نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

پسر اِسوِئا

 از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را می‌نویسد هم کاری نیست، جز این‌که نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیت‌های تازه‌ای از آن را آزاد کند. چرا که هسته‌ی آن روایت یگانه و پایدار‌ است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر می‌گیرند، می‌تواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن می‌نویسد، نمی‌تواند بی‌توجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان می‌گیرد و می‌بالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان می‌شود و انسانیت چه پشتوانه‌‌ای جز این دارد؟ هم‌چنان که بالزاک انسان پریشان قرن‌های سپری‌شده را این طور دلداری می‌داد و می‌گفت خواستن تو را می‌سوزاند و توانستن تو را ویران می‌کند؛ ولی دانستن است که وجود کم‌توان تو را به آرامشی پایدار می‌رساند.

به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان می‌بیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی درباره‌ی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش می‌دهد.

گاهی فکر می‌کنم اگر رمان به زنجیره‌ای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعده‌ی نوشتاری و ادبی می‌گوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر می‌خیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشی‌ها و گرفتاری‌های انسان، همین متن زندگی بی‌اهمیت‌ و بسی پیش پا افتاده‌ی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانه‌ی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانه‌ی تیره‌بختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.

لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامه‌نگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطه‌ای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بی‌رخداد محسوب می‌شود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بی‌بهره نیست و آکادمی سلطنتی‌اش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری می‌کند. سرزمینی که شواهد تاریخی می‌گوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگ‌ها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشته‌اند. در حماسه‌ای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست می‌اندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه می‌تواند سرپا بماند؟ 

او از مفاهیمی مثل جاه‌طلبی انسان، روابط و نقش‌های خانوادگی و طبقات اجتماعی در نوشته‌هایش استفاده می‌کند، تا بفهمد چگونه می‌توان در دنیایی که به نظر می‌رسد همیشه نیازمند درخشش و نوآوری است، «عادی» بود و درست در نقطه‌ی متوازن قرار گرفت. او رمان «پسر اِسوِئا» را در سال 2018 بعد از موفقیت‌های چشمگیرش در رمان‌‌نویسی و ادبیات نوشته است. اسوئا اسونسُن نام مادر شخصیت اصلی کتاب است که نوعی تلفظ محلی نام کشور سوئد است. عنوان فرعی کتاب نیز «داستانی درباره‌‌ی خانه‌ی مردم» است. با این نشانه‌ها کمابیش می‌توان دریافت که با انسان‌هایی در زمینه‌ی فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و سیاسی‌شان سر و کار خواهیم داشت.

داستان از جایی شروع می‌شود که یک محقق دانشگاهی آگهی کرده است، می‌خواهد با سالمندانی که زندگی‌شان در دهه‌های ابتدایی قرن بیستم، شاهد دوران گذار به سوئد مدرن بوده‌ است، از نزدیک مصاحبه کند. السا برای محقق می‌نویسد که پدرش رگنار برای طرح او بسیار مناسب است و برای علاقه‌مند کردن پدرش به پذیرفتن مصاحبه به او می‌گوید که تحقیق به سوئد مربوط است، همان که سابقاً کشوری نمونه در جهان شمرده می‌شده است. 

این کلمه‌ی «سابقاً» را در متن کتاب و به تدریج خواهیم فهمید، چون گویا جامعه‌ی سوئد نیز مانند سراسر جهان در حال دگرگونی است؛ البته در حالی که بنیادهای آن پا برجا به نظر می‌رسند. از ابتدایی‌ترین سال‌های پا گرفتن دموکراسی در سوئد، شاهد گرایش‌های برابری‌خواهانه نیز بوده‌ایم. یعنی از دهه‌های ابتدایی قرن بیستم و حتی همزمان با رخ دادن جنگ‌ جهانی دوم تاکنون، دولت‌های سوسیال دموکرات با نام مصطلحِ خانه‌ی مردم یا دولت رفاه از بزرگترین و مهم‌ترین احزاب سیاسی این کشور بوده و برنامه‌ی مترقی خود را در عمل اجرا کرده‌اند.

شخصیت اصلی کتاب رگنار یوهانسون فرزندی است که در این خانه‌ی امن و آزاد پرورده می‌شود. در اجتماعی که آرزو فقط برای همه معنی دارد و با پدر و مادری که پیش از او جهان را چنان که هست پذیرفته بودند، رگنار آغوشِ خود را به روی هر چیزی که جدید و مدرن است می‌گشاید.

رگنار در همراهی با زمانه‌ی خود می‌اندیشد که انسان می‌تواند جهان را طوری که می‌خواهد بسازد؛ پس با جدیت مسئولیت خود را در این خانه که شیفته‌ی آن است به دوش می‌کشد. او صمیمانه باور دارد که آدم‌ها باید نشان دهند که سزاوار زندگی‌اند؛ اما آدم‌ها این سزاواری را به چه کسی باید نشان می‌دادند:

«رگنار فکر می‌کرد که اگر بخشنده‌ای به هیأت خداوند متعال در کار بود وظیفه‌ی او بود که به مردم بینوا بگوید که برای بهره‌مندی از زندگی، مجبور نیستند سزاواری خود را ثابت کنند. اما در جهانِ بی‌خدا، کل زندگی به این شکل است که شکوه و شکایت نکردن یا چیزی را برای خود خواستن بی‌ثمر است. به نظر رگنار دروغ بود که همه‌ی انسان‌ها باید بی‌کم‌و‌کاست حقِ بودن داشته باشند و مثل شاهزادگان بنشینند تا دیگران ازشان مراقبت کنند.»

 

سوئد مدرن به‌راستی آرمان‌شهرِ رگنار است؛ چون او پیش از این خارج از سوئد، مثلاً اسپانیا را دیده و گشته است و این تجربه، اعتقادش به برتری سوئد را تقویت کرده است. کمترین شکاف طبقاتی، بیشترین مکان‌های عمومی، پیشروترین کارگردانان سینما و ادبیات کودکان، چشمگیرترین برابری جنسیتی، کم‌‌نقص‌ترین نظام مالیاتی، بهترین ورزشکاران و ... غرور او در حقیقت از سرچشمه‌های واقعی بود و چیزی کم نداشت.

رگنار وقتی به کودکی سخت و فقیرانه‌ی مادرش اسوئا فکر می‌کرد، بیشتر شیفته‌ی سوئد و مدرنیته‌ی جاری در رگ‌های آن می‌شد و از نظر او بشر همین‌جا و با دست‌های دولت رفاه یا خانه‌ی مردم می‌توانست به تکاملی برسد که همیشه منتظرش بوده است. در خانه‌ی مردم عقل انسان حاکم است و هیچ جایی برای شور و شهوت و سستی وجود ندارد. به نظر رگنار تنها چیزی که سیمای دولت یا سوسیالیسم را گاهی کمی تار نشان می‌داد این بود که:

«وقتی زندگی مردم عادی و بی‌چیز از طریق استفاده‌ی کنترل‌شده و منطقی از منابع مالی بهتر می‌شود، به زحمت کسی از آن خبر می‌یابد؛زیرا کسی درباره‌ی آن صحبت نمی‌کند. آن‌ها درباره‌ی احساسات خود کتاب منتشر نمی‌کنند یا در روزنامه‌ها مقاله نمی‌نویسند و هر اندیشه‌ای را که به ذهن‌شان رسید جار نمی‌زنند؛ اما وقتی کمی جلوی ریخت‌وپاش برج عاج‌نشینانی را می‌گیرند که به قلم‌ها و میکروفن‌های شاکی و نالان دسترسی دارند، همه‌ی جهان خبردار می‌شوند که تحمل صدمه‌ای که آنان دیده‌اند، چقدر سخت است.»

در عین حال با این که جایی برای اشتیاق و بی‌تفاوتی برای انسان باقی نمی‌ماند، رگناری که حالا خانواده‌ای دارد و می‌خواهد جایش را در صف جامعه به فرزندانش اریک و السا بدهد، به آرامی متوجه می‌شود که جهان از بهشت جوانی‌اش در حال تغییر است و ادامه دادن همین راه دیگر شاید ممکن نباشد. میان آن‌چه که هست و آن‌چه که بناست ساخته شود، فاصله‌ی عمیقی وجود دارد. معنی‌اش این می‌شود که چیزی به نام «دوران گذار» معنایی جز در ذهن محدود و معمولی او نداشته است.

«رگنار گفت: این که خیلی پیچیده به نظر می‌رسد. معنی‌اش چیست؟

 السا کمی فکرکرد و گفت: تو بیش از حد معمولی هستی.

 - چه خوب. پس من راضی‌ام.»

آندرشون ساختار فکری انسان را خوب می‌شناسد و به همین جهت است که خوب و رسا می‌تواند بیانش کند. او حتی شناخت خوبی از شکافِ ناگزیر میان ساختار فکری یا اراده و زبان دارد و محدودیت‌های زبان را می‌شناسد و مثلاً می‌داند که فکر، به شکلی اسیر در شیوه‌های گفتار و زبان است و آن‌چه که گفته می‌شود، هرگز معادل واقعی آن‌چه که در فکر و ذهن وجود دارد، نیست. به همین خاطر انسان پی‌درپی باید تلاش کند به کمک تحلیل و واکاوی و شالوده‌شکنی و البته روایت، محتوای ذهنش را به شکل دیگری که احتمالاً به واقعیت نزدیک‌تر است بگوید تا در یک سطح نماند.

اصلاً چه بسا به قول رولان بارت کارِ ادبیات، همین باشد. یعنی فراهم آوردن شکل‌های گوناگون یک مفهوم. این شکل‌های مختلف همان ظرفیت‌های جدیدی هستند که از یگانه روایت موجود آزاد می‌شود.

آندرشون در پسر اسوئا، بدون پرگویی و حواشی کسل‌کننده نشان می‌دهد که انسان‌های هر دوره فکر می‌کنند که به مهم‌ترین معنای اصلی زندگی دست یافته‌اند؛ ولی کافی است دامنه‌ی تاریخ را کمی فراخ‌تر کنیم تا معنای یگانه به معنایی چندگانه تبدیل شود. همیشه این مخاطب‌ است که با فهم خود معناهای دیگر را در لایه‌ی زیرین معنای نخستین به جست‌و‌خیز وا می‌دارد و این گونه جوهر اثر را نشان داده و به آن ارج می‌نهد.

درست به همین دلیل می‌توان پسر اسوئا را اثری گشوده چنان که اومبرتو اکو می‌گفت نامید. از نظر اکو اثری گشوده است که تعریفش در هر زمان دگرگون می‌شود. اثری که صرفاً واقعیتی مربوط به یک تاریخ نیست؛ بلکه واقعیتی انسان‌شناختی است که هیچ تاریخی آن را فرسوده نمی‌کند. گوناگونی معناهای آن نه به خاطر نسبی‌نگری و دیدن از چشم‌اندازهای مختلف است و نه به خاطر فهم ناقص و نادرست مخاطبان؛ بلکه نشانه‌ی آمادگی و ظرفیت خودِ آن اثر برای گشودگی است. پسر اسوئا به خاطر مضمون و ساختارِ خود چندمعنایی و گشوده است چون به تحول جوامع و مواجهه‌ی آدم‌ها با آن تحول پرداخته است.

به این ترتیب من هم به عنوان یک خواننده دوست ندارم، تفسیری سهل و قطعی از رمان به دست بدهم و نمادسازی کنم یا به آسانی رمان را به معانی سیاسی ربط بدهم؛ بلکه بیشتر دوست دارم در جستجوی معناهای جدید و ممکن برای رمان باشم. چون دقیقاً این کنشِ خواندن است که به نوشتار جان می‌دهد. خودِ آندرشون هم در رمانش صریحاً کاری به این که کجای کار اشتباه پیش رفته است که آرمان‌شهرِ رگنار طوری ترک برداشته است که مثلاً در سال 1986 به ترور نخست‌وزیری رسیده که از کشور خود بزرگتر بود و برای آن بیش از حد خردمند بود، ندارد.

 او با روایت خود از روحیات آدم‌ها و نقش‌های خانوادگی و اجتماعی‌شان فقط جهان در حال تغییر زیر پای چند نسل را بررسی می‌کند و گهگاهی هم تصویر کلیشه‌ای آن‌ها از جهان را می‌شکند. تصویری که یا گرفتار ارتجاع و در حسرت گذشته است یا مترقی و از هر لحاظ بی‌پرواست.

این کتاب با این که درون‌مایه‌های سیاسی و حتی فلسفی و اجتماعی دارد، هم توانمندیهای زیبایی شناسانه دارد و هم هرگز در پی جمع‌بندی سیاسی درون‌مایه‌ی خود و تحویل دادن نتایج حاضر و آماده به مخاطب نیست.

نویسنده هوشمندانه به تضاد میان تدبیر و تقدیر هم گریزی می‌زند و روایتش را طوری پیش می‌برد که از خلال آن می‌توان به کیفیت پیوستگی فرد و جامعه پی برد. او در مرکز روایتش رگناری ساخته است که اعتقاد قوی به برنامه‌ریزی اجتماعی و سازمان دادنِ طبیعت توسط انسان دارد و در مقابل او الیسابت را می‌گذارد که فکر می‌کند شاید تمدن این باشد که انسان بفهمد چه زمانی باید از خودبرتر پنداری دست بردارد و در ایمان خود به توانایی‌اش برای برنامه‌ریزیِ همه چیز برای دیگران، کمی تردید کند.

«الیسابت به هیچ یک از زنان دیگری که رگنار دیده بود شباهت نداشت. مثل سنگ خارا سخت و جدی؛ اما پرحرف بود. ترکیب صفات غیرمعمول و از احساسات و خواسته‌ها و هر نیازی که او را به کسی وابسته می‌کرد شرمسار بود. با این وصف، آن لحظاتی که سنگ خارایش نرمی نشان می‌داد، لحظاتی باارزش بودند؛ پس رگنار تصمیم گرفت منتظر او بماند.»

آندرشون برای حفظ ترکیب ابتدا و انتها و یگانگی ساخت رمان به ماجرا قناعت نمی‌کند و بی‌ماجرایی زندگی آدم‌های عادی در روایتش را با آوردن شخصیت‌هایی مبتکر و فعال جبران می‌کند. پرسوناژهایی که خودش می‌تواند هر موقعیت-رفتار یا وضعیت-گفتار شان را مثل یک پدیده‌ بسط دهد. یعنی پیشینه‌ی روانشناختی، فلسفی- اجتماعی رفتارِ آن‌ها را واکاوی کند.

ترجمه‌ی این کتاب را سعید مقدم از زبان سوئدی انجام داده است، که نتیجه‌ی آن نثری کم‌‌نقص و بی‌پیرایه و کاملاً سازگار با محتوای اثر به نظر می‌رسد. همکاری سعید مقدم با نشر مرکز و اختران کارنامه‌ی قابل توجهی از او در انتخاب کتاب‌های خوب در حوزه‌ی اندیشه و ادبیات برای ترجمه نشان می‌دهد. در هر حال توان مترجم برای بیان شفاف آن چه که از متن دریافته به سبب دانش قابل قبولِ او از هر دو زبان، بعلاوه‌ی ادبیات و علوم انسانی است. ادبیات که همان زنِ قهرمانِ تراژدی است. همو که با شناختن خود می‌میرد؛ ولی در جستجوی خویش زندگی می‌کند.


شناسه‌ی کتاب: پسر اِسوِئا / لنا آندرشون / ترجمه‌ی سعید مقدم / نشر مرکز


نظرات 2 + ارسال نظر
monparnass چهارشنبه 4 اسفند 1400 ساعت 12:01 http://monparnass.blogsky.com

" سهم زیادی از این تعجب به تصویری آرمانی و ایده‌آلیزه شده از کشورهای اسکاندیناوی برمی‌گردد که توسط رسانه‌ها و فضای روشنفکری داخلی که ظاهراً در حسرت الگوهای سوسیال دموکرات بسر می‌برند... و در ساختن مجسمه‌ی ایده‌آل از یک کشور سنگ تمام گذاشته‌اند. "

چرا الهام؟!!
چرا اینو می گی؟!!!
سوسیال دموکراسی کشورهای اسکاندیناوی چه مشکلی داره ؟

من نسخه پی دی اف گیر نیاوردم و واسه همین نتونستم این یا" تصرف عدوانی " رو بخونم اما از جوابت در پاسخ به نظر " میله" اینو حس کردم که با الگوهای این جماعت سوسیال دموکرات سازگار نیستی
حالا که چند تا کشور کوچک ناحیه نزدیک به یخهای قطب یه تجربه خوب از سیاست رو داشتند و آرمانشهر یه سری نا امید از اینجا و اونجا شدند کار خوبیه همین کور سوی امید رو هم ازشون بگیری؟
نظام سیاسی کشورهایی که مفاسد کاپیتالیسم و کمونیسم رو به اون شکل حاد ندارند لیاقت الگوگرفته شدن رو ندارند؟

خودت که در جواب سوالم هیچ ساختار مشخص سیاسی رو - حتی در تئوری-به عنوان دور نما معرفی نکردی
لااقل
ساختارسیاسی این کشور ها غنیمتی برای اهل تفکر نیست تا از سردرگمی و بلاتکلیفی در بیان؟
خودت هم که به روایت مهاجرین از اونجا اشاره کردی
چه خبری مستند تر از خبر کسانی که اونجا مقیمند؟
با اطلاعات محدود من ، تصورم بر اینه که این ساختار سیاسی
کمترین اشکال رو در بین ساختارهای موجود یا ناموجود داره
چه ایرادی در این میبینی که یه سری روشنفکر سرخوده وطنی دلشون با این ساختار خوش باشه و گاهی شبها خوابش رو هم ببینند؟


سلام مون‌پارناس
من فقط فکر می‌کنم خواندن و بیشتر خواندن و فکر کردن و البته دیدن و تجربه کردن باعث می‌شود هر تصویر رویایی و خیالپردازانه‌ای به واقعیت نزدیک‌تر بشود. نقد من متوجه «نگاه مطلق» است مون‌پارناس.

نگاه مطلقی که از تصویری دور و مبهم بهشت می‌سازد و ستایشش می‌کند و دیگر هیچ!

اصلاً اجازه‌ی نزدیک‌تر شدن و سبک سنگین کردن برای اقدام عملی نمی‌دهد. این که الگویی موفق و مناسب را از کشورهای دیگری هدف قرار بدهیم مشکلی ندارد. ولی باید آن را با تمام واقعیت‌های اطرافش ببینیم تا بشود کاری کرد. خواندن کتاب‌هایی از این دست که از دل آن جوامع بیرون آمده است یکی از راه‌هایی است که کمک می‌کند جزئیات بیشتری را با وضوح بهتر ببینیم.

خوب اگر فقط دل خوش کردن و خوابش را دیدن باشد که هیچ ایرادی ندارد ولی اگر کار به شیفتگی و نسخه‌نویسی و حتی گاهی خودزنی برسد کلی ایراد ازش بیرون نمی‌زند؟

میله بدون پرچم شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 18:33

سلام
من هنوز تصرف عدوانی را نخوانده‌ام
اولاف پالمه هم که...
به این فکر می‌کنم که اگر روزی محققی دانشگاهی بخواهد با کسانی که اوایل قرن بیست و یکم را در اینجا تجربه کردند مصاحبه کند چه می‌شود و چه خواهم کرد!
مطلب عالی بود.

سلام
پیشنهاد می‌کنم آندرشون را از دست ندهید. تصرف عدوانی و تجربه‌ی خوبِ خواندنش به دوباره امتحان کردن آندرشون بعد از چند سال و البته با همان مترجم می‌ارزید. من که از خواندن وقایع و جزئیات مربوط به اولاف پالمه، البته نه در این رمان بلکه به عنوان اطلاعاتی در حاشیه‌ی سیاست و اجتماع سوئد خیلی تعجب کردم. فکر می‌کنم سهم زیادی از این تعجب به تصویری آرمانی و ایده‌آلیزه شده از کشورهای اسکاندیناوی برمی‌گردد که توسط رسانه‌ها و فضای روشنفکری داخلی که ظاهراً در حسرت الگوهای سوسیال دموکرات بسر می‌برند شکل گرفته است. البته سهم زیادی هم مربوط به اقوام و دوستانی است که به سوئد مهاجرت کرده‌اند و در ساختن مجسمه‌ی ایده‌آل از یک کشور سنگ تمام گذاشته‌اند.
خیال‌تان تخت چنین محققی آن هم دانشگاهی به این زودی‌ها این طرف‌ها آفتابی نخواهد شد.

ممنون رفیق قدیمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد