نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

ناله‌ی من ز خسّتِ شرکاست

تلخی‌هایی از جنس بی‌اعتنایی، اخراج، خشونت و حذف فیزیکی وقتی گریبان اهالی تفکر و خلاقیت و ساختن را می‌گیرد، به غایت عمیق، بی‌پایان و جانکاه می‌شوند. به عنوان کسی که سال‌ها علاقمند به نگریستن، پرسیدن، خواندن و نوشتن بوده است و دغدغه‌هایی دارد، برخی از جریان‌های فکری غالب بر مجلات و کتاب‌ها و آثار هنری را در حیطه‌ی علایقم دنبال کرده‌ام. از همین روست که چنین تلخی‌هایی به من و چیزی که هستم نیز مربوط می‌شود. در هر حالی ‌خواسته‌ام بدانم چرا این جامعه با تکه‌هایی از خودش که می‌خواهد بهتر و عمیق‌تر بداند و بفهمد و احیاناً کاری برای بهبود وضعیتش کند، این‌چنین با خسّت و تنگ‌نظرانه و خشونت‌بار رفتار می‌کند؟ چرا واکنش عملی عموم روشنفکران به این تلخی‌ها و تنگناها به همان نسبت از وسعتِ مشرب و آزاداندیشی دور است؟ و در نهایت چرا بخصوص کنارِ هم نشستن، این همه دشوار است و خطر دارد؟

 در این‌باره می‌خواستم چیزی بنویسم که از تهییج احساسات فراتر برود و حداقل برای خودم تأثیری بیشتر از تداوم بخشیدن به خشم و ناله و سوگ داشته باشد. از آن‌جایی که نوشتن، همیشه برایم نوعی فرایند تأمل و فکر کردن است، در ادامه پرسش‌هایی از این دست به ذهنم آمد که اصلاً آیا همان کسانی را که اهل فرهنگ و اندیشه می‌دانیم، می‌توان از این ساختار نفی و طردکننده جدا کرد؟ مگر نه این است که انتظار می‌رود حداقلی از خلقیات شرافتمندانه و ویژگی‌های این افراد در کلیت ساختار جامعه دیده شود، پس چرا با این همه، باز هم خبر خوب برای ترمیم و بهبود ساختار اجتماعی‌مان کمیاب است؟ چرا اهالی اندیشه و روشنفکران هنوز گرفتار ثنویتی زهرآلود و خشونت‌بار هستند که یا باید تقدیس شوند (متأسفانه غالباً پس از مرگ و فقدان) و احتمالاً در حلقه‌ی مریدانِ مبتلا به واژه‌ و کیشِ شخصیت ناکار و کم‌اثر شوند یا این‌که در هجوم خشونت جاهلانه با سر به زمین کوبیده شوند؟

 

ادامه مطلب ...

مرگ و پنگوئن

 از مستندهای جذابی که احتمالاً بارها درباره‌ی پنگوئن‌ها دیده‌ایم، یادمان هست که چگونه زندگی در سرما و یخبندان به پنگوئن‌ها، سطح بالایی از تعامل اجتماعی را یاد داده است. اجتناب از درگیری، دلجویی و راندن متناوب همدیگر و استعداد عجیب در پنهان کردن احساسات و عواطف، بخشی از نمایش‌های دیدنی و شنیدنیِ زندگی این پرنده است.

 شاید همین ویژگی‌های جالب آندری کورکف Andrey Kurkov را به این فکر انداخته است که برای نوشتن از سرمای جاری شده توسط مرگ بین هم‌وطنانش و سترونی سرزمینش اوکراین، به سراغ استفاده‌ی نمادین از این پرنده‌ی دوست‌داشتنی برود. اما آیا بامزه بودن و جذابیت پنگوئنِ داستان، ماهیت خاکستری افسردگی بشر از نوع روسی را خواهد کاست؟

رمان «مرگ و پنگوئن» درست پنج سال بعد از فروپاشی شوروی در سال 1996 نوشته شده است و درون‌مایه‌ی اصلی آن نه مرور حوادث سیاسی و ثبت تاریخ، بلکه درماندگی، تنهایی و رهاشدگی انسان‌هایی است که فقط زندگی در جمع را آموخته بودند.

کیف Kyiv حالا شهری شده است که باید با دلار به راننده‌ی آمبولانس و پرستار رشوه داد تا بیمارت را در بیمارستان بپذیرند. شهری که در آن برق هر لحظه ممکن است قطع شود. شهری که روشنفکران ممتاز سابقش برای خرید یک وعده غذا ممکن است پول کافی نداشته باشند. شهری که باغ‌وحش فقیرش بودجه‌ی نگهداری از حیوانات را ندارد و آن‌ها را به هر کس که بخواهدشان واگذار می‌کند. مردم بسیاری حاضرند و یا بهتر است گفته شود مجبورند، اخلاقیات ناخوشایند و حتی شرکت در فریبکاری و جنایت و خشونت را به خاطر پول بپذیرند. مردم در مقابل فساد به شدت منعطف‌اند و آن را می‌پذیرند و حتی یاد می‌گیرند؛ چون در عوض، راهی به آن‌ها نشان می‌دهد که برای دادن صورت‌حساب‌ها و زنده ماندن پول در بیاورند:

«زمانه‌ی ناتویی است. برای بچه بودن و کشوری ناتو و زندگی‌ای ناتو که اصلاً دلش نمی‌خواست به معنایش فکر کند و تنها چیزی که دلش می‌خواست تحمل‌کردن بود: در همین نقطه. چون درست همان موقعی که به نظر می‌رسید وقتش است درک کند چه اتفاقاتی دارد می‌افتد، برگشت سر جای اولش ... کل داستان برای آدم وقتی و به شرطی پیدا می‌شود که وجودش دیگر از حیز انتفاع خارج شده باشد.»

کورکف با تیزبینی خاصِ یک رمان‌نویس، از دام توصیف مستقیم جامعه یا نقل وقایع تاریخی جسته است. او می‌داند که برای این کارها راه‌هایی خیلی بهتر از رمان نوشتن وجود دارد. ولی او می‌خواهد با رمان خود چیزی بگوید که آن را به هیچ شیوه‌ی دیگری نمی‌شود گفت. رمان بستری است که با آن می‌شود انسان را با همه‌ی جنبه‌های وجودی‌اش و در هر جغرافیا و موقعیتی تشریح کرد، تحلیل کرد، پوست کند و نشان داد و کورکف می‌خواهد همین کار را بکند. البته درخشیدن و عرض اندام در مقابل اسلاف روسی‌اش ابداً کار آسانی نیست.

نکته این‌جاست که به قول کوندرا چیزی که در جوامع بسته و توتالیتر و به شدت ایدئولوژیک اتفاق می‌افتد، فقط افتضاح‌ها و رسوایی‌های سیاسی نیست؛ بلکه بیشتر فضاحت‌های مردم‌شناختی و مربوط به انسان است. وقتی حرف شوروی سابق می‌شود، بلافاصله همه به یاد تصفیه‌های استالینی، گولاگ‌ها، بوروکراسی خفقان‌زده و محاکمه‌های سیاسی وحشتناک می‌افتند و از این‌ها به عنوان شرمساری و شکست یک نظام سیاسی یاد می‌کنند؛ ولی این حقیقت را فراموش می‌کنند که یک نظام سیاسی در واقع نمی‌تواند کاری فراتر از قابلیت و توانایی انسان‌ها انجام بدهد.

 اگر انسان توانایی تجاوز به حریم هم‌نوعش یا توانایی کشتن نداشت، خیلی از فجایع هرگز اتفاق نمی‌افتادند. از این جهت پرداختن نویسنده‌‌ای با تجربه‌ی زیسته‌ی کورکف به تحلیل و شناختن رفتار انسان‌های عادی در شوروی قبل و بعد از فروپاشی، فعالیتی روشنفکرانه و دارای اهمیت است.

کورکف در گفت‌و‌گویی درباره‌ی همین رمان گفته است نمی‌خواهد و نخواسته داستانی بنویسد که فقط شامل پیام‌هایی پر از آه و افسوس درباره‌ی سیاست اوکراین یا شوروی سابق باشد؛ بلکه می‌خواهد داستانش برای تمام انسان‌ها قابل درک و لذت‌بخش باشد. گونه‌ای از رمان که انسان را همواره و وفادارانه همراهی می‌کند.

قهرمان او مرد جوانی به نام «ویکتور زولوتاریوف» است. نویسنده‌ای سرخورده و تنها که دوست دخترش به تازگی ترکش کرده و داستان‌های کوتاهش بیش از حد کوتاه و شاید بی‌حس و حال هستند و نظر هیچ ناشر و مخاطبی را جلب نمی‌کنند.

«این‌جا نشستم و دارم هی می‌نویسم و می‌نویسم و هیچ‌کس هم نمی‌بیند، چه گهی نوشتم. تا امروز دویست صفحه شده و همه‌اش هم برای هیچ.»

ویکتور سعی می‌کند جاهای خالی زندگی خود را با آوردن یکی از حیوانات آواره شده‌ی باغ وحش شهر به آپارتمانش پر کند. یک پنگوئن دوست‌داشتنی به نام میشا که در وان حمامش برای او حوض یخ درست می‌کند و برایش ماهی یخ‌زده می‌خرد. میشا در مقابل این همه شوق و عواطفِ او اغلب ساکت و حتی غمگین در شکاف پشت کاناپه ایستاده و جز برای خوردن غذا از جایش تکان نمی‌خورد.

با این حساب پیداست که میشا قرار است نماد کسانی باشد که در گذشته به زندگی در هم تنیده‌ی جمعی عادت داشتند؛ ولی با تکه‌تکه شدن سرزمین‌شان، ناگهان خود را در موقعیتی کاملاً غریبه و تنها دیده‌اند و هنوز قادر به درک قوانین زندگی جدیدشان نیستند.

ویکتور در دفتر روزنامه‌ها و ناشران دنبال شغل می‌گردد تا این‌که بالاخره سردبیر یک روزنامه‌ی مهم پایتخت به او پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای می‌دهد. کافی است لیستی از نام‌های معروف و بانفوذ و اطلاعاتی محرمانه از آن‌ها را تحویل بگیرد و در اسرع وقت برایشان آگهی ترحیم و سوگنامه بنویسد و دستمزدش را نقد بگیرد. بیشتر از این لازم نیست کاری کند. ویکتور از روی کنجکاوی و نیازش به داشتن یک شغل قبول می‌کند. اوایل همه چیز خیلی خوب پیش می‌رود؛ ولی خیلی زود متوجه می‌شود افرادی که درباره‌شان می‌نویسد به فاصله‌ی کوتاهی می‌میرند. او بدون آن‌که خودش بداند وارد یک بازی امنیتی حذفِ رقبای قدرت شده است. به مجموعه‌ای از آدم‌ها پیوسته است که تمام هم‌وغم‌شان پاک کردن این کشور است! ولی ویکتور با دریافت منظم دلارها در آرامش به کارش ادامه می‌دهد:

«زندگی با بهار و آفتابش عالی بود و خبری از هیچ مشکلی نبود، مگر عذاب وجدان‌هایی که ناشی از نقشش در این کار کثیف بود. اگر چه این فکر و خیال‌ها دیگر کمتر به سراغش می‌آمدند تازه در این جهانِ کثیف، کارِ کثیف یعنی چه ؟ فقط جزئی کوچک و خیلی کوچک از شر و شیطانیتِ ناشناسی که کلاً و عموماً وجود داشت. اما از نظر شخصی دستش به او و جهان کوچکش با میشا و نینا و سونیا نرسیده بود. در ضمن همین که کاملاً هم نمی‌دانست نقشش در این کار کثیف چیست، آشکارا تضمینی بود برای ماندگاری جهانش و آرامش آن.»

کورکف واقع‌گراست. ساده و روان بدون استفاده از تکنیک‌های پیچیده‌ی مد روز داستان سرراستش را از زبان راوی تعریف می‌کند. در محتوا کسی را سرزنش نمی‌کند و حتی برخلاف قهرمانش ویکتور سوگ‌سرایی نمی‌کند و برای جلب خواننده هیجان قلابی به قصه‌اش تزریق نمی‌کند. او فقط مردم اوکراین و قهرمانش را در حالی که سعی می‌کند فاصله‌شان را با بدبینی و نارضایتی مالیخولیایی حفظ کند به ما نشان می‌دهد.

داستان او دوست‌ دارد گرمای گذرای زندگی را با تمام توان حفظ کند نه این‌که به آه و ناله و یأس لاعلاج پهلو بزند. کورکف البته در داستانش فضایی از پارانویا ایجاد می‌کند، قهرمانش و خواننده را با خرده تعلیق‌های وسوسه‌انگیز سرگرم می‌کند. خشونت را خارج از صحنه‌ی رمان نگه می‌دارد، صحنه‌های سورئال با پنگوئنی که در آپارتمان ویکتور زندگی می‌کند می‌سازد؛ اما در نهایت کاری می‌کند که در حین خواندن داستان خواننده، ناباوری را رها کند و اتفاقات را به مثابه‌ی واقعیتی تاریک با حاشیه‌ها و رگه‌هایی از ناپرهیزی ناگزیر انسان‌ها بپذیرد.

 هر چقدر موضوع کتاب تاریک است، تلاش کورکف برای کم کردن تاریکی بیشتر به چشم می‌آید. کورکف آشکارا نمی‌خواهد زندگی ظالمانه باشد. پس دوست داشتنِ میشا با آن کت و شلوار سیاه و سفید و راه رفتن مضحکش، سونیای کوچک که پدرش او را تا خوابیدن سروصداها به ویکتور سپرده، پرستارش نینای جوان و جذاب و دوست تازه‌اش سرگئی سرزنده و رفیقی تمام ... و در کل گرما و سخاوتی که هنوز در روابط انسانی وجود دارد، پناهگاه‌های کوچک شخصیت‌های کورکف در این دنیای تنگ و تاریک هستند.

از نظر کورکف حتی گذشته هم به طور مطلق تاریک نیست. در نظام آموزشی شوروی سابق هم ایدئولوژی و هم نوشتار خلاقانه‌ی زیادی وجود داشت و در کل او حتی کودکی و نوجوانی خوبی را با آن‌ها گذرانده است. ولی با این که کاری به سیاست نداشت و اصلاً مخالف سیستم محسوب نمی‌شد، چیزی تراژیک درآن سیستم بود که  بی‌اختیار باعث خنده‌اش می‌شد. مثلاً در مصاحبه‌ای می‌گوید فراموش نکرده که چطور مادرش مدال‌های تزاری پدربزرگش را به قاضی سرسختی که گفته بود به مدال‌های قدیمی علاقه دارد، رشوه داد و برادرش را از محکومیت در یک پرونده‌ی سیاسی نجات داد.

چیزهایی از قبیل همین تناقض درونی مضحک در نظام‌های ایدئولوژیک، که در جوانی باعث خنده‌ی کورکف می‌شد، حالا او را به موقعیت نابی رسانده که بتواند با رمانش تراژدی وضعیت انسان ترس‌خورده را در زمینه‌ای سورئال و گاهی کمیک نشان دهد. البته ساده‌لوحانه است اگر فکر کنیم که نگاه سخت‌گیرانه به عصر قدیم یا جدید فقط به منزله‌ی محکوم کردن آن است.

نویسنده به راحتی با یک پایان‌بندی جسورانه از ترس و عادت به ترس عبور می‌کند و گوشزد می‌کند که هیچ تغییری نمی‌تواند پاکسازی تمام و کمال نظم قدیمی باشد؛ ولی فکر می‌کند الان حتی اگر آن بالاها کار دست کسانی باشد که ضد فرهنگ و خشن و بی‌سواد هستند، باز هم حواشی طنز ذاتی زندگی به زندگی و انتخاب‌های مردم رونق خواهد داد. حتی اگر انتخاباتی که برگزار می‌شود، انتخاب بین یک ماشین اسپورت بدون ترمز و یک ترمز بدون ماشین باشند مردم اوکراین حالا حالاها عجله و شتابی برای تغییر ندارند و حتی نسبت به درک قواعد جدید بی‌علاقه‌اند، پس فعلاً ترمز بدون ماشین را انتخاب می‌کنند.

«خب همین که می‌بینی ... ما همه‌مان مستحق ماهی بهتری هستیم؛ اما آن‌چه را داریم می‌خوریم ... به سلامتی رفاقت!»

 می‌بینید که سبک خاص او با موفقیت مثلاً در میانه‌ی طنز سبک‌سرانه‌ی وودی آلنی و جهان تاریک کافکایی قرار می‌گیرد و حتی بین آن‌ها تعادل برقرار می‌کند تا اوکراین واقعی را آن طور که هست و می‌بیند به جهان نشان بدهد:

«زندگی جاده است و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میان‌بر بزنی؛ خداحافظ! جاده گم شد. تمام شد و جاده‌ی بلندتر یعنی زندگی طولانی‌تر. اصل ادامه‌ی سفر است، نه رسیدن به مقصد. گذشته از این‌ها مقصد که همیشه یکی است : مرگ»

درست است که قهرمانان کورکف به طرز غم‌انگیزی در مقابل مرگ و فقدان تنها هستند و در جهانی نا‌امن زندگی می‌کنند؛ اما قادرند وجود واقعی یکدیگر و ناتوانی‌شان از شناخت و فهم یکدیگر را موقتاً در پرانتزی قرار داده و رابطه‌ای عاطفی با یکدیگر خلق کنند. اگر چه هر آن‌چه باید درونی و جانانه باشد سطحی و پوشالی است و احتمالاً از جنبه‌های متعالی مهرورزی تهی است؛ اما باز هم باید انسان را همواره با کمی شفقت نگریست... ما همواره در برابر نیروی قوی‌تر ضعیف هستیم:

«ویکتور هم با آن که می‌دانست عشق یا اشتیاق به این جمع وارد نمی‌شود، باز هم می‌دید که دست‌ها و بدنش بی‌تاب آن لحظه است با بغلیدن و نازیدن و بازیدن با نینا خودش را فراموش می‌کرد. گویا حرارت نینا همان بهاری بود که چشم‌انتظارش نشسته بود... اما همین که متوجه می‌شد، این گروه چارتایی از سرتاپا مصنوعی است، چشم‌هایش را کیپ می‌بست تا این واقعیت را به نفع آسایش و توهم گذرای خوشبختی کنار بگذارد.»

«گویا همین تناوب خوشبختی شبانه و عقل سلیم روزانه‌اش و ادامه یافتن این تناوب اثبات می‌کرد که او در آنِ واحد خوشبخت است و هم مغرش عیب و ایراد ندارد؛ پس همه چیز خوب بود و زندگی ارزش زیستنش را داشت.»

 احتمالاً جذابیت ایده و سبک مصالح داستانی و استقبال از کتاب در سراسر جهان، باعث شده نویسنده دنباله‌ی این رمان را با نام پنگوئن گمشده در 2002 بنویسد که البته تاکنون به فارسی ترجمه نشده است.

کتاب اصلی به زبان روسی است و ترجمه‌ی شهریار وقفی پور از زبان انگلیسی صورت گرفته است. اغلب ترجمه‌های او در حوزه‌ی فلسفه‌ی هنر و روانکاوی بوده است و من نخستین بار بود که رمانی را با ترجمه‌ی او خواندم. با توجه به علایق گسترده و جوایز ادبی که برای تألیفات و ترجمه‌هایش نامزدشده یا دریافت کرده، انتظار داشتم با ترجمه‌ی بهتر و دقیق‌تری روبرو شوم. در حالی که متن حتی برای من که هیچ تخصصی در نقد ترجمه ندارم و امکان دیدن یا خواندن و مقایسه با متن اصلی روسی هم ندارم، گاهی تپق‌ها و حفره‌هایی دارد که در همین گزیده‌های کوتاه هم دیده می‌شوند. یا بی‌دقتی‌هایی آشکار از این نوع که مثلاً یک نوع ماهی در صفحه‌ی 24 ماهی حلوا نامیده شود و همان ماهی در صفحه‌ی 54 ماهی روغنی! خوشبختانه این روزها کارهای دیگر کورکف از زبان روسی توسط آبتین گلکار ترجمه می‌شوند. در هر حال اگر همین تلاش‌ها برای ترجمه نبود، ارتباط حداقلی با ادبیات دنیا برقرار نمی‌شد و شاید بهترین کار کورکف را در ایران نمی‌شناختیم و به این ترتیب فرصت کوچکی که به قول نویسنده برای مقایسه‌ی خودمان با مردم اوکراین فراهم شده را هم از دست می‌دادیم.

شناسه‌ی کتاب: مرگ و پنگوئن/ آندری کورکف/ ترجمه‌ی شهریار وقفی‌پور/ انتشارات روزنه

 

چرخیدن به گرد مغاک یأس!

سیاست خارجی ایران، هم‌چنان محل مناقشه‌ میان کسانی است که آن را مهم‌ترین عامل پیشرفت، رفع مشکلات داخلی و توسعه‌ی اقتصادی می‌دانند و دیگرانی که وابسته کردن اقتصاد و توسعه به سیاست خارجی را وادادگی و توهم محسوب می‌کنند. اگرچه هر مناقشه‌ای جایی که سیاست خارجی به نوعی ضمانت برای بقای حاکمیت ترجمه می‌شود، غالباً به پایان می‌رسد، ولی همراهی افکار عمومی با هر یک از این دیدگاه‌ها در عمل یأس و نارضایتی عمومی از عملکرد سیاست خارجی را در پی داشته است. در نقطه‌ی تلاقیِ فهمِ این گروه‌ها، از سیاست خارجی می‌توان پرسشی در برابرشان قرار داد:

چرا ایران با وجودی که از برخی مؤلفه‌های مهم قدرت برخوردار است، در نظام بین‌الملل قادر به نقش‌یابی متناسب با سرمایه‌های خود نیست؟ چنان‌چه‌ نقش انتسابی با سیاست خارجی ایفا می‌شود، چرا بحران نارضایتی از دیپلماسی، غالباً به مجموعه‌ی سیاست‌های داخلی تسری می‌یابد؟

پیشتر در یادداشتی درباره‌ی اصول حاکم بر سیاست خارجی ایران نوشته‌ام که چگونه این سیاست‌ها کم ‌بهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده و حتی عامدانه همه‌ی بسته‌های معرفتی و هویتی ایران را بکار نگرفته است. این اصول حاصل رویکرد ادراکی افرادی است که کارگزار سیاست و یا تصمیم‌ساز بوده‌اند. در واقع رویکرد ادراکی و نحوه‌ی شناخت این افراد و آن گونه که جهان اطراف‌شان را می‌فهمند بسیار مهم است و بر ساختار دیپلماسی و سیاست خارجی تأثیر مستقیم دارد.

نظم بین‌الملل حاصل توازن قدرت‌ بین کشورهاست و امروز به قدری پیچیده و در حال تحول است که برای فهم و تحلیل آن داشتن ذهنی ورزیده و مجهز به انواعی از دانش روز ضرورت دارد. از منظر بیرونی این سیستم با این‌که بیشتر اوقات در لبه‌ی آشوب قرار دارد؛ ولی ظرفیت کافی برای سازگاری با شرایط جدید را نیز دارد و توانسته است نظم نسبی را در خلال هر تغییر و گذار و بحرانی برقرار کند.

 از طرف دیگر شواهد نشان می‌دهند قدرت نیز دیگر شکل و ترکیب پیشین خود را ندارد. پیچیدگی این سیستم، مؤلفه‌های کلاسیک قدرت، مثل جغرافیا و منطقه‌گرایی و منابع سرزمینی و اقتصادی را به چالش کشیده‌ است. پس پویایی و رشد قدرت یک کشور، علاوه بر سیاست‌های سرزمینی به شدت از تحولات فرهنگی و تکنولوژیک و اقتصادی متأثر است و دیگر نمی‌توان فقط به ژئوپلیتیک و منابع انرژی و جمعیت تکیه کرد.

هم‌چنین ساختار قدرت در اطراف ایران یعنی خاورمیانه به شدت خوشه‌ای و غیر متمرکز است. شکلِ خوشه هم تنوع و تکثر نقش‌ها را به ذهن می‌آورد و از سوی دیگر نشان‌دهنده‌ی گسست میان برخی از نقاط و نیز بی‌ثباتی نقش‌هاست. چنین وضعیتی به ناپایداری یا شبه ثباتی منجر شده است که هر لحظه می‌تواند به نزاع و جنگ برای هم‌ترازی و تعادل مجدد بینجامد.

با این اوصاف در سیاستِ بین‌الملل، قدرت‌های سخت و یکپارچه و خودمحور سنتی دیگر نقش مؤثری نمی‌گیرند. درست است که اطلاعات، تکنولوژی، دانش و هنجارهای فرهنگی به شکلی از قدرت نرم تبدیل شده‌اند؛ ولی حتی این هم تمام ماجرا نیست.

 قدرت هوشمند در سیستم امروز نه سخت و نه نرم بلکه ترکیبی شبکه‌ای از هر دوِ آن‌هاست. قدرت نه تنها چیزی وابسته به منابع داخلی و موقعیت منطقه‌ای نیست و می‌تواند نرم و لغزنده باشد؛ بلکه یک ظرفیت عقلانی معطوف به ارتباطات با اعضای دیگر شبکه در جایگاه‌های متفاوت است. ظرفیتی که در آن ارتباطات به اندازه‌ی هر عضو و بلکه بیشتر اهمیت دارد. این پیچیدگی و ترکیبی از نیروهای مادی و غیرمادی، نظم بین‌الملل را به مدلی شبکه‌ای، ارتباط‌محور و برخوردار از انعطاف شکلی تبدیل کرده است. در این مدل شبکه‌ای تنوع و کثرت ارتباط‌ها، مسیرها و زمینه‌ها اهمیت زیادی دارند.

 نقش یک کشور در این نظم تابع تمام مؤلفه‌های قدرت هوشمند است. ثبات و مشروعیت داخلی قدرت کشور نیز تابع رضایت از ایفای مؤثر آن نقش در شبکه است. رضایت زمانی حاصل می‌شود که تناسبی بین قدرت واقعی و نقش اعلام شده برقرار شده باشد. یعنی نوعی معادله‌ی سه‌جانبه بین قدرت، نقش و رضایت در سیستم وجود دارد.

علاوه بر این که رضایت عمومی برای ثبات و توسعه‌ی یک کشور لازم است، بدیهی است که  در تفکر شبکه‌ای نمی‌توان فشارهای سیستمی شبکه را ندیده گرفت و دم از تک‌روی و استقلال زد. در واقع فشارهای سیستمی پدیده‌ای دائمی است و برای پاسخ متناسب به آن ابتکار در جایابی‌ها و نقش‌یابی‌های مدام و پویا و منعطف در شبکه الزامی است.

چندین دهه است که جهت‌گیری‌های سیاست خارجی ایران، نقش دشوار و بی‌حاصل یک چالش‌گر ناراضی در شبکه‌ی نظم بین‌الملل را به ایران تحمیل کرده است. این نقش علاوه بر امکان تسلیم در مقابل فشارهای خارجی، قرار گرفتن و راه رفتن بر لبه‌ی فروپاشی داخلی را هم در پی دارد. ضمن این که در زمین بازی جهان قادر به بازدارندگی در تعامل با نقش‌های کشورهای دیگر نیست. چون بازدارندگی فقط در صورتی ممکن است که نقش تحمیلی چالش‌گر ناراضی بتواند اقدام تنبیهی مؤثری برای نقش‌های نامطلوب دیگران به انجام برساند و یا قدرت نرم مرتبط با جذب دیگر بازیگران مؤثر را داشته باشد یعنی حریف را متقاعد کند که خطر و هزینه‌ی خط مشی او بیشتر از منافع احتمالی است.

به نظر می‌رسد درک شبکه‌محور از جهان همان ضرورتی است که سیاست‌گزاران ما به دلیل رویکردهای شناختی و ادراکی پیشینی خود بهره‌‌ی ناچیزی از آن دارند. ضعف در نیروی انسانی به صورت آسیبی جدی در ساختار دیپلماسی ظاهر شده است. جایی که مدل و باور ذهنی افراد بجای اثربخشی سیاست‌ها در خوش‌بینانه‌ترین حالت بر فعالیت‌محوری بنا شده است؛ افراد جهان را به صورت مجموعه‌ای از موجودات و اشیاء فهمیده‌اند. آن‌ها قادر نیستند جهان را مجموعه‌ای از نسبت‌ها و ارتباطات چنان‌که هست تصور کنند. این شیءمحوری حتی در زبان ما که افعال بسیار محدود و کمی در مورد نسبت و ارتباط دارد آشکار است. مثلاً ما فقط «بودن» داریم و معادلی برای هستن و باشندگی نداریم. عجیب نیست که درک عمیق چنین مفاهیمی از نسبت‌ها برای ما تاکنون ممکن نشده است.

اما راهبردی که اکنون ادعا می‌شود دنبال می‌شود، مقاومت و نقش‌یابی مستقل است. یعنی ایران به نقاط مرکزی و کنترل‌کننده‌ی شبکه دست یابد و با تسلط بر آن‌ها رأساً اقدام به شبکه‌سازی کند. همین راهبرد ایدئولوژیک، خلاء نیروی انسانی که قادر به تحلیل شبکه باشند را در دستگاه دیپلماسی آشکار می‌کند. واضح است که نزدیک شدن به نقاط کنترل‌کننده با اقدامات بازدارنده‌‌ی مراکز پرقدرت مواجه است. شبکه‌سازی با کشورهایی مثل سوریه، فلسطین، یمن، عراق و آمریکای لاتین هم تحت‌الشعاع واقعیت‌های ساختاری مثل تعارض ایدئولوژیک و سیاسی قرار دارد. گویا پایداری و عمق ارتباط بیشتر از مؤلفه‌های قدرت درونی به پایبندی‌های طرف مقابل وابسته است و درست به همین دلیل ارتباطی غیرواقع‌بینانه و شکننده است.

علت این که سیاست خارجی ایران هنوز در نقش‌یابی متناسب توفیق چندانی نداشته است و در جریان تحولات نظم بین‌الملل قرار نگرفته است، شاید این است که اتصال مناسبی بین حوزه‌های مختلف قدرت مثل ساختار تولید ثروت یا ساختار فرهنگی و ایدئولوژیک در داخل برقرار نیست و فهمی از شبکه و قدرت هوشمند نیز در ذهنیت افراد شکل نگرفته است.

 

 

آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار

شکسپیر در فرازی از نمایشنامه‌ی «تیمون اهل آتن» که آن را همزمان با تراژدی شاه لیر نوشته است، از زبان تیمون می‌گوید: «طلا سفید را سیاه، زشت را زیبا، ناحق را برحق، دون پایه را والاتبار، پیر را جوان و ترسو را شجاع می‌کند.»

این دیالوگ هنوز هم جان‌مایه‌ و تصور روشنی از ایده‌ی مرکزی اقتصاد بازار آزاد به دست می‌دهد. اقتصادی که به ویژه در قرن بیستم پر از تقارن‌های دلنشین است. عرضه و تقاضا در آن به طور طبیعی به تعادل می‌رسند. کسانی که کار می‌کنند به اندازه‌ی ارزش کارشان مزد می‌گیرند. کسانی که کالایی تولید می‌کنند یا خدماتی عرضه می‌کنند، بر سر قیمت و کیفیت محصول‌شان در فضایی آزاد با هم رقابت می‌کنند. مصرف‌کننده‌ها با انتخاب قیمت کمتر و کیفیت بالاتر آن‌ها را وادار می‌کنند روز به روز کالا و خدمات با کیفیت‌تر و بهتری ارائه کنند. خلاصه بازار آزاد طبق نیاز مصرف‌کننده‌ها عمل می‌کند و در نهایت ثروت کل جامعه افزایش می‌یابد. دست نامرئیِ بازار، گرایش طبیعی به رقابت دارد و تقریباً بدیهی است که همیشه خودش وضعیت خودش را بهبود می‌بخشد. به این ترتیب هر کسی که رقابت را برده و در بالاترین طبقات جا دارد، شایستگی‌اش را داشته است و کسانی که جامانده‌اند، لابد به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اند و مستحق جایگاه‌شان هستند.

 اقتصاد بازار آزاد با نوعی فردگرایی خزنده همراه بوده است که از انسان تصویری می‌سازد که در آن خودش را به تمامی مستقل، خودساخته و متکی به خود قلمداد می‌کند. این تصویر البته جذابیت عمیقی هم دارد؛ چون به انسان احساس قدرت و شایستگی درونی می‌دهد و او را به این باور می‌رساند که اگر تلاش کند به تنهایی موفق خواهد شد که تصویر فوق‌العاده جذاب و مسحورکننده‌ای از آزادی فردی انسان است. به یاد داریم که لیبرالیسم در هر حال بر خوداتکایی انسان و آزادی به عنوان فضیلت‌هایی بنیادین نأکید می‌کند.

 با این حال آمارهای وحشتناکی در جهان وجود دارد، برای مثال ثروت 100 نفر به اندازه‌ی تمام دارایی 3 میلیارد نفر دیگر است. یا ثروت 3 نفر از تولید ناخالص ملی 48 کشور بیشتر است. 2 میلیارد نفر در دنیا صاحب هیچ چیزی مثل ماشین و خانه و ... نیستند. 900 میلیون نفر در گرسنگی دائم هستند و تازه آوارگان و بی‌سرزمین‌ها و جنگ‌زده‌ها را باید به این فجایع علاوه کرد. این انسان‌ها نه پرچم‌های رنگی دارند، نه نماینده، نه سهم اندکی از حقوق انسان در قرن بیست‌و‌یکم و نه کوچک‌ترین اهمیت و هویتی. تنها واژه‌ای ساخته شده به نام «فقرا» یا «فرودستان» که همه‌شان را با هم جمع بزند و از محدوده‌ی حیات اجتماعی بیرون بگذارد.

گویا آن تصویر خشنودکننده‌ی اقتصاد لیبرالیستی کامل نیست و تمام واقعیت را در برنمی‌گیرد. همان سپردن همه چیز به رقابت آزادانه و شایسته‌سالاری و گرایش به بازار آزاد به سهم خود جامعه‌ی انسانی را به معدودی برنده و انبوهی از بازنده‌ها تبدیل کرده است.

پس اعتماد و اطمینان به خودترمیمی بازار اشتباه بوده است. این همان تیتر جنجالی و معروفی است که اکونومیستِ بازاردوست، بعد از بحران مالی سال 2008 زد. «کجای علم اقتصاد ایراد داشت؟» 

ادامه مطلب ...

این دست، نامرئی نیست

 بخش بزرگی از روابط قدرتِ اجتماعی، در عرصه‌ی اقتصاد شکل می‌گیرد. بسیاری از نقاط عطف تاریخی و اجتماعی نیز ماهیت اقتصادی دارند. بنابراین اندیشیدن و پرداختن به نقاط عطف تاریخی و فرهنگی با غفلت از اقتصاد، ابتلا به نوعی تقلیل‌گرایی است که واقعیت را لوچ و بدون عمق می‌بیند. این فضای روشنفکریِ کژاندیشِ غالب را باید نقد کرد و هیمنه‌ی فرهنگ‌گرای آن را به دلیل بی‌توجهی به متن جامعه و کمک به عادی‌سازی نابرابری شکست.

در حالی که هر بار حوزه‌های بیشتری از حیات اجتماعی به بازار واگذار می‌شود؛ رسانه‌های مسلط کاری کرده‌اند که تصور و درک مفهوم «دولتِ مسئولیت‌پذیرِ اجتماعی» دشوار شود؛ یا با دولت تمامیت‌خواه و مستبد که به همه جای زندگی مردم سرک می‌کشد خلط شود. در حالی که اتفاقاً این دولت تمامیت‌خواه است که با ‌راحتی بیشتری می‌تواند از مسئولیت‌های اجتماعی خود عقب‌نشینی کند.

 بحران اقتصادی در معیشت مردم به توصیه‌های اخلاقی مردان دولت بی‌توجه است و نتیجه‌ی جهت‌گیری‌های سیاست‌گذارانه‌ی آن‌ها تنگ‌تر شدن عرصه‌ی زندگی برای بخش بزرگی از مردم و رشد گستره‌ی فقر و تضعیف قدرت اقتصادی مردم است.

می‌توان با کمی دقت در تصمیم‌گیری‌ها و نه اظهارنظرهای سیاست‌مداران، این جهت‌گیری را دریافت. علاوه بر فروش اوراق بدهی و چاپ پول که همیشه به صورت زمینه‌ای دنبال شده و آثار تورمی وحشتناکی داشته است، دو سیاستِ دنبال‌شده «فروش دارایی‌های ملی» و «آزادسازی قیمت‌ها»ست. این دو سیاست همواره در حال اجرا یا برنامه‌ریزی بوده‌اند. مسلم است دولتی که چشم‌انداز با ثباتی در شبکه‌سازی و ارتباط با سایر کشورهای جهان ندارد ناچار است همین سیاست‌ها را افتان و‌ خیزان دنبال کند. فرقی هم ندارد مجری سیاست، آخوند مهربانی باشد که اتوریته‌اش را در روستایی با دلجویی از چوپانی بدست می‌آورد یا آخوند متفرعنی که دیدن لبخند مردم از پشت شیشه‌ی اتومبیل تشریفاتی برای اتوریته‌اش کافی است. سیاست اقتصادی همان است و باید اجرا شود.

فروش اموال عمومی البته گاهی باعث ترس از دست رفتن اقتدار حاکم می‌شود؛ اما در یک توافق نامرئی، آن اقتدار را می‌شود به اقلیت خودیِ منتخبِ ثروتمند شده‌ای واگذار کرد که در هر حال می‌شود با آن‌ها کنار آمد. هر چه باشد واگذاریِ اقتدار برآمده از مالکیت اموال عمومی به تصمیم‌های دموکراتیک مردم ربطی ندارد. سیاست حراج کردن مال مردم با نام‌های زیبایی مثل کاهش تصدی‌گری دولت و توانمندسازی بخش خصوصی و اقتصاد مقاومتی در هر حال زینت داده می‌شود. هم‌چنین با مانورهای رسانه‌ای و باج دادن به سرمایه‌داران و فشار به تشکل‌های کارگری تبعات امنیتی آن کنترل می‌شود.

 البته همه در سطح لفظ و روی کاغذ تأکید دارند که واگذاری‌ها باید درست و واقعی صورت بگیرد؛ ولی کسی نمی‌داند که چرا سلب اقتدار از مردم و خصوصی‌سازی که این‌جا همیشه به انباشت ثروت بدون کار و از طریق تورم و هم‌چنین تقویت نابرابری منجر شده و اصلاً شکل درست و واقعی و سالم آن در این وانفسا چطور ممکن است؟ کسی شفاف نمی‌گوید که این خریداران مشفقی که اموال توسری‌خورده‌ی ملت را بی‌سروصدا از آن خود می‌کنند، از کجا آمده‌اند و چطور منافع شخصی‌شان با منافع اکثریت مردم زاویه پیدا کرده است؟

اما سیاستِ دیگر، یعنی آزادسازی قیمت‌ها بیشتر اوقات از این توجیه استفاده می‌کند که ثروتمندان سود بیشتری از قیمت‌های پایین می‌برند و با واقعی کردن قیمت‌ها، مثلاً در حد کشورهای منطقه باید آن‌ها را وادار کرد که هزینه‌ی واقعی زندگی مرفه و پرتجمل‌شان را بپردازند و منافع حاصل از آن را میان سایر مردم توزیع کرد. یعنی حذف به اصطلاح یارانه‌های پنهان و پرداخت یارانه‌ی هدفمند به نیازمندان.

 مشکلی نیست؛ به شرطی که روشن شود، ساختار رانت‌محور اقتصادی که فساد سیستماتیک و الیگارشیکِ آن انکارکردنی نیست، ناگهان چطور می‌تواند بازتوزیع‌کننده‌ی پاکدست و خوبی باشد؟ مگر همین آزادسازی‌های نفس‌گیر قیمت‌ها، مهم‌ترین عامل انباشت ثروت عده‌ای قلیل و خالی شدن روزافزون سبد معاش و رفاه مردم نبوده است؟ فضاسازی سیاست‌گذاران برای افزایش قیمت‌ها در کانون تصمیم‌گیری‌ها بوده است، در حالی که مکانیسم‌هایی مثل قیمت‌گذاری سلسله مراتبی یا نظام مالیاتی قدرتمند هرگز در مرکز توجه نبوده‌اند.

 در بحث مقایسه‌ی قیمت‌ها با قیمت جهانی، مقایسه‌ی دستمزد نیروی کار ایرانی با خارجی همیشه به حاشیه رانده شده و کوچک‌ترین توجهی به نظر مردم در این مورد نمی‌شود. مدافعانِ این سیاست‌ها کم و بیش منتفعانِ وضعیت فعلی هستند. فشار ناشی از این سیاست‌ها را هزینه‌ی جراحی اقتصاد و اقتصاد مقاومتی ترجمه می‌کنند که البته فقط فرودستان باید آن را با سفره‌های کم‌نان یا سلامتی و جان خود، حتی در مقابل گلوله بپردازند.

 اقتصادی که تن به شفافیت نمی‌دهد، در یک همدستی غیرشرافتمندانه از ابزارهای امنیتی برای ساکت کردن کسانی که دردشان را در عرصه‌ی حیات اجتماعی فریاد می‌زنند استفاده می‌کند و جامعه‌ی ایران را به سمت فقر و  از هم گسیختگی می‌راند. به نظرم هیچ چیز در مورد این تاریکیِ فقر و تبعیض، طبیعی نیست. البته روشنایی، روی خواهد کرد.