ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
احتمالاً بسیاری از مردم در مواجهه با چیزی که حیات، هویت و زیستگاهشان را تهدید کند، واکنشهایی ناخودآگاه از سر خشم و استیصال نشان میدهند. پرسش این است که آیا روشنفکران نباید رفتارهایی پختهتر و تأثیرگذارتر از استیصال و درماندگی یا بیتفاوتی یا بدتر از آن موجسواری روی اعتراضات مردم، نشان دهند؟
چیزی که روشنفکر را روشنفکر میکند چیست؟ شاید نوعی حس غمخواری برای انسانها است که از رفتار ناخودآگاه فراتر رفته باشد. آیا اکنون در بحبوحهی آشفتگی اجتماعی و بحران زیست محیطی، فضای غالب روشنفکری ما این طور است؟
به نظر میرسد سالهاست، روشنفکران نوعی تعلیق در بنبست و استیصال را تجربه میکنند. این نشانهی ظهور نوعی اُتونومیAutonomy) ) اجتماعی است، یعنی جامعه دیگر نیازی به مرجعیت روشنفکرانه در خود نمیبیند. این روشنفکر است که افتان و خیزان در پی اتفاقات و مردم روان است. شیوهی برخورد او با آینده کاملاً واکنشزده (Passive)است. کاری نمیکند غیر از منتظر آیندهای مجهول ماندن؛ به جای ((Pre-active بودن و به استقبال آینده رفتن.
البته بعد از جان به لب شدنِ مردم، روشنفکر هم میخواهد منفعل نباشد و نسبت به جامعهی ملتهب واکنش نشان دهد؛ اما خود میان راهحلهای مختلفی که به مخیلهاش میآیند، معلق و شناور است. راههایی که گویی سرابی بیش نیستند و تا به آنها نزدیک شوی، ناپدید میشوند. این همه دستبهدست هم میدهد و کنشگری وی را تبدیل به گفتن حرفهایی میکند که گویی تنها خاصیتش برای مخاطب چشم دوختن به جملات قصار و تخلیه شدن با آنهاست؛ ولی در خروج از وضعیتِ تعلیق و بنبست اتفاقی نمیافتد.
روشنفکر ایرانی با تکیه بر مقولات آگاهی و فرهنگ و اندیشه از پیش رفتن باز مانده است. اول بار مارکس بود که گفت اینطور نیست که ما میاندیشیم و زندگی میکنیم، بلکه زندگی میکنیم و بعد میاندیشیم. یعنی نمیشود که همینطور کاری نکرده، فکر کنیم و با آگاهی دنیا را بسازیم.
جامعهی امروز همان جامعهی ده سال پیش و حتی جامعهی دو سال پیش نیست. مطالبات مردم در بستر طبیعی و اجتماعی خود رشد کرده است؛ ولی بحرانهای کنونی در سطح نیازهای اولیه برای زندگی نشان میدهند که نهادها به تمامی در حیطهی ذهنی و غیرکارکردی جا ماندهاند. راهحلها پویایی جامعه را در نظر نگرفتهاند. در واقع جامعه، ضعف افکار و ایدئولوژیزدگی آگاهیها و راهکارها را جلو چشم آورده است.
روشنفکری که هنوز صرفاً با روشهای اخلاقی و روانشناختی و نه سیاسی و جامعهشناختی با مسائل اجتماعی برخورد میکند، بسیار ناامیدکننده است. برای مثال در تحلیل مشکل به دروغگویی و فساد مدیران اشاره میکند؛ گویی با مسألهای صرفاً اخلاقی روبروییم. در هر جامعهای انسانها ویژگیهای متفاوت دارند و ممکن است دروغ بگویند یا بیاخلاقی کنند؛ ولی مسأله این است که باید نهاد و ساختاری وجود داشته باشد که حتی در صورت دروغ گفتنِ عدهای، جامعه کمتر آسیب ببیند. و گر نه آدمهایی را که فاسد و دروغگو نباشند، از کجا باید آورد؟ جامعه باید منتظر این افراد خیالی بماند؟ او متوجه نیست، سیاست نباید متوجه مخالفت با سیاستمداران بد و بداخلاق باشد و منتظر روی کارآمدن سیاستمداران خوب. انگار درک تاریخی از ساختار و فرایندهای تشکیل ساختار ندارد و نقدهای خود را متوجه افراد و شخصیتها میکند، به جای آن که ساختارها و فرایندها را نقد کند.
او با چنین تحلیلهایی ذهن جامعه را از فهمیدنِ ساختارها باز میدارد. ساختارهایی که به جهت فقدان یا کژکارکردی نهادهای مدرن اینطور به فلاکت و فساد محتوایی افتادهاند.
این نوع اصلاح کردن، در واقع سَردواندن جامعهی مدنی است. او نمیداند مسائل را چگونه حل کند؛ اما به جای نمیدانم به طرح مسائلی میپردازد که آرمانی است و احتمالاً خودش هم باور ندارد. این به معنیِ وجود نداشتن راهحل نیست؛ بلکه به معنی فهمِ غلط روشنفکر و نداشتنِ صورتبندی از مسأله است.
وقتی مقولات ذهنیِ روشنفکر با واقعیتها تطابق ندارد، از روشنفکر مستأصل حتی برای درک و دریافتِ مسأله کاری برنمیآید؛ بنابراین خروج از وضعیت فعلی زمان زیادی خواهد برد. تحلیلها و اعتراضهای پسینی و دیرهنگام نه به تریج قبای کسی برمیخورد و نه روزنهای برای خروج از بنبست میگشاید. این در حالی است که وضعیت مطالبات به لحاظ انحطاطی که در زمینههای مختلف تجربه میکنیم، چنان شدتی گرفته است و بخش قابل توجهی از زندگی روزمرهی جامعه را درگیرکرده که هم نیاز به صراحت لحن رادیکالتری برای حداقل تأثیرگذاریها هست و هم نیاز به عملگرایی بیشتر.
به نظر میرسد، روشنفکران بازماندهاند. حرف ناکامی و گرفتاری باشد با مردماند؛ اما نه حول شناختِ روشن مسأله یا حول پروژهای رهاییبخش و مشخص؛ بلکه حولِ یک فروبستگی، تعلیق و استیصال مضاعف.
دشواری درک و بهبود وضعیت و مواجهه با شرارت آنان را از پای در آورده است؛ اما آیا به خستگی و استیصال خود واقف شدهاند؟
سلام
نمیدانم اساساً میتوان به افراد مورد نظر این مطلب روشنفکر اطلاق کرد یا خیر... حالا مثلاً بگوییم فعالان عرصه سیاست و جامعه! خب با این نوع رویکردها باید هم امثال منِ نوعی ناامید بشویم! مثل توصیههای آن مقام مسئول میماند که که میگوید من مدتهاست میگویم باید فلان مشکل حل شود! خسته نباشی! خب این که از همه ما برمیآید!
در مورد بیانیههای کیهانی همان بهتر که بیخیال شدید! دقت کردید الان همه فعالان عرصه سیاست و اجتماع و حتی هنر و ورزش و خلاصه همه مبتلا به این ویروس شدهاند!؟ گاهی یکی از دوستان مشترک قدیمی خارجرفته که اتفاقاً کتابخوان قهاری بود پُستهایی میزند که کُرک و پر من میریزد! چی شد که همه کیهانی شدند!؟
سلام
بیخود نیست که زمین بازی را به هیچ واگذار کردهاند!
ویروسی است که حتی واکسن کوووووبرکت هم ندارد. بله سرعت بعضی تحولات این قدر بالاست که من مدتهاست پیاده شدهام و به آهستگی، عصازنان در خاکی کنارهی اتوبان با چراغ راهنمای روشن و تماشاکنان فقط راه میروم.
از پاسخگویی روشنگرانهتان ممنونم، همچنین از حوصلهای که برای گفت و شنود با فردی ناآشنا با حیطۀ تخصصیتان به خرج میدهید.
سپاس از شما... کامنتهای پرسشگر و پرمحتوای شما برای من و این متن بسیار مغتنم بود.
در پیام قبلی فراموش کردم بگویم که این شمارهگذاریهای جدید، ناظر به شمارههای پاسختان به پیام اول من است. پیام قبلی مربوط به بخش ۱ پاسختان بود و این نظر را در مورد بخش ۲ و ۳ آن مینویسم. به امید روزی که امکان ارجاع دادن به تکتک پیامها در وبلاگها هم به تقلید از نرمافزارهای شبکههای اجتماعی، فراهم شود.
۲- با نظرتان مبنی بر لزوم وجود عنصر «فعالیت عملی» به همراه (یا حتی به عنوان پیشنیاز) «کار نظری» موافقم، و همچنین با آن نقل مضمونی که در این مورد در متن از مارکس کردهاید.
البته شما به درستی پهنۀ وسیعتری را مورد توجه قرار دادهاید، و پرسش من در محدودۀ ایران و حتی با قید کلمۀ «امروز» بود.
مشخصاً منظورم این بود که وقتی متفکران قوم در دورهای بنا به ضرورت یا تحدید (یا حتی تهدید)، یا از روی تنبلی و تنآسایی، توجهشان را از مفاهیم سخت و دارای بهای سنگین، به مفاهیم نرم و کمخطر یا حتی مفاهیم بیاهمیت معطوف میکنند، و آن را معضل واقعی وانمود میکنند، و این باور را به نسلی القاء میکنند، آیا جبران این «فرصت سوزی» کار سادهای خواهد بود؟ یا اساساً ممکن است؟
این ذهنیت (احتمالاً منفی) از آنجا ناشی میشود که من گمان میکنم وقتی نسلی به مدت ربع قرن تمامی فعالیت و درک سیاسیاش به انتخاب بین بد و بدتر تقلیل یابد، زدودن این «سواد منفی» (شاید همان «بدآموزی») انرژی بسیار زیادی خواهد برد، اگر اساساً چنین کاری امکانپذیر باشد. و اگر این سواد منفی موجب «توهم آگاهی سیاسی» شده باشد، اولین تأثیرش «ناشنوایی» است. آن «خودآگاه پنداری» و «ناشنوایی» و «گوینده بودن» را به این علت در بخش ۳ پیام اول در کنار هم آوردهام.
از طرفی این را هم متوجهم که الان دارم برساخته بودن امر اجتماعی و زنده بودن جامعه را نادیده میگیرم، و بدون توجه به امکان فعالیتهای عملی بالقوه، دارم به نظریهپردازی فاقد فعالیت عملی، دامن میزنم!
۳- با بخش سوم پاسختان و مختصاتی که برای روشنفکر میدهید (با وجود تردیدهایی که هنوز برای استفاده از این واژه با این حد از همپوشانی دارم) کاملاً موافقم و فکر میکنم در بخش دوم نظر فعلی به بخش سوم پاسخ شما هم اشارههایی کرده باشم.
+ مطمئن نیستم که آخرین جملهتان را کامل فهمیده باشم، اما اگر بخواهم بخش آخر پیام اولم را بیشتر توضیح دهم، باید بگویم در ناامیدانه ترین حالتهایی که تصویر کردهام، حتی اگر هیچ راه و چارهای را سراغ نداشتهام، این برایم به معنی «پذیرش بنبست» نبوده و نیست. به نظرم حتماً راهی وجود دارد، منتها این راه چاره باید از پس شناخت کامل مشکل ارائه شود، و تمرکز بر معضل فقط به این علت است، نه برای بزرگ کردن بیش از اندازۀ آن و غیرقابل حل نشان دادنش.
بله ممنون از شما، متوجه شدم. فعلاً همین دسترسی به ابزارهای سادهی بلاگ هم غنیمتی ناپایدار و در معرض خطر محسوب میشود.
2- پاسخم این است: خیر! جبران این فرصتسوزی بسیار دشوار و چه بسا ناممکن است. مفهوم «ناشنوایی» که مطرح کردید خیلی گویا و در عین حال برای ایران امروز عمیقاً دردناک است. ولی به عنوان آخرین امیدها به زنده بودن جامعه و امکان تعامل اجتماعی باید پرداخته شود. این مهم با چرخش نیروهای فکری از فرهنگگرایی و فلسفهی آگاهی به تفکر انتقادی و فلسفهی زبان هم ممکن است. امیدی هر چند دوردست ... اما ممکن.
3- بله اشاراتی خوب و قابل استفاده داشتید.
من هم اهل پذیرش بیجهت بنبست نیستم، هر چند که نمیتوانم منکر عینیت شوم به رهاییبخشی «شناخت» باور دارم ... فقط خواستم اشارهای به محدودیتهای انسانیمان کرده باشم و بیجهت به امید باطل و راهی که ترفندی از آگاهی کاذب و دور زدن است دامن نزده باشم.
از لطف و پاسخ شما ممنونم.
من در این گفتگو در حال آموختنم، و امیدوارم این گفت و شنود را با دیدۀ «ذکات علم» و از این طور چیزها ببینید و آن را تحمل کنید.
۱- کلمۀ روشنفکر که شکل نوین منورالفکر است، در لغت باری بیشتر از این ندارد: کسی که فکرش روشن است؛ همین قدر مبهم. اما در فرهنگ سیاسی معاصر، هالهای بزرگ احاطهاش کرده، و حالا بیشباهت به واژهای با تقدس دینی نیست: وزین و با جایگاهی ویژه، اما بدون دقت و وضوح؛ مثل خود واژۀ «مقدس»، که برای دینداران جایگاهی بیبدیل دارد، اما ممکن است هیچ کس نتواند دقیق توضیحش دهد.
با وجود سعی در پرهیز از درافتادن در چنبر آن نگاه ذاتگرا (اگر منظورتان را درست دریافته باشم)، آیا میتوان برای «روشنفکر» حداقل یک شرط لازم برشمرد؟ مثلاً - در نگاه عامیانه و غیر آکادمیک من - دارا بودن «تفکر انتقادی» را شرطِ لازمِ روشنفکری دانست؟
اگر بله، آیا همۀ نمونههای موجود در طیف مورد اشارۀ شما، مثل روشنفکر دینی یا سنتگرا و ... آن شرط فرضی را (هر چه که باشد) دارند؟
به گمانم «روشنفکر» بیشتر به صورت لقبی عام درآمده و گروههایی که به این نام ملقب شدهاند بعضاً از نظر کاربرد شباهتی به هم ندارند. مثلاً در نمونههای مورد اشارۀ شما، وجه اشتراک در کجاست؟ چه چیزی در روشنفکر دینی و روشنفکر چپ یا آن انواع دیگر، آنها را زیر اسم «روشنفکر» جمع میکند؟
+ از طرفی اضافۀ توضیحی «دینی»، «ملیگرا» و... آیا با ذات روشنفکری همخوانی دارد؟ چنین روشنفکری دارد «انتقادی» یا «آزادانه» میاندیشد، اما در «چهارچوب» یا «با تکیه بر» ملیگرایی؟
من اگر با اندیشهام سعی در فربه کردن دین دارم، دانشمندی دینیام؛ و اگر با باور به دین، به اصلاح در آن معتقدم، دینداری اصلاحگرایم؛ روشنفکر دینی کجای این دو سر قرار میگیرد، و کاربردش دقیقاً چیست؟ یا مفهومش چه تفاوتی با دو مفهوم یاد شده دارد، و میخواهد چه دیدگاه متفاوتی را در این بین نمایندگی کند؟
++ ممکن است این تأکید بر مفهوم لغوی روشنفکر حاشیهپردازی و دورشدن از مقصود اصلی متن شما به نظر برسد، اما مشکل من درک هویت این موجود است، تا پس از آن بدانم که از چنین هویتی چنان انتظاری میتوان داشت؟
چه خوب است که گفتوگویی چنین حس مفید و سالمی را به هر دو طرف القا کند. خوشحالم از این که با دقت و شکیبایی مینویسید.
1- همین طور است و من فکر میکنم غالب مقولات و مفاهیم در علوم انسانی از این دست باشند. اشاره کردم که فهم و گرایش شخصی من هم به داشتن حداقلی از نگاه انتقادی و مسئولیت اجتماعی برای روشنفکر محسوب شدن است. مسلماً سراسر طیفی که مرور بسیار مختصری از آن کردیم این شرط فرضی مد نظر ما را ندارند.
ولی مسأله این است که ما برای دست یافتن به مسیری مطمئن جهت پروبلماتیک کردن موضوع روشنفکری، ناچاریم نگرشی بین الاذهانی داشته باشیم. یعنی قادر به جابجایی در زاویهی دید خودمان و تمام آن دیگرانی که در مواضع دیگر طیف نشستهاند باشیم. در این صورت مفهوم روشنفکری نه در ساحت تجربی قرار میگیرد و نه صرفاً به ذهنیت من و شمای سوژه وابسته میشود.
این بینالاذهانی نگاه کردن در کنار انتقادپذیری، ما را به عقلانیت و معرفتی انتقادی مجهز میکند که میتواند به دانشی رهاییبخش منجر شود. فکر میکنم در این صورت میتوان به بهبود جهان از طریق نقد مداوم شرایط زمانه و نقد ایدئولوژی و جنبههای ایدئولوژیک روشنفکری مثل مذهب و ملیت و ... امید بست.
چنان که از نظر خودم نقطهی کانونی این یادداشت در واقع متوجه نقد روشنفکریِ محقق در ایران بود.
پس باید روشن شده باشد که من درمورد روشنفکرانی که اضافهی توضیحی دارند یا غالب به اصطلاح روشنفکران مطرح در فضای عمومی فعلی، چه نظری دارم. اما برای شناخت و بقول شما درک هویت این موجود باید در کنار درک تحلیلی، نگاهی کلگرایانه و انتقادی هم به سراسر طیف روشنفکری داشته باشیم.
" چیزهایی که در مورد مختصات جغرافیایی و زیستی ایران گفتی درست است ... فکتهایی از تاریخ نشان داد که جاهایی اقلیم، جنس زمین و آب و هوای مشابه با ما داشتهاند ولی سرنوشتهای متفاوتی برای خودشان رقم زدهاند"






من که منظورم این نبود !!!
زمان نوشتن این جمله حتما فکر کردی من تحت تاثیر کتاب " اسلحه، میکروب، و فولاد – جرد دایموند " که میله معرفی کرده نظرم رو نوشته بودم ؟
فکر کردی منظورم مرتبط با مفاهیم اون کتابه؟
نه بابا یه تمثیل بود !!!!
روشنفکر هر جامعه ای مثل بقیه مردم
دست پرورده و منبعث از اون جامعه هست
خواستم بگم در سرزمینی که انحصار و تمامیت خواهی قدرت هست انتظاری از این قشر نباید داشت چون توسط قدرت حاکم در کانالهای مطمئن هدایت و نگهداری می شن
همین !!!
اشاره من به رشد روشنفکر مطابق شرایط جامعه ای هست که در اون زندگی میکنه
اصلا منظورم بطور واقعی جغرافیا یا جغرافیای سیاسی یا منابع طبیعی یا پارامترهایی مثل اون - شبیه کتاب مذکور - نبود
البته کتاب رو نخوندم و با توجه به نظری که گذاشتی -و باهات موافقم - هیچوقت هم نخواهم خوند
البته زرنگی کردم و نظرات تو و بفیه رو با دقت خوندم
با این کار انگاری که کتاب چند بار خونده باشم !!!
پ.ن :
حس کردم لحن جواب میله به نظرت در مورد کتاب " اسلحه ،میکروب ..."مثل همیشه که ملایم جواب نظرات رو می ده نبود
حس خوبی از بعضی جملاتش نداشتم
این احساس بمن دست داد که جرد دایموند یه نسبت فامیلی باهاش داره و از نقد نظراتش توسط تو ناراحت شده
به نظر تو یکم جوابش یه طوری نبود؟
یکم به نظرت جوابش در امتداد این دو منطق نبود ؟
"همینه که هست "
یا
" همینطوری خوبه "
نه ...جان اصلی کلامم این است که روشنفکر با بدنهی جامعه دادوستد متقابل دارد ولی این دادوستد حالا دچار اختلالاتی شده است... این موضوع که ارتباط مستقیمی با کتاب جرد دایموند ندارد. اگر این توصیهام پیام بازرگانی محسوب نشود و اگر به موضوع تاریخ انسان علاقه داری زرنگی کن و خواندن کامل آن کتاب را از دست نده. هیچ نقد و دیدگاهی جای خواندن اصل کتاب را نمیگیرد.


پ.ن: جا داشت الان یک بیانیه با لحن کیهانی... ضمن محکوم کردن این شیطنت مذبوحانه هرگونه اهانت به ساحت مقدس ... صادر کنم اینجا.
رفیق میله سالهاست که پرچم ندارد و رفیق بودنش به پرچم نداشتنش است. من از مطالبش و گفتوگوهای مفید و سالمی که بیشتر اوقات با دیدگاههای مشترک و گاهی در عین اختلاف سلیقه میکنیم هم یاد میگیرم و هم لذت میبرم.
سلام
۱- منظورتان از «روشنفکر» در جامعۀ امروز ایران، کیست؟
این پرسشم از روی انکار نیست، از روی ندانستن است؛ برداشت من از متن شما این است که روشنفکر باید «پیشرو» و «عامل» باشد، نه «گزارشگرِ» آنچه اتفاق میافتد. نمیدانم کدام شخص یا گروهی را در جامعۀ امروز ایران میتوان روشنفکر نامید، و بعد فعالیتهای منطقی مورد اشارهتان را از آنها انتظار داشت.
لطفاً اگر صلاح میدانید، از شخص یا جریان مشخصی در جامعۀ امروز ایران، که از نظر شما میتوان او را روشنفکر نامید، نام ببرید.
۲- عنصر زمان در کارآمدی این نیروی عاملِ مثالی (مثلاً روشنفکر) چقدر تأثیر دارد؟ مشخصاً میخواهم بدانم از نظر شما ضربالمثل «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است» در اینجا صدق میکند، یا با کمی تأخیر، ماهیای نیمه جان، و با تأخیر بیشتر ماهیای گندیده نصیبمان خواهد شد؟ تکلیف این «هر وقت» چیست، و الان در کجای آن قرار داریم؟ واقعاً هر وقت بیاید خوب است؟ یا همین الان هم کار از کار گذشته؟
۳- روشنفکر احتمالی با چه دیدگاه و زبانی میتواند در جامعۀ امروز (جامعهای که خود را آگاه میداند، که بیشتر گوینده است، تا شنونده) به رسالتش عمل کند؟ آیا اساساً گوش شنوایی برای حرف او وجود دارد؟ او باید با چه زبانی صحبت کند که بخت «شنیده شدن» و آنگاه «مؤثر بودن» داشته باشد؟
.........
لحن نومیدانۀ پرسشها باور درونی من نیست، و قلباً خوشبینام که پاسخهایی امیدوارانه دریافت کنم.
ممنونم.
سلام
ابتدا بسیار ممنونم از این که در گذر از این متن کوچک، پرسشهایی دقیق در راستای روشنتر شدن موضوع در میان گذاشتید.
1- در مورد روشنفکر چنانکه میدانید تعبیرهای متعددی وجود دارد و اگر بتوانیم از چنبر نگاه ذاتگرا رها شویم، لابد دلالتهای مختلفش را در بستر تاریخی خواهیم دید. روشنفکر در طیف گستردهای از آدمی تحصیلکرده و اهل مطالعه جا میگیرد تا روشنفکر سیاستگزار یا روشنفکر ارگانیک که ابزار بقای هژمونی است تا کسی که پیشرو و روشنگر است و تعهد اجتماعی دارد یا منتقد وضع موجود است. در ایران هم از روشنفکران سنتگرا و ناسیونالیست داشتهایم تا روشنفکران با اندیشهی چپ و جریانی که خود را روشنفکر دینی نامیده است و در هر زمانی گروهی از آنها ظهور کرده و غالب بودهاند. حالا بر خلاف دهههای قبل به نظر نمیرسد غلبه با جریان خاصی باشد و نوعی تنوع و چندصدایی وجود دارد. جریانهای دینی، چپ، محافظهکار و رادیکال هر کدام نمایندگانی در فضای فکری دارند.
البته درست میگویید در چارچوب فکری من گرایش به بارکردن نگاه انتقادی و مسئولیت اجتماعی روشنفکر پررنگتر است و همین است که تلاش میکنم تیزترین نقدها را نثارش کنم و بگویم که چگونه مفهوم روشنفکری با بهایی کم در حال استحاله به دالی میانتهی و بیکارکرد و بلکه صرفاً به مثابهی بازوهای نگهدارنده و توجیهکنندهی وضع موجود است و نتوانسته است از ذهنیت ایدئولوژیزده و پیشاسیاسی و محدودیتهای روانشناسانهی خود رها شود و فراتر رود. آنچه که گفتهام در مورد فضای غالب روشنفکری در ایران است.
2- مسلماً ما انسانیم و انسان هم تختهبند زمان و البته مکان است. حال چه زمان را بنا به تصور مألوف در مدرنیته خطی و بیبازگشت بدانیم چه تکرارشونده و دایرهای. در هر صورت عنصر زمان برای رهاییبخشی اهمیت زیادی دارد. در ضمن تحقق روشنفکری مطلوبِ من با صرف تولید یا تکرار لفظ ایدهها، شدنی نیست و فعالیت و کار اجتماعی هم بسیار لازم است. در این مقطع زمانی با پیچیدگیهایی در جهان مواجهیم که تحلیل را دشوار میکند. مثلاً امروز در آستانهی ترندهای تکنولوژیک و بنیادی مثل برآمدن هوش مصنوعی هستیم که انقلابی عمیق در ساختارها و مفاهیم خواهد بود. پس آگاهی داشتن از این که با آویختن به مفاهیم معمول روشنفکری چه نوع ماهیی نصیبمان خواهد شد، نیاز به سناریوهای آیندهپژوهانه دارد که حالا از توان من خارج است.
3- امر اجتماعی برساخته است. اگر جامعه خود را آگاه میداند و بیشتر گوینده است تا شنونده به تحولات بسیاری در ساختار قدرت و عاملیت خود روشنفکران هم برمیگردد و نافی مسئولیت آنان نیست و نمیشود. اگر گوش شنوایی لازم است برای همه و از جمله روشنفکران هم لازم است. اصلاً نوعی همشنوایی اجتماعی لازم است. اساساً چنین باوری نادرست است که روشنفکر همواره در جستجوی بخت و اقبال شنیده شدن و آن گاه مؤثر بودن باشد. چنانکه گفتم روشنفکر گاهی فقط میتواند خود پرفورمانس ایدههایش باشد و با نه گفتن به خواست قدرت و شهرت و ثروت و ... حداقل روشنفکر بماند و تبدیل به عمله و ابزار تزویر نشود. حداقل در پی آرمانهای روشنگرانه کنجکاو باشد، روحیهی عالمانه با انصاف و شکیبایی در خود بپرورد و کوشش جدی و پیگیرانه برای نقادی و ساختن داشته باشد.
من هم دوست دارم به سنت تفکر انتقادی دریچهای از امید را بیابم و گشوده بگذارم ولی... منی که از گوشت و پوست و استخوانم گاهی با ایدههایم یکی نیستم.
سلام الهام
در هر گله گوسفند ، بزی یا بزهایی هستند با هوش بالاترنسبت به گوسفندان که گله در انتخاب مسیر از اونها تبعیت میکنه و پشت سر اونها راه میره.
چیزی که از نوشته ات دستگیرم شد اینه که در دیدگاه تو روشنفکران جامعه باید عملکردی مثل بزهای گله داشته باشند و الزاما pre active عمل کنندتا به رسالتی که تو براشون در نظر داری عمل کرده باشند .
شاید با خوندن تاریخ فرانسه یا آلمان دیده باشی که روشنفکران در اونجا همیشه اینطور عمل کردند و شبیه یک جامعه شناس انتظار داشته باشی که لا اقل الگویی شبیه به همون رو در روشنفکران کشور ما هم ببینی
ولی
می خوام یادآوری کنم که ما بگواهی تاریخ همیشه درچنبره چیزی از جنس توتالیتاریسم گرفتار بوده ایم
تفاوت جنس زمین و آب و هوای این مملکت با ممالک مذکورتفاوت محصول - حتی با بذر یکسان - رو بدنبال داره
در نتیجه
روشن فکر در اینجا فقط در کانالی مجاز به حیات و مانور و حرکته که براش تعیین شده نه اون مسیری که دوست داره و شاید هم وظیفه اشه
وضعیت ما شبیه جوش یا دملی هست که معالجه ای نداره جز رسیدن و ترکیدن
همون طور که سال 57 یکبار ترکید
و اشتباهه که اگر فکر کنیم اگر تقی نبود و حسن بود داستان 57 پیش نمی اومد .
سنت تاریخه که "فواره ای که بر خواست لاجرم سر نگون شود"
تمامی ... محکوم به سقوطند
رژیم پهلوی خودش به دلایل مختلف در حال کندن قبر خودش بود و این فرایند در 57 به سر انجام رسید اگر هر کدوم از حوادث سیاسی قبل 57 اتفاق نمی افتاد باز هم این فروپاشی رو داشتیم حالا نه در 57 بلکه شاید در 62 یا 75 ولی در هر صورت شاه رفتنی بود
خلاصه کلام روشنفکر هم انسانه و خانواده و کار و زندگی داره
در یک نظام توتالیتر روشنفکر " امکان و اجازه " تولید محصولی جز "نق"به وضع موجود رو نخواهد داشت .
پس اونو بخاطر چیزی که "اجازه داره " باشه ملامت نکن
پ.ن :
نمیدونم بی ربط نویسی رو تحمل میکنی با نه
ولی
خوندن کتاب "ظرافت جوحه تیغی" موریل باربری رو مدتیه که تموم کردم اما چون نتونستم پستی رو که در قسمت نظراتش در این مورد حرف زده بودیم رو پیدا کنم در موردش حرفی نزدم
باید اعتراف کنم این کتاب چیز متفاوتی بود با کتابهای مختلفی که خونده بودم
ولی فقط حدود 150 صفحه آخرش به روال منطقی یک داستان بود و ازش خوشم اومد . هرچند پایان ناگهانی و غیر قابل تصور مرگ بیهوده و تصادفی زن سرایدار توی ذوقم زد
در این دنیای واقعی هم از این مرگهای شانسی داریم ولی نسبتش با علل دیگر مرگ اونقدر نیست که بشه مرگ زن سرایدار رو به اون نسبت داد
بقیه قسمتهای کتاب بنظرم فقط گنده گویی و لفاظی های ظریف و مختصر و کلمات قصار نویسنده بود و در من همون حسی رو ایجاد کرد که وقتی با نوشته های سبک مورد تنفرم یعنی سورالیسم برخورد میکنم یعنی سر گشتگی و عدم درک منظور نهایی.
البته که این کتاب سورال نیست ولی همون سرگشتگی خواننده رو از لفاظی و پیچ و تاب دادنهای بی مورد و بازی با کلمات بجای بیان ساده مفاهیم رو بدنبال داره البته بدون خیال پردازی های مالخولیایی متداول در سورالیسم .
سلام دوست من
... ببین پیرو قضیهی ذاتگرایی که در مطلب قبلی صحبتش شد، من ذات غیرقابل تغییری برای «روشنفکر» و پدیدهی «روشنفکری» قائل نیستم. که بگویم روشنفکر همین است و جز این نیست. یا همیشه دنبال الگوی ثابتی از روشنفکر باشم. اصلاً این طور نیست. فکر می کنم روشنفکر مسلماً با جامعهای که در آن پرورده شده داد و ستد متقابل دارد. یعنی هم خودش محصول جامعه است و هم بر جامعهاش تاثیرگذار است. 

ولی اگر سوزنی به روشنفکر زده نشود جوالدوز به غیر روشنفکر هم نمیشود زد. پس این ملامت که نه نقد، اولین قدم ضروری برای خودآگاهی روشنفکران ست.
... ولی حرفهایت چیز بیربطی نیست. 
ممنونم که نظرت را برایم نوشتی
اتفاقاً در این متن دارم روشنفکر ایرانی را در بستر تاریخیاش میبینم و میگویم آن تاثیرگذاریی که زمانی داشت امروز نه تنها ندارد بلکه دارد به پدیدهای مزاحم و باری بر دوش تبدیل میشود.
میخواهم توجه خواننده را به این موضوع جلب کنم که روی نقش روشنفکر و کسانی که ادعای روشنفکری دارند اشراف بیشتری داشته باشند شاید کمی خودآگاهتر با محصولات فکری آنها برخورد کنند. به این ترتیب شاید تأثیرپذیری که نه بیشتر متأسفانه فضای مریدپرورانه هم تکانی بخورد. لازم است بگویم که منکر وجود اندک روشنفکران تاثیرگذار نیستم ولی اینجا حرف از فضای غالب روشنفکری زدهام که چه بسا شامل همین مکالمهی خود ما هم بشود.
در مورد همیشگی گرفتاری در چنبرهی توتالیتاریسم نمیتوانم با تو موافق باشم. البته نه این که اگر حکومتهای ایرانی توتالیتر نبودهاند، پس لابد دموکراتیک و آزادیخواه بودهاند نه ... لطفاً ذهنت را سراغ این دوگانه نفرست.
ولی ساختار قدرتی که این جا داشتهایم اساساً دولتی مدرن نبوده که بخواهد توتالیتر باشد. تمرکز قدرت در این جا ریشهها و فرایندی غیر از توتالیتاریسم دارد که امیدوارم در فرصتهای دیگری دربارهاش حرف بزنیم. تمام این قضیه در هر حال مسئولیت روشنفکرانه را از بین نمیبرد.
چیزهایی که در مورد مختصات جغرافیایی و زیستی ایران گفتی درست است ولی بخش کوچکی از ماجراست و همهی واقعیت نیست. منظورم این است که نمیشود همه چیز را با آن توضیح داد و به آن حواله کرد. وگرنه باید در دام مهلک جبرگرایی و سرنوشت محتوم بیفتیم و تمام! میشود فکتهایی از تاریخ نشان داد که جاهایی اقلیم، جنس زمین و آب و هوای مشابه با ما داشتهاند ولی سرنوشتهای متفاوتی برای خودشان رقم زدهاند، البته هیچوقت اقبال و تصادف را ندیده نمیگیرم وگوشهی ذهنم دارم.
در مورد ملامت کردن هم بالاخره سراغ کسی باید رفت که دیوارش کوتاه باشه ...
پ.ن: اصلاً اهلشم
اما در مورد ظرافت جوجه تیغی خیلی خوشحالم که بالاخره خوندیش و ممکنه گوشهای از تصویرت از ادبیات را رفرش کرده باشد. من هم فکر میکنم نیمهی دوم کتاب خیلی بهتر از نیمهی اولش پیش رفته و جاندارتر است. در مورد درس مستقیم فلسفه دادن در لابلای روایت من هم با نویسنده همدل نیستم و فکر میکنم این فلسفهچپانی! نَفَس روایت را جاهایی تنگ کرده ولی در مورد پایان روایت، به نظرم همان توی ذوق مخاطب خوردن نشان میدهد که نویسنده پایانبندی خوبی انجام داده است. چون همان طور که گفتی از جنس واقعیت است.
واقعیت همین است و اتفاقاً خیلی جاها هم توی ذوق ما میزند. بالا برویم پایین بیاییم قضیهی اقبال و بخت هم هست که بقول ماکیاولی انسان نمیتواند کنار بگذاردش. نویسنده تلاش کرده بستری از واقعیت را نشان ما بدهد تا این که بخواهد با گرفتن قابی از جنس happy end جعلش کند.