تلخیهایی از جنس بیاعتنایی، اخراج، خشونت و حذف فیزیکی وقتی گریبان اهالی تفکر و خلاقیت و ساختن را میگیرد، به غایت عمیق، بیپایان و جانکاه میشوند. به عنوان کسی که سالها علاقمند به نگریستن، پرسیدن، خواندن و نوشتن بوده است و دغدغههایی دارد، برخی از جریانهای فکری غالب بر مجلات و کتابها و آثار هنری را در حیطهی علایقم دنبال کردهام. از همین روست که چنین تلخیهایی به من و چیزی که هستم نیز مربوط میشود. در هر حالی خواستهام بدانم چرا این جامعه با تکههایی از خودش که میخواهد بهتر و عمیقتر بداند و بفهمد و احیاناً کاری برای بهبود وضعیتش کند، اینچنین با خسّت و تنگنظرانه و خشونتبار رفتار میکند؟ چرا واکنش عملی عموم روشنفکران به این تلخیها و تنگناها به همان نسبت از وسعتِ مشرب و آزاداندیشی دور است؟ و در نهایت چرا بخصوص کنارِ هم نشستن، این همه دشوار است و خطر دارد؟
در اینباره میخواستم چیزی بنویسم که از تهییج احساسات فراتر برود و حداقل برای خودم تأثیری بیشتر از تداوم بخشیدن به خشم و ناله و سوگ داشته باشد. از آنجایی که نوشتن، همیشه برایم نوعی فرایند تأمل و فکر کردن است، در ادامه پرسشهایی از این دست به ذهنم آمد که اصلاً آیا همان کسانی را که اهل فرهنگ و اندیشه میدانیم، میتوان از این ساختار نفی و طردکننده جدا کرد؟ مگر نه این است که انتظار میرود حداقلی از خلقیات شرافتمندانه و ویژگیهای این افراد در کلیت ساختار جامعه دیده شود، پس چرا با این همه، باز هم خبر خوب برای ترمیم و بهبود ساختار اجتماعیمان کمیاب است؟ چرا اهالی اندیشه و روشنفکران هنوز گرفتار ثنویتی زهرآلود و خشونتبار هستند که یا باید تقدیس شوند (متأسفانه غالباً پس از مرگ و فقدان) و احتمالاً در حلقهی مریدانِ مبتلا به واژه و کیشِ شخصیت ناکار و کماثر شوند یا اینکه در هجوم خشونت جاهلانه با سر به زمین کوبیده شوند؟
میدانم که حداقل در صد سال اخیر ایدهی آزادی و عدالت، هوش و حواسِ بسیاری از اهالی فکر این سرزمین را ربوده است. اما دست کم طوری که من فهمیدهام، برای محافظت از هر ایدهای و سامان دادن به آن لازم است «نهاد»ی در کار باشد. اگر شیفتگان آزادی و عدالت قادر به ساختن و برپا کردن نهادی اجتماعی نباشند، به صرف رویا بافتن و شیفتگیشان، حتی با صداقت کاری از پیش نخواهند برد. نهاد هم نوعی گروهبندی اجتماعی است که در عمل بتواند از خانواده و نژاد و تبار و قوم و باور مذهبی و سلیقه و جنسیت و حزب سیاسی فراتر برود و قراردادها و قوانینی را وضع کند که آن «ایده» تا حد امکان بتواند عملی و در صحن اجتماع جاری شود.
باز هم طوری که به نظرم میرسد، ساختن و دوام آوردن یک نهاد آدمهایی لازم دارد که از گرفتاریهای روانشناختی و خصلتی خود فراتر رفته باشند. یعنی انسانهای ظاهراً بیارتباط با هم، در یک مجموعهی فراتر از خانواده و چشمداشتهای غیرمدنی به هم پیوند بخورند و هویت جدیدی برای تنظیم روابط اجتماعی پدید آورند. آن گاه با آگاهی و همافزاییِ نیروهای خود اطراف یک ایده، صاحب قدرت، حق برابر و سپس آزادی و مسئولیت در مقابل آن شوند. چرا که به بیانی میتوان گفت، آزادی نوعی آگاهی بر جبر است و عدالت چیزی جز آگاهی بر نابرابری ذاتی و زمینهای نیست. همانطور که عقلانیت نیز، آگاه شدن بر محدودیتهای استفاده از عقل است.
به باور همگان ما تکچهرههای برفراز و درخشان کم نداریم. پس همین افکار و پرسشها دستاویزی میشود که بخواهم بفهمم با این همه تلاش تاریخی چرا ما نهادی که با زور شکل نگرفته باشد نداریم و اگر داریم چرا هنوز مثل شمعی لرزان در برابر باد است و از پس طوفان جهل و خشونت و حذف و زور بر نمیآید؟
گفتم برای مثال همین «کانون نویسندگان ایران» را بد نیست بیشتر بشناسم. گردشی مختصر در دالانهای کم نور و باریکِ تاریخ داشته باشم، شاید نقاطی قابل اتکا برای سؤالاتم در مورد نمونهای از یک نهاد اجتماعی فراهم کنم. نتیجهی جستجو این بود که مطالب و مقالات و گفتگوهای پراکندهی اعضای پیشین و فعلی و دیگران در مورد کانون نویسندگان و فراز و نشیبهای آن به طور عمده روی طیفی قرار دارند که یک سرش هواداری بیقید و شرط و حتی ستایش منفعلانه از کانون و سرِ دیگرش ستیز و رویکرد خصمانه و توطئهمحور به آن است.
از اتفاق فرصتی دست داد و تصمیم گرفتم دو کتاب در حوالی دو سر طیف را، پشت سر هم بخوانم. اولی «سرگذشت کانون نویسندگان ایران» بود که روایت محمدعلی سپانلو از تولد و بالندگی کانون در سال 47 تا قتلهای زنجیرهای پاییز 77 را دربرمیگیرد و در سال 81 توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است. کتاب دوم «نمایندگان امر، نمایندگان کلام» نوشتهی آراز بارسقیان از انتشارات امیرکبیرِ فعلی است که به گمان نویسنده با حامیان و ناشرانش میخواهد روایتی ناگفته و ناشنیده از کانون را در سالهای 46 تا 57 به دست دهد و از ساحت انقلابی و اعتراضی آن اسطورهزدایی کند و در واقع آن را از عرش روشنفکری به فرش پوچی و از خودبیگانگی بکوبد و ناکار کند.
بعد از مطالعهی مشتاقانهی این دو کتاب پاسخی روشن برای پرسشهایم پدیدار نشد که هیچ، تحیری هم دست داد که دیگر حتی با ماسک زدن چاره نمیشود. در مقایسهی این روایتها بد نیست اشارهای به معضلِ همیشگیِ روایت هم بکنم. یعنی محدودیتِ ناشی از چسبیدن به یک چشمانداز! هر روایتی که مقید و متعصب به یک چشمانداز باشد و از آن تکان نخورد، لاجرم بریدگیها و دروغهایی پنهان در خود دارد که ما را از اصل واقعه دور میکند. پس رواست که در این نوع بازخوانیها، فاصلهی سفید بین خطوط را هم خواند و در آنها بیشتر کنجکاوی و تأمل کرد. در کل ممکن است روایتی به کل راست یا به کل دروغ نباشد و تشخیص هم برای ما ممکن نباشد؛ ولی چیزی که مهم است پیامد این روایت است. حال پیامدهای هر دو روایت را میشود در جامعه دید و سنجید.
این سنجیدن به گمان من مؤثرترین راه کاستن از زهر تلخیهاست. برای این که خطاها کمتر تکرار شوند، استقلال و تشخص فردی نویسندگان حرمت داشته باشد و اهل فکر مزدورِ مخاطب نشوند، تکثر و تنوعِ افکار، ما را آشفته نکند، گرد هم آمدن و نهاد ساختن نردبان شهرت نشود؛ بلکه فقط برای تنفس و شکفتن و بالیدن اندیشه، برای آسانتر عبور کردن جمعی از موانعِ بسیار اندیشیدن و نوشتن و خلق کردن باشد.
شمّهی روایت من از خواندههایم این شد که در سرزمینی که هنوز صدای سیلی قدرت بر گوش روزنامهنگارش طنینانداز بوده (سیلی رضاخان به گوش حسین خان صبا مدیر روزنامهی ستاره ایران) روزی کسانی با دغدغههایی شریف تلاش کردند، نهادی صنفی برای نویسندگان بسازند که لاجرم سیاسی هم بود. نویسنده البته کاراکتری اهل معرفت و هنر است. لزوماً از سیاست نمینویسد؛ اما من هم فکر میکنم هر معرفت و دانش و هنری به درستی صدایی رسا برای مطالبه کردن شأنِ انسانیت است. نویسنده به واسطهی دانایی و تواناییای که از خودش نشان داده است برجسته است و از این رو نمیتواند موضع سیاسی نداشته باشد. او حاصل تحقیق، اندیشه و تخیل و باور خود را مینویسد و دستیابی به این قلهها که بدون داشتن موضع ممکن نیست.
نویسنده موضع خود را مینویسد و موضع متفاوت و متمایزِ دیگری را فراهمشدن امکانی برای گفتوگو و بالیدن افکار میداند و تشکل و نهاد را صرفاً ابزار و زمینهای دلگرمکننده برای محافظت از این امکان.
اما به نظرم اگر نهادی پا بگیرد، نه عضویتش به خودی خود اعتبار است و نه حتی کارکرد دیگری از آن انتظار میرود. اعتبار هر شخص را مستقل از نهاد میتوان با کارهایش نقد کرد و سنجید. در صورتی که اعتبار و نیروی نهاد صرفاً برای مراقبت جمعی از اعتبار تک تک افراد و پذیرفتن مسئولیت سرنوشت آن دیگری است که لزوماً مثل ما نیست و حتی بودنش منفعتی مستقیم برای ما ندارد.
غیر از این باشد نهاد به ابزاری برای هماوردطلبی در قدرت و شهرت تبدیل میشود. به این روال پارهای اختلاف سلیقهها درون یک نهاد روشنفکری به جای این که به حفظ و بالیدن و غنا و سرزندگی ایدهی مرکزی آن بینجامد، چنان که بارها دیدهایم، عواقب قهرآمیزی مییابد.
فکر میکنم این دست هماوردطلبیها حتی اگر زیر آرمانهای بسیار بزرگی پنهان شوند، باید که به سلامت آنها مشکوک بود و همیشه از مبتلا شدن مراقبت کرد. به این دلیل که ضعف و گرفتاریهایی از قبیل حسادت و عطش شهرت و حرصِ دیده شدن و آشفتگی در تنوع و برنتابیدنِ تفاوتها را در خود دارد که برای از کارانداختن و فروپاشی نهاد کفایت میکند. یا آن را به پرورشگاه اندیشههای خنثی، رام و دستآموز و ترسخوردهای تبدیل میکند که خاصیتی اگر دارند در همان حاشیهی محقر و مألوف ایدههای پذیرفته شده است که در هر حال چیزی از جهان و انسان کم و زیاد نمیکنند. آفرینش و درخششی در کارشان نیست و تازه بیش از همه، خود دنبالِ قدر دیدن و برصدر نشستناند. آدمها و نهادهایی که یا زینتالمجالس قدرتمندان و حاکمیتاند یا با حرکتهای بیوجه و انفجاری سر بزنگاه همه چیز را به باد ناموافق میسپارند و ما را در آونگ ثنویتی ناخوشایند و فلجکننده محبوس میکنند. دیگر وقت آن رسیده که در عین آرمانباوری، واقعگرایانه این بازی را تمام کنیم.
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست!
"چون اساساً نهاد اجتماعی قرار است واسط میان قدرت و مردم و در واقع کنترلکنندهی سلطه باشد "
تا بحال این جمله رو نشنیده بودم و از این دیدگاه هم بهش فکر نکرده بودم .
تصورم بر این بوده که نقش نهاد های اجتماعی فقط یکسو کردن و تشکیل دادن یک برآیند از خواسته اعضا برای رسیدن به یک هدف یا اهداف مشترکه که منطقا میتونه باسیاست حاکم در تعارض قرار بگیره
یعنی عامل مطالبه و یا بلندگوی گروهی هست که می خوان صداشون شنیده بشه .
ولی محدود کننده سلطه ؟
شاید در شکل خاصی از تشکل به اسم حزب این جمله قابل باورتر باشه ولی نه در حالت کلی
البته با فرض پذیرش اینکه به عنوان ابزاری برای کنترل سلطه باشند رابطه نهادها با حکومت نزدیکتر و حیاتی تر میشه
.یعنی هیچ حکومتی نمیتونه از توجه و کنترل این عامل بالقوه خودش رو بی نیاز بدونه و در عمل امکان استقلال نهاد ها و عملکردشون مطالق تعریف تو عملا ممکنه نیست چون هیچ حکومتی مار در آستین پرورش نخواهد داد .
خوب مشکل این است که تو قدرت حاکم را به طور مطلق فعال مایشاء میدانی و هیچ نقشی به واکنش در مقابل قدرت نمیدهی. واقعیت این است که هر جا قدرت هست، مقاومت هم در مقابلش شکل میگیرد.
اتفاقاً تشکلها و نهادهای مدنی هم از همین حیث مورد غضب قرار میگیرند. شکل غضب هم که فقط بگیر و ببند نیست، یکی از مزورانهترین شکلهای آن جعل کردن و نعل وارونه زدن است. یعنی نهادهایی ساخته شوند به ظاهر مستقل و خارج از بدنهی قدرت ولی در واقع بازوی پنهان قدرت که نمونههای زیادی را میتوانی اطرافت ببینی.
نهاد اگر واقعاً مدنی باشد و از دل جامعه بدون وابستگی به قدرت شکل بگیرد، البته که محدودکنندهی سلطه خواهد بود. اتفاقاً شکل بسیار خاص آن که اسم بردی یعنی حزب بیشتر از همه در معرض غیر مستقل بودن است چون در زمین سیاست و کسب قدرت کار میکند. ولی مثلاً یک تشکل ادبی یا یک نهاد که از بچهها یا بیماران حمایت کند یا فعالیتهای محیط زیستی انجام بدهد یا اصلاً یک آپارتمان را درست مدیریت کند و خیلی موارد دیگر اگر مستقل پا بگیرد و مستقل بماند و بپاید، قطعاً عامل مقاومت در برابر سلطهی قدرت حاکم خواهد بود و قدرت در هر حال باید آن نهاد را بپذیرد.
مشکل این جاست که حتی چنین نهادهای کوچکی این جا یا ساخته نمی شود یا دوام نمی آورد یا ...
سلام الهام
" به نظرت مردم چرا حول چیزی جدی جمع نمیشوند و به صورت پایداری متشکل نمیشوند؟"
من معتقدم رفتار مردم با نظریه " اولویت سود شخصی " و یا معادل اون " اولویت اجتناب از ضرر شخصی " قابل توضیحه
البته
این اسامی نباید ما رو گمراه کنه . سود یا ضرر شخصی میتونه دارای ابعاد گسترده تری از چشم انداز ما باشه
سود شخصی میتونه اون چیزی نباشه که شخص در یک فاصله زمانی کوتاه بهش میرسه
و یا
سود شخصی می تونه ، رسیدن منفعتی به یک گروه باشه که
شخص یا بدلیل بودن خودش در اون جمع
یا بطور غیر مستقیم
بدلیل بودن عزیز یا عزیزانش در اون جمع ، از اون منفعت بهره مند بشه
با این دیدگاه پاسخ به این که چرا مردم حول چیزی جمع نمیشن بصورت سهل و ممتنع به این شکل قابل بیانه که :
جمعیت هدف ،
- مثلا نویسندگان در مثال تو -
دارای درک یکسانی نسبت به سودآور بودن اون تجمع و یا دفع ضرر احتمالی ندارند
پس
تجمع ها چطور ایجاد می شن و چطور ماندگار می مونند؟
ایجاد تجمع از طریق مخاطب قرار دادن جمعیت هدف با روشهای مختلف و القای این حس در اونهاست که تشکل حاصل ضامن منفعتی برای اونها و یا دفع کننده ضرری از اونهاست
اگر فعالان بتونند گروه هدف رو به این جمع بندی برسونند که این سود یا دفع ضرر واقعیه و این تشکل باعث ضرر های آتی نمیشه تشکل شکل خواهد گرفت
سخن رانی های معروف هیتلر یادته؟
ذهن مردم آلمان رو بسمتی برد که همه از ایجاد نازیسم احساس منفعت میکردند
اما چطور تشکل ماندگار میمونه؟
وظیفه رهبران اینه که دائما سود اعضا از وجود تشکل یا دفع ضرری رو که تشکل برای تک تک اعضا انجام میده رو دائما به اشکال مختلف به اونها گوشزد کنند
تا
اعتقاد اعضای تشکل در موندن سست نشه و ریزش اعضا و در نتیجه تلاشی تشکل پیش نیار اگر در عمل تشکل نتونه سودی رو که وعده داده شده به اعضا برسونه یا باعث ضرری به اونها بشه طبعا وابستگی به تشکل کم میشه و کم کم وجودش محو میشه .
این همون بلاییه که بر سر انقلابهای مختلف اومده
در انتها لازمه حتما به اثرات و اعمال قدرت حاکم در جلوگیری از ایجاد یا ثبات یک تشکل که وجودش رو برای دوام قدرتش نامناسب تشخیص میده توجه کرد
این اعمال قدرت حاکمه مثل نیروی اصطکاک مخالف نیرویی هست که بنیانگذارن یا رهبران تشکل برای ایجاد و ماندگاریش صرف می کنند
پ.ن :
همینطور که قبلا هم گفتم من فاقد مطالعات آکادمیک یا حتی آماتوری در شاخه های علوم انسانیم
و
مطلب بالا فقط تحلیلیه که من برای خودم در این مورد که گفتی دارم
بدون مستندات و بدون توانایی اثبات چیزی.
دوباره سلام مونپارناس
توضیح کاملاً درستی دادی، همین مفهوم سود شخصی یا اجتناب از ضرر شخصی میتواند جنبهها و ابعاد زیادی داشته باشد و حتی قادر به توضیح برخی از رفتارها و پدیدههای اجتماعی هم باشد.
همین طور قدرت اقناع مردم توسط کسانی که میخواهند حرکتی اجتماعی را شکل بدهند هم اهمیت زیادی دارد. خوب البته با پذیرفتن این موارد سؤالات دیگری را باید پاسخ گفت. چرا در برخی جوامع تشکلها و نهادهای اجتماعی بیشتر و آسانتر تشکیل میشوند و بیشتر هم دوام پیدا میکنند؟ و در برخی دیگر کمتر فکر میکنم همین اختلاف و تنوع بین جوامع مختلف از این حیث نشان میدهد که دلایل دیگری هم ممکن است در کار باشد. مثلاً دلایلی از جنس ساختاری، تمدنی یا حتی روانشناختی
ضمن اینکه شاید ضرورت داشته باشد به موضوع شکلگرفتن نهادهای اجتماعی کمی با فاصله از قدرت حاکم هم نگاه کنیم. چون اساساً نهاد اجتماعی قرار است واسط میان قدرت و مردم و در واقع کنترلکنندهی سلطه باشد. بنابراین نباید این همه تحت تأثیر آن قرار بگیرد و حدی از استقلال و روی پای خود ایستادن برایش متصور هستیم.
پ.ن: صمیمانه از این که دانستهها و افکارت را به اشتراک میگذاری ازت ممنونم.
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
حافظ
سلام ، ممنون.
بیت زیبای حافظ یکی از همان چه هاست که در سر قطرهی محالاندیش است.
آرمان است. آرمان ستارهی راهنمایی است که ما را به خود میخواند و دور است و دستنیافتنی.... باید باشد و البته نیازی همیشگی نیست. شاید در عصری هستیم که بیش از حقیقت، به عمق بخشیدن و فراخ کردن درکمان از واقعیت نیازمندیم.
سلام الهام
" هنوز فکر میکنم این قضیه دلایلی بیشتر و پیچیدهتر و ریشهدارتر از سیاست نظام حاکم دارد. "
من هم به همین دلیل اون طور برات نطر گذاشتم !!!
اینکه چرا فکر میکنی که دلایلی بیشتر از ... برای من مشخص نیست
پس بذار اینطور بپرسم
چرا باید این قضیه دلایلی بیشتر و پیچیدهتر و ریشهدارتر از سیاست نظام حاکم داشته باشه؟
وقتی نظریه ای هست که میتونه مشکل رو با تقریب قابل قبولی توضیح بده
چرا باید وقت و انرژی خودمون رو برای یافتن جواب دقیقتر
- و نه الزاما کاربردی تر -
صرف کنیم ؟
اگر وزن گوشتی رو که قراره برای آبگوشتی برای چهار نفر بپزیم 350.7gr گرم اندازه گیری کردیم نیازی هست دنبال ترازویی باشیم که وزن اون گوشت رو تا چهار رقم بعد ممیز بما بده؟
یا بهتره همون گوشت رو زودتر بار بذاریم و وقتمون رو برای آبگوشتمون صرف کنیم؟
میدونی الهام وقتی به تو نگاه میکنم بیاد نوجوانی کنجکاو ، پرسشگر،خستگی ناپذیر و متمایل به تجربه کردن می افتم که می خواد ته هر چیزی رو به نیت شناخت و اصلاح عملکردش در بیاره
کسی که با ابزاری که -با مطالعه تجربه و نظرات بزرگان این دنیا - بدست آورده دوست داره هر چه بیشتر زمین رو حفر کنه و به عمقی پایین تر از عمق فعلی برسیه
ولی
حرف من اینه که چرا منطقا باید لایه ای بیش از اونی که میبینیم و حس میکنیم وجود داشته باشه ؟ یا اگر هم وجود داشته باشه در عمل مفید باشه ؟
چقدر تجربه روانشناسان به جامعه شناسان در دادن نظرهاشون مفید بوده؟
چقدر رفتار توده ها با مفاهیمم روانشناسی -و نه جامعه شناسی - قابل توصیفه؟ همه میدونیم رفتاری که از فرد در همراهی با یک جمع سر میزنه با رفتار فردی اون شخص گاهی در تضاده .مثل زمانی که اشخاص بطور جمعی سر کسی میریزن و اونو مجروح میکنند یا میکشند . کاری که ممکنه تک تک اونها در حالت فردی قادر به انجامش نباشند .
تجربه شخصی من میگه اگر اصول حاکم بر یک بازی رو محدود و از تقریبهای مرتبه بالاتر صرف نظر کنیم راحت تر رفتار یک سیستم رو
- حتی با وجود درصد غیر قابل انکار خطا در پیشبینی عملکردش -
میتونیم پیش بینی کنیم
واقعا برای تحلیل معضل " کنار هم نشستن و نهاد ساختن "نیاز هست که دست به تحلیل های عمیقتر حتی تا حد روانشناسی توده ها بزنیم ؟
چیزی مثل روانشناسی اجتماعی یک جامعه ؟
حتی آزمایشات ساده هم نشون دادند که رفتار غریزی موجودات رو هم با کنترل شرایط محیطی میشه تغییر داد
و
این دقیقا کاریه که صاحبان قدرت در هر اجتماع توسط ابزاری به اسم سیاست انجامش میدن یعنی کنترل همه جانبه اجتماع
در این طور موارد، تمرکز روی عمیقترین لایه موثر روی رفتار فرد هم نمیتونه بخوبی "تحلیل شرایط اجتماع "، رفتار فرد رو پیش بینی کنه
من میدونم که تو - و امثال تو مثل وکلا - جنگجویان بحث های کلامی هستین
اما این بحث ها هر چقدر که پیچیده تر و عمیق تر باشند از غایت خودشون که " به جامه عمل در اومدن و منجر به کاری شدن " هست دورتر میشن
مثال کانون نویسندگان که برای توضیح متنت ذکر کردی به اندازه کافی واضح بود و میدونی که کانون وکلا هم شرایط تقریبا مشابهی رو برای بقا داره
اما
من به عمد در مسیری که انتظار داشتی نرفتم
و
سعی کردم دیدگاه خودمم رو که کلی نگری و اجتناب از فرو رفتن در لایه حای احتمالی موجود باشه رو بیان کنم
البته
میدونستم متفاوت با خواست تو هست که همیشه دنبال تقریبهای مرتبه بالاتر هستی .
هنوز هم
معتقدم بحث در اون لایه ای که تو می خوای چیزی بیش از یک جدال کلامی ازش در نمیاد و در نهایت هر تئوری یا نظری که حاصل بشه چاره ای جز برخورد با صاحبان قدرت نداره و تبدیل به امری سیاسی میشه و ناگزیر باید متممی در تفسیر ارکان قدرت و روش فرار از کنترل اون داشته باشه
من فکر میکنم با نگاهی به بقیه دنیا هم میشه دید که هیچ تجمع و تشکلی بدون اذن صاحبان قدرت شکل نگرفته و موجودیتش ثبات نداشته بجز احزاب سیاسی مخالف که مردم حول نفرت از حاکمیت، اختلافات رو کنار میذارن و متشکل می شن
هر تشکل از نوع دیگه محکوم به پذیرش حکم صاحبان قدرت بر سر بقا یا شرایط بقای خودشه.
پ.ن :
ممنونم از جوابت
حالا اگر دوباره هم عینکت رو برداری و بری ناراحت نمیشم
آه !!!!
گفتی عینک نداری؟
پس خوش بحالت
دری از درهای بهشت بر تو گشاده باد
سلام از من
خوب راستش همهی قضیه برمیگردد به محل قرار گرفتنِ همین به قول خودت «تقریب قابل قبول». میپذیری که این تقریب قابل قبول جای ثابتی ندارد؟ و اصلاً هر کاری کنی باز هم زیر پایش لیز و لغزنده است؟ تقریب قابل قبول جایی ممکن است یک کیلومتر باشد و مثلاً در محل کار من یک میکرون است.
کاربردی بودن و نبودنش هم باز ربط دارد به همان جایی که قرار گرفته است.
تئوری و نظریه جایی که ناچار است پایش را روی زمین بگذارد و به اصطلاح کاربردی شود باید به تقریبی که در دسترس دارد تن بدهد. که البته این هم تن دادنی برای همیشه و ابدی نیست.( اگر غیر از این بود تمام پیشرفتهای تمدنی و تکنولوژیک برای ساختن ابزارهای دقیقتر اتفاق نمیافتاد.) جامهی عملی هم که حرفش میزنی حاصل تئوریهای قبلی است ( که در زمان خودشان چه سرزنشها که نشنیدند) و دیر یا زود تنگ و پاره و مندرس میشود و باز باید جامه ی نو بافت.
حالا برگردیم به مثال خودمان... برای «حل» آسان و نه «تحلیل» معضل کنار هم نشستن و نهاد ساختن، میشود شانهای بالا انداخت و گذشت یا یک آیه نازل کرد یا بخشنامه صادر کرد؛ ولی جایی که ببینیم با وجود آیه و قانون و حتی چماق! معضل همچنان پابرجاست و اصلاً باور داشته باشیم که چنین چیزی اساساً «معضل» است شاید به این فکر بیفتیم که باز هم عمیقتر تحلیل کنیم و ابزارهای جدید بیابیم یا بسازیم و استفاده کنیم. راه بهتری سراغ داری؟
نظر من این است که قطعاً به روانشناسی در سطح اجتماعی و اصلاً شبکهای از علوم انسانی احتیاج خواهیم داشت. حالا مونپارناس به نظرت مردم چرا حول چیزی جدی جمع نمیشوند و به صورت پایداری متشکل نمیشوند؟
به قول شاعر بلاگا دیمیتروا ... کدام است کلید گمشده؟
" فقط من با اجازه عینکم را بردارم و بروم"
آه !!!!
ممنون الهام
ساده و مختصر حرفت رو زدی !!!
دلم برای خودم سوخت
آن لحظه و با آن مواضع مستحکم تو واقعاً کار دیگری از من بر نمیآمد مونپارناس
تازه بعدش یادم افتاد که من اصلاً عینک ندارم
ولی من کاری بهتر از دلسوزی برای خودت را پیشنهاد میکنم. اینکه با دقت و حوصلهی همیشگیات، به برچسبهای این یادداشت نگاهی بیندازی. برچسب امر سیاسی را نمیبینی. نه به این خاطر که همه چیز و از جمله این یادداشت سیاسی نیست، بلکه به این دلیل مهم که همه چیز به سیاست ختم نمیشود.
تمرکز من در این یادداشت، بیشتر روی معضلی بود که کنار هم نشستن و نهاد ساختن ما را تا امروز غیر ممکن کرده است. هنوز فکر میکنم این قضیه دلایلی بیشتر و پیچیدهتر و ریشهدارتر از سیاست نظام حاکم دارد. که حالا به بهانهی نوشتن یا خواندن این پرسشها میشود دوباره به آن فکر کنیم و شاید برایش کاری کنیم و فقط منتظر پوسیدگی و باد زمانه و ... نمانیم. القصه به قول آن شیخ از همین جایی که هستیم یک قدم جلوتر بنشینیم.
مهر و دوستی ناب برای تو که هستی و میخوانی و برایم مینویسی.
سلام الهام عزیز
مثل همیشه تامل شما رهاورد چشمگیری داشت. من یک نقطهی بسیار بسیار کوچکم در حوزهی ادبیات شهرمان و چندسالیست ناخنکشیدن به صورت یکدیگر را برای دیدهشدن و تکیه بر تختهای پوسیده را دیدهام و عجیب در شگفتم، شاید چون سواد سیاسی چندانی ندارم و از طرفی تمام همتم معطوف بود به ادبیات صرف و فضاهای علمیتر. آنهم آنقدر جناحبندی شده عمل کرد که انزوا و عزلت را به تزریق عقاید از جانب مدعیان ترجیح دادم. کسانی مفتخر به القاب استادالاساتید و غیره شدهاند که گاهی از خودمان میپرسیم اینها خودشان چطور طی مدارج و رسیدن به چنین مقام و منزلتی را باور میکنند؟!!
ممنون برای این مطلب خوب
از قضا چندروزیست این بیت آخر شده بود ذکر هر روزمان.
سلام دوست خوبم
خیلی ممنون از کلام محبتآمیزت. متأسفانه باور میکنند و حتی میباورانند و جولان میدهند. فضای مجازی هم عرصهی تاخت و تاز را وسیعتر کرده است. ولی اتفاقاً باید در همین زمانه به اصالت و زیبایی وفادار ماند.
چه خوب که اهل شعری... بیا پناه ببریم به بیتهای قبلی از همین شعر عماد خراسانی:
ما عاشقایم و خوشتر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
سنجیدهایم ما بجز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست
سلام
دست روی نکته مهمی گذاشتی... نهادسازی... در آن دورانی که صحبت از جامعه مدنی روی زبانها افتاده بود و همه امیدوار به شکلگیری و قدرتگیری نهادها از پس آن حرکت عظیم (گیریم احساسی حتی!) بودیم یکی از دوستان سخنور در یک جمع خیلی کوچک مثال و مَثُلِ جالبی زد و گفت هرگاه در جامعه به صورت خودجوش جمعی شکل گرفت که به دنبال جلوگیری از چسبانده شدن برچسبهای تبلیغاتی تخلیه چاه بر روی دربهای خانه باشد (به عنوان یک کار کاملاً غیر سیاسی و خنثی که مطمئناً نهاد قدرت با آن مشکلی نخواهد داشت! و شرکت در این حرکت تبعاتی برای شرکتکننده نخواهد داشت) آن زمان ما میتوانیم امیدوار باشیم به سمت جامعه مدنی حرکت خواهیم کرد.
وقتی در جامعهای میبینیم که روشنفکرانش در بزنگاهها از پتانسیل به وجود آمده جهت نهادسازی استفاده نمیکنند طبعاً امید داشتن به حرکت در زمانی که نهاد حاکمه خیلی مستحکم و بعضاً هوشمندانه در تمامی حوزهها اعمال نفوذ میکند و ... سخت است. در عوض شاهدیم که در این اوضاع اتمیزه شده یک نام سالم باقی نمانده و همگی لجن به دست مشغول آرایش صورت یکدیگر و هر آنکسی هستند که هنوز مختصر حرکتی در حوزه خود دارد!
روزگار غریبی است!
سلام
چیزی که از نزدیک و با گوشت و پوست حس میکنم وجود ندارد. نه حتی در حدی که دوستت گفت هنوز نتوانستهایم بسازیمش. الان هم کلی مانع داریم و خوب نمیشناسیم مانعها را.
کار زیاد داریم، طاقت و حال و حوصلهی کارکردن خیلی کم... خستهایم.... و فقط خدا میداند چه چیز دیگری هستیم. چشم اسفندیار این جامعه این است که با هر چیز دیگری غیر از ادراک و منطق به اگاهی دست پیدا میکند. نمیدانم شاید از سر تنبلی و عادت است که این طور در مقابل شناختن خودش مقاومت میکند.
سلام الهام
نمیدونم و نمی خوام هم که بدونم تعریف آکادمیک سیاست چیه
ولی
از نظر من سیاست ابزاریه برای در دست گرفتن یا حفظ قدرت به هر طریق ممکن
و
قدرت هم ابزاری هست برای جمع آوری یا حفظ ثروت به هر شکل.
اگر این نظر منو بپذیری متوجه میشی که هر نوع تشکل ،حتی بظاهر بی ربط به سیاست هم میتونه تبدیل به ابزاری سیاسی بشه
و
همیشه نظام های حاکم در پی محدود کردن دسترسی دیگران به ابزارهایی هستند که میتونه قدرت تولید کنه و در نتیجه قاعده بازی رو بهم بزنه
اگر کتاب " مرشد و مارگاریتا"ی بولگاکف رو خونده باشی مدیریت تشکل صنفی نویسندگان توسط حزب حاکم رو در اونجا بخوبی دیدی
هر نویسنده با تولید و نشر اثرش حرفهاش رو به وسعت تیراژ کتابش منتشر می کنه و چی میشه که اگر حرفهاش باعث تردید رعایا -ولی نعمتان در گفتمان حاکمان - نسبت به وضع موجود بشه؟
میبینی که خطر زیادی برای وضع موجود ایجاد میشه
پس
منطقیه که تشکلاتی مثل این که اسم بردی توسط بازیگران صحنه قدرت نظارت و مدیریت بشن تا در مسیر مناسب حرکت کنند
بدیهیه بخاطر ذات دوگانه انسان بعضی در این تشکل همراستای قدرت میشن و نون و ماستشون رو می خورن
و
بعضی همراستا نیستند و ناگزیر " همراستا کرده میشن "
و چه انتظاری از "هم راستا شدگان " داری؟
بنظرت خیانت همراستاها خشم و نا امیدی برای
"هم راستا شدگان " تولید نمیکنه؟
اینها دو طرف طیفی هستند که نام بردی
حالا سوال اینجاست وقتی میدونی که قدرت های حاکم برای بقا ناگزیر از این کنترل ها و اعمال مدیریت ها هستند چرا باید از این وضع ناراحت بشی؟
جواب ساده هست
چون تو یک آماتور هستی !!!
یک حرفه ای رفتارهای رایج در حرفه اش رو میشناسه و به اونها واکنش احساسی نداره تا بتونه توی اون کار دووم بیاره
رانندگان تاکسی رو دیدی؟
اگر ما جای اونها باشیم سر یک ماه ناراحتی اعصاب می گیریم ولی طرف بیست ساله اینکاره هست و اعصابش از من و تو سالم تر
چطور ممکنه ؟
اینطور که مثل من و تو به تخلفات زیاد و عجیب و غریب و خطرناک راننده های دیگه عکس العمل نشون نمیده
یا بازی فوتبال رو ببین
تکلی رو که یک بازیکن یوونتوس روی پای یک بازیکن میلان میره و باعث میشه طرف نیم فصل بیرون از میدان باشه چطور باهاش برخورد میشه؟
اگر بازی بین محلات بود بلافاصله از همون لحظه زدو خورد بین دو تیم سر این مساله شروع میشد .
اگر بازی لیگ بود بعد اتمام بازی وقت بیرون رفتن از زمین
بازیکنان و دوست و رفقای طرفین و هواداران از خجالت هم در می اومدند
اما در فوتبال حرفه ای هم بازیکن آسیب دیده میدونه که این حرکت خطا شخصی نبوده و هم بازیکن آسیب زننده .
هر کسی اون کاری رو می کنه که مربی می خواد و همین حس رو در مقابل رفتار حریف هم داره . هر دو کارمند باشگاهشون هستند با یک شرح وظایف معین
و باید به وظیفه اشون عمل کنند و عواقبش رو هم با تعد کاری که به باشگاه دادند پذیرفتند .
هیچوقت دلت بحال مصدوم مثال بالا نسوزه و کار ضاربش رو هم عملی غیر ورزشی تلقی نکن .یک مسابقه فوتبال رابطه کاری بین دو گروه حرفه ای هست با اثرات جانبی قابل پیش بینی و پذیرفته شده توسط طرفین .
در مورد تشکلی هم که اسم بردی همینطوره
قدرتهای حاکم باید از ایجاد و گسترش کانون های بالقوه خطر جلوگیری کنند و دگر اندیشان باید سعی در کانون سازی کنند به نیت تغییر .
هر دو دست همدیگر رو از قبل خونده اند و رفتار بعدی هم رو هم و قاعده بازی رو میدونند
کسی که نمی خواد بلرزه نباید خربزه بخوره و کسی که نمی خواد خیس بشه نباید به دریا بزنه
جنگ بین حاکم و محکوم در صورتهای مختلف و به ابعاد مختلف در طول تاریخ و در همه نقاط دنیا وجود داشته و از اون گریزی نیست .
اما منطقا باید منتظر فساد و تباهی درونی موند و میوه رو تا وقتی کاله نچید .
تبر زدن به هر شکل و هر طریق بر درختی تنومند که از درون نپوسیده یا پوسیدنش کامل نشده نتیجه اش چیزی جز آسیب یا اتلاف زندگی تبر زننده نیست .
درخت پوسیده یا با باد زمانه خواهد افتاد یا با تلنگری ...
سلام مونپارناس
این طور که نوشتی شاخ و برگ درخت از درون تراشیده شد و تکلیف همه چیز و همه کس از اول مشخص بوده است.
فقط من با اجازه عینکم را بردارم و بروم.