نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

عشق زیاد هم قیمتی نیست

همه در دریای زندگی شناورند و دنبال یافتن جای درستی برای زیستن و تاب آوردن. اغلب روزها در تکاپو و ماجرا و شب‌ها با انتظار و سکوت می‌گذرند. هر کسی در مواجهه با امواج متلاطم‌ زندگی هیجانات و لذت‌ها، احساسات، آشفتگی‌ها و گرفتاری‌ها، فقدان‌ها، گذارها و گسست‌هایی را تجربه می‌کند. این تجربه‌ها هر چقدر هم ظاهر با شکوهی داشته باشند و گذراندن‌شان در عین دانایی، وقار و بلوغ رفتاری بوده باشد، گاهی ممکن است به نوعی تهی بودن و بیهودگی بینجامند و شکنندگی انسان در مقابل ضعف، مرگ و نیستی را به رخ او بکشند.

درست همین جاست که عواطف طبیعی و خودانگیخته و امیدهای از راه رسیده ظاهر می‌شوند تا آن تهی‌بودگی پیشین را دور بزنند و حتی تحریف کنند تا زندگی ادامه داشته باشد. در نهایت هم «عشق» نه به عنوان ترفندی پیش پا افتاده و احمقانه بلکه به عنوان یک ماجراجویی زیبا، خلاقانه و مخاطره‌آمیز ظاهر می‌شود و انسان را ناگهان از کریدور عادت‌هایش بیرون می‌کشد. مگر نه این است که عشق همان ماجراجویی جذابی است که نیاز به بلندنظری، تهور، شجاعت و صداقت بسیار دارد و به گفته‌ی فیلسوفان، توانایی هر دم بازآفریدنِ خود است و چه بسا که باید شعله‌اش را همواره افروخته نگهداشت. این گونه است که قوه‌ی تخیل انسان، عشق را به کار می‌گیرد که او شهامت پیش رفتن و ادامه دادن زندگی در بزنگاه‌ها را باز یابد. محدودیت و شکنندگی زندگی انسانی را فراموش کند.

شاعران نیز گاهی با کلماتی سست و فریبنده و گاهی هم با زنجیره‌ای از کلمات از عشق می‌گویند و می‌سرایند که زندگی هر قدر عوض شود، عشق به همراه نورها و امیدهایش پابرجاست و نباید حتی در عمق تاریکی نگرانی به دل راه داد. آن‌ها از این دست حرف‌ها زیاد می‌زنند، اضافه می‌کنم مخصوصاً اگر مرد باشند. فرهنگ رمانتیک می‌گوید عشق مثلِ صاعقه سراغ شما می‌آید، بنابراین وقتی پای عشق در میان باشد، کاری از دستتان ساخته نیست. ولی شاید برای زنان اوضاع کمی متفاوت باشد.

 به گواهی تجربه‌ی زیسته، گاهی این اسطوره‌پردازی‌ها درباره‌ی عشق، به زنان آسیب بسیاری زده است، به زنانی که با تن و ذهن خود که جدا از هم نیستند، وظیفه‌ی سنگین غلبه بر ملال و مراقبت از زندگی را بر عهده دارند و خیلی خوب می‌دانند که عشق و کار چقدر به هم پیوسته‌اند. خبر دارند که آدم به چه بهایی می‌تواند هم‌زمان ویران و متمرکز بر کارش باشد. فرو ریخته و لبخند بر لب، غمگین و در دسترس، حسرت‌زده و عاشق. همین طور می‌دانند که رضایت به چیزی که می‌بینند چقدر ساده است و شاید لحظاتی که بیشترین ارزش‌ را داشته‌اند، اصلاً نباید ارزش‌گذاری شوند.

در واقع نمی‌شود اطمینان داشت که عشق در برابر چشمانِ موشکاف، همیشه چیز جالبی به نظر برسد. یک دلیل دیگر این است که در دنیای واقعی خارج از کلمات، انسان‌ها از تاریکی می‌ترسند، درد می‌کشند، فرسوده می‌شوند، غرق می‌شوند و شراره‌ای در اوج تاریکی به کامشان می‌کشد و حتی در لحظه‌ای تمام هستی‌شان خراب می‌شود. آن‌ها ستاره نیستند. انسان‌اند و هر روز غذا می‌خورند، می‌خوابند و سر کار می‌روند. دردهایشان به آمار تبدیل می‌شود. نیاز به فهمیدن نابودشان می‌کند؛ نیاز به تسلی دادن دردها آزارشان می‌دهد. زندگی پیچیده شده است؛ برای همین آن‌ها اغلب در ابهام هستند، صداها و نورها از دست‌شان می‌گریزند. گاهی اوقات بی‌آن که بفهمند چطور شد و اصلاً چرا و چگونه اوضاع عوض شد به حاشیه‌ی زیبایی، زندگی و لذت رانده می‌شوند. زمان می‌گذرد، دوران جوشش و افسون‌زدگی عشق سپری می‌شود و پایان فرا می‌رسد.

انگار آخر قصه است و فقط شما خبر ندارید. شانس دیگری به قصه‌تان می‌دهید. به حافظه‌ی خود رجوع می‌کنید ... ولی انگار آخرِ قصه در همان اولش نوشته شده است. زندگی را نمی‌توان به تمامی در «کلمات» خلاصه کرد. چگونه می‌توان مونولوگ یک «من» در زمان حال و ریتم دقیق رابطه‌اش را با موقعیتی که همان لحظه تجربه‌اش می‌کند، نوشت؟ 

ادامه مطلب ...