ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هیچ میدانید که ما اغلب از آن چیزی که فکرش را میکنیم غیرمنطقیتر هستیم؟ ما همان طوری که فکر میکنیم خودمان را نمیشناسیم و بیشتر اوقات دنبال چیزهایی میرویم که نمیخواستهایم و در مقابل از چیزهایی که واقعاً میخواستهایم وحشت میکنیم. درست است! ما همین قدر گیجکننده، آشوبناک، درهم و برهم و متناقضایم. درون ما از تمام کسانی که متنفریم یا میترسیم دور نیست. چیزی از ایشان در وجود ما هست. حتی گاهی بیدلیل تمام کسانی را که دوست داریم میآزاریم و رنج میدهیم و ناخواسته از خود میرانیم. ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما همین اندازه در غفلت و غرق در چهرههای متضاد و متناقضِ خود است.
به این ترتیب قرنهاست که سنت دیرپایی از فلسفهورزی دربارهی کاویدن مغاک چیستی انسان در کار بوده است. اگر انسان حیوانی ترکیبی و پیچیدهتر باشد با لایهها و بخشهای بسیار که یکی از یکی عقلانی یا غیرعقلانیترند، پس طبیعی است که درون او به مغاک تعبیر گردد. یافتههای علم و فلسفه و تاریخ میگویند، انسان درهمبافتهای است از تناقضها و محرکهای متعارض: خردمندی و بیخردی، تدبیر و بیپروایی، انکار و ایمان، منطق و خیال. ما همانقدر از علم و منطق تغذیه میشویم که از اسطورهها، قصهها و افسانهبافیها. گاهی میتوانیم برای دیگران بمیریم، گاهی هم بگذاریم که دیگران از گرسنگی یا سرما هلاک شوند؛ میتوانیم چیزهایی خارقالعاده بسازیم آن هم تنها برای آن که از تخریبشان لذت ببریم؛ پس جامعهی انسانی میتواند همزمان هم بهشت باشد و هم جهنم.
اغلب هم میلی به روبرو شدن با خودمان نداریم. دلیل اصلی سرباز زدنِ ما از درگیرشدن با آن مغاک درونمان، همیشه تنبلی ذهنی نیست. بیشتر اوقات دلیل آن صرفاً ترس است که باعث میشود انسان در سوگ تنهایی خود به هر ابتذالی تن بدهد. پاسکال در تأملات خود گفته که بزرگترین رنج انسان بودن این است که نمیتواند در یک اتاق تنها بی این که کاری کند، با آرامش بنشیند و بنا به گفتهی نیچه در کتاب فراسوی نیک و بدش: اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت. پس چگونه و بر مبنای چه اصول و قوانینی باید در مجاورت دهانهی این آتشفشان زندگی کرد و با واقعیت این مغاک کنار آمد؟ راه نجاتی هست که همه چیز واضح و یکدست و مستحکم شده و تکلیف خوبی و بدی روشن شود؟
حقیقت این است که تاکنون هیچ علم و تکنولوژی و ایدئولوژیِ آرمانگرایی این نوع مشکلات را از بین نبرده است؛ بلکه فقط تا اندازهای شکل آنها را تغییر داده است. قبل از دوران مدرن دست و پنجه نرم کردن با مغاک انسانی در قلمرو دین قرار داشت، اما از زمانی که خدا مرد، انسان معاصر نتوانسته جایگزینی برای آن بیابد. در عین حال نادیدهگرفتن مشکل و چشمدوختن به جاهای دیگر و فراموشی مغاک نیز از گزینههای او نیست؛ چرا که انسانها تنها تا جایی میتوانند خود را بازسازی کنند که بتوانند ژرفای کامل مغاک انسانی را طرح و ترسیم کنند.
آن طور که فلسفه تاکنون گفته است انسانها همواره درحالِ شدناند. انسانها «تکمیلنشدنی» هستند و همیشه میتوانند انسانتر شوند. آنها همیشه این استعداد را دارند که تمام تعریفهای به ظاهر کامل و بینقص در مورد خودشان را تکذیب کنند و به زمین بزنند و خلاف آن عمل کنند. انگار به قول میخائیل باختین مادامی که شخص زنده است با این واقعیت زندگی میکند که هنوز تکمیلنشده و هنوز کلام غایی خود را به زبان نیاورده است. شاید برای همین است که اصول اخلاقی ایجاب میکند با انسانها همچون انسان و نه شیء رفتار کنیم. یعنی باید با آنها طوری رفتار کنیم که گویی هر لحظه توان شگفتیآفرینی به آنها عطا شده است و میتوانند دست به کار تازهای بزنند. نباید دربارهی دیگران چه اجتماع و چه فرد بیش از حد مطمئن باشیم.
ادبیات از زمرهی این شگفتیآفرینیهاست و قدرت چشم دوختن به مغاک ناخودآگاه روان انسان و واقعیت جهان را دارد. من این روزها تازه پس از تمام کردن «شیاطین» و پس از سالها خواندن مهمترین رمانهای داستایوفسکی متوجه شدم که هنوز واقعاً او را درک نکرده بودهام. تحمل خواندن شیاطین داستایوفسکی با تصاویر روانشناختی آتشین و شدیدی که از همهی شخصیتها نشان میدهد، گاهی بسیار سخت و دشوار میشد. اما جالب این است که این تصاویر در عین حالی که مرا بهتزده میکرد، مجذوب هم میکرد و میدانم که این احساسات متضاد در آنِ واحد، فقط با یک شاهکار برانگیخته میشود.