نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

ننوشتن یعنی عبور اتفاقی

یکی از نخستین چالش‌هایی که پس از آشنایی جدی و نه تفننی با علوم انسانی داشتم، مسأله‌ی «روش» در یادگیری بود. به زبان ساده از روبرو شدن با این همه نظریات و معلومات در حوزه‌های مختلف سیاست، جامعه‌شناسی، فلسفه، اقتصاد، روانکاوی، هنر و ... که در هم تنیده، نامتناهی و حتی متناقض به نظر می‌رسیدند، گیج شده بودم. از خودم می‌پرسیدم این همه را چطور و با چه ترتیبی می‌شود خواند و فهمید و به خاطر سپرد و پس از آن چگونه می‌شود درست و غلطش را سنجید و به هم ربط داد و طبقه‌بندی کرده و سر جای خود استفاده کرد. سره و ناسره را بدون اصول و اندازه‌گیری و محاسبات چگونه می‌شود تفکیک کرد؟ به احتمال زیاد ساختار ذهنی من در اثر هم‌نشینی و مجاورت با ریاضیات و علوم مهندسی طوری شکل گرفته بود که به سرعت دنبال روش و چهارچوب می‌گشت. ذهن من پیش از این به خوبی می‌توانست موضوعات را تبدیل به قضایا و مسائل کرده و مفاهیم را با ریشه‌ها و اصول موضوعه بنیانگذاری کند، سپس با استفاده از مرزها و لبه‌های شفاف مفاهیم را از هم باز می‌شناخت و شبکه‌ی منظمی از روابط بین‌شان می‌ساخت و همه جا به کار می‌برد. اغلب مفاهیم دنیای فیزیکی قابل کمی‌سازی و مدلسازی بودند؛ به علاوه اگر مفهومی به دلیل غیرخطی یا طولانی یا پیچیده بودن هنوز فرموله نشده بود، روش‌هایی برای محاسبات عددی و تخمین و احتمال وجود داشت که در هر حال می‌توانست چهارچوب قابل قبولی در عمل فراهم کند.

اما در آستانه‌ی ورود به جهان علوم انسانی همه چیز یک‌باره از پیش چشمم ناپدید شد. انگار همه چیز ناگهان لغزان، سیال و مه‌آلود، نامتناهی، بدون مرز و در نتیجه نشناختنی شده بود. طولی نکشید که فهمیدم جستجوی من برای یافتن یک روش ثابت و تلاش برای به تورانداختن اصول در انبوهه‌ای که کمترین شناخت از آن را دارم نتیجه‌ای نخواهد داشت و اگر چه زمان زیادی از دست داده‌ام، حالا حالا باید با حوصله و دقت به خواندن و پرسیدن و گشت و گذار اطراف دغدغه‌هایم ادامه بدهم تا شاید مه کمی فرو بنشیند. در این مسیر دلچسب که البته گاهی اضطراب‌آور و هولناک هم می‌شود، متوجه شدم حداقل در محافل و نهادهای دانشگاهی که من تجربه کرده‌ام، دو فرهنگ متفاوت حرفه‌ای، برای یادگیری و کار در علوم مهندسی و علوم انسانی وجود دارد. هر چه قدر علوم مهندسی متکی بر مشاهده، سنجش، ثبت و ضبط و مستندسازی است، علوم انسانی بر افواه و فرهنگ شفاهی تکیه زده است.

با قدری تأمل بیشتر متوجه شدم چیزی که در حوزه‌ی آموزش و ترویج علوم انسانی به این صورت نمایان شده است، همان ویژگی غالب و آشنای فرهنگ عرفی ماست؛ یعنی ارجحیت و غلبه‌ی فرهنگ شفاهی بر فرهنگ کتبی. اگر چه سیستم بوروکراتیک در همه‌ی دانشگاه‌ها انتشار مقاله و نوشتن کتاب را یکی از مبانی ارزش‌گذاری و ترقی و ایجاد سلسله مراتب کاذب علمی قرار داده و استاد و دانشجو را به موتور مقاله‌ساز تبدیل کرده است، اما این موضوع فقط وجه دوژور ماجراست. یعنی صرفاً روی کاغذ و تلاش ناموفق فقط برای کسب مشروعیت نظری است؛ ولی بنا به وجه دوفاکتو یا اقتضائات عملی مطابق سنت فرهنگ شفاهی (فرهنگ گفتاری و شنیداری) همچنان بسیاری از متن‌های مهم هرگز نوشته نمی‌شوند و فقط دهان به دهان روایت می‌گردند. به همین دلیل است که در فرهنگ ما، سرنوشتِ اغلب متن‌های مهم، خوانده نشدن و در کنج کتابخانه‌ها ماندن است. باید اضافه کرد که بسیاری از نوشتارهای تولید شده را هم نمی‌توان متن و مکتوب نامید، یعنی فقط صورت نوشتار دارند؛ ولی در نبود پشتوانه‌ی تحقیقی، منطق روایی و ساختار تعقلی در اصل همان حرف‌های فی‌البداهه‌ی شفاهی و از جنس گفته‌ها و شنیده‌ها هستند که فقط روی کاغذ یا فایل دیجیتال ریخته شده‌اند. 

این درست است که اغلب وقتی درباره زمانه‌‌ی خودمان نظری می‌دهیم در معرض خطاهای سوگیرانه قرار داریم، ولی واقعیت این است نمی‌توان منکر کاستی‌های فرهنگ متکی بر شفاهیات شد. در اهمیت فرهنگ متکی بر مکتوبات چه دلیلی آشکارتر از این که باعث شده حضور چندهزار ساله‌ی انسان معاصر با‌ اهمیت‌تر از حضور چند میلیون سال انسان ماقبل تاریخ باشد؟ اگر نه باید پرسید چرا تمدن و فرهنگ‌، از وقتی بشر توانست خط بنویسید شکل گرفت؟ پس باید پذیرفت نوشتن به عنوان پایه‌ی مناسبات تمدنی مرز واضحی بین تاریخ و ما قبل تاریخ کشیده است. نوشتار و متن مکتوب ابزاری است که با آن می‌توان از اعماق و ژرفاها تعداد بیشتری معنا برای بشریت صید کرد و او را با جهانش آشنا کرد. اما فکر کنید چه کسی می‌تواند با چوب ماهیگیری چند وجبی گفتار و شنیدار، مروارید و نهنگ و ماهیان اقیانوسی صید کند؟  

حال می‌توان پرسید چرا فرهنگ غالب ایرانی و به تبع آن آکادمی علوم انسانی در ایران همچنان شفاهی است و  هنوز هم  چندان تن به مکتوب شدن نمی‌دهد؟ پرسش مهم‌تر این است که چرا نیاز و تمایل چندانی هم به تغییر دادن خودش حس نمی‌کند؟

اندکی توجه به موضوعات روزمره نشان می‌دهد، علاقه‌ی زایدالوصف به فرهنگ شفاهی یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های فرهنگ ایرانی بوده است، که همه جا از عرصه‌ی علوم و دانشگاه‌ها که بهانه‌ی اولیه این نوشتار بود تا عرصه‌های سیاسی و اجتماعی خود را نشان می‌دهد. در عین حال گویا در ذهن مشترک عمومی نیازی هم به حرکت به سمت فرهنگ مکتوب دیده نمی‌شود.

در حالی که کشورهای دارای عرف و فرهنگ مکتوب امروز در مسیر پویایی دائم خود از فرهنگ شفاهی هم غافل نیستند. آن‌ها به جهت برخی ویژگی‌های فرهنگ شفاهی از جمله سرعت در انتقال و انتشار و حس صمیمیت و نزدیکی رویه‌های غالب خود را طوری تغییر می‌دهند که تعادل و تعاملی بین فرهنگ مکتوب و شفاهی شکل بگیرد و در نهایت انسان از ویژگی‌های مطلوب هر دو بهره‌مند شود، ما انگار هنوز اراده‌ای برای حرکت به سمت مکتوب کردن محتوای خود نداریم! 

بین ما هم‌چنان تک‌گویی و سخنرانی محبوبیت بیشتری دارد و اغلب حضورهای مرکزیت یافته در عرصه‌ی علم و فرهنگ و اجتماع به صورت دیداری و شنیداری است. حتی اغلب دانشجویان و اساتید دانشگاهی علاقمند از خواندن گریزان و از نوشتن بیزارند و خوشحال‌اند که در کنار میرزابنویس‌های پولی، تکنیک‌های رایگان هوش مصنوعی هم خیلی زود از راه رسیده‌اند و شر همین چند خط پایان‌نامه و مقاله‌ از سر تکلیف را هم می‌توانند بکنند. البته هیچ مشکلی هم با سخن راندن و مباحثه و مناظره ندارند و چه بسا اشتیاق وافری هم دارند و اصلاً به خصوص در مورد علوم انسانی معتقدند چرا آن را نباید به روش کلامی طلاب حجره‌نشین یاد گرفت؟ این موضوع در سطحی از فعالیت‌ها البته به خودی خود ایرادی ندارد و چه بسا برکاتی هم داشته باشد، اما بیشتر اوقات تبدیل به عادت‌ معمول و قاعده‌ی کار تا پایان می‌شود.

جالب این جاست که حضور پاره‌وقت و مختصرم در فضای دانشگاهی و آکادمیک علوم انسانی نشانم داد، این پرهیز از فرهنگ مکتوب شیوع بسیاری میان روشنفکران و فرهیختگان هم دارد که به دنبال خود تنبلی ذهنی و بیزاری از کار جدی کردن را دارد. آن‌جا تا بخواهی راهنما و راهبر و مشاور و داور و منتور و ریش‌سفید آکادمیک پیدا می‌کنی؛ ولی متأسفانه در محاصره‌ی گپ‌زدن‌ها و تکیه‌کلام‌ها و پاسخ‌های سریع پینگ‌پنگی به سر می‌برند که در کمال تعجب حالا دیگر میل و نیازی به خواندن و نوشتن ندارند و اتفاقاً اقبال دانشجویان به حضور در کلاس‌ها و دور و برشان بیشتر است. در نتیجه‌ی تکیه بر مباحثات لفظی و به احتمال زیاد فاقد روش، نه ساختار ذهنی می‌پرورند و نه حداقل آداب نوشتار و منطق می‌آموزند و چه بسا که از منظر خود پرداختن دقیق به هر موضوع و تلاشی را هم بیهوده بینگارند.

 از سوی دیگر تاریخ معرفت انسان نشان داده است جایی که بحث هر نوع علم و تفکر و تربیت و پرورش ساختار ذهنی و عقلانیت جدی می‌شود، هیچ چیز به اندازه متنی مکتوب شده مفید نیست که می‌تواند بارها بازبینی شده و خود را صیقل دهد و بهتر شود. به تعبیری «گفتن» هر اندازه هم فصیح و غنی باشد، درست مثل پرتاب کردن خشت‌های آجرِ نشان‌دار در هواست که در نهایت جایی افتاده و روی هم انبار خواهند شد، ولی «نوشتن» به این می‌ماند که کسی هر خشت از دانسته‌هایش را با ملات و ترتیب متناسبی روی هم بچیند و بنایی بسازد که به کاری خواهد آمد یا حداقل آجرها را در جایی مشخص برای استفاده‌های بعدی محفوظ نگه خواهد داشت. اما در مقابل انباری از آجرهای تلنبار شده روی هم را تصور کنید که یا موقع پرتاب شدن لب‌پر شده و شکسته‌اند یا نمی‌توان آن‌ها را از هم باز شناخت و مثلاً جای فلان آجر با بهمان نشان را به موقع پیدا کرد.

از سوی دیگر ذهن انسان وقتی با یک متن مکتوب مواجه می‌شود و خود را مقید به استفاده از محتوای آن می‌کند، به تدریج طوری تربیت می‌شود و محتوایش قفسه‌بندی می‌شود که از بیخ و بن با ذهنی که فقط از محفوظات شفاهی و شنیده‌ها استفاده می‌کند متفاوت‌اند. گویا ذهن شفاهی و ذهن کتبی نه زمان مشترکی با هم دارند و نه مکان مشابهی. برای درک بیشتر موضوع مثالی می‌زنم. فرض کنید کسی قطعه‌ای موسیقی کلاسیک را می‌شنود و احتمالاً از شنیدن آن لذت هم می‌برد که البته آنی است و تقریباً با اتمام شنیدن قطعه شعف ناشی از آن هم به پایان می‌رسد، اما اگر کسی درباره‌ی آن قطعه موسیقی مطالبی مکتوب شده خوانده باشد یا بعدها بخواند. این که موسیقی مورد نظر در چه بستری ساخته شده و در طبقه‌بندی‌های موسیقیایی چه جایگاهی دارد. رگ و ریشه و مایه‌ی موسیقی از کجاست و سازنده‌اش چه احوالاتی از سر گذرانده طور دیگری آن موسیقی را خواهد شنید و بهره‌ای که خواهد برد احیاناً پایدارتر و وسیع‌تر و با درک بهتری از پیچیدگی‌های موسیقی خواهد بود. خلاصه ذوقی که با مطالعه‌ی تجربه‌ها و دانش دیگران پرورش یافته است، عملکرد و درک جزءنگر و دقیق‌تری از موسیقی و اصولاً هر شکلی از آثار هنری خواهد داشت.

آن‌چه که می‌خواهم بگویم این است که تجربه‌ی حظ بردن لحظه‌ای ناشی از یک موضوع در سطح تفننی، هیجانی و احساسی قرار دارد؛ در حالی که حظ و لذت بردن پایدار و اصیل که ساختار ذهن و فکر و روان آدم را بهبود ببخشد و درک و دریافت بیشتری به دست بدهد در سطح تعقلی است. اولی در فرهنگ شفاهی هم بدست می‌آید؛ ولی البته دومی جز با فرهنگ مکتوب حاصل نمی‌شود. به عنوان مثالی دیگر لذت بردن توریست بسیار مشتاقی که با بناهای تاریخی عکس می‌گیرد و می‌گذرد با فردی که درباره‌ی آن بنا تحقیق‌ها کرده و کتاب‌ها خوانده یا نوشته در سطوح متفاوتی قرار دارند. اولی محصور و چسبیده به تجربه‌ی حضور فیزیکی خود در آن‌جاست. دومی علاوه بر آن توانایی دارد از تجربه‌ی خودش فاصله گرفته و به سطح و طبقه‌ی دیگری از درک و فهمیدن برسد، حتی اگر خودش آن‌جا نباشد و در بند کلیشه‌های یک راهنمای تور سمج نیفتاده باشد. بنابراین رفتن به طبقه‌ی دیگر فهم جاهایی و در بزنگاه‌های تاریخی باعث برتری و قدرت گرفتن جامعه‌ای می‌شود که فرهنگ مکتوب خود را بسیار عزیز می‌دارد و همواره در حال غنی‌کردن آن است.

به نظرم برای درک عقلانی ارزش یک دستاورد انسانی چه هنر باشد چه علم یا هر معرفت دیگری وقتی ممکن است که آن دستاورد در یک پس‌زمینه قرار داده شود و با انواع مشابه خود مقایسه شود و ارزش آن از این طریق تشخیص داده شود. این فقط با مکتوب شدن معرفت انسانی و ارجاع مدام به مکتوبات و انباشت و مدیریت دانش ممکن است.

محتوای غالب فرهنگ، وقتی شفاهی است، فقط کلمه‌ها مهم می‌شوند. رتوریک بر معنا غلبه می‌کند. حاضرجوابی و حتی استفاده‌ی نابجا و سوءاستفاده از کلمه‌ها و خالی‌کردن‌شان از معنا رواج می‌یابند. همه متمایل به گفته‌ها و شنیده‌ها می‌شوند. با آن‌ها اقناع شده و تصمیم می‌گیرند. خودشان را در شفاهیات - بخوانید شبکه‌های اجتماعی، سخنرانی‌ها و مناظره‌های شفاهی و اخبار و شایعات و درِگوشی‌ها و جزوه‌های صوتی _ غرق می‌کنند. در مقابل، فرهنگی که عادت به مکتوب‌کردن دارد فرصت دارد، خود موضوع و واقعیت و پیامدهای آن را بیشتر از کلمه ببیند و بفهمد و بسنجد و به کار ‌بگیرد. البته کلمات و موضوعات هیچ‌گاه کاملاً از یکدیگر متمایز نیستند.

تفاوت این جاست که فرهنگ شفاهی که تمایل بیشتری به کلمات دارد با موضوعات همان می‌کند که بالاتر گفتم با خشت‌های آجر. پرتاب‌شان می‌کند. حتی اگر همه را با زوایای مشخص و شدت خاصی پرتاب کند، آجرها هر یک جایی به نسبت تقریباً نامعلوم خواهند افتاد. ولی نوشتار که میل بیشتری به خودِ موضوع دارد تا کلمات، خیلی بیشتر مراقب جای قرار گرفتن موضوعات هست و واقعیت را مثل رشته‌ای به هم پیوسته کنار هم می‌چیند و اگر از قضا جایی خطا کرد. از آن جایی که خطا ثبت و ضبط شده است، خودش یا دیگرانی خطا را دیده و اصلاح خواهند کرد. متن که نوشته شود ویراسته و پیراسته‌شدنی است؛ اما کلام شفاهی تیری است که رها شده و بازگشت‌پذیر هم نیست. بگذریم از این که بسیاری از محتواهای شفاهی اصلاً جانی برای کتبی شدن ندارند و همین که نوشته شوند دود شده و به هوا خواهند رفت.

به این ترتیب فرهنگ مکتوب با گزینش تعقلی و ترتیب‌مند  محتوای ذهن انسان به قیمت رنجی که پای نوشتن کشیده است، این قابلیت را پیدا می‌کند که به دیگران و آیندگان فرصت بدهد، بر بنایی که ساخته شده خشت‌هایی بیفزایند یا آن را مرمت کرده و حک و اصلاح کنند و مصالح و غنیمتی ارزشمند از گذشته برای ساختن آینده بدست آورند. چون در واقع چنان‌که گفته شد، نظر و موضوعی تبدیل به دستاورد و غنیمت خواهد شد که ثبت و مستند شود و قابل آزمودن و بررسی باشد. گفتگو بین موضوعات مختلف و رشته‌های مختلف معرفت بشری هم این‌گونه ممکن خواهد بود. مثلاً گفتگو بین علم و دین یا گفتگو بین انسان‌ها با جهان‌بینی‌های متفاوت یا بین علوم مختلف. حال اگر معرفتی ادعای برتری داشته باشد لازم است در مقابل اسلوب نوشته شدن و بارها خوانده شدن و حک و اصلاح نگاه‌های خیره تاب‌آوری داشته باشد.

وگرنه در آشفته بازار تاریخی شنیده‌ها و گفته‌ها طوری روی هم تلنبار می‌شوند که عمراً اگر کسی بتواند به برآیندی قابل استفاده از آن‌ها برسد. نتیجه این می‌شود که ناچار می‌شویم همیشه افکار متضاد را در ذهن خودمان نگه داریم و در بهترین حالت با رندی در هزارتوی آن‌ها با کلمات بندبازی کنیم و با آشفتگی فکر تاریخی کنار بیاییم. پیامد این قضیه همین می‌شود که شده است یا پایمان هرگز به زمین واقعیت نمی‎رسد و تمام وقت با اوهام و آرزوها و خیالات سرگرم خواهیم بود یا خیلی کم می‌رسد و کفاف عرض اندامی نمی‌دهد. بنابراین روشن است فرهنگ شفاهی که نه از دقت چندانی برخوردارست نه چارچوب و روش مشخصی برای انباشت علم و معرفت دارد؛ در هیچ آوردگاهی قابل استناد نیست. احتمالاً به گمانه‌پردازی‌هایی روایی می‌انجامد که نه قابل اثبات هستند و نه قابل ابطال.

ویژگی دیگری که دارای اهمیت بسیار زیادی است، همان مسئولیتی است که فرهنگ مکتوب ناچار شده بپذیرد. در غلبه‌ی نوشتن و متن مسئولیت‌پذیری و پاسخ‌گویی تبدیل به رویه‌ای معمول شده و رویاپردازی و سخن‌پراکنی دارای هزینه می‌شود. برخلاف سیستمی با فرهنگ شفاهی غالب که فقط می‌تواند به خود ببالد که فصیح و بلیغ و شاعرانه حرف می‌زند و چه حکمت‌هایی که سینه به سینه انتقال داده است و مباحثات و مناظرات پرشوری که ترتیب داده است و انگار لازم هم نیست برای چیزی که در دنیا پراکنده، پاسخ‌گوی کسی یا چیزی باشد. حرف زدن مفت است و نوشتن و خواندن گران. ولی باید به یاد داشت هیچ ارزانی بی‌حکمت نیست. به همان میزان که ممکن است آزادی در عرصه‌ی شفاهی وجود داشته باشد، به همان میزان هم بروز خطا در اشاعه و صحت چیزی که منتشر می‌شود امکان دارد.

در عین این که برخی پویایی‌ها و سرزندگی‌ها و تکثر و رنگارنگی فرهنگ شفاهی را باید پذیرفت، گمان می‌کنم بدون داشتن سهمِ مشخصی از فرهنگ مکتوب این جامعه چندان اراده و تصمیم و کنش پایدار و رو به بهبودی از خود نشان نخواهد داد.

ما فقط با خواندن و نوشتن و عادت دادن ذهن خود به دنیای متن می‌توانیم ذهن خودمان را با دنیای بیرون در همه‌ی جنبه‌ها آشنا و مألوف کنیم. موضوعات دارای اولویت را بفهمیم، موارد خاص و تعمیم‌دادنی را جدا کنیم و بیازماییم. جزئیات و کلیات و تفاوت آن‌ها را با یکدیگر بفهمیم. روش‌ها را بشناسیم و هوشمندانه روش خودمان را پیدا کنیم و آن‌گاه  برآشفتگی تاریخی و ذهنی در سطح فرد و جامعه غلبه کنیم. چیزی که برای بقا لازم است و دیر یا زود باید در فرهنگ ما اتفاق بیفتد.

این که درس‌هایی مفید از فرهنگ غرب که تمام تلاش خود را برای مکتوب شدن کرده است، بگیریم نه وادادگی و نه تسلیم و نه تقلید است و نه حتی رها کردن مطلق فرهنگ شفاهی. اعتنای بیشتر به نوشتار و فرهنگ مکتوب، دیدگاه ما را نسبت به منشأ قدرت تغییر می‌دهد؛ چون می‌آموزیم که کمتر بر شنیده‌ها و حافظه‌ای چه بسا فرار و ضعیف که حتی به لحاظ بیولوژیک هم قابل اطمینان نیست و تکیه کلام‌ها و بگومگوها تکیه کنیم. بلکه خودآگاهانه در تمامی شاخه‌های معرفت اعم از علوم انسانی بیشتر به سراغ فهم و دانش و تجربه‌ای برویم که سیستماتیک ثبت و ضبط شده است و حتی بر زبان نیاورده‌ها هم لابلای متون مستتر است.

در این سنخ از فرهنگ که داریم کارهای اتفاقی به تعداد زیادی انجام می‌شوند، ولی چون ساختار و پذیرنده و چهارچوب و نقدی در کار نیست، به قولی مثل برق تک‌ستاره‌ای لحظه‌ای می‌درخشند و تمام. هرگز حرفه‌ای نمی‌شوند؛ چون نقد نمی‌شوند، پس تأثیرگذاری‌شان هم به حداقل می‌رسد. نوشتن خود نوعی فکرکردن دقیق‌تر و قدم به قدم است.

فرهنگ‌های شفاهی توسط فرهنگ‌های کتبی بلعیده شده و در نهایت جایگزین می‌شوند. تاریخ نه کسانی را که حرف می‌زنند، بلکه آن‌هایی که می‌نویسند را به خاطر می‌سپارد و لازم نیست مکرر کنم که هیچ فرهنگی این‌چنین نشسته بر سر شاخ، شاخ بن نمی‌برد. 

نظرات 9 + ارسال نظر
اسماعیل سه‌شنبه 6 آذر 1403 ساعت 12:54 http://www.fala.blogsky.com

سلام و سپاس برای این نوشته که به نظرم بیش از هرچیز در اهمیت نوشتن و تاثیرات اون بر رشد یک اجتماع هست؛ مثال آحر هم برای رسوندن مقصود مناسبه.
به شخصه این رو دریافته ام که اون هایی که به خصوص در ریاضی خوبند، شیوه ی نقد و تحلیلشون منسجم تر و دقیق تر هست. با اینکه دانش آموزان رشته های انسانی در مدرسه منطق می خونن، اما اهمیت چندانی بهش داده نمی شه و این به نظرم ضعفی هست که نخست در سبستم آموزشی ما هست.
انبوه مقالات و کتاب هایی رو می تونیم ببینیم که از ساختار منطقی و منسجمی برخوردار نیستند و اساسا شیوه ی استدلالشون درست نیست. پس ادامه ی نوشته ی شما می تونه این باشه که برای رسیدن به جایی که «نوشتن» جایگاهش رو پیدا کنه، حالا چطور ما نویسنده هایی داشته باشیم که بدونن چطور درست بنویسند.

سلام
این که ما مهارت‌های درست نوشتن یا نوشتن خلاقانه را یاد بگیریم و تقویت کنیم حرفی است و این که اصلاً ضرورت و غایت نوشتار را درک کنیم حرف دیگری است. با نظری که نوشته‌اید در مجموع می‌شود گفت در هر دو مورد نیاز به کار کردن داریم.

ممنون از شما

سید محسن سه‌شنبه 1 آبان 1403 ساعت 20:59 http://telon4.blogfa.com

منتظر طلوع نور، در شب افکار باشیم

مثل استراگون و ولادیمیر؟
یا ...

monparnass یکشنبه 29 مهر 1403 ساعت 10:16 http://monparnass.blogsky.com

" در واقع بحث اصلی این متن بر سر مقایسه‌ و ارتباط فرهنگ شفاهی و فرهنگ مکتوب و استفاده از آن‌ها به عنوان «روش» در شاخه‌های مختلف علوم است. "

متوجه داستان بودم .
در حیطه < علوم طبیعی >
یعنی علوم
مرتبط به بدن ما و جهان پیرامون ما
- پزشکی و مهندسی -
انتقال اطلاعات عمدتا بصورت مکتوب هست
یعنی ناگزیره که باشه
اطلاعات دقیقتر و کمی تر از اونه که بشه بطور شفاهی
انتقالش داد
ببین چقدر بعنوان مثال خنده داره که استادی مشخصات
یک آی سی رو
- که در دیتا شیت کارخونه هست -
بخواد شفاعی به دانشجوهاش یاد بده
چند تا پارامتر رو میشه در مورد یک آی سی بخصوص
شنید و حفظ کرد ؟
آی سی بعدی چه ؟
و بعدی تر؟
پس اصلا این نوع انتقال علم
- سینه به سینه -
در اونجا موضوعیت نداره یا نمی تونه روش غالب باشه
اما
در نظر قبل خواستم به این مساله اشاره کنم
که پیکان رو هر کاری بکنی باز هم پیکانه ، پژو نخواهد شد
حتی اگر سیستمهای مختلفش رو تیونینگ هم بکنی
باز هم جایی و سیستمی در اون لنگ خواهد زد !!!

بنا بر تشابه
علوم انسانی هم به دو دلیل
منشا و موضوع
دچار وضعیت پیکانی هست و نقصی ذاتی در خودش داره
چون
علمیه که انسان در مورد خودش ایجاد کرده
بر اساس شناخت خودش از خودش.

علمی مبتنی بر شناخت انسان از انسانیت
حتی با اصلاح روشها هم به ثبات و قطعیت نمیرسه
چون برای ما انسانها اینطوریه که
حتی اگر یک واقعیت رو
از منظرهای متفاوتی ببینی
متفاوت بنظر میاد
- ر.ج به داستان فیل مثنوی -
بطور خلاصه
خواستم بگم بنظرم
اشکال در شیوه آموزش نیست
در خود علوم انسانیه
انتقال مکتوب معلومات
ساختارهای آموزش علوم انسانی رو بهتر می کنه
اما
چیزی به ذات مبهم و ناپایدار اون اضافه نمی کنه .
و البته واضحه که این نظر یک غیر متخصص
و یک ناظر از بیرونه .!!!

خیلی خوب است، ولی این داستان ابعاد و جزئیات دیگری هم دارد. همان طور که فرهنگ شفاهی در مورد آموزش علوم فنی و تجربی کارکرد ناقصی دارد در مورد پروراندن ایده‌های مطرح در علوم انسانی هم هرگز کافی و قریب به مقصود نبوده و نیست. اصولاً کارکرد ثبت و نوشتن به عنوان ابزاری برای فهم و درک بهتر و ساماندهی ذهن مطرح است و هم این که برای مدیریت دانش در همه‌ی شاخه‌ها الزامی است.

در مورد ماهیت و موضوع علوم البته اختلاف نظر اساسی داریم. قیاسهایی که کردی به قدری مع الفارق‌اند که حرفی ندارم.

فقط از روی گفته‌های خودت می‌خواهم خودت به این موضوع فکر کنی که چرا به نظر تو شناخت انسان از چیزی که آسانتره به شناخت انسان از چیزی که سخت‌تره ارجحیت داره؟

محمدرها پنج‌شنبه 26 مهر 1403 ساعت 11:05 http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد

شاید در فرصتی که شرایطم بهتر باشه بتونم بحث با شما رو به نتیجه برسونم. علی ایحال فاقد تمرکزم، بدلیل نبود آرامش در فضای خونه (سر و صدا دادن بچه ها و سایر صداهای مزاحم...) اما سعی میکنم زنجیره گفتگو رو ادامه بدم.

خوشوقت شدم که دیدم شما هم در کودکی و نوجوانی و تا به امروز بجای داشتن دغدغه های دیگر همسن و سالانتون، اوقات فراغتتون رو صرف مطالعه و جستجوی دانش در روزنامه ها، مجلات و کتابها داشتین و یحتمل اگر فیلم یا سریال جذاب و آموزنده ای پخش میشد نسبت به فراگیری مطلب و درج اون‌ در ذهن کودکی و نوجوانی مبادرت میورزیدید. و شاید مثل من نوعی بعنوان یک شنونده ساکت از صحبتهای والدینتون با بزرگترها یا دوستان اهل مطالعه لذت می بردید. گهگداری هم اگر پولی گیرتون می اومد اونو صرف خرید کتابهای مورد علاقه میکردین.

واقعا چرا فضای زیستن و پرورش نسل در عرض ۴۰ سال این همه دچار تغییر شد؟ پدر و مادرم که دو معلم بودن علی رغم تعارضهایی که با هم داشتن اما هر دوشون بهم درسهای زندگی میدادن. شاید اون مواقع کمتر به ارتباط گرفتن باهاشون می اندیشیدم و حتی یک مدت در ایام جوانی و بخاطر ادامه تحصیل و سپس خدمت سربازی ازشون فاصله گرفتم. یک حس تنفر از محیط، آمیخته به استقلال طلبی و درگیر شدن در جامعه ای غیر از خانواده در من کم بود و خوشبختانه اونم تجربه کردم.

پدرم همیشه در مصاحبت با دوستانش ریشه ها و عمق مطلب رو میدید، دست به قلم میشد چه در قالب دستنوشته های خودش و چه به سرودن شعر اوقاتش رو میگذروند. گه گداری هم اگر دوستان روزنامه نگار محلیش رو میدید، مطالب رو به اونها میداد تا چاپ کنن. بیشتر مواقع هم اشعار انتقادآمیز و غیر قابل چاپ که چاشنیهای هجو و هزل رو به همراه داشتن رو میداد به یک دوست تایپیست در اداره آموزش و پرورش و سپس به یک دوست دیگر که در استانداری کنار دستگاه تکثیر بود و سپس اونها رو بین ملت پخش میکرد. و دردسرهای مابعدش برای مادرم میموند که اونو آزاد کنه...
پدرم روح کتابخونی داشت علی الخصوص کتب حقوقی، سرگذشت مشاهیر و شناخت مردم سایر ملل. دستنوشته های متعددی از خودش بجا گذاشت اما به شکلی کاملا پراکنده...

و مادرم به سر شاخه های درخت زندگی و گفتارهای نسبتا سطحی با اهل کوچه و همسایگان و مراقبت از ما بچه ها می پرداخت. البته دوستان هر دوشون محدود بودن تقریبا میشه بگی پدرم ارثیه های ذهنشون رو بهم دادن و مادرم هم به سهم خودش منو‌ کمی تا قسمتی محتاط بار آورد.

فعلا تا بدینجا رو با اجازه در وبتون ثبت کنم تا در مجال بهتری به ادامه بحث بپردازم. به احتمال بالا به سمت ریشه های وجودی خودم و جامعه پیرامونم خواهم پرداخت.

سلام و عرض ادب
بله اوقات فراغتی اگر هم بود باید به نحوی پر می‌شد و تنوع انتخاب‌ها مثل امروز نبود و بالاخره محدودیت داشت. ولی به طرز عجیبی کافی بود و رضایت و خوشحالی در پی داشت. کتابخانه‌ی پدرم همیشه مثل سرزمین عجایب برای آلیس درون من جذاب بود. گاهی دست درازی‌هایم پس زده می‌شد؛ ولی در نهایت که حریف فضولی من نمی‌شدند.

خوشبختانه شما هم پدر اهل کتاب و فضلی داشته‌اید و از این مواهب در کودکی نمی‌شود غافل شد. من هم به رسم ایام این را بعدها که بزرگتر شدم، فهمیدم. دیدم که هر چه قدر نگاه و عملکرد خانواده روی بچه‌ها تأثیرگذارند، حرف‌هایشان قدر ارزنی تأثیر ندارند. یعنی سبک زندگی و عمل‌شان هست مهم است نه چیزی که به زبان می‌آورند.
مانا باشید.

سید محسن سه‌شنبه 24 مهر 1403 ساعت 19:35 https://telon4.blogsky.com

انسان باید بدون تسلیم شدن،بدون شکایت،و بدون عقب نشینی تا انجا تلاش کند که موفق شودکه بفهمد. هیچ چیز، مهم نیست

سلام بر شما
بله درست می‌فرمایید تلاش انسان برای بهبود خودش همیشه ارزشمند است. حتی همان « فهمیدن» که به عنوان هدف تلاش انسان معرفی کرده‌اید در خدمت خود انسان است.

محمدرها شنبه 21 مهر 1403 ساعت 16:04 http://Ikhnatoon.blogfa.com

پست قبلی نظر شخصی و در واقع نوعی اکشن به برخی جملات درج شده در متن بالا بود. اما اگر تحلیلی و به شکلی چکیده به چالش مطرح شده در مقاله نگاه کنیم نگارنده از چند مشکل توامان نالان است.

۱‌. علی رغم نهادینه شدن فرهنگ محاوره، شنیداری یا گفتگو در سرزمین مادری (یعنی ایران) جایش را به فرهنگ مکتوب و مستند سازی نداده است.

۲. بروایت ساده تر ملت ما نهایت سعی خود را خواندن میگذارند و اگر هم گه گداری دست به قلم شوند در غربالگری مباحث مطرح شدت در علوم انسانی چندان محلی برای دفاع و اثبات ندارند.

۳. فرهنگ محاوره عملا دو عیب را با خود به همراه دارد. الف. فراموشی گوینده و مخاطبین بدلیل عدم ثبت وقایع ب. عدم مسئولیت پذیری یا پاسخگویی فردی که حرفی را زده یا حرفی را شنیده.

۴. در ۹۹٪ موارد حل مسائل در علوم ریاضی و مهندسی به یک جواب مشخص و قابل پذیرش برای طرح کننده مساله میرسد اما در علوم انسانی طیف جوابهای ممکن برای مساله بسیار زیاد است که نهایتا با کمک علم آمار و احتمال میتوان به جوابهای مساله در بازه هایی مشخص و دسته بندی شده به پاره ای از جوابهای قائل به شک دست یافت.
بطور مثال رفع خرابی یک قطعه در یک کشتی غول پیکر براحتی قابل تشخیص، مرتفع شدن، حتی ردیابی و نهایتا پیشگیری از وقوع مجدد است. اما تشخیص علت خودکشی یک نفر در جامعه شاید به این راحتیها نباشد؟ چراکه آن فرد در زنجیره ای از ارتباطات غیرهمسان و تجارب گوناگون قرار دارد. بروایت بهتر آزمایش یا عمل انجام شده منحصر به همان فرد است و برای فرد مشابه کارایی ندارد.

۵. فرهنگ مکتوب عمق مسائل طرح شده را زیادتر کرده و به جزئیات بیشتری می پردازد در حالیکه در گفتار و شنیدار میل به سطحی نگری، کلی گویی، انحراف و پرداختن به حواشی بسیار محتمل تر از جواب است. بطور مثال اگر به یک روانکاو مراجعه کنید اگر برایتان پرونده ای تشکیل دهد و با پرسش و پاسخ ریشه مشکل را درآورد بهتر به جواب یا درمان مشکل هرچند موقت می رسید تا اینکه به یک ملای مسلط به علوم فقهی، عقلی و یا نقلی مراجعه کنید. ملا مشکل را میشوند و درمانش را همان آن میگوید و نهایتا که بدنبال عمق و یافتن ریشه اصلی بپردازید شما را به اصول و مراجعی که در گذر زمان دچار استهلاک شده و از رده خارج شده اند ارجاع میدهد.

۶. فرهنگ مکتوب در مسائل ریاضی، مهندسی و پزشکی که منتجه اش هندبوکها، استانداردها و دستورالعملهای اجرایی شده در قیاس با علوم انسانی که بسترش بر ۴ محور گفتن، شنیدن، خواندن و نوشتن سوار است به یک اجماع کلی نرسیده است. بطور مثال قومیتهای زیادی در طول تاریخ آمده و رفته اند از بومیان جنگل نشین فاقد خط و دارای زبان محاوره یا در مرحله واپس تر به لحاظ تمدن دارنده زبان اشارتی و آوایی گرفته تا قومیتی مثل چینیها، هندوها، اعراب، لاتینها با سابقه فرهنگ و تمدن که بیشترین جمعیت متکلم به زبان واحد را دارند. و بطور کلی یا زبان مرده اند یا زبان زنده تکلم میکنند در گیرایی، پردازش و درج پاسخ بصورت واحد عمل نمیکنند. لاجرم شما مجبورید برای دریافت سفارشتان تصویر و مشخصات و درصورت لزوم نقشه و طرح را هم به اشتراک بگذارید.

در مجموع شما زمانیکه در جامعه مهندسین و پزشکان در تحلیل و پردازش برخی مفاهیم مثل رنگ، شکل و ابعاد به یک اجماع واحد برسید قریب به اتفاق متد حل مساله را دریافته اید. اما در علوم انسانی طرح چنین مسائلی عدم قطعیت بوضوح خودش را نشان میدهد. بطور مثال دفاع وکلا در یک پرونده قضایی می تواند صفر را به یک تبدیل کند و برعکس هم ممکن است سفید به رنگ سیاه نمایش داده شود.

سلام مجدد
خلاصه عناوینی که از ناله‌ها فراهم کرده‌اید جالب است
با ردیف سوم و پنجم فهرست شما بیشترین همدلی را دارم.
اضافه می‌کنم در حالی که سیستم آموزشی ما از ابتدا در مورد آموزش علوم انسانی عملکرد چندان مطلوبی نداشته همین حالا هم متأسفانه حال خوشی ندارد و با چندین درجه ارتقای منفی خصوصاً بعد از دوران کرونا در تمام شاخه‌های علوم به سرعت به سمت ناکارآمدی و اضمحلال پیش می‌رود. تمام این انحرافات و توسعه‌نیافتگی‌ها و کژتابی‌ها به جایی رسیده که مفاهیم پرابهام و غلط اندازی مثل اسلامی و ایرانی کردن علوم، یا تجاری‌سازی علوم انسانی در دستور کار سیاست گذاری قرار دارد.

این در حالی است که حتی وقتی اکنون در جهانی زندگی می‌کنیم که سود سیری‌ناپذیر اقتصادی و میل مکانیکی به شهروندان پرکار و سودمند مهم‌ترین نیروهای مسلط بر جامعه هستند، اهمیت پرورش شهروندان کاملی که بتوانند مستقل فکر کنند و سنت‌ها و روش‌ها را نقد کنند و اهمیت رنج‌ها و کامیابی‌های عمومی را بفهمند هرگز از دستور کار جهانی کنار نرفته است. از جمله مفاهیم قابل توجه در این زمینه را مارتا نوسبام فیلسوف معاصر در کتاب «چرا دموکراسی به علوم انسانی نیاز دارد؟» خود آورده است.
سپاس بابت وقتی که صرف خواندن و نوشتن نظرتان کردید.

محمدرها شنبه 21 مهر 1403 ساعت 02:41 http://Ikhnatoon.blogfa.com

در خلال نوشته ها چندتایی واژه جدید از شما یاد گرفتم. البته وظیفه نگارنده نیست که برای درک بهتر واژگان پاورقی بگذارد. بعنوان خواننده در دنیای امروز هرکجا معنی را نفهمیدیم ابزارهای متفاوتی دم دست وجود دارند تا واژگان ولو بیگانه قابل ترجمه و درک مطلب شوند.

و اما در پس نوشته هایتان اشاره به خط و مرز مابین تاریخ و ماقبل آن نمودید. انسان هرچه جلوتر برود ابزارهای بهتری برای کشفیات نیاکان خود پیدا میکند. البته رمزگشایی کتیبه های چند زبانه در ترجمه خطوط کمک شایانی میکنند. و در کنار سایر ابزارهای کاوشگر منتج به کشف دفینه ها در زیرخاک اینجا یا هر نقطه دیگری از کره خاکی یا یافتن اجسام غرق شده در کف دریاها ما را بیشتر با تاریخ پیوند میدهد.

آنچه که من نوعی را با تاریخ دوست نموده و در واقع عشق به تاریخ دارم، وجود سلولهای تحلیلگر و پرشتابی است که همواره با خودش سوالاتی را حمل میکند. مثلا پرسیدم اولین بار کدام قومیت پرچم را در جنگها استفاده نمود؟

ورای اینکه پاسخ هوش مصنوعی چه بود شاید در ذهنم بدنبال کاوه آهنگر میگشتم که برای غلبه بر سلطان مغزخور و نابودکننده جوانان درفشش را بالا کشید و آتش انتقامش بنیاد ظلم را درهم کوبید. که ضحاک شیطان صفت امروز نیز در قالبهایی چون نازیسم، فاشیسم، صهیونیسم، مائویسم، خم.ین.یی.سم و نئو ایسمهای مشابه و حتی لیبرالیسم و توتالیترها با تربیونهای یکطرفه مشغول "تجاوز به اذهان" ملتهای مختلف است‌.

سپس پرسیدم وظیفه پرچمدار چه بوده؟ و پس از دریافت پاسخ باز پرسیدم طبل و شیپور در میدان کارزار چه نقشی داشته اند؟ همه ابزارها و وظیفه های افراد کلیدی لشکر را بخوانی در یک جمله خلاصه میشود. "کمک به نظم و انسجام در رسیدن به هدف و مواجهه با آن."

یعنی ارتشی که به فراخور وظیفه اش تجهیز شده و تعلیم دیده اگر در میان گرد و غبار ستوران پرچمداری برای دیدن وضعیت و نمایش آن به لشکر نباشد، اگر طبلی برای هماهنگ شدن ضرباهنگ حرکت نباشد، و اگر شیپوری در نقش برو و بایست نباشد. جامعه چنان از هم متفرق میشود که با تک سرباز تعلیم دیده دچار رعب و فروپاشی میگردد.

پرچمداران این ملک میتوانند نخبگان تحصیلکرده ای باشند که در خاک رشد کرده و به بیرون پرتاب میشوند (شبیه همان آجرهای پرتابی در متن شما). طبال و شیپورچی معلومات خاصی نمیخواهد، فقط بمانند برخی اساتید امروزی هرچه صدایش را بالاتر ببرد لشکر بیشتری دور خودش جمع میکند.

نکته دیگر که در باب باستانیان به ذهنم رسید نگارش کتیبه بیستون و فرهاد تراش ناتمام است. امسال که آنجا را برای اولین بار دیدم، جدای ازینکه خودم تاکنون یکبار ننشستم از ابتدا تا انتهای متن کتیبه داریوش را کامل بخوانم و به ذهن بسپارم در زمان بازدید از خودم پرسیدم عجب سنگ بنایی را داریوش انتخاب کرده؟ و از چه ابزار و مصالحی برای تراش استفاده کرده؟ برای حفاظت از اثر قدرمسلم ماده ای به سنگها مالیده؟ بقیه آثار بعد از او در فاصله چند قدمی متعلق به اشکانیان و حتی صفویان بمرور فرسوده و مستهلک شده اما خطوط بیستون هنوز قابل خواندن است.

بعدا که روی گوگل مپ نگاه کردم بیستون تقریبا در مرکز امپراطوری هخامنشیان واقع شده. یعنی اگر یونانیان در شمال غرب، مصریان در جنوب غرب، هندوان در شرق یا اجداد سکاها در شمال شرق آن امپراطوری عظیم قصد حمله و تخریب کتیبه را داشتند در مرکزیت قرار گرفتن آن مصونیتش را بیشتر میکرد.

فرهادتراش که کاشفان اروپایی آن را منتسب به دوران خسروپرویز دانسته و معتقد بودند که این شاه نتوانسته شرح فتوحاتش را بنویسد. پرسشهای دیگری به همراه داشت، مثلا خسرویی که به هر دلیل (هماورد بودن لشکر روم یا یافتن تدریجی نقاط ضعف و قوت خود در علوم نظامی) اسیر یک جنگ فرسایشی ۳۰ ساله شد چه را میخواست ثابت کند؟ شوکت و اقتدارش را؟

و در وادی خیالاتم در نقش سرباز یا سربازانی فرو رفتم که از بدو استخدام تا بازنشستگی برای شاه مالیخولیایی بجنگم که یکبار از خودش نپرسید چرا برنده یا بازنده جنگ مشخص نمیشود؟ البته که سربازان جدید و قدیمی یا کشته و یا ناقص شدند. و یحتمل کمتر کسی در آن جمع مانده بود تا طعم بازنشستگی را بچشد!

منتجه روده درازیم در میان علوم انسانی تاریخ را با همه کم و کاستیهایش گل سرسبد میدانم. البته به حقوق، جامعه شناسی، روانشناسی، زبانشناسی هم احترام ویژه ای قائلم. و همینطور کاوشهایی گاه و بیگاه در ادیان، فلسفه و مدیریت.

سلام بر شما
اشاره‌ی رندانه‌ای بود. بگذارید به حساب این که سعی می‌کنم از زمانی که برای نوشتن پیدا می‌کنم بیشترین استفاده را بکنم. حق کاملاً با شماست و متعلقات و پاورقی و توضیحات هر چه بیشتر باشد، البته برای خود متن و خواننده بهتر است.

اتفاقاً این که گفتید دلمشغولی فوق العاده جالبی است. یادش بخیر روزی روزگاری که اینترنت نبود، جلد دوم مجموعه‌ی جذاب به من بگو چرا اسمش نخستین پدیده‌ها بود و من هم خیلی دوست داشتم و حالا هم دارم به اولین باری که کسی به فکر چیزی افتاد برسم و در ذهن خودم مجسمش کنم و بفهممش. مثال‌هایی که زده‌اید هر کدام جذابیت خودشان را دارند ولی خط و نگارش و نخستین جرقه‌های متن‌نگاری واقعاً دیوار بزرگی بین دو بخش قبل و بعد از خودشان کشیده‌اند. انسانی که توانست مفاهیمی را بدون این که روی دیواره‌ها نقاشی‌شان کند بیان کند. حالات و احساسات و منطق ذهنی خودش را ثبت کند، کار خیلی خیلی بزرگی کرد.

در مورد پس و پیشی و اولویت حوزه‌های مختلف علوم انسانی بیشتر به سلیقه و دغدغه‌های فکری بر می‌گردد ومی‌توانم بگویم علوم انسانی کل تقریباً واحدی است که حوزه‌های مختلفش بسیار هم‌پوشانی دارند و چندان از هم منفک نیستند. من خودم تاریخ دان نیستم ولی تاریخ دانان و مورخان را دوست دارم.

monparnass جمعه 20 مهر 1403 ساعت 21:49 http://monparnass.blogsky.com

"در آستانه‌ی ورود به جهان علوم انسانی همه چیز یک‌باره از پیش چشمم ناپدید شد. انگار همه چیز ناگهان لغزان، سیال و مه‌آلود، نامتناهی، بدون مرز و در نتیجه نشناختنی شده بود. "
+
" هر چه قدر علوم مهندسی متکی بر مشاهده، سنجش، ثبت و ضبط و مستندسازی است، علوم انسانی بر افواه و فرهنگ شفاهی تکیه زده است. "

علوم مهندسی از جهان پیرامون ما نشات گرفته
و
علوم انسانی از خود ما
همین نشانگر این مساله هست که علوم انسانی چقدر غیر قابل اعتماد و غیر واقعی هستند
در علوم مهندسی خطا در درک مفاهیم جهان پیرامون ما
خیلی اتفاق افتاده
اما مثل یه فیدبک منفی
فرضیه های خطا با کمک شواهد فیزیکی و ابزارهای جدیدتر
اصلاح شدند و فرضیه ها وتئوری های صحیح تری جایگزین شدند .
اگر نیاز عملی و واقعی به مدون سازی و نظریه پردازی برای اداره توده انسانها
که بهش اجتماع می گن نبود
من بالکل منکر لزوم علوم انسانی میشدم
به نظر من بجز قسمتهایی از این علم
مثل اقتصاد یا سیاست
بقیه شبیه شعرند
همون قدر سست و بی پایه
و همون قدر رویایی و انتزاعی
با همون درجه اهمیتی که شعر می تونه
در زندگی روزمره یک نفر داشته باشه
همیشه به یاد سخنی از آل احمد می افتم
البته نقل به مضمون !!!
> کار دانشکده های ادبیات ما شده
پیدا کردن صاحبان سرشناس قبرهای گمنام
یا پیدا کردن قبر گمنام آدمهای سرشناس <




پ.ن :
علوم انسانی
- بجز اقتصاد و سیاست -
بی شباهت به بازیهای فکری نیستند .
برای اونهایی جذابند که از درگیر کردن ذهنشون
با مفاهیم انتزاعی و بدون مصداق
در دنیای اطراف ما لذت میبرن .
همه که فوتبال و پینگ پنگ و قایق سواری دوست ندارند
شطرنج هم علاقه مندان خودشون داره
هر چند که بر عکس تمام ورزشها
برای جسم شطرنج باز فقط ضرر ببار میاره !!!
منظورم همون مدتها نشستن و بی تحرکیه
که شطرنج باز ها برعکس بقیه ورزشها
مجبور به اون هستند .

سلام
فکر می‌کنم وفاداری به ساز و کار علوم باید بتواند ما را وادار کند دقیق‌تر صحبت کنیم.
در مورد علوم به جای نشأت گرفتن می‌شود از «محتوا» و «روش» صحبت کرد، چون در نهایت همه‌ی علوم به نحوی حاصل کارکرد و تعامل ذهن انسان هستند. اما در مورد نتیجه‌گیری که از گزاره‌های اول خودتان کرده‌اید، منطق دندان‌گیری نمی‌بینم.
کلیاتی که در مورد چرخه‌ی خودبهبودی مستمر گفته‌ای در مورد تمام علوم به اشکال متفاوت صدق می‌کند.
در واقع بحث اصلی این متن بر سر مقایسه‌ و ارتباط فرهنگ شفاهی و فرهنگ مکتوب و استفاده از آن‌ها به عنوان «روش» در شاخه‌های مختلف علوم است.

دانیال جمعه 20 مهر 1403 ساعت 19:33

سلام
نقدی که به علوم انسانی بطور عام وارد است مختص خودمان نکنید. البته این نقد که فرهنگ ما شفاهی‌محور است و مقایسه‌ی آن با فرهنگی که خودش را مکتوب می‌کند کاملن درست است. یک علتش این است که زبان فارسی به دلایلی که بیانش در اینجا میسر نیست از سنت و ریشه‌ی خود بریده شده است و به زبان شعر و ابهام و استعاره و حاشیه نویسی تقلیل یافته است حال آنکه علم، زبانی دقیق و صریح می‌طلبد. با این حال، وجه ابهامی و پاردوکسیکال، وجه ممیزه‌ی علوم مهندسی و علوم انسانی بطور عام است. چون اصول موضوعه این دو متفاوت است. یکی ابژکتیو است دیگری سوبژکتیو. یکی بر توضیح جهان استوار است دیگری بر تأویل آن.
ممنون

سلام بر شما
البته هدف این نوشتار به هیچ عنوان نقد علوم انسانی به عنوان یک شاخه از معرفت نیست و اصلاً من چنین جایگاهی ندارم. موضوع به توصیف تجربه‌ی من از علوم انسانی در دانشگاه‌ها است که مهم‌ترین ویژگی‌های فرهنگ شفاهی را به خود جلب کرده است. شما به دلایل درستی اشاره کرده‌اید که چرا این فرهنگ به قول شما شفاهی‌محور شده است و من هم تلاش کرده‌ام برخی از پیامدهای بسنده کردن به فرهنگ شفاهی و تسری یافتن آن به عرصه‌ی یادگیری علوم انسانی را نشان بدهم.
بین کلام اشاره‌ای کرده‌اید به بریده شدن زبان فارسی از سنت و ریشه‌ی خود که آن را به زبان شعر و استعاره و ... تقلیل داده است. من چنین تصوری از رگ و ریشه‌ی زبان فارسی ندارم و اگر توضیح مختصری می‌دادید، برایم غنیمت بود.
ممنون از این که نظرتان را در میان گذاشتید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد