نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

به نو کردن ماه بر بام شدیم، ماه بر نیامد!

پیش از این درباره‌ی غایب بودن امر سیاسی در ایران نوشته‌ام. از همین رو نیروهای خاکستری که می‌خواهند با تأسی به شعار «اصلاح طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» خود را به عنوان نیروی سومی که نه این است و نه آن معرفی کنند، در واقع هم این هستند و هم آن.

این گروه‌ها تلاش می‌کنند با رتوریک‌های جدیدی از قبیل اقتدار نظامی، نیروی سوم یا اپوزیسیون، ذهن مردم را به سمت خود برگردانده و اقناع‌شان کنند که نیروی جدیدی می‌تواند وضعیت دیگری رقم زند و حاکمیت را وادار به شنیدن صدای مطالبات مردم کند. ولی تکلیف آن‌ها، با آدرس غلطی که از محل نزاع و کشمکش می‌دهند از هم اکنون روشن است.

ولی چرا از عدم امکان برآمدن نیروی سیاسی جدید در وضعیت فعلی حرف می‌زنم؟

چون به نظرم موضع اصلی کشمکش و منازعه در سیاست ایران اصول‌گرایی و اصلاح‌طلبی یا چپ و راست یا دین‌داری و سکولاریسم یا آزادی و عدالت یا حتی داخل و خارج نیست. بلکه بر سر شکاف ذاتی و بحران مشروعیت قدرت حاکم است. امر حاکم با ابتنای بر نوعی الهیات سیاسی الزامی برای نشستن پای مذاکره و قرارداد بستن با مردم ندارد. مردمی که پای قرارداد نیستند «شهروند دارای حق» نیستند. به این ترتیب، تنها محل نزاع سیاست به جای حقوق مردم، بر سر الهیات سیاسی گوناگون است. یعنی گروه‌های سیاسی فعلی در زمین بازی امر حاکم و در پی رفع و رجوع شکاف ذاتی آن هستند.

 اصول‌گرایان با پاک‌کردن صورت مسأله از اساس، منکر وجود شکاف و بحران مشروعیت در امر حاکم می‌شوند. اصلاح‌طلبان هم می‌خواهند خلاء پدیدار شده در آن شکاف را با حضور خودشان پُر کنند و مانع دیده‌شدن آن شوند. این گروه‌ها علاوه بر این که کثرت و تنوع جامعه را بازنمایی نمی‌کنند با هیاهو بر سر هیچ، جامعه را که می‌تواند مولد امر سیاسی باشد، از کشمکش در شکاف اصلی قدرت به جای دیگری  هدایت کرده و نیروی آن را بلا اثر می‌کنند.

در چنین بستری ظهور هر نیروی دیگری با هر ظاهر متفاوتی که داشته باشد از رادیکال‌ترین نیروهای تحول‌خواه تا محافظه‌کار‌ترین‌شان، فقط بدیل یکی از این دو رویکرد است و به استخدام یکی از دو تیم درخواهد آمد. بازیگرانی که به جز تفاوت‌های اندک در روحیات فردی تمایز چندانی از یک‌دیگر ندارند و همه در کار تثبیت امر حاکم هستند.

دو نیرو تاکنون مطابق قانونی نانوشته، نهادهای انتصابی و انتخابی را به شکل متناوب در اختیار گرفته‌اند. هر دو با تناسبی متوازن، سهم قابل توجهی در برخورداری از منابع و سرمایه‌های ملی و انباشت ثروت داشته‌اند و حین رقابت به خاطر یک مشت ریال حتی روی یک‌دیگر را خراشیده‌اند. ولی متوجه شده‌اند برای این‌که نفوذ و بهره‌مندی‌شان به خاطر گردش نیروهای انتخابی آسیب احتمالی نبیند؛ لازم است بخشی از منابع و سرمایه‌ها را به دست معتمدان خود بسپرند، لاجرم مرزهایشان محوتر و بی‌خاصیت‌تر شده است.

 دلیل این که اصلاح‌طلبان در مقابل هر انتقاد و اعتراضی از چه باید کرد و چه می‌توان کرد حرف می‌زنند همین است. آن‌ها می‌گویند آلترناتیوی وجود ندارد. می‌گویند اصلاح تنها روش است و حتی اگر اصلاح‌طلبان هم نباشند اصلاحات باید بماند. به حاکمیت توصیه می‌کنند اصلاحات را حتی بدون چهره‌های اصلاح‌طلب فعلی ادامه دهد. البته درست می‌گویند. منتها نه به این دلیل که موضع برحق‌تر و دلایل محکم‌تری نسب به رقیب‌شان دارند و یا اصلاحات در حقیقت، نیروی مؤثری برای رفع مشکلات است، بلکه به این خاطر که بنیاد اصلاحات بر وجود شکاف در ماهیت ذاتی و مشروعیت امر حاکم مستقر است و بدون آن هم اصلاحاتی وجود نخواهد داشت. پس صیانت از حاکمیت مطلق با مشی خود را تنها امکان سیاست در ایران جلوه می‌دهند.

 تحرکات فعلی وضعیت را عوض نخواهد کرد؛ چون تعادلی که در کارکرد اصلاح‌طلب و اصول‌گرا برای حاکمیت تاکنون کار کرده است، فقط هنگام مواجهه با نظم بین‌المللی بحرانی می‌شود. حال که در جریان مذاکرات نامرئی و نرمش اجباری، امکان استخراج یک سهام پرسود در سفره‌ی انقلاب هست، تمام جنجال‌ها بر سر این است که اصلاح‌طلبان نمی‌خواهند مفت و مسلم امتیازات حاصله از گفتگو و رفع مشکلات با آمریکا را به سادگی به هم‌پالکی‌های اصول‌گرایشان واگذار کنند. نام این تقلا و رقابت، نه مبارزه با فساد است، نه دفاع از حقوق مردم و نه دموکراسی و تحقق امر سیاسی. واقعیت این است که با انکار و پنهان‌کردن و حتی رفو کردن شکاف قدرت، امکانی برای سیاست ورزیدن در ایران وجود ندارد.

به این ترتیب روشن است که در حال حاضر همه‌ی گروه‌های سیاسی برای ایجاد تنوع و رفع بحران می‌توانند در عرصه‌ی عمومی حضور داشته باشند، به شرطی که یا منکر وجود شکاف  اصلی قدرت باشند یا بخواهند مانع دیده شدن آن شوند. در غیر این صورت جایی در میدان سیاست نخواهند داشت. این‌جاست که امر سیاسی برای مدتی نامعلوم به محاق می‌رود.

سومین پلیس

وقتی این کتاب را خواندم حیرت‌زده بودم، از خودم پرسیدم خواسته‌ی اصلی ادبیات و رمان چیست؟ واقعی بودن یا گریختن از واقعیت؟ تا می‌خواستم غرق داستانی شوم که یک‌ضرب و محکم با یک قتل فجیع شروع شده بود، یک‌باره وارد دنیایی می‌شدم که در آن انگار همه چیز رقیق‌تر یا همه چیز متراکم‌تر و غلیظ‌تر از واقعیت شده بود. تا می‌خواستم قوانین این دنیا را بفهمم، ماجراها شکل عجیب و طنازانه‌ای به خود می‌گرفت و سایه‌ای از واقعیت کمی دورتر خودش را نشان می‌داد. ولی اشتیاقی قوی به خواندن ادامه‌ی ماجرای کتاب وادارم می‌کرد. رها کردنی نبود، نمی‌خواستم مغلوب تلاطم‌های داستان شوم. البته که چنین تأثیرگذاری متناقض و تودرتویی با هر کتابی اتفاق نمی‌افتد.

 داستان اگر گزارش واقعیت باشد که رمان نباید تفاوتی با گزارش خبری مستند داشته ‌باشد و اصلاً به هنر نمی‌ماند؛ اگر هم گریختن از واقعیت و بی‌اهمیت جلوه دادن آن باشد که پای انسان را از زمین زندگی خواهد کَند و او را غرق در اوهام و خیالات بی‌ثمر خواهد کرد.

اما رابطه‌ی ادبیات با واقعیت حالا از نظر من به شکل بازتابی و متقارن و با تناظر یک به یک نیست. واقعیت در متن هنر رمان هست؛ اما مثل پرتو نوری در آب یا بلور شکسته می‌شود، حتی محو می‌شود؛ ولی به شیوه‌ی دیگری بازآفرینی و فهمیده می‌شود. این شیوه‌ی دیگر، چه بسا امتحان‌کردن راه دیگری برای درک بهتر واقعیت‌ها و واکنش مناسب‌تر به آن باشد. بازتاب مستقیم واقعیت اجتماعی در ادبیات، به قول تروتسکی نشان نوعی ناپختگی و کاری انفعالی و مکانیکی است. گویا اثر ادبی به آینه یا ضبط‌صوت تبدیل شده باشد، در صورتی که هنر اگر چه بازتاب جهان عینی و برگرفته از واقعیت است، اما دست به ابداعی خلاقانه در نحوه‌ی بازتابش هم می‌زند. از این رو علاوه بر عنصر زیبایی‌، تنوع و تکثر منظرهای معرفتی و انواع فهم را با خود به همراه می‌آورد. به این ترتیب، روایت‌ها و سبک‌های مختلف نوشتاری در رمان پدید می‌آیند.

 

پس اگر نویسنده‌ای بتواند دست خواننده را در متن یک روایت واقع‌گرایانه بگیرد و با چفت‌و‌بست محکمِ یک داستان جنایی، ذهن او را به دنیایی فانتزی ببرد و سپس دوباره با موفقیت و بصیرتی تکان‌دهنده روی پاهایش به واقعیت برگرداند، لابد نویسنده‌ی توانایی است.

 به نظرم فلن اوبراین به خوبی و با خلاقیتی درخشان، در رمان«سومین پلیس» از پسِ این کار برآمده است. البته این یکی از چندین اسم مستعاری است که برایان اونولان  Brian O'Nolan   برای خودش گذاشته بود؛ چون برای دولت کار می‌کرد و نمی‌توانست چیزی با نام خودش منتشر کند. اونولان در سال 1911 در ایرلند و در خانواده‌ی پرجمعیت و معمولی یک کارمند دولت به دنیا آمده بود. در فضای جنگ و التهاب آن سال‌ها فهمیده بود که تنها راه نشان‌دادن وضعیت آشوب‌ناک و وحشت ناشی از واقعیت‌ها، این نیست که از آن رونویسی کنیم. راه‌های دیگری را هم می‌توان آزمود.

 این بود که مرد ایرلندی دست به آزمودن زد و این کتاب را حوالی سی‌سالگی‌اش در سال‌های آغاز جنگ جهانی دوم نوشت. در زمان حیات او، هیچ ناشری به دلیل چیزی که حال‌وهوای بیش از حد فانتزی و اسرارآمیز داستان می‌نامیدند، چاپش نکردند. خوشبختانه همسرش یک سال بعد از مرگش نسخه‌ی دست‌نویس آن را پیدا کرد و بیست‌و‌هفت سال بعد از نوشته‌شدنش منتشر کرد. اوبراین وقتی زنده بود با طنز خاص خودش ادعا کرده بود در مسافرتی، پنجره‌ی قطار باز بوده و باد ورقه‌های داستانش را با خود برده است.

سومین پلیس در دهه‌ی هفتاد دوباره کشف شد. در حالی که نویسنده در زمان زندگی خودش شناخته‌شده نبود و علاوه بر این که مجبور بود برای گذران زندگی خانواده‌اش تمام وقت کار کند از دست رد ناشران، سرخورده شده بود و تا بیست سال پس از سومین پلیس با اسامی مستعار دیگری جز مقالات طنز پرطرفدار برای مطبوعات، چیزی نمی‌نوشت.

 حال و هوای گروتسک و فضای مدرن رمان و رفت‌ و برگشت خلاقانه‌اش بین ژانرهای مختلف ادبی، گویی جلوتر از زمان خود بود و به دهه‌ها زمان نیاز داشت تا فهمیده شود. کتاب سال‌ها بعد از انتشار، مورد تحسین منتقدان و چهره‌های ادبی قرار گرفت و نویسنده‌اش را به عنوان یکی از سه ستون ادبیات ایرلند در کنار ساموئل بکت و جیمز جویس قرار داد. جویس و بکت در ایران شهرت زیادی دارند و شناخته شده‌اند؛ ولی زبان و لحن و جهان خاص اوبراین را با ترجمه‌ی همین کتابش توسط پیمان خاکسار می‌شناسیم. کارهای دیگرش هنوز ترجمه نشده‌اند.

 

داستان سومین پلیس درباره‌ی مردی با یک پای چوبی است که فقط می‌دانیم در کودکی توسط پدر و مادرش در مزرعه‌ی خانوادگی‌شان رها شده و بعد به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی رفته است. او در مدرسه با آثار فردی به نام دوسلبی آشنا و شیفته‌اش می‌شود. پس از بازگشت به خانه با هدایت و هم‌دستی کارگر مزرعه، دست به قتل پیرمرد پول‌داری به نام مترز می‌زند. فقط برای این‌که پول لازم برای چاپ کتابی که در شرح و تفسیر عقاید دوسلبی نوشته را فراهم کند.

نویسنده از زبان همین مرد داستانش را روایت می‌کند. به شیوه‌ی رمان‌های مدرن فقط چیزهایی ضروری را می‌گوید که برای شکل‌گیری داستان لازم هستند بدون یک کلمه حرف حاشیه‌ای و شخصیت اضافی. هر جمله و اشاره‌ای یک جا به کار مضمون داستان آمده است و مثل پیچ یا مهره‌ای مفصل‌های آن را به هم محکم کرده است. مهم‌تر از آن راوی در کنار ما و با ما صریح و صادق است:

«زندگی‌ام در مدرسه خیلی اتفاق مهمی نیست. البته به جز یک چیز. آشنایی با دوسلبی. کتابی از او بود به اسم ساعات طلایی، دو صفحه‌ی آخرش هم کنده شده بود. وقتی نوزده سالم شد و تحصیلاتم تمام، دیگر آگاه شده بودم که کتاب ارزشمند است و به همین خاطر دزدیمش. باید بگویم که بدون ذره‌ای عذاب وجدان، کتاب را در کیفم انداختم و اگر الان هم به گذشته برگردم باز هم این کار را خواهم کرد. اولین خطای جدی من به خاطر دوسلبی بود و به خاطر او هم بود که بزرگترین گناه زندگی‌ام را مرتکب شدم.»

صداقت و بلاهت تسخرآمیز او را همه‌جا حتی در مورد خودش می‌توان دید:

«بعد از مدرسه یک‌راست برنگشتم خانه. چند ماه در جاهای دیگر سر کردم و ذهنم را وسعت بخشیدم و ته تویش را درآوردم که مجموعه آثار دوسلبی چقدر برایم خرج برمی‌دارد. در یکی از جاهایی که ذهنم را وسعت می‌دادم، یک شب اتفاق بدی برایم افتاد. پایم از شش‌جا شکست یا اگر شما دوست دارید شکستندش و وقتی این قدر بهتر شدم که راه بیفتم یک پایم از چوب بود. می‌دانستم که بی‌پولم و زندگی ساده نخواهد بود؛ ولی اطمینان داشتم که اگر قرار باشد اسمم در آینده بیاید در کنار اسم دوسلبی خواهد بود.»

این دوسلبی کیست؟ دانشمند فیزیک‌دان و فیلسوف و نظریه‌پردازی خیالی که نویسنده قامتی جدی و خلاقانه برایش تراشیده است.

سومین پلیس در گذر تودرتو از واقعیت به فانتزی و بالعکس دو روایت موازی را با هم پیش می‌برد. یکی روایتی است که در زیرنویس‌ها و پاورقی‌های مفصل کتاب، از عقاید عجیب‌و‌غریب دوسلبی درباره‌ی زمین و زمان و آدم‌ها می‌خوانیم و دیگری داستانی که از زبان راوی اول شخص درباره‌ی ماجرای خودش آمده است. راوی بعد از کشتن پیرمرد جعبه‌ی پول‌های او را پیدا نمی‌کند و به پاسگاه پلیس می‌رود که از رباینده‌ی جعبه شکایت کند. بعد از ملاقات با دو پلیس در پاسگاه، در همراهی آن‌ها درگیر ماجراهایی عجیب می‌شود؛ به جست‌و‌جوی مرزهای خیال و واقعیت می‌رود، تا زمانی که سومین پلیس را می‌بیند و ...در نهایت اوست که راوی را متوجه واقعیت می‌کند.

 

  متن اصلی کتاب، به گفته‌ی خوانندگان انگلیسی‌زبان در سایت گودریدز، دشوار ولی شیرین و پر از بازی‌های زبانی است که گفته می‌شود باید با هشیاری و ظرافت لهجه‌ی ایرلندی خوانده شوند. پس قابل درک است که چرا خاکسار گفته است، ترجمه‌اش به قدری دشوار و طاقت‌فرسا بوده که چند بار نزدیک بوده ترجمه را نیمه‌کاره رها کند. البته که توانمندی او در ترجمه و تساهلش در انتخاب الفاظ معادل، باعث شده ما نثر روان و قابل‌‌فهمی به زبان فارسی داشته باشیم و مضمون داستان را متوجه شویم؛ ولی لابد ظرایف زبانی زیادی از لحن و نثر اوبراین از دست رفته است.

همان‌طور که فلن اوبراینِ نویسنده تسلیم دشواری و پیچیدگی واقعیت‌های زندگی و فرم‌ ترکیبی داستان درون ذهنش و غربت شخصیت‌هایش نشده و پیمان‌خاکسارِ مترجم هم تسلیم سختی متن اوبراین نشده است؛ اگر خواننده هم با دقت و صبوری کتاب را بخواند، در پایان پاداش آن را خواهد گرفت. بعد از خواندن، تازه متوجه خواهد شد که چرا سومین پلیس، کتاب بسیار مهمی در تاریخ ادبیات جهان است.

 دنیایی که اوبراین خلق کرده، ابزورد است. ما را به ملاقات پوچی می‌برد؛ اما ناامید رها نمی‌کند. در دنیای او همیشه برای به وجود آمدن جهانی بهتر امید هست. حتی بعد از ملاقات سومین پلیس که درمی‌یابیم که همراه راوی و شخصیت‌ها سرِ کار بوده‌ایم و او تنها کسی است که همه چیز را می‌داند و راه گریزی برای راوی قاتل نیست، هم‌چنان امیدواریم.

 نویسنده با منطق و کلمات علمی، نظریاتی شبه‌‌علمی از زبان دوسلبی نقل می‌کند و آن‌ها را استادانه به شکل قطعاتی از یک کولاژ مدرن در بخش‌های مختلف داستان جا می‌کند. ما به سادگی متوجه چرند بودن نظریه‌ها می‌شویم، در عین حال نمی‌توانیم ردشان کنیم. این یعنی برای هر رطب‌و‌یابسی می‌توان دلیلی به ظاهر منطقی تراشید و نباید فریب ظاهر عقاید را خورد. اگر بپرسید پس خاصیت مزخرفاتی که از طرف دوسلبی به خورد داستان می‌رود چیست؟ می‌توانم بگویم شاید مثل متافیزیک، فلسفه و مذهب می‌توانند کمک کنند، مصیبت‌ها را راحت‌تر تحمل کنیم و با این فکر که خیلی هم احمق نیستیم تسلای خاطری هم پیدا کنیم:

«لطف خواندن یک صفحه از آثار دوسلبی در این است که به طور گریزناپذیری هرکسی را به این باورِ خوشحال‌کننده رهنمون می‌شود که در مجمع ابلهان، ابله‌ترین فرد نیست.»

اعتراف می‌کنم، اعترافِ کم‌نظیری است، درباره‌ی خیلی از کارهایی که می‌کنیم.

 

نویسنده با ساختن ابدیت‌ها و بهشت‌هایی در جهان داستان خود، بیهودگی  وعده‌های متافیزیکی و الهیاتی را در مقابل ما می‌نهد. انسان در طول زندگی‌اش سرگرم و دلخوش با آرزوی ابدیت و جاودانگی است و در بیکاری‌اش به کار تکراری خلق هیچ می‌پردازد. برای مثال جعبه‌های باظرافت و بسیار زیبایی که یکی از پلیس‌ها می‌سازد و تو در توی هم قرار می‌گیرند، مسحور‌کننده‌اند؛ اما آخرین جعبه‌ها آن‌قدر کوچک‌اند که با چشم انسان و حتی ذره‌بین قابل دیدن نیستند. پس چه سود از زیبایی‌شان؟ به‌راستی آن ابدیت تکراری به چه کاری می‌آید جز کش دادن زمان؟

«- این ابدیته؟ چرا به این می‌گین ابدیت؟

 مک‌کروسکین لبخند مرموزی زد و گفت: به غبغب من دست بزن! برای این که ما این‌جا پیر نمی‌شیم. وقتی‌ از این‌جا خارج می‌شی دقیقاً همون سنی رو داری که موقع ورود داشتی.

- از کجا مطمئنین که این‌جا پیر نمی‌شین؟

- خیلی ساده. این‌جا اصلاً ریش رشد نمی‌کنه و گرسنه‌ات نمی‌شه. پیپت تموم روز دود می‌کنه و توتونش تموم نمی‌شه و لیوان ویسکی‌ات هر چقدر هم ازش بخوری باز هم پره و مهم هم نیست چقدر بخوری چون از وقت هشیاریت مست‌تر نمی‌شی. بعد مغرورانه گفت نظرت درباره‌ی این‌که آدم هیچ‌وقت مجبور نباشه صورتش رو اصلاح کنه چیه؟ تجربه‌ی بی‌نظیری نیست؟»


در اثنای داستان، نویسنده به عمد طبقه‌بندی‌های رایج در زبان و اشیاء و آن‌چه از جهان می‌دانیم را به شکل رادیکالی به هم می‌ریزد و پس از آن در فضای غریب و ترسناکی که ساخته است، واقعیت‌هایی را نشان‌مان می‌دهد که در فضای رئالیستی شاید کمتر قادر به دیدن‌شان هستیم و بقول راوی شاید زیباتر از اونی هستن که بشه راجع بهشون حرف زد. با طنازی خاص خودش نشان می‌دهد که هیچ چیز ارزش خیلی جدی گرفته‌شدن را ندارد و ما خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کنیم می‌دانیم. خواننده می‌تواند تناقض بین درک انسان از واقعیت و خود واقعیت را در دو جمله‌ای که از دوسلبی و شکسپیر در ابتدای کتاب آمده است ردیابی کند. دوسلبی از وجود انسان توهمی گفته است که عاقلانه نیست حتی دلواپس توهم اعظمی مثل مرگ باشد. اما شکسپیر از بدترین اتفاقاتی گفته که در انتظار انسان است و باید به آن‌ها بیندیشد:

«با این تصور که روند زندگی عادی وهمی بیش نیست، طبیعی بود که دوسلبی توجه زیادی به مصیبت‌های زندگی نشان ندهد و هیچ راهی هم برای روبرو شدن با آن‌ها ارائه نکند.»

موضع نویسنده آشکار نیست، پایش تا پایان نمی‌لغزد؛ ولی هر دو سوی تضاد را هنرمندانه مقابل چشمان خواننده می‌آورد. گاهی مثل شخصیت راوی به دوسلبی نزدیک‌تر است و گاهی به شکسپیر. مهارت او در جابجایی زاویه‌ی دیدش در داستان، معرکه است.  

 

دوچرخه‌ای که مثل یک شخصیت کمیک پرقدرت، در قلب داستان و روی جلد کتاب حضور دارد ابزاری‌ ساخته‌ی دست انسان است که ادامه‌ی وجود انسان شده است. با استفاده از آن آدم‌ها روزبه‌روز دوچرخه‌تر و دوچرخه‌ها روزبه‌روز آدم‌تر می‌شوند. اوبراین سال‌ها قبل از اوژن یونسکو فضای کرگدنی او را بین دوچرخه و انسان خلق کرده است. این فضا می‌تواند نقدی بر جنون ماشینیسم انسان در مسیر صنعتی شدن باشد. می‌بینید که به واقع، رمان سومین پلیس دهه‌ها فراتر از زمان نوشته‌شدنش بود.

 

با خواندن رمان با خود فکر می‌کنم چیزی که من می‌بینم واقعیت دارد؟ یا چیزی که از قبل یادگرفته‌ام و دیده‌ام و اکنون می‌دانم؟ راوی اولی را ترجیح می‌دهد و با قصه‌‌ی پرکششی که تعریف می‌کند، مرا هم با خود همراه می‌کند و نشان می‌دهد که برداشت‌های من چه اندازه می‌توانند دور از واقعیت باشند؟ در حالی که ظاهر بی‌عیب و نقصی هم دارند. به نظرم این بیرون‌کشیدن رئالیسم ناب از دل فانتزی است که کار اوبراین را خاص و فوق‌العاده کرده‌ است.

«تصمیم عجولانه‌ای گرفتم مبنی بر این که به آن‌چه در برابر چشمانم بود اعتماد کنم نه به حافظه‌ام... ذهنم دوباره برگشت مزرعه و از مترز پرسیدم خیله خوب چرا همیشه جواب می‌دین نه؟ خندیدم که به حرف زدن ترغیبش کنم... اینایی که داره می‌گه خیلی با ارزشن..

جواب داد: نه نسبت به آره کلمه بهتریه.

 فکر کردم دوباره برگشتیم به نقطه‌ی اول و پرسیدم منظورتون چیه؟ گفت: مردم اگه بدونن که فقط یه جواب در انتطارشونه دیگه به خودشون زحمت سؤال‌کردن نمی‌دن‌. افکاری هم هیچ شانسی برای موفقیت ندارن اصلاً خودشون رو به دردسر نمی‌ندازن که به ذهن آدم خطور کنن.»

شما هم یاد رمان فوق‌العاده‌ی هرمان ملویل و شخصیت بارتلبی افتادید؟

 

از نظر اجرای تکنیک‌های داستانی می‌شود به دیالوگ‌های پرمایه و خیلی قوی بین شخصیت‌ها اشاره کرد که با ریتم تند و جملات کوتاه جای پرگویی و شرح و تفصیل‌های کسل‌کننده را گرفته‌اند و این از جذابیت‌هایی است که رمان اوبراین را بسیار خواندنی می‌کند. در اثنای خواندن، همه جا صدای معصومانه و پر از صداقت راوی در دنیای دیوانه‌ی دیوانه و نیز پایان‌بندی معرکه‌ی داستان شما را شیفته‌ی خود خواهد کرد. این داستانی کاملاً غیر‌معمول درباره‌ی معمولی‌ترین آدم‌های دنیاست که به چندباره خواندن هم می‌ارزد.

 

شناسه کتاب: سومین پلیس/ فلن اوبراین/ ترجمه‌ی پیمان خاکسار/ نشر چشمه