اغلب وقتی در مورد کسی میگویم فلانی اهل اندیشه است یا برعکس بیفکر و ناتوان از اندیشیدن است، مرادم فکر روزمره و اندیشهی معاش نیست. بلکه نوعی کاوشگری است که ذهن فرد را بیشتر اوقات هشیار نگه میدارد و به قضاوت و تشخیص سوق میدهد. غالباً توانایی فکرکردن را به داشتن انواعِ هوش خلاصه میکنند. نکته اینجاست که به نظرم تواناییِ اندیشیدن لزوماً نسبتی با میزان هوش و سواد و سطح روشنفکر بودن ندارد. ذهن زیبا و فکور ذهنی هشیار و خودآگاه است که به موقع میتواند داوری کند. در واقع هیچ سطحی از این برخورداریها، افراد را در مقابل بیفکری و ناتوانی از قضاوت مصون نمیکند که هیچ؛ حتی ممکن است افراد باهوشتر و باسوادتر زودتر در دام ایدههای خود بیفتند و دچار بیفکری و نشئگی ذهن شوند.
«شر» و ابتذالی که از بهکار بستن مدام شر تا سر حد پیشپا افتادهکردنش ناشی میشود، فقط یک «فاصله» است که بین آدم و اعمال خودِ آدم میافتد. یعنی همان بیفکری و ناتوانی از قضاوت است و نداشتن توان تخیلِ خود را به جای دیگری گذاشتن و دیدن. به نظرم هانا آرنت به درستی فهمیده که این سطح از بیفکری و فاصله از واقعیتها میتواند بیشتر از تمام غرایز شرارتآمیزی که شاید در ذات انسان نهفته است، ویرانی و تباهی به بار بیاورد.
او با عبارت درست و درخشان ابتذال شر Banality of Evil خواست نشان بدهد که در دل ساختارهای پیچیده و بوروکراتیک جهان مدرن - که نقشها و کارکردهای خنثی و غیرشخصی برای افراد تعریف میشود و عاملیت و داوری انسانی آنها را تا حد امکان سرکوب و سلب میکنند - چه خطرات بالقوه هولناکی وجود دارد؛ و ما تا چه حد برای کنترل و مواجهه با این خطرات نامسلحیم. فاصله گرفتن از زندگی آگاهانه، بخش مهمی از تجربهی خوب زیستن را از ما میگیرد و ممکن است این عمر و فرصت محدود که در اختیارمان هست، بازیچهی مبتذلِ دستِ کسانی شود که به غلط، عمر و قدرت خود را نامحدود پنداشتهاند.
برای همین است که باید عنان فکر و داوری خویش را محکم بچسبیم، نسبت به همه چیز شکاک و پرسشگر باشیم و مهمتر از همه، آن گفتگوی درونی خویشتن با خویشتن را همیشه زنده نگه داریم. گفتگو از جنس چیزی که فکر آدم را برهنه میکند و در جایگاه اعترافات مینشاند.
بدین سان من گاهی کلمات گزنده دربارهی خودم را دوست دارم. کلماتی که جرقه میشوند و به قول مرتضی کیوان پلاس تیرهی عادت را میسوزانند و مرا تنها با خود اما در روشنی باقی میگذارند. دوست دارم نوشتن، همراهی با خودم، سلسله مراتب ارزشهایم و در عین حال فراگذشتن پیاپی از خودم باشد.
یکبار برای دوستی نوشتم که به پرسشهایت مجال بده که با تو بمانند. پاسخها مثل موج میآیند؛ اما نمیمانند. میدانم که این یک بحران در جهانی است که دوست داریم همهاش را بفهمیم و بر آن مسلط شویم؛ اما خبری از «رمزگشایی» نیست، گمانم باید به «گرهگشایی» در جهان بسنده کنیم. فکر کردن و بهتر است بگویم نوشتن، هیچ رازی را تاب نمیآورد و هیچ معنای نهایی را ... هر معنایی با کوبیدن خودش به صخرهی واقعیت، هستی میگیرد و گاهی هم با لغزیدن آرام روی شنهای زرین حقیقت ...گویا همیشه میتوان به این به اصطلاح واقعیت، نزدیکتر و نزدیکتر شد؛ اما هیچ وقت نمیتوان بهقدر کافی نزدیک شد؛ چون خودِ واقعیت توالیِ بیپایانِ گامهاست، درجات مختلف ادراک و انتهاهای کاذب. در نتیجه سیرابنشدنی، به چنگنیامدنی!
میتوانی مدام بیشتر و بیشتر از یک چیز سر در بیاوری؛ اما هیچ وقت نمیتوانی همه چیزش را بفهمی. چارهای نیست. میشود امیدوارانه به شگفتیِ سر پیچ بعدی دل بست؛ ولی در نهایت آن هم میگذرد؛ همان طور که همیشه گذشته است و هیچ جایی، بعد از هیچ تونلِ تاریکی، هیچ خبر خاصی نیست؛ جز همین رفتنِ قدمبهقدم با ذهنی که میتواند فکر کند و خود را زنده نگه دارد و بپالاید و بپیراید و ترکیب مناسبی بسازد از سرمستی و آگاهی.
در راستای این کارِ ناتمام امروز قصد دارم از گروه آدمهایی بگویم که همیشه به آنها حسودی کردهام. رشک و حسادت هم از آن قلم جنسهای بنجل و بیمایهی سختجانی است که همه جا هست. گاهی تن به پالایش و دم درِ ذهن گذاشتن هم نمیدهد و سر بزنگاه چنان با مشت به صورت آدم میکوبد که خودآگاهیِ ذهنی که هیچ، تمام هشیاری انسانی در لحظه از دست میرود. پس هر پندار آزمندانهای را باید دید و شناخت و سپس رهایش کرد. از پرسهها در جهان فردوسی اینکه :
بپیچاند از راستی پنج چیز که دانا برین پنج نفزود نیز
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز به پنجم که گردد بَرو چیره آز
تو چون چیره باشی برین پنج دیو پدید آیدت راه کیهان خدیو
از این قرار، من امروز به این آدمها حسودی میکنم: (بعد از آن همینجا با نوشتن مقابل مشتها جا خالی میدهم.)
- کسانی که فقط از سر تصادف با آدمهایی خیلی خوب و البته کمشمار، دمخور و همنشین و همسایه و همکار و هممسیر میشوند. سرمایهای که از ارتباط نزدیک با شبکهای از آدمهای نیکنفس و قرار گرفتن سر راه آدمهای غنی، وسیع و توانمند به دست میآید، کمیاب و رشکبرانگیز است. بختیاری است که نیکی و اشتیاق برای فراتر رفتن از خود را نزد این آدمها بشود یافت و بهرهها برد.
- کسانی که امکان و موقعیت دایمی برای تغییر دارند. میتوانند همیشه یا هر زمان که خواستند مسافر باشند. مسافر در شهرهای جهان، مسافر در زبانهای مختلف، مسافر در انواع موقعیتهای شغلی، مسافر در ذهنیتهای متفاوت، مسافر در تجربههای گوناگون ... ولی البته آگاهانه و با نظمی خودساخته میان آشوب. درست مثل هندسهی فراکتال که هم خود-تشابهی دارد و از تکرار بهره میبرد و هم بخش غیرِصحیح دارد و در حال فرگشت و تکامل است.
- کسانی که باغچهای پر از گلهای سرخ (رز) دارند و وقتی از فراغتشان را به مراقبت از آن میگذرانند. انواع و رنگهای متفاوتی از گل سرخ طوری که در تمام سال تعدادی غنچه و تعدادی شکفته باشند. تمام گلها زیبایی خودشان را دارند و ترکیبشان در گلدان یا باغچه و طبیعت هم مطبوع است؛ ولی گل سرخ برای من با آن شکل رویش و درختچه شدن و تنوع رنگ و طراوتش جذابیت و افسونگریِ منحصربهفردی دارد. گلدان و شاخه نه ... باغچهای بزرگ سرشار از گلهای سرخ.
سلام
غلبه بر این پنج دیوی که فردوسی میگوید واقعاً سخت است اما خوشبختی در محدود کردن آنهاست هرچه بیشتر بهتر... آن پنج عادت و باوری هم که در مطلبی که لینکش را گذاشتهاید معرکه است و اگر بتوانیم هر از گاهی خودشان و رسوباتشان را از ذهن جارو پارو کنیم و قاطی زبالههای دیگر بیرون بگذاریم که دیگر عالی است. فقط میماند آن بختیاری و آن امکان سفر و آن باغچه رز
فکر کنم اگر روزی همه اینها برای من حاصل شود احتمالاً چند وقتی از مرگم گذشته و خودم خبردار نشدهام
سلام
درست میگویید غلبه که خیلی سخت است، خیلی جاها کار مهم و درست همان محدود کردن و مذاکره و بده بستان بستهی پیشنهادی است. انسانیم دیگر... میشود گفت هل ندهید آقا
میخواهم بگویم خیلی از این دستورات اخلاقی ریشههای عمیق تکاملی دارند.
باغچهی رز هم بماند برای دوران حصر در جزیرهی کاپری
سلام الهام
1-
در گذر زمان اعتقادم رو به
" از کوزه همان تراود که در اوست "
و نظامهای اخلاقی منشعب از اون از دست دادم
دیگه فکر نمی کنم برای داشتن بوی عطر الزاما باید داخل کوزه پر عطر باشه
از شگفتی های زمان ماست که از یک کوزه پر سرگین هم میتونه عطر به بیرون تراوش کنه
دیگه اون خصوصیتهای اخلاقی که فردوسی
- یا خاقانی در نظر مشق مدارا -
ذکر کرده، برای من مهم نیستند
مهم نیستند چون الان بنظرم این مهمه که نتیجه رفتار یک شخص
- مستقل از نیتش که وابسته هست به صفات درونیش -
بخصوص وقتی صاحب قدرت یا ثروته
آیا به دیگران سود می رسونه یا نه
یعنی
اگر یک آدم حسود آزمند خشمگین نفرت پرور کاری کنه که
حاصلش منافعی برای مردم داشته باشه به نظرم آدم مفید تری نسبت به شخصیه که فاقد این خصایصه اما دزد و مال مردم خور و رانت باز و اختلاس گر ... هست
فکر میکنم در هرم مازلو
-شاید هم مازلو پلاس !!!! -
دائما در حال سقوط به لایه های پایین تریم
و
در این لایه های اسفل السافلین دیگه محتوای درونی آدمها نیست که مهمه
بلکه اثرات کار اونهاست که اولویت داره
من هزاران بار ساخت کارخونه های مونتاژ توسط "دیو " در زمان گذشته رو به این ساختار هزار خونواده - هزار شرکتی و وضعیتی که " فرشته ؟!!!!" معاصرمون در این کشور ایجاد کرده ترجیح میدم
و
معتقدم اون " شر" هزاران بار بهتر از " خیر" معاصر به مردم سود رسونده
2-
خوندن قسمتی از متنت این حس رو بمن دادکه انتظارت از خودت بالاست
من بشخصه مدتهاست که دارم سعی می کنم انتظارم رو از خودم کم کنم
این باعث میشه که زندگی راحت تری داشته باشم
در غیر این صورت دائما توی ذهنم باید پاسخگوی سوالاتی باشم که از خودم می پرسم
چرا اون کار رو نتونستم انجام بدم؟
چرا اون کار اون طوری که می خواستم در نیومد ؟
چرا دیگران توی انجام اونکار از من سریعتر و بهتر بودند ؟
و
ده ها سوال دیگه در مورد خودم و جایگاهم در زندگی
....
اما حالا دیگه این سوالات رو از خودم نمیپرسم
وقتی که سطح تخمینی رو که از خودت میزنی پایین نگه داری بطور اتوماتیک سطح انتظاراتت هم از خودت پایین میاد و این یعنی آرامش
و با خودت به صلح و تفاهم میرسی
بنظرم انتظاراتت از خودت زیاده
با الهام درونت مهربون تر باش
3-
این متن ات بعد مدتها درختچه گل سرخ رو بیادم آورد
فراموش کرده بودم که همچین چیزی هم هست
در این قفسهایی که اسم آپارتمان روشه امکان داشتن این درختچه ها محدوده چه در داخل و چه در حیاط سراسر بتن و کاشی اشون
خونه مادربزرگ خدابیامرزم از این درخچه های گل سرخ داشت زیرشون هم پر "گل ناز " بود
یادشون به خیر
منظورم هر دوتاشونه
مادربزرگم و اون گلها
برای من هر دوتاشون با هم رفتند
پ.ن :
جای این ابر گلها در زندگیمون واقعا خالیه
سلیقه مردم هم خیلی عجیب شده .
همه شدن کاکتوس باز و ....
چند وقت پیش یکی به من گفت گیاهی به اسم
" افوربیا تیروکالی " رو دیده
اعتراف نکرد،
ولی
مشخص بود که خوشش اومده
رفتم سرچ کردم دیدم یه گیاهه با ساقه و بدون برگ !!!
شبیه این مرغهای گردن لختی !!!
آخه این هم شد گل !!!!
خدا رو شکر الهام که تو هنوز گل سرخ دوست داری و مثل اون آدم دچار انحراف سلیقه نشدی !!!!
سلام
1- گمان میکنم فعلاً در وضعیت «کو کوزهگر و کوزه خر و کوزه فروش» قرار داریم. اما حتی یک نگاه سریع به تاریخ به ما میفهماند که این نظامهای اخلاقی که گفتی در دورههایی با شرایط مختلف برقرار بودهاند و به تدریج و با عوض شدن شرایط جامعه جای خودشان را به دیگری دادهاند. زمانی اخلاقی حاکم بود که بر مدار ارزشها و فضیلتها بوده و زمانی اخلاقی که فقط نتیجه برایش مهم است.
پیداست که هر کدام از از این نظامهای اخلاقی با این که جاذبههایی دارند اگر مطلق شوند مشکلاتی خواهند داشت. بنابراین فکر میکنم راه سوم را باید جست و در جستجوی نوعی توازن بود. در اخلاقی که فضیلتگراست حتما جایی هم برای نتیجه گشود و همین طور از اخلاق سود محور و نتیجهگرا هم پرسید سود و نتیجه برای چه کسی ؟ و اگر گفت بیشترین سود برای بیشترین آدمها یاید پرسید چطور میتوانی در مورد این که نتیجه به سود و منفعت تعداد زیادی خواهد بود اینطور با قطعیت پیشبینی کنی؟ به نظرم اینجا هم تمرکز بر نتیجه باید جایی برای روش و قاعدهی مطابق با فضیلتها باز کند.
2- توصیه به مهربانی با الهام درون چیز خیلی خوبی است.
3- من که گل سرخ را به آپارتمان هم کشاندهام، ولی هنوز به باغچهی وسیعی از گلهای سرخ فکر میکنم.
اینکه چرا "زندهاندیشان" را به غلط نوشتهام زیبهاندیشان، باز برمیگردد به همان دفتر خاطرات قدیمی که توی ذهنم به این صورت حک شده.
از محبت شما و نظر لطفتان هم خیلی ممنونم
قافیه اندیشم و دلدار من ... گویدم مندیش جز دیدار من
زیبهاندیشان به زیبایی رسند. مطلب روحبخشی بود. جالب اینکه چند روزیست من هم جستهگریخته ناخنکی به شاهنامه میزنم.
نزدیک به همین ابیات توی دفتر خاطراتم دستخطی دارم حدودا بیست و پنجساله از معلمی تاثیرگذار به خطی خوش که سالهاست به دیوار ذهنم آویخته شده:
خواهی که شود دل تو چون آئینه
ده چیز برون کن از میان سینه
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کبر و ریا و کینه
خاقانی
سلام
باغ ها را گر چه دیوار و در است ...از هوا شان راه با یکدیگر است
البته شعر را از زبان و نگاه شما باید شنید و بهره و لذت برد. به نظرم ناخنک زدن کار ماست نه شما که خودتان اهل کار هستید.