سالهاست که دیکتاتوری آشکار از اکثر نقاط جهان رخت بربسته است. اغلب سیاستمداران با تلاش فراوان قصد دارند به مردم بقبولانند که لایق دموکراسی و انتخاب آزادانه برای نوع ادارهی کشورشان هستند و مکرر به شیوههای مختلف در گوش مردم میخوانند که باید حاکمانشان را خود انتخاب کنند و از این فرصت سخاوتمندانه که توسط آنها در اختیارشان گذاشته شده است، استفاده کنند و تعیین کنند چه کسانی کشور را چگونه اداره کنند؟
در گفتمانِ سیاست به عنوان یک روش رسیدن به خیر جمعی، سطوح مشارکت سیاسی و روشهای حضور دموکراتیک مردم و نهادهای مدنی در صحنهی اداره کشور حداقل در نُه سطح مختلف تعریف شده است. با این همه سیاستمدارانی که در عمل بیشترین علاقه را به حفظ جایگاه خود دارند و تمایلی به واگذار کردن قدرت فعلیشان ندارند، تأکید منحصربهفردی روی ابتداییترین و نخستین سطح مشارکت سیاسی یعنی انتخابات میکنند. در حقیقت گونهای از سیاستمدارانِ بیباور به ارزشهای بنیادین دموکراسی که ناچار شدهاند با گفتمان روزِ جهان در مورد دموکراسی کنار بیایند، ترجیح میدهند با نشان دادن تصویری ناقص و صندوقمحور از دموکراسی، آن را از درون دچار استحاله کرده و راه رسیدن به اهداف خود را با آن هموار کنند. در واقع عوامفریبان بالقوهای هستند که نظیرشان در تمام دموکراسیها دیده میشود.
در این حالت معمول است که انتخابات یا به شکلی انجام میشود که مردم حق انتخاب بین «آری» و « آری» را دارند و فقط نمایندگیشان را واگذار میکنند یا صحنه به صورتی چینش و برنامهریزی میشود که مردم هر انتخابی داشته باشند، نتیجهی مورد نظرِ قدرتمندان توسط حاکمیت تعیین و اعلام میگردد. در این مواقع اگر چه غالب مردم فرارسیدن انتخابات را وسیلهای برای طنازی و تمسخر سیاستپیشگان و فرصتی برای تنفس خود مییابند؛ ولی در هرصورت همیشه قبل و بعد از آن میدانند و یا مدتی طول میکشد بفهمند که بازندهاند. مثال جالبی از تعابیر مردم در این کشورها « انتخابات حنایی» است. یعنی مردمی که دعوت به رأی دادن و شرکت در سرنوشت خود میشوند، انتخابات کشورشان را انتخابات حنایی نامیدهاند؛ زیرا حنا در شکل خامش سبز رنگ است؛ ولی وقتی توسط مردم انتخاب و استفاده میشود، نتیجهی نهایی قرمز رنگ خواهد بود.
این نوع استفاده از نهادهای دموکراتیک به عنوان ابزاری برای کسب قدرت و اعمال قدرت سیاسی در جهان امروز که ارزشهای دموکراسی بدیل دیگری ندارند، بسیار متداول است. در چنین سیستمی با این که دائماً از تصمیمها و انتخابهای مردم و حضور آنان حرف زده میشود و حتی در میزان قدرت مردم برای تعیین نوع حکومت در کشورشان اغراق میشود؛ ولی استانداردهای مشارکت دموکراتیک به راحتی نادیده گرفته میشود. خبری از سطوح دیگر مشارکت مردم نیست. نهادهای سیاسی ضعیف و غیر رسمی میشوند. گاهی با یک رأیگیری مقامات فعلی جابجا میشوند؛ ولی تقریباً همانها دوباره و همیشه قدرت را به اشکال دیگری حفظ میکنند. از منابع انحصاری حاکمیت برای کنترل پوشش رسانهای، به کنار راندن و در حاشیه نگه داشتن مخالفان و دستکاری در ساز و کارهای اقتصادی و منابع انسانی استفاده میشود.
کتاب «دموکراسیها چگونه میمیرند؟ آنچه تاریخ در مورد آینده میگوید» بررسی ساده و سریعی از سیاستهای اقتدارگرایانه با ظاهر و پوشش دموکراتیک در سراسر جهان ارائه میدهد و نشان میدهد که چگونه رژیمهای ترکیبی Hybrid Regimes با در هم آمیختن نوع رقیقی از یک سطح مشارکت سیاسی مردم با ایدئولوژیهای ثابت، همان الگوی اقتدارگرایی خود را برای تمرکز یا توزیع قدرت و ثروت، با اندک تفاوتهایی در همه جای دنیا تکرار میکنند.
ادامه مطلب ...چیزی نگفتن دربارهی زنی که زندگیهای بسیاری را آزموده و به کام کشیده دشوار است. کسی که به گفتهی نزدیکترین اطرافیانش اگر بنا باشد با یک واژه او را به یاد بیاوریم، آن واژه «اشتیاق» خواهد بود. آن هم نوعی از اشتیاق که تحت تأثیر روحیهی عدم تمکین و ناسازگاری با قالبهای از پیش آمادهی جامعه شکل گرفته باشد. دربارهی کسی میگویم که با زندگی و آثارش نشان داده که میخواهد همه چیز را با شیفتگی تجربه کند، همه چیز را جسورانه بچشد، به همه جا سر بزند و انگار به قدری از پوچی و بیمعنایی و کوتاهی زندگی واهمه دارد که ابتدا میخواهد به تمام لحظههای زندگیاش معنا بدهد و البته در انتها با تراژدیِ بیمعنایی به صلح میرسد.
دیگر چه میتوانم بگویم؟ اصلاً کسی هست که مالیخولیای خواندن داشته باشد و چیزی از سوزان سانتاگ Susan Sontag ندیده یا نخوانده باشد؟ همین قدر میدانم که این زن رگ خواب ماها را خوب میشناسد؛ ما که عمرمان را به قمار کلمات واگذار کردهایم و هنوز ایدهها و رویاهایمان را در پسِ کلمات جستجو میکنیم. نکته اینجاست که دلبستگی او به کلمات، فقط با هدف فهم بهتر از خود و پیگیری افکار و رویاهای خودش نیست؛ بلکه او در رویاهای نهفته درکلمات، اعمال انسانی، کارها و اصلاً تمام زندگیاش را میبیند و به درستی میپندارد که رویاها همان اعمال هستند؛ زیرا از واژگانی ساخته شدهاند که پیش از این به واقعیتِ وجود و زیستن انسانها شکل دادهاند. به همین جهت با اینکه همیشه ابری از رویاهای باشکوه بالای سرش داشته، هرگز ارتباطش با واقعیت از بین نرفته و پایش محکم روی زمین بوده است.
خوب است ابتدا روشن کنم که اگر خودم نفس توصیه و توصیه کردن را به رسمیت میشناختم، نشستن پای میز سانتاگ را به تمام کسانی که هوای شور و سرمستی در عین هشیاری، یعنی خواندن و فکر کردن و شیرجه زدن به عمق فهم انسان و جهان را دارند، توصیه میکردم.
دربارهی سانتاگِ نویسنده و روشنفکر و حتی در باب فواید و مضارش بسیار گفته و نوشتهاند؛ به نظر من سانتاگ یک پدیده است و به گواه آثار و متنهایش، او هرگز به تمامی در هیچ یک از این قالبها جا نمیگیرد. شاید با اغماض اصلاحکنندهی بالقوهای در جهان باشد که در این مسیر از هر کسی که پای میز او نشسته باشد، خوانشی هماوردجویانه میطلبد.
وقتی کتاب «در عین حال؛ رماننویس و استدلال اخلاقی» را که مجموعهی خوشخوان و مرتبی از آخرین مقالات و متن سخنرانیهای او دربارهی فلسفهی هنر، ادبیات و سیاست است، دیدم و خواندم، دوباره به همان سرآغازی رسیدم که پیشتر هم دربارهاش فکر کرده بودم؛ شوریدگی و سرسختی هوشمندانهی این زن او را پس از مرگ تبدیل به یکی از ستایندگان خودش کرده است. گویی «در عین حال» بر فراز این زندگی غنی و پرمایه تا آخرین روزها برای نوشتن ناآرام و متلاطم بوده و هم چنان با کلمات فکر و زندگی میکرد نه با ایدهها.
این روزها ایلان ماسک را دیگر همه میشناسند؛ قهرمان ساختهشده توسط جهانِ سرمایه و نوآوری. اهل بلندپروازیهای جسورانه در جهشهای تکنولوژیک که گویا باور به هیچ مرزی برای خود ندارد. در یک مصاحبه از او پرسیدند، آیا روزی به پروژهی طولانی کردن عمر انسان و مقابله با پیری و مرگش میپردازی؟ با اندکی تأمل پاسخ میدهد: «نباید تلاش کنیم که انسانها عمر خیلی طولانی داشته باشند. این موجب خفگی جامعه میشود، زیرا در حقیقت بیشتر مردم ذهنیتهای خود را عوض نمیکنند و میمیرند. اگر هم انسانها نمیرند، اسیر افکار کهنه خواهیم ماند و جامعه پیشرفت نخواهد کرد.»
عجب! چطور ماسک چیزی از قدرت اراده و انتخابهای بشر چیزی ندیده یا نشنیده است؟ چطور نمیداند که بشر میتواند خودش را تغییر دهد.
در جهان مدرن، انسان را همین قدرتِ تغییرکردن انسان و سپس باارزش میکند! اگر امروز خودت را دوست نداری چه باید بکنی؟ فقط کافی است سعی کنی در ظاهر و باطن تغییر کنی. اگر خودت فکر میکنی تغییر کردهای؛ ولی بقیه هنوز فکر میکنند، همان آدم قبلی هستی و چیزی عوض نشده است. کدام یکی مهم است، نظر خودت یا دیگران؟ یکی بگوید بالاخره بشر میتواند تغییر کند یا نه؟
قرنهاست که علوم انسانی در شاخههای متعددی تلاش کرده است، همه چیز را در مورد انسان و انسانتر شدن مشاهده، ثبت و تحلیل کند. با ابزار زبان عقلانی و استدلالهای حتیالامکان شفاف و قانعکننده آنها را بفهمد و زمینهها و خاستگاههای انسان و سیر احتمالی زندگی بشری را بیان کند. اما در میان انواع زبانهای نابالغ، شاعرانه و گزافهآمیز در مورد انسان و تلاش برای مشاهده، فهمیدن و زمینهمند کردن و در تاریخ قراردادن اتفاقات، هنر هنوز هم زبانِ یگانهایست. همین قرن پیش بود که یکی از آخرین نسخههای مدرنش، اگزیستانسیالیسم هنری، دنیای روشنفکری را سالها شیفتهی خود کرده بود و میخواست کشف خود را به همه القاء کند که انسان فقط با انتخابهایش انسان میشود و حتی میتواند انتخاب کند که چگونه انسانی باشد.
آنها قصد داشتند با یک انقلاب روشنفکرانه، همه چیز را عوض کنند. گویا میخواستند، انسان در مقابل نقشی که اکنون در دنیا دارد، مقاومت کند. حتی شاید اَبَرانسان باشد یا کمی زیاده انسانی و به رویاها و دنیای آرمانی نزدیک و نزدیکتر شود. بدیهی است که در چنین بستری علم و آگاهی بسیار مهم است و چه بسا ادبیات که پلی میان هنر و علوم انسانی است، یکتنه میتواند دنیا را عوض کند.
ماکس فریش Max Frisch یکی از ستارههای پرنور ادبیات این دوران پرشور و انقلابی پس از جنگ است. طبیعی است که او هم متأثر از فضای روشنفکرانه در پیِ خلق جهانی نو و پاک و پیراسته باشد. برای مثال بسیار گفته و نوشته شده که برتولت برشت، تأثیر زیادی در روحیه و آثار فریش گذاشته است. دریافتی که البته به نظر من پس از مطالعهی اشتیلر مستقیماً نمیتوان به آن رسید.
باز هم گذشت، همه چیز تمام شد! تصمیم گرفته شد که سیاست کثیف است و در عمل هم نباید میان همگان باشد، پس دیگر فلسفهی سیاسی به چه کار میآید؟ با این که در واقع، امر سیاسی تنیده در امر شخصی، اجتماعی و اقتصادی است، اما وقتی روی میز افکار عمومی انکار میشود، گفتن از سیاست کاری لغو و بیهوده نیست؟ هر بار که با هم غذا میخوریم، کسانی آزادی را دعوت میکنند، سر میز بنشیند. در نهایت باز هم صندلی خالی میماند؛ اما میز برایش چیده شده است. پس آیا در حقیقت هم، همه چیز گذشته و به پایان رسیده است؟
شاید فاکنر درک عمیقی از جهان داشت وقتی که گفت: «گذشته نمرده است. گذشته حتی هنوز نگذشته است.» ما درست میان گذشتهای بیآغاز و آیندهای بیکران ایستادهایم و هر نسل جدید و هر انسان امروزی باید از نو به کشف و هموارکردن جایی که ایستاده است همت کند. وگرنه به گواه تاریخ در باتلاقی ابدی اسیر شده، دست و پا خواهد زد. باید از تاریخ پرسید و فهمید که چگونه صحنهی جامعه که از سیاست خالی شود، فضای همگانی به دست مُشتی فرومایه یا ابله میافتد. آنها هم بدون هرگونه پیشآگاهی و شاید حتی برخلاف خواستِ آگاهانهشان، اوضاع را دور از چشم دوست و دشمن و بدون طیکردن روندهای رسمی تغییر میدهند. در این احوال روشنفکران به منتهای انزوا و درگیری با امور شخصی خود رانده میشوند یا اگر تنزهطلبی نکرده و در صحنه بمانند، ناچار میشوند به بیمایهترین رفتار خود یعنی درگیریهای کلامی پوچ قدیمی و ایدئولوژیک بازگردند. شاید هم در محفلها و دستههای کوچک درگیر جدلهای تبلیغاتی بیپایان شوند.
از طرفی، جامعهی ما با طغیانهایی پرشور علیه روشنفکری، استفاده از عقل و سیاستورزی و ژرفاندیشی و گفتمان عقلی به خوبی آشناست. حال دیگر میدانیم این طغیانها واکنش طبیعی کسانی است که همیشه راه واقعیت اطراف خود را با اندیشه، یعنی «اندیشه» و «عمل» را جدای از هم دیدهاند. تودههایی که از هر چه نظریه و فلسفه شنیدهاند خسته و ناامیدند و حاکمانی بدگمان که اندیشه را همواره خرمگس معرکه یافتهاند. تودهها به تجربه دریافتهاند که گویا نور اندیشه به تنهایی نمیتواند به واقعیت نفوذ کند. بنابراین از نظرآنها تعقل سیاسی یا بیفایده و بیمعناست یا فقط حقایق کهنهای را تکرار میکند که پیوند مشخصی با واقعیت ندارند و به کار نمیآیند.
باز هم اگر تاریخ خوانده باشیم، خواهیم دید که نظیر این لحظات تاریک حتی در قرن اخیر و در تمام جغرافیاها کم نبوده است. حتی اندیشمند خوشبینی مثل توکویل که گردش فکر برای تمدن را مثل گردش خون برای بدن ضروری میدانست، در توصیف لحظهای که گویا خِرَد دیگر به کار نمیآید، گفته است انگار چون گذشته دیگر بر آینده نور نمیافکند، خرد انسان در تاریکی سرگردان است.
هانا آرنت Hannah Arendt در یکی از همین بزنگاههای سرگردانی سراغ خودِ سیاست رفته است. اکنون شاید فکر کنیم اگر کسی تاریکی مشابه و ویرانیهای بهتآور اجتماعی اطرافش را ببیند، احتمالاً دیگر امیدی به بهبود اوضاع نخواهد داشت و پا پس خواهد کشید؛ اما آرنت چنین کسی نبود. او پا پس نکشید.
ادامه مطلب ...
چطور با خوشی و آرامش و بدون اضطراب و پریشانی زندگی کنم؟ زندگی خوبی داشته باشم و از فرصتی که تا مرگ دارم از نیروی حیات لذت ببرم؟ سعادت و سرمستی و شکوفایی من چگونه بدست میآید؟
کسانی که معمولاً حال و حوصلهی استفادهکردن از ذهن خسته و پردردسرِ خودشان را ندارند و اغلب دنبال جوابهای قشنگ و سریع و به قول دیگری مثبتاندیشانه میگردند، میتوانند به این سؤالات و مشابه آنها پاسخهای قاطع و مفصل بدهند. آنها همیشه دنبال سادگی و ساده کردن هستند و ابداً تابِ پیچیده بودن قضایا را ندارند و در مقابل هر پاسخی که اندکی چون و چرا و ابهام و پیچیدگی داشته باشند رو ترش میکنند. بنابراین اغلب اوقات انبانی از پاسخهای آماده و صاف و صیقلی و امتحان شده در دسترسشان هست که از جایی خیلی مطمئن آوردهاند و شنیدهاند یا خواندهاند.
از این لحاظ فقط باید بیمحابا خوب باشیم، نیک و با اخلاق زندگی کنیم و کافی است افراد شرور و بدنهاد را از آدمهای خوب جدا کنیم و هر جا شرّ و بدی دیدیم رویمان را برگردانیم به طرفش نرویم یا اصلاً بزنیم نابودش کنیم. دستورات اخلاقی و موعظههایی که هر چند خیلی کسلکنندهاند؛ اما ای کاش حداقل شدنی بودند؛ چون به قول سولژنیتسین نکته دقیقاً اینجاست: خطی که خیر و شر را از هم جدا میکند، از میانِ وجودِ هر انسان میگذرد و نه از میان انسانها. بنابراین اگر جداکردنی در کار باشد، باید هر کس برای خودش جدا کند. هر فرد آینهای میخواهد که این هر دو صورت را در خود ببیند و شاید چیزکی دربارهی خط جداکننده و لغزشها و لرزشهای خودش تصور کند یا بفهمد. بقول شاعر:
این جهان نه لکهی ننگ است بر دامان ما،
نه لوح نانوشته،
بلکه پر از دلالت است...
حتی اگر این دلالتهای بسیار را دوست نداشته باشیم، گاهی مجبور میشویم، این تناقض هم خوب بودن و هم بد بودن را در ذهن خود حفظ کنیم که یک موجود میتواند هم خودش باشد و هم چیزی دیگر غیر از خودش. هستی انسان که پرشور و امیدوارکننده و نیک و در حال پیشرفت به نظر میرسد، میتواند در حقیقت همزمان نوعی شر و آکنده از پوچی هم باشد.
در دوران مدرن که انسان قصدکرده روی پای خودش بایستد، هنر نشان داده که میتواند چون پناهگاهی امن، آینهای به دست انسان دهد. خصوصاً ادبیات در بیان آنچه آدمها میگویند، میاندیشند، حس میکنند، اعتقاد دارند و عمل میکنند و بنابراین تفاوت میان چیزی که تصور میشود و چیزی که واقعیت دارد، زبان تواناتری دارد و این دقیقاً زمینهی کارِ «رمان» است.
در واقع یکی از دلایلی که صورت درخشان ادبیات یعنی رمان، به هیچ تعریفی تن نمیدهد این است که رمان هم، در ذات خود مثل انسان متناقض است. مثلاً رمان در عین این که صدای فردیت و تجسم آرمانی فرد است، یعنی در واقع کارگاه به عمل آمدنِ روح یک نویسنده است و تجربههای ذهنی او را در اختیار ما میگذارد، از سوی دیگر نوای آمیختگی، انباشتگی و تکثر و گرد هم آوردن تفاوتها هم هست. متناقض بودن ذاتِ رمان در صورت، شبیه کسی است که همیشه لبخندی بر لب دارد و در سودای مکالمه، خنده و آزادی است، اما در درون میداند که نمیتوان با اتکا به چیزی به نتیجهای قطعی دربارهی چیز دیگری رسید. چرا که فیلسوفان پیشتر نشان دادهاند که قضاوتکننده و قضاوتشونده بیوقفه در جریان و مدام دستخوش تغییر و حرکتاند؛ لذا رمان با علم به این تردید و بیثباتی به بادهای سهمگینی که در دوردستها با یکدیگر در نبردند، لبخندی میزند.
ذهن رماننویس این قابلیت را دارد که اینگونه پرتگاههای سادهانگارانهی انسان را تحویل بگیرد و با پروردن هنرمندانهی رویاهایش، پل عبوری هموار هر چند موقت بر پرتگاه بسازد.
رمانی مثل وجدان زِنو نوشتهی ایتالو اسووو Italo Svevo که سخاوتمندانه به فضیلت آیرونیک نقیضه دست یافته و زبان تیز و طنازانهی خود را در موقعیتِ همزمان کمیک و تراژیکِ شخصیت اصلیاش به کار برده، اگر اوج هنرنمایی و خلاقیت در نمایش حقیقتِ انسان نیست، پس چیست؟ رمانی که به نظرم به جای توصیف پلی از رویا، خود تبدیل به آن پل شده است.
ادامه مطلب ...