نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

پریشانی‌های تُرلس جوان

تصور می‌کنم اغلب پس از وقوع یک سلسله ناکارآمدی‌ها و فجایع و سوءتفاهم‌ها در جامعه بالاخره روزی غائله ختم می‌شود؛ ولی نه با حضور عقلانیت و خرد و اعتماد؛ که در اصل با سلسله‌ی تازه‌ای از تصمیم‌های غیرِ منطقی خاتمه می‌یابد. پس از آن که صداهایی از نیک و بد در متن جامعه طنین‌انداز می‌شوند، مجرمان اصلی از هر گونه بازجویی و مجازات مصون می‌مانند. قربانیان خشونت به جای سلطه‌گران و مجرمان تنبیه و از صحنه طرد می‌شوند. کسانی تلاش می‌کنند در مقابل وجدان اجتماعی تاریخ، قضایا را به نحوی توضیح دهند و تحلیل کنند؛ اما در نهایت با نگاه‌های بهت‌زده و بی‌تاب و حتی بدگمان مواجه می‌شوند و هرچه را می‌بینند و می‌شناسانند، برای مخاطبان خاص و عام  گنگ و نامفهوم می‌ماند. در نهایت سران جامعه تصمیم می‌گیرند، این توضیح و تحلیل‌ها را هم به نحوی راکد و بی‌خاصیت بایگانی کرده یا محو و بی‌اعتبار کنند و حتی به حاشیه بکشانند و به این ترتیب از آنِ خود کنند، تا چیزی که می‌پندارند «نظم» بوده است، دوباره به سرعت برقرار شود.

در نهایت پروتاگونیستِ تاریخ، محل فاجعه را ترک‌کرده و ماجرا تمام شده است. آن‌چه بر جا مانده است، جامعه‌ی روان‌رنجوری است، خالی از منطق و خِرَد و با آشفتگی‌های بسیار درونیِ خود و البته هنوز ایستاده بر لبه‌ی ستیغ پرتگاه.

پرسش این است؛ با چنین جامعه‌ای چه می‌شود کرد؟   

ادامه مطلب ...

گلوگاه سبز شکفتن

این‌که جهان با رویش نخستین گل از ورای سرمای سخت، به شور و شکفتگی می‌رسد و زمین و هر سکونی، از جمله سکوت در این آستانه را به حرکت و سخن درمی‌آورد، نامش «بهار» است. این‌جا در سرزمین من، شورانگیزی بهار فقط برای زنده‌شدن طبیعت نیست. برای این است که مثلاً یادم می‌آورد، چگونه مردمانی هستیم که خود خزانیم و دم از شوق بهاران می‌زنیم. چگونه شوریده‌روزگار و پراکنده‌خاطریم؛ اما پشت خوشه‌های پریشان رویاها و اندوه و خشم خویش، روحی شرابی داریم. پس از هر یخبندان باز زنده‌ایم و زنده می‌مانیم، حتی اگر تازیانه‌های جبر تاریخ و جغرافیا تن نحیف‌مان را بیشتر بنوازد و ناگهان دلمان بگیرد از فاصله‌ی بین چیزی که می‌خواستیم و چیزی که هستیم.

 امیدواری برای من اگر موضعی جمعی، آگاهانه و فعال برای ایجاد تغییر باشد جلوه‌ی بهار است؛ پس برای تو که دوست منی، همسایه و همشهری و هم‌میهن و هم‌جهان منی، تکه‌ای از بهار می‌شوم و امیدواری بهارانه را پاس داشته و ارج می‌نهم.

اگر چه سکوت تنها واحه‌ای برای آسودنی کوتاه است و پای فشردن آدمی بر سکوت ترسناک است و چه بسا هر زندگی‌ای را در خود غرق کند؛ اما در روزهایی که گذشت، سکوت هم زمانی ضرورت یافت و موجه شد. اصلاً چه می‌شد گفت که در صحنه‌ی خیابان گفته نشد. همراهی فکری با امکان‌ها و ترس‌ها، دل‌نگرانی‌ها، خشم و اندوه و درخود فروریختن‌ها وراجی روشنفکرانه لازم نداشت. فروغلتیدن در تعبیر و تفسیرهای هیجان‌زده و عاطفی یا به کارگرفتن فضل‌فروشانه و بی‌ربط مقولات نظری و مباحثه در فضای آنلاین را نمی‌خواست و چه بسا موضع‌گیری و فاصله‌گیری درست در سکوت و دقیق نگریستن، ضرورت بیشتری داشت.

سکوتی که البته به تمامی از جنس انفعال نیست و ناشی از این است که سخن‌گو به محدودیت و ناتمامیِ سخن‌گفتن واقف است و در هر بزنگاه، تسلیمِ شهوتِ کلام نمی‌شود که با غبار کلمات، نادانی خود و ناتمامی سخنش را بپوشاند و شاید ناخواسته به استقرارِ هر چیزی که در رأس مناسبات سلطه قرار دارد کمک کند.

روشن است سخنی که سکوت نداشته باشد، سخن نیست و به آوای ممتد و بی‌معنا تبدیل می‌شود. مهم است که اهل نظر بداند که کجا باید سخن بگوید،کجا سرکش و رام‌نشده بگوید و کلمات را به زنجیر ابتذال و بیهودگی نکشد، کجا باید سکوت کند و صفحات سفید را بی‌جهت به سرفه و توهم نیندازد، مهم‌تر این که به ناتوانی‌اش در سخن گفتن واقف باشد و آن را موجه کند.

ما همه مردمانیم و ممکن است هنوز نیاموخته باشیم که برای پروازهای سیاسی‌مان سقف داشته باشیم، ممکن است سقوط اقتصادی‌مان کف نداشته باشد؛ اما هنوز مردمانی امیدوار و زنده‌ایم. چه بسا تنها مردگان‌اند که تاکنون از دست امیدواری گریخته‌اند. فکر می‌کنم اگرچه مردم سرزمین من به قول شاهرخ مسکوبِ عزیز نه می‌توانند دنیایشان را عوض کنند و نه همین که هست را بپذیرند، خطر بزرگ سیاسی‌ برای‌شان این است که غایتی برای این دنیا تصور کنیم و انسانیت را مستلزم انجام وظیفه‌ای خاص بدانیم چه جمعی و چه فردی.

و تنها اگر بدانی که چقدر تاریک شده است... باید که تمام روشنای از دست‌رفته شوی. 

                                        " بیژن الهی" 


واحه‌ی سکوت

دیرزمانی است که این‌جا فکر و گفتاری از آستانه‌ی نوشتن عبور نکرده است. در این سکوت، نمایشِ روزگار پرده‌ها عوض کرده، آن‌ها یک‌به‌یک از مسیر زمان گذشته‌اند و چه بسا پرده‌های دیگر که آمدنی و رفتنی باشند. پرده‌های روزگار به سان مردمان در می‌گذرند، آن‌ چه بر جا می‌ماند واژه و نوشتار است. واژه پایا و مانا و نامیرا و با وقار و محتشم است ... و در عین حال هراسناک نیز هست. چون بر جای می‌ماند و به سانِ مردمان در نمی‌گذرد.

پرگویان در تکاپویند و گاهی آن قدر می‌گویند بلکه زبان و جهان نوشتار را مثل خود بگذرانند و بر سر دری یا لوحی بینگارند که: من هستم. من از زبان آویخته‌ام و نویسنده‌ام. اما مگر می‌شود؟ مگر بی پرداختنِ قیمت گزاف خاموشی می‌شود اندیشید و آن‌گاه نوشت؟ به قول ابوحیّان توحیدی در بصائرالذخائرش ای بسا کلمه که به صاحب خود می‌گوید از من بگریز! یا از من بگذر!

 شاید هم چنین خیالی برای همیشه گزاف و چندان هم خام نیست. ای بسا هم که ربط وثیق نوشتن با اندیشیدن از این‌جاست که واژه ورجاوند است و چون ابزاری به ما کمک می‌کند که بتوانیم اندیشیدن را پیش ببریم. اندیشیدنی که به واژه و کلمه نرسد چه بسا از فرط ابهام و بی‌شکلی دیگر اندیشه نیست و فقط خیال و وهم و احساسات و میل است. تنها با نوشتار است که می‌شود از ناپختگی غریزی فکر بیرون زد و اندیشه را اندیشید و با آن در بطن واقعیت ایده‌پردازی کرد.

پس سکوت اگر هم باشد، هم‌چون واحه‌ای سرسبز در هجومِ بی‌رحم خشکی و صحراست. سکوت فقط واحه است می‌شود لختی در آن آسود و جان گرفت؛ اما پیداست که به کار ماندن نمی‌آید. واحه‌نشینان در افقی وسیع‌تر، رقت‌انگیز به نظر می‌رسند.

برای رسیدن به شهر باید از خنکا و سرسبزی و آسودگی واحه دل کند و رها کرد و راه افتاد. می‌دانم چه بسا شهری نیابم، سرگردان شوم، تشنه‌تر شوم و حتی دیگر واحه‌ای برای آسودن هم نیابم؛ اما این همه می‌ارزد به گزافه زیستن در واحه‌ی سکوت که زیستنی لرزان و بی‌تمکن است. زیستنی را دوست‌تر می‌دارم که میراست و می‌داند که میراست اما پنجه در پنجه‌ی واژگان که ایزدانی مانا هستند، در می‌اندازد.

تنها نوشتن، آن هم نوشتنی در آستانه است که ترکیبی از خودآگاه و ناخودآگاه مرا به کار می‌گیرد و با افزودن ابزارهای فکری و زبانی از واژه‌هایی که معنا و به عبارتی هستی جاودانه را به گرو گرفته‌اند، تسلای خاطری می‌شود برای آن چه نمی‌دانم ندیده‌ام، نشناخته‌ام و نیافته‌ام. اشتیاق به نوشتن همان طعمه‌ای است که ماهیگیر در نوک قلابش می‌گذارد و صبورانه آن را به زیر آب می‌فرستد تا شاید ایده‌ای که نمی‌داند چیست از زیر آب بیرون بکشد. در نهایت باید نوشت حتی با تردیدی از زبان بورخس که در کتابخانه‌ی بابل می‌گوید: تو که حرف مرا می‌خوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا می‌فهمی؟

شوهر کمونیست من

به نظرم هنر رمان نوعی پرسه‌زدن است. رمان می‌بیند، می‌شنود، می‌خواند و حتی تجربه می‌کند؛ اما فاصله‌اش را با هر متن و مصالحی حفظ می‌کند. مثلاً وقتی در تاریخ پرسه می‌زند، هیچ باور و نظری در مورد فراز و نشیب‌های تاریخی ندارد. کار رمان در تاریخ شبیه سفری است که به دنبال کشف گوشه‌و‌کنارهای ناشناس مانده و علامت زدن آن‌ها روی نقشه است. کارش ثبت تاریخ و رسم نقشه نیست؛ بلکه می‌خواهد چیزی نشانِ ما دهد که احتمالاً حواس کسی را جلب نکرده و همین گاهی کفایت می‌کند بفهمیم نقشه‌ای که به دست‌مان داده‌اند، چقدر اعتبار دارد.

 به این ترتیب تاریخ متداول جهان یعنی مسیر حوادث، حتی اگر همین نزدیکی‌ها و پشت گوش‌مان باشد، شاید جایی در زندگی امروزِ ما نداشته باشد؛ اما تاریخِ ارزش‌ها همواره حاضر و با ما همراه است. ارزش‌ها درست به همین دلیل که در زندگی‌مان حضور دارند، مدام زیر سؤال می‌روند و مورد قضاوت و دفاع قرار می‌گیرند و دوباره داوری می‌شوند. برای همین اولویت و جایگاه‌شان دایم در حال دگرگونی است. هوش انسان، ندانم‌کاری‌های او همراه با حماقت و حرص و فراموشی‌اش همیشه مجموعه‌ی ارزش‌های انسانی را تهدید می‌کند و اتفاقاً همین ویژگی گریزناپذیرش آن را خاص و انسانی، بسیار انسانی کرده است. اغلب انسان‌ها در قالب مستندات و حقایق و معادلات و ارقام و حتی نقشه‌ها فکر نمی‌کنند. انسان‌ها در قالب داستان‌ها فکر می‌کنند. این‌جاست که رمان با رفتن به سراغ ارزش‌ها در تاریخ آن را تبدیل به چیزی می‌کند که برای فکر کردن و تقویت هشیاری ما مفید و ضروری است.

فیلیپ راث Philip Milton Roth   یکی از کسانی است که به گواهی کتاب‌هایش توانایی خیلی خوبی در به‌کار گرفتن این ویژگی رمان از خود نشان داده است. تاریخ معاصر برای نسل نویسندگانی مثل راث که جوانی‌شان در تحولات جهانی کمونیسم‌هراسی و جنگِ سرد گذشته و البته برای همه‌ی نویسندگان جدی فقط منظره نیست. بنابراین تاریخ در نوشتار، ذهن شخصیت‌ها و ساختار اخلاقی کتاب‌ها نفوذ می‌کند و خواننده‌ را وادار می‌کند یک بارِ دیگر به مجموعه‌ی ارزش‌های خود فکر کند و حداقل نگاهی به نقشه‌ی مانده روی دستش بیندازد. این واداشتن به دوباره فکر کردن، همان چیزی است که من از ادبیات و کتاب خواندن می‌خواهم.  

  ادامه مطلب ...

بر آن است اکنون که بندد تو را

اغلب وقتی در مورد کسی می‌گویم فلانی اهل اندیشه است یا برعکس بی‌فکر و ناتوان از اندیشیدن است، مرادم فکر روزمره و اندیشه‌ی معاش نیست. بلکه نوعی کاوش‌گری است که ذهن فرد را بیشتر اوقات هشیار نگه می‌دارد و به قضاوت و تشخیص سوق می‌دهد. غالباً توانایی فکرکردن را به داشتن انواعِ هوش خلاصه می‌کنند. نکته این‌جاست که به نظرم تواناییِ اندیشیدن لزوماً نسبتی با میزان هوش و سواد و سطح روشنفکر بودن ندارد. ذهن زیبا و فکور ذهنی هشیار و خودآگاه است که به موقع می‌تواند داوری کند. در واقع هیچ سطحی از این برخورداری‌ها، افراد را در مقابل بی‌فکری و ناتوانی از قضاوت مصون نمی‌کند که هیچ؛ حتی ممکن است افراد باهوش‌تر و باسوادتر زودتر در دام ایده‌های خود بیفتند و دچار بی‌فکری و نشئگی ذهن شوند.

 «شر» و ابتذالی که از به‌کار بستن مدام شر تا سر حد پیش‌پا افتاده‌کردنش ناشی می‌شود، فقط یک «فاصله» است که بین آدم و اعمال خودِ آدم می‌افتد. یعنی همان بی‌فکری و ناتوانی از قضاوت است و نداشتن توان تخیلِ خود را به جای دیگری گذاشتن و دیدن. به نظرم هانا آرنت به درستی فهمیده که این سطح از بی‌فکری و فاصله از واقعیت‌ها می‌تواند بیشتر از تمام غرایز شرارت‌آمیزی که شاید در ذات انسان نهفته است، ویرانی و تباهی به بار بیاورد.

او با عبارت درست و درخشان ابتذال شر Banality of Evil  خواست نشان بدهد که در دل ساختارهای پیچیده و بوروکراتیک جهان مدرن - که نقش‌ها و کارکردهای خنثی و غیرشخصی برای افراد تعریف می‌شود و عاملیت و داوری انسانی آن‌ها را تا حد امکان سرکوب و سلب می‌کنند - چه خطرات بالقوه هولناکی وجود دارد؛ و ما تا چه حد برای کنترل و مواجهه با این خطرات نامسلحیم. فاصله گرفتن از زندگی آگاهانه، بخش مهمی از تجربه‌ی خوب زیستن را از ما می‌گیرد و ممکن است این عمر و فرصت محدود که در اختیارمان هست، بازیچه‌ی مبتذلِ دستِ کسانی شود که به غلط، عمر و قدرت خود را نامحدود پنداشته‌اند.

برای همین است که باید عنان فکر و داوری خویش را محکم بچسبیم، نسبت به همه چیز شکاک و پرسش‌گر باشیم و مهم‌تر از همه، آن گفتگوی درونی خویشتن با خویشتن را همیشه زنده نگه داریم. گفتگو از جنس چیزی که فکر آدم را برهنه می‌کند و در جایگاه اعترافات می‌نشاند.

بدین سان من گاهی کلمات گزنده درباره‌ی خودم را دوست دارم. کلماتی که جرقه می‌شوند و به قول مرتضی کیوان پلاس تیره‌ی عادت را می‌سوزانند و مرا  تنها  با خود اما در روشنی باقی می‌گذارند. دوست دارم نوشتن، همراهی با خودم، سلسله مراتب ارزش‌هایم و در عین حال فراگذشتن پیاپی از خودم باشد.

 

ادامه مطلب ...