شکسپیر در فرازی از نمایشنامهی «تیمون اهل آتن» که آن را همزمان با تراژدی شاه لیر نوشته است، از زبان تیمون میگوید: «طلا سفید را سیاه، زشت را زیبا، ناحق را برحق، دون پایه را والاتبار، پیر را جوان و ترسو را شجاع میکند.»
این دیالوگ هنوز هم جانمایه و تصور روشنی از ایدهی مرکزی اقتصاد بازار آزاد به دست میدهد. اقتصادی که به ویژه در قرن بیستم پر از تقارنهای دلنشین است. عرضه و تقاضا در آن به طور طبیعی به تعادل میرسند. کسانی که کار میکنند به اندازهی ارزش کارشان مزد میگیرند. کسانی که کالایی تولید میکنند یا خدماتی عرضه میکنند، بر سر قیمت و کیفیت محصولشان در فضایی آزاد با هم رقابت میکنند. مصرفکنندهها با انتخاب قیمت کمتر و کیفیت بالاتر آنها را وادار میکنند روز به روز کالا و خدمات با کیفیتتر و بهتری ارائه کنند. خلاصه بازار آزاد طبق نیاز مصرفکنندهها عمل میکند و در نهایت ثروت کل جامعه افزایش مییابد. دست نامرئیِ بازار، گرایش طبیعی به رقابت دارد و تقریباً بدیهی است که همیشه خودش وضعیت خودش را بهبود میبخشد. به این ترتیب هر کسی که رقابت را برده و در بالاترین طبقات جا دارد، شایستگیاش را داشته است و کسانی که جاماندهاند، لابد به اندازهی کافی تلاش نکردهاند و مستحق جایگاهشان هستند.
اقتصاد بازار آزاد با نوعی فردگرایی خزنده همراه بوده است که از انسان تصویری میسازد که در آن خودش را به تمامی مستقل، خودساخته و متکی به خود قلمداد میکند. این تصویر البته جذابیت عمیقی هم دارد؛ چون به انسان احساس قدرت و شایستگی درونی میدهد و او را به این باور میرساند که اگر تلاش کند به تنهایی موفق خواهد شد که تصویر فوقالعاده جذاب و مسحورکنندهای از آزادی فردی انسان است. به یاد داریم که لیبرالیسم در هر حال بر خوداتکایی انسان و آزادی به عنوان فضیلتهایی بنیادین نأکید میکند.
با این حال آمارهای وحشتناکی در جهان وجود دارد، برای مثال ثروت 100 نفر به اندازهی تمام دارایی 3 میلیارد نفر دیگر است. یا ثروت 3 نفر از تولید ناخالص ملی 48 کشور بیشتر است. 2 میلیارد نفر در دنیا صاحب هیچ چیزی مثل ماشین و خانه و ... نیستند. 900 میلیون نفر در گرسنگی دائم هستند و تازه آوارگان و بیسرزمینها و جنگزدهها را باید به این فجایع علاوه کرد. این انسانها نه پرچمهای رنگی دارند، نه نماینده، نه سهم اندکی از حقوق انسان در قرن بیستویکم و نه کوچکترین اهمیت و هویتی. تنها واژهای ساخته شده به نام «فقرا» یا «فرودستان» که همهشان را با هم جمع بزند و از محدودهی حیات اجتماعی بیرون بگذارد.
گویا آن تصویر خشنودکنندهی اقتصاد لیبرالیستی کامل نیست و تمام واقعیت را در برنمیگیرد. همان سپردن همه چیز به رقابت آزادانه و شایستهسالاری و گرایش به بازار آزاد به سهم خود جامعهی انسانی را به معدودی برنده و انبوهی از بازندهها تبدیل کرده است.
پس اعتماد و اطمینان به خودترمیمی بازار اشتباه بوده است. این همان تیتر جنجالی و معروفی است که اکونومیستِ بازاردوست، بعد از بحران مالی سال 2008 زد. «کجای علم اقتصاد ایراد داشت؟»
ادامه مطلب ...بخش بزرگی از روابط قدرتِ اجتماعی، در عرصهی اقتصاد شکل میگیرد. بسیاری از نقاط عطف تاریخی و اجتماعی نیز ماهیت اقتصادی دارند. بنابراین اندیشیدن و پرداختن به نقاط عطف تاریخی و فرهنگی با غفلت از اقتصاد، ابتلا به نوعی تقلیلگرایی است که واقعیت را لوچ و بدون عمق میبیند. این فضای روشنفکریِ کژاندیشِ غالب را باید نقد کرد و هیمنهی فرهنگگرای آن را به دلیل بیتوجهی به متن جامعه و کمک به عادیسازی نابرابری شکست.
در حالی که هر بار حوزههای بیشتری از حیات اجتماعی به بازار واگذار میشود؛ رسانههای مسلط کاری کردهاند که تصور و درک مفهوم «دولتِ مسئولیتپذیرِ اجتماعی» دشوار شود؛ یا با دولت تمامیتخواه و مستبد که به همه جای زندگی مردم سرک میکشد خلط شود. در حالی که اتفاقاً این دولت تمامیتخواه است که با راحتی بیشتری میتواند از مسئولیتهای اجتماعی خود عقبنشینی کند.
بحران اقتصادی در معیشت مردم به توصیههای اخلاقی مردان دولت بیتوجه است و نتیجهی جهتگیریهای سیاستگذارانهی آنها تنگتر شدن عرصهی زندگی برای بخش بزرگی از مردم و رشد گسترهی فقر و تضعیف قدرت اقتصادی مردم است.
میتوان با کمی دقت در تصمیمگیریها و نه اظهارنظرهای سیاستمداران، این جهتگیری را دریافت. علاوه بر فروش اوراق بدهی و چاپ پول که همیشه به صورت زمینهای دنبال شده و آثار تورمی وحشتناکی داشته است، دو سیاستِ دنبالشده «فروش داراییهای ملی» و «آزادسازی قیمتها»ست. این دو سیاست همواره در حال اجرا یا برنامهریزی بودهاند. مسلم است دولتی که چشمانداز با ثباتی در شبکهسازی و ارتباط با سایر کشورهای جهان ندارد ناچار است همین سیاستها را افتان و خیزان دنبال کند. فرقی هم ندارد مجری سیاست، آخوند مهربانی باشد که اتوریتهاش را در روستایی با دلجویی از چوپانی بدست میآورد یا آخوند متفرعنی که دیدن لبخند مردم از پشت شیشهی اتومبیل تشریفاتی برای اتوریتهاش کافی است. سیاست اقتصادی همان است و باید اجرا شود.
فروش اموال عمومی البته گاهی باعث ترس از دست رفتن اقتدار حاکم میشود؛ اما در یک توافق نامرئی، آن اقتدار را میشود به اقلیت خودیِ منتخبِ ثروتمند شدهای واگذار کرد که در هر حال میشود با آنها کنار آمد. هر چه باشد واگذاریِ اقتدار برآمده از مالکیت اموال عمومی به تصمیمهای دموکراتیک مردم ربطی ندارد. سیاست حراج کردن مال مردم با نامهای زیبایی مثل کاهش تصدیگری دولت و توانمندسازی بخش خصوصی و اقتصاد مقاومتی در هر حال زینت داده میشود. همچنین با مانورهای رسانهای و باج دادن به سرمایهداران و فشار به تشکلهای کارگری تبعات امنیتی آن کنترل میشود.
البته همه در سطح لفظ و روی کاغذ تأکید دارند که واگذاریها باید درست و واقعی صورت بگیرد؛ ولی کسی نمیداند که چرا سلب اقتدار از مردم و خصوصیسازی که اینجا همیشه به انباشت ثروت بدون کار و از طریق تورم و همچنین تقویت نابرابری منجر شده و اصلاً شکل درست و واقعی و سالم آن در این وانفسا چطور ممکن است؟ کسی شفاف نمیگوید که این خریداران مشفقی که اموال توسریخوردهی ملت را بیسروصدا از آن خود میکنند، از کجا آمدهاند و چطور منافع شخصیشان با منافع اکثریت مردم زاویه پیدا کرده است؟
اما سیاستِ دیگر، یعنی آزادسازی قیمتها بیشتر اوقات از این توجیه استفاده میکند که ثروتمندان سود بیشتری از قیمتهای پایین میبرند و با واقعی کردن قیمتها، مثلاً در حد کشورهای منطقه باید آنها را وادار کرد که هزینهی واقعی زندگی مرفه و پرتجملشان را بپردازند و منافع حاصل از آن را میان سایر مردم توزیع کرد. یعنی حذف به اصطلاح یارانههای پنهان و پرداخت یارانهی هدفمند به نیازمندان.
مشکلی نیست؛ به شرطی که روشن شود، ساختار رانتمحور اقتصادی که فساد سیستماتیک و الیگارشیکِ آن انکارکردنی نیست، ناگهان چطور میتواند بازتوزیعکنندهی پاکدست و خوبی باشد؟ مگر همین آزادسازیهای نفسگیر قیمتها، مهمترین عامل انباشت ثروت عدهای قلیل و خالی شدن روزافزون سبد معاش و رفاه مردم نبوده است؟ فضاسازی سیاستگذاران برای افزایش قیمتها در کانون تصمیمگیریها بوده است، در حالی که مکانیسمهایی مثل قیمتگذاری سلسله مراتبی یا نظام مالیاتی قدرتمند هرگز در مرکز توجه نبودهاند.
در بحث مقایسهی قیمتها با قیمت جهانی، مقایسهی دستمزد نیروی کار ایرانی با خارجی همیشه به حاشیه رانده شده و کوچکترین توجهی به نظر مردم در این مورد نمیشود. مدافعانِ این سیاستها کم و بیش منتفعانِ وضعیت فعلی هستند. فشار ناشی از این سیاستها را هزینهی جراحی اقتصاد و اقتصاد مقاومتی ترجمه میکنند که البته فقط فرودستان باید آن را با سفرههای کمنان یا سلامتی و جان خود، حتی در مقابل گلوله بپردازند.
اقتصادی که تن به شفافیت نمیدهد، در یک همدستی غیرشرافتمندانه از ابزارهای امنیتی برای ساکت کردن کسانی که دردشان را در عرصهی حیات اجتماعی فریاد میزنند استفاده میکند و جامعهی ایران را به سمت فقر و از هم گسیختگی میراند. به نظرم هیچ چیز در مورد این تاریکیِ فقر و تبعیض، طبیعی نیست. البته روشنایی، روی خواهد کرد.
روزهایی که دنیای ما هر روز زیرو زبر میشود ممکن است علاقه به ادبیات و از جمله رمان تعجبآور و دور از ذهن یا حتی محافظهکارانه به نظر برسد؛ اما واقعیت این است که رمان به طرز سازنده و رادیکالی ما را به هشیاری و ارزش نهادن به اصیلترین و متعالیترین ارزشها دعوت میکند. این یعنی رمان بیش از محافظهکارانه بودن، محافظتکننده است. درست مثل لایهی محافظی در مقابل زمختی، سختی و ابتذال جهان واقعی که البته رمان میخواهد با ویژگی هنریاش آن را معنیدار و متعالی کند.
وقتی رمان خوب میخوانم، به راحتی میتوانم این فرم از ادبیات را به عنوان گفتوشنود یا مواجههای ارتباطی با جهان و انسانهای دیگر تحلیل کنم؛ چون در آن همیشه یک دیگریِ ضمنی در جهان وجود دارد که گوش میدهد و حتی پرسشهایی طرح میکند و این چه شباهت عجیبی دارد به پرسهها و پیادهرویهای آهستهی سقراطی در خیابانهای آتن.
قبل از خواندن «بووار و پکوشه» هم به دلایل زیادی میتوانستم فلوبر را به خاطر چیزی که بود و فراتر از عصرش فهمید و نوشت تحسین کنم، حالا این آخرین شاهکار ناتمامش را در ردیف کتابهایی که حتماً باید میخواندم و شاید باز هم بخوانم، جای میدهم.
فرانسوا دنیس بارتولومه بووار و ژست رومن سیریل پکوشه یکی از زوجهای عجیبوغریب ادبیات هستند. دو کارمند معمولی در اواخر چهل سالگی در پاریس انقلابزدهی قرن نوزدهم که کارشان نسخهبرداری است. حلقهی دوستان یا خانوادهی چندانی برای خودشان ندارند (یکی همسرش را چندین دهه قبل از دست داده، دیگری حتی هنوز باکره است). هر دو فکر میکنند، آدمهایی بیش از حد معمولی و غیر قابل توجهاند و در بنبست شغل کسلکنندهای گیر افتادهاند.
روزی تصادفی روی یک نیمکت مینشینند و با هم صحبت میکنند، تقریباً فوری بهترین دوستان هم میشوند و هر کدام دیگری را به عنوان یک آشنای روحی و دارای رویای مشترک با خودش میشناسد. فراتر از این وضعیت مشترکات دیگری ندارند؛ حتی از نظر ظاهری و شخصیتی متفاوت هستند، اما هر دو دیدگاه و رویکرد خاصی به زندگی دارند. برخوردار از انگیزهای قوی برای زندگی مفید که ترکیبی از کنجکاوی کودکانه، کجاندیشی و افکار بسته است:
«اگر فرصت پیدا میکردیم به علم بپردازیم چه قدر خوب بود! افسوس که گذران زندگی و امرار معاش اجازهی پرداختن به چنین مسألهای را به ما نمیدهد! بووار و پکوشه هر چه از علایق مشترک خود بیشتر میگفتند شگفتزدهتر میشدند؛ اما موقعی که دریافتند هر دو نسخهبردارند چیزی نمانده بود از شدت تعجب از بالای میز هم دیگر را بغل کنند.»
فلوبر به عنوان نویسنده فکر میکند ابتذال را باید به زیباترین شکل ممکن نوشت تا دیده شود. پس بنبست مبتذل زندگی آنها را با رسیدن ارث نامنتظره و کلانی به یکی میگشاید. حالا وقتش رسیده که تغییری که همیشه دوست داشتهاند، در زندگیشان ایجاد کنند. چندی بعد پاریس متلاطم و در حال مدرن شدن را رها میکنند و به روستایی پناه میبرند تا دنیای ناب خودشان را بسازند.
حال با تبحر فلوبر در طنازی، داستان به شکل جذابی پیش میرود. بووار و پکوشه با پشتکاری باورنکردنی ولی واقعی از یک تجربه به تجربهی دیگر رو میآورند و البته در همهی آنها خرابکاری میکنند. در هر حال تلاشِ مدام برای ساختن زندگی تازه و حس بهتر، آن هم با اصول برگرفته از دانش و سلیقه و وسواس زیباییشناسی ادامه دارد. البته هر چیزی که دربارهاش برنامهریزی و مطالعه و تلاش میکنند، مجموعهی جدیدی از مشکلات را ایجاد میکند. از کشاورزی و آبادکردن مزرعهای که خریدهاند شروع میکنند و بعد از افتضاحی که با بداقبالی در مزرعهداری به بار میآورند، در مسیر شناختن علت شکست به تاریخ میرسند. تاریخ باستان مبهم است، زیرا اسناد بسیار کمی وجود دارد. در تاریخ مدرن تعداد زیادی وجود دارد. حال چه کار باید کرد؟ برویم موضوع بعدی ... اما البته هر موضوعی به همین ترتیب غیر قابل حل و گیجکننده است و در عمل هم به راحتی جواب نمیدهد. همانطور که بووار در یک نقطه شکایت میکند:
«ما حتی نمیدانیم زیر سقف خودمان چه میگذرد، و فکر میکنیم که میتوانیم حقیقت را در مورد مدل موها و روابط عاشقانهی دوک آنگولمه کشف کنیم؟»
اما حقیقت چیزی است که بووار و پکوشهی دوستداشتنی به دنبالش هستند، حتی در مورد آن مدل موها! حداقل تا زمانی که بهانهی دست کشیدن از آن، برای رسیدن به حقیقتی مبرمتر داشته باشند. پس به دنبال قوانین و طرحهایی هستند که باید از آنها پیروی کنند، مطمئن هستند که این تنها چیزی است که برای زندگی هدفدار و خوب لازم دارند. پیچیدگی واقعی جهان و موضوعاتی که به دنبال تسخیرشان هستند فراتر از توانشان است؛ ولی آنها معتقدند که:
«همیشه برای جبران عمر از دست رفته چارهای وجود دارد. نباید غصه خورد. جدی میگویم. در صورتی که مایل باشی ... خود من ترتیب آن را میدهم. کافی است ذهن خود را به آن معطوف کنیم.»
دست نگه دارید مگر این همان ایدهی اصلی تمدن و مدرنیته نیست؟ ایدهی «پیشرفت» مدام به هر شکل و هر قیمت، البته همراه با سنجشگری، هستهی مرکزی مدرنیته است. مگر بووار و پکوشه همان ابتدای داستان بیزاری و شکایت خودشان را از کسلکنندگی و پوچی زندگی انسان عصر جدید لو ندادند و از پیچیدگیِ همین مدرنیته فرار نکردند؟ پس فلوبر در ادامه با این طور ماهرانه دستانداختن بووار و پکوشهاش چه میخواهد بگوید؟ بالاخره او با ظواهر مدرن و پیشرفت انسان و علم موافق است یا مخالف؟
هنوز نمیدانیم!
ادامه مطلب ...جماعت روشنفکر و اهالی هنر و قلم عادت دارند، جایی در معرض دیدِ دیگران بایستند و مثل طاووس یا دستِ کم بوقلمون، پرهایشان را چتری باز کنند. با این خیال که هر پرشان مانند پرتوهای نور خورشید دیگران را آگاه و پس از آن، شیفتهی خود بگرداند. دست به نوشتن هم که ببرند، انبانی از کلمه و روایت و حتی علم و اطلاع فراهم میکنند؛ ولی خالی از فکر.
بسیار کمشمارند آنها که از فضلفروشیهای ویترینی و دانشگاهی فراتر رفته و بر این نوع ریزهخواریهای رقتانگیز فایق آمده باشند. در عین حال به بهانهی شرایط فلان و حوادث بهمان مسئولیت اجتماعی خود را فراموش نکرده باشند. به جای ذکر مدام دریغ و افسوس با جدیت و از دل و جان کار کنند و به حقیقتِ هنر و زبان و نوشتن دست یابند. جایگاهی که امکان فکر کردن به آدم میدهد، نیروی تفکر و خیال انسان را برمیانگیزد تا دست به کار شده، برای خودش و جهانش کاری کند.
«کافی است کمی به دستهای خویش بنگریم. این دستها سرشار از امکاناند. امکان مشت شدن، کندن، برداشتن، به دست گرفتن، ساختن و خراب کردن. کافی است به این دستها بنگریم. کافی است به این امکانها بیندیشیم. دستهای ما همان آیندهاند.»(1)
این قبیل روشنفکران اگر دست بهکاری هم میزنند، خودشان خوب میدانند کارشان فقط گشودن راهی باریک به حقیقتی است که در دوردست و احتمالاً دستنیافتنی است و یک مرتبه نمیشود به آن رسید. ولی فکر کردن به همان حقیقت باعث میشود آدم، آدمتر بشود و بتواند از مرزهای واقعیت اطرافش بگذرد. واقعیت این است که هیچ درخت سیبی درخت سیبتر و هیچ پلنگی پلنگتر نمیشود؛ ولی انسان تنها موجودی است که میتواند از واقعیت فعلیاش فراتر برود و انسانتر شود.
زمان کوتاهی که وضعیت یاد دادن فلسفه در دانشگاهها را میپاییدم و اطراف دانشکدهها و گروههای فلسفه پرسه میزدم که بفهمم فلسفه را چطور میشود یاد داد؟ یا بدانم اصلاً مگر چیزی که از جنس دوست داشتن است آموختنی است؟ یک بار تصاویری از سؤالات امتحانی دیدم که متفاوت با عرف معمول دانشگاه و قیل و قال مدرسهای بود. استادی به شکلی فکر برانگیز از دانشجویانش امتحان فلسفه گرفته و پیدا بود که آزمونش در پی درست و غلط و محفوظات فلسفه و پرورش فلسفهدان نیست. طوری پرسیده بود که میشد فهمید در پی تلاش دانشجویان برای فکر کردن و برانگیختن جسارت آنها در مبارزه با اسطورههای ذهنی خود و جامعهشان است.
محمدمهدی اردبیلی را نخستین بار این طور شناختم. پس از آن خبر کوششهای مستمر و جدی او را در تببین و نشر آن چه با فلسفه از جهان میفهمد در نشریات مختلف میدیدم. مقاله، مصاحبه، ترجمه و نقد مستقیم هر آنچه که فرهنگ ما میخواهد به فراموشی بسپریم یا نبینیم. در فرهنگی که برای فرد دغدغه و مسألهای پیش نمیآورد که بخواهد خودش و جهانش را بشناسد و چیزی بپرسد؛ این کوششها غنیمت کمی نبود. دست بر قضا وجود همین نوع دغدغهها و تذکارها باعث تولید علم و رشد معرفت میشود، نه سفارش و فرمایش!
میتوان دید که در کنار پژوهشهای تخصصیاش در فلسفهی هگل و سنت آلمانی فلسفه، تلاش او برای تحقق پروژهی «فلسفه برای همه» چیزی نمایشی از جنس بازاری و دموکراسی معرفتی کممایه نیست. اگر چه همواره قابل نقد و تحلیل است. به گمان او ما در مقایسه با نسلهای پیشین، با جهانی سرشار از پیچیدگی و گوناگونی روبرو هستیم. عقاید و پاسخهای آمادهای که از قبل به ما رسیده، کم و بیش دیگر قانعمان نمیکند. اگر چه بیشترمان به آن چه که هست عادت کردهایم؛ اما اگر با اتفاقی لحظهای بیدار شویم و به خاطر بیاوریم که این خانهی آسودگی همان باغچهی خوشبختی است که بر دهانهی آتشفشان بنا شده است(2) چه خواهد شد؟ عادت چیزی نیست، جز نیروی کورکنندهی سازوکارهای اجبار، شاید بخواهیم و بتوانیم از آن رها شویم. شاید ما هم دوست داشته باشیم با سنجیدن پیاپی خود گام به گام از آن چه هستیم، بهتر باشیم و از مرزهای خود فراتر رویم و انسانتر شویم.
فلسفه برای همه از نظر اردبیلی چنین رسالتی دارد. یعنی ضروری است یاد بگیریم اگر انتقادی هست درست طرح کنیم و اگر بخواهیم از عقیدهمان دفاع کنیم، به درستی و با منطق از آن دفاع کنیم. از طرف دیگر هیچ دانش و فهمی بدون فلسفه و شناخت مبادی و ریشهها ممکن نیست. دانش از هر نوعی که باشد و از هر راهی در دسترس ما باشد، اگر مبادی خود را نشناسد و نداند، روی هواست و تغییری در جهان ما پدید نخواهد آورد.
از طرف دیگر وقتی وارد فضای فلسفه میشویم، معلوم نیست بتوانیم هر آن چه را که پیش از ورود به آن با خود به درون بردهایم سالم بیرون بیاوریم، آتش شک و نقد میتواند همه چیز را بسوزاند. از این رو همیشه نوعی ترس و نگرانی هم در حاکمان و هم در مردم از جانب فلسفه وجود داشته است؛ از این رو فیلسوف همواره همنشینِ بحران است و مسئولیت دارد هم نقادانه و به سختی زمین را شخم بزند و صلبیِ آن را در هم بشکند، هم از دانهها و امکاناتش حراست و حفاظت کند و هم در عین حال به پرورش و روییدن آنها امید ببندد و یادش بماند که «ملال نخ تسبیح دقایق شورمندانه است.»
کتاب «پرتابهای فلسفه» متنی است که سودای انتشار و شور بیانگری نویسنده برای چنین فلسفهای که دلمشغولی اوست را نشان میدهد. کتاب از جستارهای کوتاهی دربارهی آن چه که هر کسی دست کم یک بار به آن فکر کرده است، تشکیل شده است. زندگی، عشق، مرگ، پدر، سفر، سکوت، تعهد و ...
«متفکری که بنا دارد به ریشه برود، ریشه را ببیند و آن را نشان دهد؛ باید بتواند به جای بالا رفتن از درخت به زیر نقب بزند. دستان او زخمی و جامهاش گلی است. در زمانهی زوال و فساد او هر چه عمیقتر رود، به ریشه و منشأ عفونت نیز نزدیکتر میشود و خود بوی عفونت میگیرد. متفکر رادیکال موجودی گلخانهای نیست. متفکر رادیکال این عصر برخلاف تصور شایع، متفکر موعظهگر پاکدستی نیست که با چهرهی نورانی و از موضعی امن و بالا به نقد زمانهاش بپردازد و پند و اندرزهای زیبا صادر کند. او بنا نیست ژست دیدهبان روی برج را بگیرد و از برج عاجش ملتی مفلوک را آگاه و راهنمایی کند؛ بلکه باید خودش بازنمایی کنندهی وضعیتش باشد و بوی عفونت را به رادیکالترین شکل ممکن، به شامهی مردمانی برساند که بیحس شدهاند و بویاییشان را از دست دادهاند.»
اگر نویسنده از لفظ پرتاب برای ایدههایی که در ذهن دارد استفاده کرده است، به جهت فاصلهای نیست که بین خود و مخاطبان میبیند. بیشتر از آن جهت است که نسبت به سرنوشت چیزی که مینویسد شک دارد و چیزی از آن نمیداند. نوشتن برای او از جنس قمار است. گویی کسی تأملی میکند و چیزی مینویسد؛ اما نمیداند متنش چگونه خوانده و فهمیده خواهد شد.
البته به نظر میآید در این خصوص، اردبیلی به ورطهای تند و نالازم افتاده است و در مقدمه و شرح ایدهی پرتاب خود را مطلقاً «محصول» نامیده و همه چیز را به متن نسبت داده است. در حالی که انگیزهی نوشتار پیش از این اجتناب از مردن بوده است. دست به قلم بردن و خلق یک متن میتوانست همان گیاهی باشد که مرده را زنده میکند. نوشتهی اصیل هنوز میتواند پادزهر زمان باشد. زمانی که مثل باد ما را با خود میبرد ... مگر شهرزاد تا سحر قصه نمیگوید تا مرگ را دور کند؟ حکایت شهرزاد وارونهی سرسختانهی مرگ است و تلاشی است که با این که میداند سرانجامی ندارد، هر شب از سر گرفته میشود تا مرگ را بیرون از حلقهی زندگی نگه دارد. با طرح ایدهی پرتاب به نظر میرسد نویسنده به تأسی از فرهنگ مدرن درونمایهی نوشتار برای دور کردنِ مرگ را دگرگون کرده است. متن که زمانی وظیفه داشت، فناناپذیری را به همراه آورد، اکنون از این حق برخوردار شده که بکشد و از جمله قاتلِ مؤلفِ خود باشد.
به نظرم چیزی که محوشدن مؤلف از پرتابهای متنیاش در این کتاب را مخدوش و کتمان میکند، وجود آشکار مفروضاتِ هگلی در سراسر جستارهاست. این مفروضات انگارههایی هستند که متن پرتاب شده را به خصوصیات ذهنی و نامِ محمدمهدی اردبیلی پیوند میزنند. معلوم است که این نام، مانند هر نام خاص دیگری قادر نیست مرجعی بیقیدوشرط باشد و چیزی بیش از یک ایماء و اشاره با انگشت به سوی کسی است. این نام خاص همواره حضور دارد و محدودههای متن و مختصات مبدأ پرتاب، نیروی پرتابشده و ... را مشخص میکند. البته همین که این تأملات در هیات جستار تبدیل به متن شدهاند، میگوید که نویسنده فقط تلقی خود را از برخی پدیدهها و مفاهیم متواضعانه و واقعبینانه با خواننده در میان گذاشته است و ادعایی از این بالاتر ندارد:
«روشنفکر نباید به بهانهی یدک کشیدن صفتِ مردمی مردمپسند شود و سخنگوی حماقت تودهها باشد... در عصر زوال، سرکوبی که از جانب مردم علیه نقد اسطورههای ذهنیشان متوجه منتقد میشود بسیار طاقتفرساست. حتی طاقتفرساتر از هزینههایی که دولت بر روشنفکران تحمیل میکند... مردمی بودن یعنی به رستگاری همگانی نظر داشتن نه پذیرش و تصدیق خواست بیواسطهی مردم ... دفاع از مردم، تصدیق مهملات ورد زبانشان نیست؛ بلکه نقد توأمان اسطورههایی است که در میانهی همدستی پنهانِ مردم و دولتشان خلق و حکمفرما شدهاند.»
به بیان دیگر اینجا فقط فراوردهی فکری نویسنده نوشته شده است و این که او از چه مسیرها و فرازونشیبهایی گذشته است بیان نشده است. برای همین نمیداند نوشتهاش از آزمون زمان چگونه بیرون خواهد آمد و به آن عنوان پرتابهای فلسفه داده است.
این جاست که تعبیر هگل از «فلسفه» باز هم درخششی تازه در متن جستارها مییابد. نویسنده با تعبیری هگلی به سراغ فلسفه رفته است. شیوهی هگل از دید نویسنده در فهم فلسفه این است که هیچ اندیشه یا ایدهای را دور نمیاندازد، همه را جمع میکند و در نسبتی نظاممند و دیالکتیکی با یکدیگر بازنمایی میکند. به این معنا فلسفه چیزی جز داستان خودآگاهی و تأمل در نفس عقل بشری نیست. پس فلسفه در زمان حاضر ذاتاً با تفکر انتقادی و نفی فریبها و دروغها پیوند میخورد. در طول تاریخ هم وجه سلبی و انتقادی فلسفه بیشتر مؤثر بوده تا وجه ایجابی آن:
«روشنفکر مزاحم فرهنگ است. یعنی همزمان هم مزاحم مردم، هم مزاحم دولت. اصطلاح روشنفکرِ مردمی به همان اندازه متناقض و رقتانگیز است که روشنفکر دولتی. مسألهی اصلی نه افشا کردن و غر زدنهای بیپایان؛ بلکه درک منطق بحران است ... روشنفکر دائماً در معرض فریبخوردن است. او اگر منطق بحران را نداند، در همان لحظه که میخواهد با دشمن بجنگد، از سوی دشمن بازی میخورد و ناخواسته به نیروی آن بدل میشود.»
حال اگر با رویکرد دیگری هم به فلسفه نزدیک شویم و سراغ الفاظ برویم، فیلسوف کسی است که فیلوسوفیاست. یعنی کسی که فیلو یعنی دوستدار و سوفیا یعنی دانش است. فلسفه چیزی جز دوستداری دانش نیست. این نکتهی قابل توجه و بسیار مهمی است؛ چون برخلاف تصور رایج فیلسوف کسی نیست که بسیار میداند یا «دانش» را در اختیار دارد. در یونان کسی را که بسیار میدانست و دانش یا سوفیا را در اختیار داشت سوفیست مینامیدند، که بار معنایی منفی دارد؛ زیرا در واقع هیچ کس نمیتواند دارای دانش باشد. اوج کاری که انسان میتواند بکند این است که به دانش عشق بورزد.
البته از نظر اردبیلی، هر معنایی از فلسفه دچار بحران است و بخشهایی از فلسفه را ناچار دور میاندازد و بخشهایی ناخواسته را به آن میافزاید. با این حساب پرتابهای فلسفه این بحران را آزموده است و حتی وقتی به میان مردم میآید با این که ادعایی ندارد؛ ولی برای فهم فوری این و آن نوشته نشده است. جستارهای این کتاب، از خواننده میخواهد که هر چه بیشتر از خودش مایه بگذارد و با متنها گفتوگو کند، تا در نهایت ایدهها را از آن خود کند و از درک و شناخت و حاصلِ فکر خود بهره ببرد.
«البته مخاطبان را از مراجعه به متون اصلی فیلسوفان بینیاز نمیکند، نباید با مطالعهی چند نام و اصطلاح پرتابشده در یک یادداشت دچار توهم فهم شد. هر چند نمیتوان از این توهم هم اجتناب کرد. وظیفهی تفسیر و مواجهه با متون بر عهده خوانندگان است. وظیفهی نویسنده فقط یک چیز است: تلاش برای پرتاب چیزی شدتمند و تنشزا در زمانهی خویش و تمام زمانهها.»
گمان میکنم والتر بنیامین حق داشت که بگوید محقق و جستجوگر به هیزم و خاکستر توجه دارد و جستارنویس به آتش. او کسی است که از نزدیک و روبرو به مخاطب شلیک میکند.
1) از متن «این دستهای گشوده» / سایت پروبلماتیکا / محمدمهدی اردبیلی
2) «انسان باغچهی خوشبختی خویش را بر دهانهی آتشفشان بنا کرده است.» / کتاب انسانی، زیاده انسانی / نیچه Nietzsche
شناسهی کتاب: پرتابهای فلسفه / محمدمهدی اردبیلی / نشر ققنوس
با مرور وضعیت فکر سیاسیِ جامعه متوجه میشویم، بخش بزرگی از فضای عمومی رسانهها انباشته از سخنان و مصاحبههای مفصل مقامات سیاسی است. در سوی دیگر بیشتر نقد و تحلیلهایی که توسط نخبگان فکری برای فهم نیروهای سیاسی و لمس وضعیت سیاسی صورت میگیرد، متوجه این است که درستی یا نادرستی سخنان سیاستمداران و فاصله و شکاف عمیقشان با حقیقت را بررسی کند.
به نظرم این دور باطلی است که اهالی سیاست و اصحاب نقد و رسانه و روشنفکری ایران را گرفتار خود کرده است. یکی از دلایلی که استاندارد سیاستورزی در ایران تا این اندازه پایین مانده، همین است. چنین وضعیتی بسیاری مثل من را که کم نیستند، گیج و گمراه کرده و کسانی را هم به لجبازی یا بیتفاوتی و تنزهطلبی کشانده است.
اصلاً چرا آب را از سرچشمه ننوشیم؟ در تبارشناسیِ گفتارهای کج و معوج و پر لکنت سیاستمداران از رئیس دولت تا نمایندهی انقلابی و شهردار تازه دولتیشدهی فلان شهر که مستقیم یا غیرمستقیم با نظریهبافتن یا آمار دادن از حفظ نظم موجود دفاع میکنند، «رتوریک» افلاطون را خواهیم یافت.
رتوریک همین است. استفاده از ابزار سخن و خطابه برای اقناع مخاطب. حرفهای به ظاهر درستی که چیزی از واقعیت نمیگویند. نه تنها هیچ مشکلی را حل نمیکنند، بلکه مشکلاتی را پنهان میکنند. لفاظیهایی که منطق محکم یا تضمین و تبعات اجرایی ندارند، در عین حال ایراد جدی هم نمیتوان از آنها گرفت. نکته این جاست که نسبت سیاستمدار با سخن همین رتوریک است. سیاستمدار را نمیتوان به جهت استفاده از رتوریک سرزنش کرد. در واقع مسأله، بلد بودن و استفادهی متعارف و در سطح تحمل جامعه از این فن است.
این در حالی است که لکنت یا زیادهروی در حرافی نه تنها رتوریک سیاسی اهالی سیاست را از سطح معمول و ضروری فراتر میبرد؛ بلکه در سوی دیگر خالی بودن دستان سیاستمدار از هر پرکسیس و اقدامات عملی هم نشان میدهد. کمترین تبعات این وضعیت تنزل بیسابقه اعتبار سیاستمدار و در نتیجه سیاستی است که به یک پول سیاه هم نمیارزد.
از آن طرف نخبگان فکری هم در حدی از قدرت و استقلال نیستند که مو از ماست بکشند و نقادانه مبادی اندیشهها را تحلیل و نقد کنند. پس با قامتی نحیف به لحاظ کار حرفهای، حتی خودشان هم دست به دامن رتوریک میشوند.
تحلیلگر سیاسی فراموش میکند کار سیاستمدار نظریهبافتن و از حقیقت و حتی واقعیت گفتن نیست.
پس کار اصلی سیاستمدار چیست؟ پرکسیس. یعنی کار و کنشی که معطوف به سود و فایدهی همگانی باشد. یعنی کار درست و به قاعده را درست انجام دادن و به سامان کردن اوضاع جامعه. حال اگر حرف و سخنی هم به زبان بیاورد و خطابهای کند، برای این است که مردم و نهادهای دیگر را به درستی با خود همراه کند.
ارسطو نگاه فنی به رتوریک سیاسی داشته است. از نظر ارسطو رتوریک مانند سیاست باید مایهی سعادت و حیات انسان باشد. رتوریک، فنی است که ذهن دیگران را برای پرکسیس سیاستمدار اقناع کند. اصلاً سیاستمدار اگر حرفی غیر از این بزند، نه تنها بیمعناست؛ بلکه سخنانش حتی کنش او را هم زائل کرده و از بین خواهد برد. خصوصاً اگر بخواهد در تبیین انسان و جهان و اخلاق و حقیقت و هستی و ... لفاظی کند. این تئوریها کار کسانی است که نه منصب اجرایی دارند و نه سمت حاکمیتی. سخنان تئوریک و نظری وضعیت امور را آن طور که هستند، صرف نظر از سودمندی یا زیانبخش بودنشان شرح داده و صورتبندی میکنند. سیاستمداری که باید معطوف به سود و زیان عمل کند، اگر با نابلدی از تئوری و حقیقت حرف بزند، نتیجه مضحک، رقتبار و کاریکاتوری خواهد شد. چنانکه امروز حال و روز سیاستمداران ایرانی شده است.
علاوه بر پا در کفش تئوری و اندیشهی سیاسی کردن در رتوریک نیز چنان ضعیف و پرلکنت و مبتدیاند که هر مخاطب عادی هم میفهمد که این حرفها فقط برای قانع کردن اوست. در صورتی که رتوریک به قول افلاطون باید چنان با ظرافت و پنهانی عمل کند و مخاطب را قانع کند که او متوجه هدف رتوریکی خطابه نشود و گرنه طبیعی است که آن سخنان را جدی نخواهد گرفت.
البته تبحر در استفاده از رتوریک شرط کافی نیست، ولی قطعاً برای سیاستمداران ارشد لازم است. ربطی هم به مبادی و بنیانهای نظری جامعه ندارد.
بنابراین وقت و نیرویی از نخبگان که صرف تجزیه و تحلیل، تفسیر، خطایابی و راستیآزمایی سخنان سیاستمداران میشود، باید جای دیگری مثلاً در آکادمی یا کتاب و نشریات جدی برای کار نظری، پرورش فکر نقاد و برنامهریختن برای چشمانداز کلان سیاست صرف شود نه سخنانی که فقط برای گفتهشدن گفته میشوند. در غیر این صورت برونرفتی از این دورِ باطل متصور نیست.