این اطراف، تاریخ است که مدام در اشکال مختلف تکرار میشود و به نظرم برای تکرار باید بسی بیشرم، بیفکر وکجسلیقه بود ... حال در نقطهای هستم که باید بایستم به کجسلیقگی تاریخ بخندم و بنویسم.
آیا به نوشتن نیاز دارم؟ این پرسشی است که همواره با آن چشمدرچشم بودهام. نیاز یا شاید میل به نوشتن از کجا در من میجوشد؟ آیا «نوشتن برای خوانده شدن» یا «نوشتن برای نوشتن» نوعی بطالت نیست؟ به گمانم، نوشتن برای واضحتر شدن چیزی است که در ذهن دارم. اما وقتی خودم هم نمیدانم و نمیشناسم و نمیفهممش چطور؟ شاید هم نوشتن کوششی برای غلبه بر همین فقدانها و تاریکیها باشد. لابد تا وقتی که به روشنی نیاز دارم باید از افکارم که دلبرکان مناند بنویسم. حال این که کسی آن را میخواند یا نمیخواند اهمیتی ندارد.
اما آیا چنان که سقراط میگفت نوشتن و خواندن مسئولیتپذیری را از دوش افراد برنمیدارد؟ سقراط به عنوان استعارهای نوشتن را با pharmakon نامید. چیزی مخدر که میتواند هم سم باشد و هم دارو. چیزی که نوشته میشود، صاحب حیاتی از آنِ خود میشود و به همه جا سفر میکند. حال چگونه میشود واکنش خوانندهای دور از دسترس را سنجید؟ سقراط میگفت نوشتهها قدرتِ تمییز ندارند و به همه جا سر میکشند. میان خوانندهای که آن را میفهمد و احتمالاً از محتوایش بهره میبرد و کسی که سردرگم میشود، فرق نمیگذارند.
کلمات مکتوب وقتی اجازه مییابند به همه جا سرک بکشند، تغییری بازگشتناپذیر در جهان اطراف پدید میآورند. امروز فراوانی کلمهها و متنها و در دسترس بودنشان فقط با یک کلیک، این پرسش بسیار مهم را به میان میآورد که کدام متن دارای وثاقت و اعتبار اصیل است و باید خوانده یا نوشته شود؟
دور و بر ما مملو است از متنها و نوشتههایی که برای کار دیگری ساخته و پرداخته شدهاند، غیر از خوانده شدن. کتابهایی که بینیاز از بازکردنشان آنها را خواندهای؛ چون به قول کالوینو از نوع کتابهایی هستند که پیش از نوشته شدن خوانده شدهاند.
خواندن و نوشتن قطعاً چیزی بیشتر از عملی مکانیکی و رمزگشایی از متن است و علاوه بر سرچشمهی لذت بودن، شامل روشنی افکندن بر فهم خود و دیگری هم میشود. ولی گویا پارادوکس سقراط در مورد میل به خواندن و نوشتن هنوز گرهگشایی نشده است. متنها هر اندازه که قدرت تغییر نگرش، اثرگذاری بر هیجانات و روشنگری دارند، به همان اندازه قدرت تلقین، تباهسازی یا اغواگری هم دارند.
پس نوشتن و فناوریهای توزیع نوشتار، بند از قدرتهایی برمیدارد که چیرهتر از فرهنگ شفاهیاند و مهارشان دشوارتر است. از سوی دیگر برای من خواندن یا گردش در میان آن چه دیگران نوشتهاند، کیفِ خفیفی دارد. درست مثل خدایگانی که از فراز تخت خداییاش به قیل و قال انسانها بنگرد و هیچ کار دیگری نکند. چه قیاس معالفارقی! جایی که من هستم کجا و بلندای جایگاه ایزدان کجا؟ ...راستی موضع من کجاست؟ راست است که وقتی نمینویسم، دیگر حتی خودم هم به خاطر نمیآورم، با چه چیزی موافق یا مخالف بودهام؟ به یاد که میآورم، میبینم امواج میانمایگی مرا فرسنگها آن طرفتر پرتاب کردهاند. یکی شدهام در میان بیشمار قطرات موجی که شمارده هم نمیشوند.
دلیلش این نیست که کسی مرا نشمارده، بلکه بیشتر و پیشتر از آن روست که خودم خود را نشماردهام.... چند سال پیش فکر میکردم باید یقهی جبر جغرافیایی و حوالت تاریخی و سرمایهداری و خلاصه غرب و شرق روزگار را گرفت؛ اما روز و شب که را نمیتوان به دریدنِ گریبان روزگار گذراند.
صبر کنید ... اینجا همان جایی است که «میانمایگی» پدیدار میشود و حکومت خود را بر انسان آغاز میکند. از این منظر، چه قدر هم با طبیعت سازگارتر مینماید. میانمایگی رها شدن از همهی قیدوبندهاست. شاید هم یکی شدن با آنها. جولان دادن بیقیدوبندِ «میل». میل را میگذاری در انبوهه به هر سو میخواهد برود و هر چه خواست بکند. خودت دیگر وجود نداری که خط بکشی و بگویی چه چیز را باید خواست و چه چیز را نخواست؟ تنها یک چیز است که میخواهد: طبیعت!
میلِ همه برآورده میشود؛ اما در این صورت دیگر انگار میلی برآورده نشده است. هر کامی پیشاپیش کام همه است و هیچ تشخص و فردیتی وجود ندارد. این رنجِ میانمایگی است.
ولی به اقتضای همان طبیعت، هر میلی با دیگری یکی نیست. اگر چه هیچ میلی را نباید سرکوب کرد؛ ولی سلسله مراتب امیال وجود دارد و به این معناست که برخی میلها برترند. شاید گاهی باید با فاصله از خود ایستاد برای دیدن ردپاها و ترتیب دادن به میلها. اما کیست که تعیین میکند کدام میل برتر است یا کدام باید مشروطتر از دیگری برآورده شود؟ همین کیستی است که مرا یکه میکند، میسازد و میشناساند.
شیلی قلمروی باریک از سرزمینی است که در آن سنتهای جادویی، فقر ریشهدار، دیکتاتورهای مستبد و پیشرفتهای ناگهانیِ تکنولوژیک به همزیستی جذابی دست یافتهاند. همان چیزهایی که برای سالها دستمایهی پرداختن به کلیشههایی اسرارآمیز شد و ادبیاتِ آمریکای لاتین را در سراسر جهان بر سر زبانها انداخت.
اما در اواخر قرن بیستم نسلی به عرصهی ادبیات پا گذاشت که دیگر از کیچ Kitsch متنفر بود. نسلی که این ادبیات متخلص به رئالیسم جادویی را نمودِ کیچ در ادبیات میدانست. کیچ به هر چیزی که مملو از کلیشهها و دور از واقعیت و در عین حال فریبنده و پر زرقوبرق و چشم پرکن باشد گفته میشود.
از نظر این نسل، پرداختنِ ادبیات معاصرشان به موضوعاتی مانند جنایت، ترس، جنگ، عشق و مرگ صرفاً با کلیشههایی خاص که به کار پوشاندن حقایق زشت اطرافشان میآید، در واقع نمونهی کاملی از کیچ است. کیچ ادبی به مثابهی پردهای عمل میکند که هر چه را با مذاق عاطفی مخاطب سازگار نیست، میپوشاند و صرفاً چیزی برای فروش به خوانندههای خارجیست.
آنها باور داشتند که آمریکای لاتین دیگر عوض شده است، در اواخر قرن بیستم مظاهر جدیدتری از خیر و شر پدیدار شدهاند، نئولیبرالیسم به جای جوخههای مرگ، سرمایهداری و بانکهای جهانی به جای دیکتاتورهای خونریز شکنجهگر و تجارت شبکهای و رسانه به جای سنتهای جادویی نشستهاند. سرعت و پویایی غافلگیرکنندهی این تحولات، شگفتی نسل پیشین را هم عمیقاً برانگیخته و حتی گاهی به زبانشان راه یافته است. مثلاً از زبان مارکز در بازگشت پنهانی به شیلی: یک شیلیایی در روز دوشنبه به من گفت، هیچ شیلیایی باور ندارد که فردا سهشنبه است.
حالا در تلاطم تغییرات، ادبیات و داستاننویسی نیز راههای جدیدی پیش پای خود دارند که نه تنها زمان و مکان خود را توصیف کنند؛ بلکه حتی از آن فراتر هم بروند. به نظر میرسد ادبیات آمریکای لاتین تبدیل به چیزی پراکندهتر شده است که لازم میبیند آثاری خلق کند و نشر دهد که کنشگرانه و دارای فاعلیت باشند نه واکنشی. حتی در این مسیر با جسارت بیشتری از سنتها و اوهام و پایبندیهای بیخاصیت بومی خود فاصله میگیرد.
روبرتو بولانیو Roberto Bolaño Ávalos نمایندهی این نسل در شیلی است. نسلی که با مانیفست «دوباره همه چیز را رها کن» حاضر شد همه چیز را به خاطر ادبیات رها کند و کنار بگذارد. بولانیو تمام عمر کوتاهش را دیوانهوار خواند و نوشت و سرود. از نظر او نوشته هرگز از میان نخواهد رفت و هر چه که شود، قدرت مقاومتناپذیر نوشته به گونهای دیگر به بیان درخواهد آمد.
تلاش بیوقفهی او برای نوشتن تقلای نسلی است که میخواهد تجربههای زیستهاش را با روایت کردن شکل دهد و همچنین به رویاهایی بپردازد که هرگز ممکن نشدند. «ستاره دوردست» حاصل یکی از این تلاشهاست. کتاب کوچکی که با وجود بزرگی موضوع و جسارت روایتش باز هم البته در مقابل کارهای دیگر همین نویسنده کوچک است. تلاشی کوچک ولی قابل توجه در متن زمان برای ساختن تاریخی که گذشته یا باید میگذشته ولی نادیده مانده و حالا باید با ابزار داستان روایت شود تا ساخته شود.
ادبیات هر چند که اغلب اوقات نمیتواند از زیر تیغ سانسور جان سالم به در ببرد؛ اما در مقابل میتواند خبرهای سانسورشدهی روزگار سکوت و خفگی را زنده کند. خواست و آرزوی بولانیو پیدا کردن نظمی در گذر زمان است، نظمی که نادیده مانده و شاید هنوز جاهایی خالی برای جادادن به رویاهای ناممکن نسل او داشته باشد، به این ترتیب جملهی تقدیمنامهی رمانش را به عنوان آغازی کوبنده از ویلیام فاکنر وام میگیرد «کدام ستاره نادیده فرو میافتد؟»
بولانیو با تلخی جاری در داستان ستاره دوردست پافشاری میکند که اگر چه ما در کشورمان به مثابهی بدترین واقعیت ساکن شدهایم؛ ولی تنها «روایت» رنج است که بقا در تاریخ را برای شکستخوردگان اینجا ممکن میکند. چیزی که بولانیو را در موج نوی داستاننویسی آمریکای لاتین امروز برجسته میکند، همین باور عمیق و استفادهی خلاقانه و جسورانه از عنصر روایت است.
شاهدیم که تجربهی تاریخی هر تمدنی نشان میدهد، فلسفه و علم و ایدئولوژی هرگز بر زمان احاطه نیافتهاند، زیرا این ما انسانهای سازندهی تمدنایم که همیشه با آنچه یافتهایم و میدانیم و میفهمیم، در اقیانوس زمان شناوریم. اما چیزی هست که به ما مجال میدهد در اقیانوس زمان مدتی کوتاه شناور بمانیم و با وجود موج های متلاطم، بتوانیم مسیری معین را با شناگری طی کنیم و شاید نجات یابیم. آن چیزی نیست مگر هنر داستانسرایی و روایتگری. در حقیقت در حوزهی تجربه و کنش بشری، پیدایش و دوام هرگونه معنا و هویتی انسانی و تمدنی حتی با منشأ علم یا فلسفه وابسته به روایت است. رمان بهعنوان روایت عصر ما، ابزاریست برای شکلدهی به کنشها و ثبت و معنابخشی به تجربههای یک نسل.
پایبندی کمنظیر بولانیو به ادبیات و سرسختیاش در نوشتن، نمونهای است که نشان میدهد رمان میتواند حتی راوی نفس انسان شورشی عصرِ جدید باشد. انسانی که زندگی و هویتش در آشوب و تکثر حوادث زمان و جبر جغرافیا پارهپاره شده است. این پتانسیل رشکبرانگیز در رمان وجود دارد و به کمک تبدیل خاطرههای فردی و جمعی به روایت ادبی و بازنویسیهای مکرر پالایش شده و ممکن میشود.
این همه در ستاره دوردست نیز در حد جالبی ممکن شده است. کتاب، تصویری از نفوذ نهادهای امنیتی به محافل روشنفکری و دانشجویی شیلی است که در قالب داستانی جذاب و حیرتانگیز روایت میشود. دانشجویانی که در دورهی آشفته و پرتلاطم روی کارآمدن دیکتاتوری پینوشه با کودتا، همیشه دفتر شعر و اسلحه را در کنار هم همراه داشتند. شاید چون «شور» مسیر خود را سریعتر از دیگر عواطف بشری طی میکند:
«خیلی حرف میزدیم نه فقط دربارهی شعر که از هر دری حرف میزدیم، سیاست، سفر، نقاشی، معماری، عکاسی، انقلاب و مبارزهی مسلحانه که به زندگیِ تازه و دوران جدیدی میانجامید، خوب این فکر و خیالمان بود و برای بسیاری از ما رویایی دستنیافتنی به حساب میآمد. با کلیدی که دروازهی آمال و آرزوها و آرمانها را میگشود، آرمانهایی که ارزش داشت برای آنها زندگی کنی و البته تصویر گنگی از آنها در ذهن داشتیم.»
البته رژیم جدید بر سرِکارآمده هم ظاهراً مشکلی با روشنفکربازی ندارد. پس ماجراهای رمان از جلسات شعرخوانی و نقد ادبی چند دانشجوی شاعر که با هم رقابتهایی شاعرانه و عاشقانه دارند، پا میگیرد. پس از آن، واقعیتِ سیاسی حاضر در جامعه، به شکل حضور یک شخصیت جالب توجه در میان دانشجویان، که به قول خودش دانشجو نیست؛ بلکه خودآموخته است، خودش را نشان میدهد. محیط امن و شورانگیزِ هنر رفتهرفته و با شیبی ملایم و هنرمندانه به فضایی تاریک و خشن تبدیل میشود. رژیم جدید آمده با کودتا، قهرمان خود را برای همین بر سرکار میآورد. با او میخواهند کاری کنند. کاری چشمگیر که به دنیا حالی کنند، رژیم جدید و هنرِ آوانگارد تضادی با هم ندارند که هیچ، بلکه برعکس با یکدیگر جورِ جور هستند.
خشونت در عریانترین شکلِ ممکن چهرهاش را نشان میدهد و فضا به اندازهای از دروغ و خشونت لبریز و متعفن و در نتیجه رعبآور میشود که در مواجهه با آن فقط سکوتی کرد، بیاندازه بهتزده و سهمگین و شرمگین.
مضمون برجستهی بولانیو در این کتاب ابتدا فراوانیِ شخصیتهایی روشنفکر است که شاعر و نویسندهاند یا خود را شاعر و نویسنده میدانند. پس از آن بیمکانی و سرگردانی این شخصیتهاست. این شخصیتها با هر ویژگی فردی که دارند، تا پایان داستان نمیتوانند خود را از بندهای فرهنگ غالب در جامعه رها کنند و تأثیری در امور بگذارند. سیل حوادث در نهایت آنها را با خود میبرد؛ ولی برخی در عین رفتن به سمتِ نیستی، برای مخاطب به شدت برانگیزاننده و تأثیرگذارند:
«لورنسو در چنین وضعیتی در شیلی، بدون دست بزرگ شد. وضعیتی که برای هر بچهای أسفبار بود؛ اما او در شیلیِ تحت حاکمیت پینوشه بزرگ شد، جایی که اسفباری وضعیتها جای خود را به فلاکت و استیصال میداد. بدتر از همه طولی نکشید که فهمید همجنسگراست، وضعیت استیصال او بدتر شد.... با جمیع جهات به هنر رو آورد. جای تعجب هم نداشت که لورنسو هنرمند بشود، مگر کار دیگری از دستش برمیآمد؟»
بولانیو به گواهی داستان زندگی خودش و سرگردانیاش میان اروپا و آمریکای لاتین نویسندهای است که میداند در کشور نامتمدنش راهِ نقد و فعالیت سیاسی و اجتماعی راهی نیست که با گلبرگهای گل سرخ فرش شده باشد، ادبیات حتی در سرزمین مالکان ابتدایی آن پدیدهای غریب است و حتی در اسپانیای اروپایی هم کسی برای «چگونه خواندن» ارزشی قائل نیست. با این همه باز هم همیشه خواندن را حتی مهمتر از نوشتن میداند و حریصانه از هر راهی که بتواند حتی با دزدیدن کتاب، ادبیات جهان را میبلعد. به همین جهت با شناخت ژرفی از ادبیات، فکر میکند نویسنده حتماً باید درگیر چیزی که مینویسد شده باشد. بولانیو میگفت اگر نویسنده آن چه را که مینویسد زیسته باشد، خواننده هم ضرورت را احساس کرده و آن را زندگی میکند و اگر نویسنده درگیر شود، خواننده هم قطعاً درگیر میشود.
به همین جهت هرگز سازش با ادبیات مسلط را نمیپذیرد و نقدهای گزندهاش را نثار دوران شکوفایی رئالیسم جادویی میکند. بولانیو میل و غریزهی بنیادین یک رماننویس را بو میکشد و میشناسد و خود از آن بیبهره نیست. میلِ اینکه به رویدادهای تاریخی علاقهمند است و میخواهد به اشتباهات آنها اشاره کند و حتی اصلاحشان کند.... البته اگر بتواند. هر نویسندهای میل دارد این انتظارات را برآورده کند؛ اما خیلی زود واقعیت - همان واقعیتی که این امیال را شکوفا کرده بود - تلاش میکند، محصول نهایی اثرش را بیاثر کند:
«دلش میخواست زبان فرانسوی یاد بگیرد. آن قدر که آثار استاندال را به زبان اصلی بخواند. دلش میخواست در پناهِ استاندال سنگر بگیرد تا سالها بگذرد. (اگر چه بلافاصله حرف خودش را نقض میکرد که این جور کلکها با شاتو بریان - اکتاویو پاز قرن نوزدهم - جواب میدهد، ولی با استاندال نه)... »
همچنین به واسطهی شخصیتپردازی هوشمندانه در داستانش، میگوید جهانی که دربارهاش مینویسد بهشدت رنجدیده است. رمان بولانیو لحظهای هم فراموش نمیکند که این بهشت تمدن از اروپای پس از جنگی ویرانگر آمده و به تازگی ساخته شده و ممکن است رانههای ابدی انسان برای بروز خشونت را پنهان کند. او میداند که برای دنیای اروپا خصوصاً انگلیسی زبانها، درککردن این نکته که ادبیات و سیاستِ رادیکال چقدر درهم تنیده است، بسیار سخت است. از زبان راوی داستان که یکی از دانشجویان از همه جا بیخبر شرکتکننده در جلسات شعرخوانی است، گفته میشود:
«میخواستند به قول خودشان بروند که از چهرهی کریه و زشت زندگی بگریزند... چون به نظر میرسید میزبان جام جهانی کراهت و خشونت هستیم ... نمیدانم چرا فکر میکردم تنها زندانیی که به آسمان نگاه میکند منم! لابد برای این بود که نوزده ساله بودم. ولی همهی زندانیها و زندانبانها یخ کرده بودند و به آسمان نگاه میکردند. در تمام عمرم این همه اندوه دریک جا ندیده بودم.»
راوی البته شخصیتِ محوری داستان نیست، نویسنده برای مرکز داستانش قهرمانی خلق کرده که نبوغی هراسانگیز دارد، کسی که فکر میکند هنر شیلی را گلهای نمیشود تماشا کرد. هویت قهرمان/ضدقهرمان به اندازهی یک انسان، به تمامی پیچیده، پارهپاره، لغزنده و سیال است. برای مثال به همان راحتی که در مورد زیباییشناسی شعر اسپانیایی حرف میزند، میتواند گلوی کسی را بشکافد یا بدنی را مثله کند.
«رفتارش مشابه همانی بود که در کارگاه اشتاین بروز میداد. گوش میداد اظهارات انتقادیاش سنجیده مختصر و خیلی باملاحظه بود و بسیار مؤدبانه ادا میشد. شعرهای خود را با آرامش و وقار خاصی میخواند و حتی تندترین انتقادات گزنده را هم میپذیرفت و طوری تواضع نشان میداد که انگار شعرها مال خودش نیست و یکی دیگر سروده است.... جنازهی آنخلیکا پیدا می شود تا ثابت شود که کارلوس وایدر انسان است و نه فوق بشر.»
همین انسان به اندازهای پرجزئیات و پیچیده توسط نویسنده ساخته و پرداخته شده که سایه و حضورش نه تنها تمامی مکان و زمان و بستر زندگیِ آدمهای داستان را در برگرفته؛ بلکه مخاطب را نیز از ابتدا تا انتها مبهوت و درگیر خودش میکند. حدس زدن رفتار و کارهای او به سادگی ممکن نیست:
«اولین شعرنویسی کارلوس وایدر در آسمان با دود هواپیما، در ذهن نوگرای ملت بلافاصله طرفدارانی پیدا کرد ... آقایانی که اثر هنری را به محض رویت تشخیص میدهند حالا بماند که سر در میآورند یانه ؟ آنچه را وایدر با هواپیمایش میکرد کاری کارستان به حساب میآوردند. کارستانی نه در یک جنبه که در بسیاری از جنبهها؛ ولی نه در شاعری! »
شاید برای همین هم نویسنده از زبان راوی داستان به ضعف و بهتزدگی خودش در مقابل شخصیتی که خلق کرده اعتراف میکند:
«زور میزد که پلک نزند؛ مبادا که طرف (کارلوس وایدرِ خلبان و رونیس تاگلهی خودآموخته) از جلو چشمش دور و ناپدید شود، ولی همه آخرش پلک میزنند؛ حتی نویسندهها و بخصوص نویسندهها... و وایدر مطابق معمول غیبش میزند.»
اما بولانیوی شورشی که پایبند شخصیت داستانش نیست. پایبندی در نظر بولانیو مضحک است، از جمله پایبندی به بسیاری چیزها. این نوع نگاه، به روش نویسنده برای نوشتن نیز راه باز کرده است:
«قانونی در کار نیست. به آن آرنولد بنت احمق بگویید که تمام قانونهایش دربارهی پیرنگ فقط به درد رمانهایی میخورد که از روی دست رمانهای دیگر نوشته شدهاند. و همینطور بگیر و برو تا آخر.»
شاید به همین خاطر است که بولانیو احتمالاً نمیتواند خوانندگان زیادی در انبوههی کتابخوانها برای خودش دستوپا کند. او اساساً نویسندهای نخبهگراست که به قواعد معمول و مرسوم پشتِ پا میزند و هر آن چه در مرکز نگاه دیگران است را بیرحمانه نقد میکند، بتها را میشکند و میگریزد.
یک شورشی ولگرد که مثل شخصیتهایش نه تنها از مکانی به مکان دیگر که بیدرنگ از زمانی به زمانِ دیگر نیز عزیمت میکند و هرجا بخواهد با جسارت خود به تاریکیها و روشناییهای درون انسانها نقب میزند، زمانها، صحنهها، اتفاقات و احساسات در عبور از فیلتر روایتی ساختارشکنانه در یکدیگر جاری میشوند و شکل میگیرند. ستاره دوردست از یک سو به من میگوید که چرا هنر مهم است؟ چون هنر پیامدهایی عمیق در سیاست و زندگی انسانها دارد و از سوی دیگر میگوید که سیاست با هنر چه میکند؛ چون موضوع این رمان انواع همکاری با رژیم سلطه و سرکوب است از فعال تا بخشهایی که خود را بیگناه و درحاشیه و غیر مؤثر میدانند.
در انتها نیز با پایانی غیرمنتظره مواجهیم؛ سرنوشت آدمها همانگونه که از ابهام و تاریکی سر برآورده به تاریکی نیز فرو میرود:
«هیچ کدام از پروندهها به جایی نرسید. مشکلات مملکت بیشتر از آن بود که با قاتلی سریالی درگیر شود که سالها قبل ناپدید شده بود؛ پس شیلی او را فراموش کرد.»
حتی پلیسی که به دلایل شخصی دوست دارد موضوع را پیگیری کند، شیفتهی بازرس ژاورِ ویکتورهوگو از آب در میآید که همه از قبل میدانیم چه بر سرش آمد:
«پاسبانِ ویکتورهوگو بازرس ژاور همدلی و تحسین او را برمیانگیخت و به همین علت شخصیتی است که تجسم خویشتنداری در شرایط خاص میشود.»
نسخهای از کتاب را که من داشتم و خواندم، اسدالله امرایی ترجمه کرده است. حس میکنم تیزی و تِمگریزی زبان اصلی نویسنده در ترجمه انتقال نیافته است و در اصرار مترجم به استفاده از کلمات سنگین و رنگین و گاهی قدیمی تهنشین شده است. در غیر این صورت مثلاً چرا امروز باید به جای آسانسور نوشت آسانبر؟ ترجمهی دیگری هم از پویا رفویی منتشر شده است که میشود دید.
ولی حتی از ورای ترجمه دلایل زیادی برای دوست داشتن بولانیو وجود دارد، چیزی فراتر از نوشتن در نوشتههای او هست، کتاب خصوصاً برای کسانی جالب است که پیچیدگی خیر و شر را میفهمند و میخواهند دربارهی شرّ بیشتر بدانند.
شناسه کتاب: ستاره دوردست/ روبرتو بولانیو/ ترجمهی اسدالله امرایی / نشر نگاه
منتشر شده در مجله هنری تحلیلی کافه کاتارسیس
احتمالاً بسیاری از مردم در مواجهه با چیزی که حیات، هویت و زیستگاهشان را تهدید کند، واکنشهایی ناخودآگاه از سر خشم و استیصال نشان میدهند. پرسش این است که آیا روشنفکران نباید رفتارهایی پختهتر و تأثیرگذارتر از استیصال و درماندگی یا بیتفاوتی یا بدتر از آن موجسواری روی اعتراضات مردم، نشان دهند؟
چیزی که روشنفکر را روشنفکر میکند چیست؟ شاید نوعی حس غمخواری برای انسانها است که از رفتار ناخودآگاه فراتر رفته باشد. آیا اکنون در بحبوحهی آشفتگی اجتماعی و بحران زیست محیطی، فضای غالب روشنفکری ما این طور است؟
به نظر میرسد سالهاست، روشنفکران نوعی تعلیق در بنبست و استیصال را تجربه میکنند. این نشانهی ظهور نوعی اُتونومیAutonomy) ) اجتماعی است، یعنی جامعه دیگر نیازی به مرجعیت روشنفکرانه در خود نمیبیند. این روشنفکر است که افتان و خیزان در پی اتفاقات و مردم روان است. شیوهی برخورد او با آینده کاملاً واکنشزده (Passive)است. کاری نمیکند غیر از منتظر آیندهای مجهول ماندن؛ به جای ((Pre-active بودن و به استقبال آینده رفتن.
البته بعد از جان به لب شدنِ مردم، روشنفکر هم میخواهد منفعل نباشد و نسبت به جامعهی ملتهب واکنش نشان دهد؛ اما خود میان راهحلهای مختلفی که به مخیلهاش میآیند، معلق و شناور است. راههایی که گویی سرابی بیش نیستند و تا به آنها نزدیک شوی، ناپدید میشوند. این همه دستبهدست هم میدهد و کنشگری وی را تبدیل به گفتن حرفهایی میکند که گویی تنها خاصیتش برای مخاطب چشم دوختن به جملات قصار و تخلیه شدن با آنهاست؛ ولی در خروج از وضعیتِ تعلیق و بنبست اتفاقی نمیافتد.
روشنفکر ایرانی با تکیه بر مقولات آگاهی و فرهنگ و اندیشه از پیش رفتن باز مانده است. اول بار مارکس بود که گفت اینطور نیست که ما میاندیشیم و زندگی میکنیم، بلکه زندگی میکنیم و بعد میاندیشیم. یعنی نمیشود که همینطور کاری نکرده، فکر کنیم و با آگاهی دنیا را بسازیم.
جامعهی امروز همان جامعهی ده سال پیش و حتی جامعهی دو سال پیش نیست. مطالبات مردم در بستر طبیعی و اجتماعی خود رشد کرده است؛ ولی بحرانهای کنونی در سطح نیازهای اولیه برای زندگی نشان میدهند که نهادها به تمامی در حیطهی ذهنی و غیرکارکردی جا ماندهاند. راهحلها پویایی جامعه را در نظر نگرفتهاند. در واقع جامعه، ضعف افکار و ایدئولوژیزدگی آگاهیها و راهکارها را جلو چشم آورده است.
روشنفکری که هنوز صرفاً با روشهای اخلاقی و روانشناختی و نه سیاسی و جامعهشناختی با مسائل اجتماعی برخورد میکند، بسیار ناامیدکننده است. برای مثال در تحلیل مشکل به دروغگویی و فساد مدیران اشاره میکند؛ گویی با مسألهای صرفاً اخلاقی روبروییم. در هر جامعهای انسانها ویژگیهای متفاوت دارند و ممکن است دروغ بگویند یا بیاخلاقی کنند؛ ولی مسأله این است که باید نهاد و ساختاری وجود داشته باشد که حتی در صورت دروغ گفتنِ عدهای، جامعه کمتر آسیب ببیند. و گر نه آدمهایی را که فاسد و دروغگو نباشند، از کجا باید آورد؟ جامعه باید منتظر این افراد خیالی بماند؟ او متوجه نیست، سیاست نباید متوجه مخالفت با سیاستمداران بد و بداخلاق باشد و منتظر روی کارآمدن سیاستمداران خوب. انگار درک تاریخی از ساختار و فرایندهای تشکیل ساختار ندارد و نقدهای خود را متوجه افراد و شخصیتها میکند، به جای آن که ساختارها و فرایندها را نقد کند.
او با چنین تحلیلهایی ذهن جامعه را از فهمیدنِ ساختارها باز میدارد. ساختارهایی که به جهت فقدان یا کژکارکردی نهادهای مدرن اینطور به فلاکت و فساد محتوایی افتادهاند.
این نوع اصلاح کردن، در واقع سَردواندن جامعهی مدنی است. او نمیداند مسائل را چگونه حل کند؛ اما به جای نمیدانم به طرح مسائلی میپردازد که آرمانی است و احتمالاً خودش هم باور ندارد. این به معنیِ وجود نداشتن راهحل نیست؛ بلکه به معنی فهمِ غلط روشنفکر و نداشتنِ صورتبندی از مسأله است.
وقتی مقولات ذهنیِ روشنفکر با واقعیتها تطابق ندارد، از روشنفکر مستأصل حتی برای درک و دریافتِ مسأله کاری برنمیآید؛ بنابراین خروج از وضعیت فعلی زمان زیادی خواهد برد. تحلیلها و اعتراضهای پسینی و دیرهنگام نه به تریج قبای کسی برمیخورد و نه روزنهای برای خروج از بنبست میگشاید. این در حالی است که وضعیت مطالبات به لحاظ انحطاطی که در زمینههای مختلف تجربه میکنیم، چنان شدتی گرفته است و بخش قابل توجهی از زندگی روزمرهی جامعه را درگیرکرده که هم نیاز به صراحت لحن رادیکالتری برای حداقل تأثیرگذاریها هست و هم نیاز به عملگرایی بیشتر.
به نظر میرسد، روشنفکران بازماندهاند. حرف ناکامی و گرفتاری باشد با مردماند؛ اما نه حول شناختِ روشن مسأله یا حول پروژهای رهاییبخش و مشخص؛ بلکه حولِ یک فروبستگی، تعلیق و استیصال مضاعف.
دشواری درک و بهبود وضعیت و مواجهه با شرارت آنان را از پای در آورده است؛ اما آیا به خستگی و استیصال خود واقف شدهاند؟
تداوم ناکارآمدی دولت باعث شده است، این درک عمومی در مردم ایجاد شود که مشکل هست؛ ولی کسی به فکر حل مشکل نیست. محتوای اکثر گزارشها، تحلیلهای روشنفکرانه و حتی مواضع رسمی مسئولان لیستکردن انواع مشکلات است. فهرست عجیبوغریبی از انواع کمبودها و کژرویها و اتلاف منابع، دهانبهدهان میچرخد. از فساد سیستماتیک مالی تا بحرانهای فراگیر زیستمحیطی تا معضلات اجتماعی تا دستوپا زدن میان فقر و بیکاری و تورم تا فروپاشی اخلاقی تا گسترش شکاف طبقاتی تا تهدیدهای بینالمللی تا ناتوانی در تأمین بهداشت و رفاه اولیه تا از دست رفتن اعتماد و سرمایهی فرهنگی تا ... نگرانیهای بسیاری در فضای عمومی رها شده و مهمترین نگرانی مردم این است که فردا چه بر سرشان خواهد آمد؟ آیا دولت میتواند از آنها مراقبت کند و نیازهایشان را برطرف کند؟
حال پرسش این است که اساساً وضع موجود با وضعیت «بیدولتی» چه تفاوتی دارد؟ این جا منظور از دولت، استیت state است و همهی اجزای حکومت را در برمیگیرد. ساختار سیاسی قدرت برای این که یک استیت کارآمد باشد، باید دو ویژگی مهم داشته باشد. این ویژگیها که در عین تعارض با یکدیگر برای ماهیت حکمرانی اهمیت و ضرورت اساسی دارند، عبارتند از «تمرکز مشروعیت» و «پراکندگی قدرت».
دولت - ملت یا استیت مدرن باید قابلیت جمع کردن مقدار متناسبی از این دو را در کنار هم داشته باشد و گرنه ساختاری غیرضروری و فاقد کارایی خواهد بود. تمرکز مشروعیت با میزان رعایت حقوق فردی و اجتماعی افراد جامعه و مسئولیتپذیری و شفافیت ساختار قدرت سنجیده میشود. پراکندگی قدرت با این که دولت بتواند منابع را از مردم و مرزهای جغرافیایی تحت حاکمیتش کسب کند و به صورت متناسبی توزیع کند، یعنی توانایی تنظیم خدمات رفاهی و عمرانی و ساماندهیِ مناسباتِ اجتماعی را داشته باشد. تنها چنین دولتی امکان و فرصت انباشت انواع سرمایههای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی را به وجود میآورد، سطح قابل قبولی از امنیت در تمامی ابعاد را فراهم میکند و ماهیت عقلانی به ساختار قدرت میدهد. تقسیم و پراکندگیِ قدرت بین سطوح جامعه نیز کارایی و عملکرد دولت را رصد کرده و بهبود میبخشد.
به این معنا، استیت مدرن در ایران شکل نگرفته و یا تکامل نیافته است و ما با نوعی از بیدولتی روبرو هستیم. فقدانِ دولت، نه به این معنی که قوهی مجریه وجود ندارد، از لحاظ بوروکراتیک و نهادهای امنیتی با سیستم عریض و طویلی مواجه هستیم که اتفاقاً کار میکند و به همین دلیل نیز از هم نمیپاشد؛ اما این سیستم برای این که دولت- با کارایی استیت مدرن- باشد، باید ظرفیت هماهنگکنندگی و تنظیمکنندگی بین مشروعیت و قدرت و برقراری نظم داشته باشد که ندارد.
در شرایط بیدولتی که معمولاً با پراکندگی و سست شدن مشروعیت، تحلیل رفتن مرجعیتهای فکری و اخلاقی و همین طور متراکم شدن قدرت در رأسِ ساختار سیاسی همراه است، راهی جز برگشتن به «جامعه» نیست. جامعه زنده است و با وجود خستگی، به اشکال مختلف نشان میدهد که این مناسبات شبان و رمگی و متعلق به پیشاسیاست را نمیپذیرد، پس لازم است به جای دستکاریِ جامعه با آگاهی کاذب به آن اعتماد کنیم.
اگر چه در سالهای اخیر بخش بزرگی از بدنهی جامعهشناسی و روشنفکری دانسته و ندانسته با حاکمیت همراهی کرده است و قوای فکری و قلمی خود را در خدمت سیاستزدایی و اولویت دادن به کنش و عاملیت افراد و بیتوجهی به نظام چک و بالانسِ مؤثر در ساختار قدرت قرار داده؛ ولی جامعه هنوز در مقابل استیلای پنهانِ ساختار، مقاومت میکند. آنها در مواجهه با هر مشکلی تلاش کردهاند، موضوع را یا با ارجاع به خلقیاتِ منفی ایرانیان رفع و رجوع کنند و جامعه را در جایگاه متهم بنشانند یا اصلاح را به کنشهای فرضی در پوسته حواله کنند. در حالی که نمود ظاهری رفتارهای ضداجتماعی، احساسی، یا تودهوار مردم هرگز برای تحلیل مسأله کافی نیست؛ باید به علت رفتارها توجه کرد. طبیعی است مردمی که بیدولتی را احساس میکنند، برای رفع نیازهایشان خودشان دست به کار شوند. برخلاف آنچه در رسانهها بولد میشود، رفتار مردم نگرانکننده نیست؛ بلکه مهمترین نگرانی به فقدان دولت یا همان عقیم ماندن ظرفیتهای مسئولیتپذیری و کارآمدی دولت مربوط میشود و باید از بابت آن بسیار نگران بود.
تکامل فرایند دولتسازی هستهی اصلی برای زندهکردن سیاستمداری و پرداختن به ساختارهاست. این غلطِ مصطلح که جامعهی ما سیاستزده است را باید در هر فرصتی افشا کرد. کدام سیاست؟ جامعه برای زندهماندن و رشد به سیاستی نیاز دارد که معطوف به زندگی روزمره است. روشنفکری که نمیداند اقتصاد و فرهنگ و اجتماع و زیست جهان انسان مقولهای جدا از سیاست نیست و نمیتواند باشد، با بدیهیات میجنگد. او یا احمق است که البته این همه آسمان ریسمان بافتن از یک احمق بعید است یا لقمهای چرب در دهان دارد.
سیاست برای انسانیتر و اخلاقی زیستن در جامعه ضرورت دارد. چنین سیاستی، سنتی دیرین از جستجوی مدنی سعادت است که آرزو دارد شهروندانی شریف و با فضیلت تربیت کند که خیر و منفعت را غیر از خود برای دیگری هم میخواهد. شهر و کشور را در صلح و امنیت، آزاد و عادلانه و از روی انصاف برای همهی شهروندان میخواهد. پس ارادهای ایجابی برای اتوپیایی شفاف و روشن دارد.
با این اوصاف، اصلاً انصاف نیست اصلاحچیها را اهل سیاست و جامعهی مدنی و گفتمان دولت - ملت مقتدر و در پی حکمرانی خوب بنامیم. آنها هنگام خطابه، سخنانی بزرگ بر زبان دارند؛ اما چیزی جز اراده به قدرت نیستند، فقط خطیبانی قدرتطلب هستند. اصلاحچی اگر از اصلاح امور و امید به آینده حرفی میزند، نه به خاطر ماهیت مدنی و انسانی و اخلاقی این مفاهیم؛ بلکه به خاطر تأثیری است که این نوع ادبیات روی مردم آزردهخاطر دارد. چیزی که او را مسحور خود کرده، فقط همین قدرت گرفتن از رنج مردم است. اگر رقیبش را در جایگاه ترسناکی مینشاند، فقط به خاطر قدرتی است که از راه عایدش میشود و اگر از انتخاب شر کمتر در مقابل شر بیشتر میگوید، چه هدفی جز عادیسازی و استمرار شر میتوان برایش متصور بود؟
از آنجایی که اصلاحچی در هنگامهی بازی «اراده به قدرت» خالص میشود و منفعت خود را به جای منفعت عموم مردم جا میزند، نسبت این جماعت با اصلاح همانقدر باسمهای است که نسبت آن دیگریها با اصول. اما این اراده به قدرت لزوماً مثل سالهای قبل عریان و آشکار نیست؛ بلکه به هزار لحن و آوا پیچیده شده است. اصلاحچی مورد نظر پیچیدهتر، چندلایهتر و بروزتر شده است. بنابراین او یک روز از اخلاق در سیاست میگوید و پایبندی به اصلاحمداری و گرامر روندهای دموکراتیک و صدای بیقدرتان بودن، روز دیگر دم از استراتژی سیاسی واقعگرا میزند و توجیه رسیدن به هدف با هر وسیلهی ممکن حتی با تغییر گرامر و مصلحت موقت همدستی با شر.
به نظر او اگر انتخابات و تلاشی در سطح برای سهم گرفتن در قدرت وجود دارد، لابد مردم دارند تمرین دموکراسی میکنند و کشور دارد با رأی دادن و چسبیدن به صندوق دموکراتتر میشود. اما اصلاحچی نمیداند که کثرت و تکثر و تنش برای کسب قدرت، زمانی میتواند نشانهی دموکراسی و رواداری و آزادی باشد که به مثابهی حق مشروع و اساسی از جانب قدرت سیاسی و حقوقی به رسمیت شناخته و پاس داشته شود. نه اینکه ساختار سیاسی به سبب ضعف مبانی مشروعیت قدرت و ناتوانی از سرکوب و یکپارچه کردن همه، بساط نمایشی صندوق و انتخابات هوا کند. اگر قدرت زورش نمیرسد همه را یکدست کند، نشانهی رواداری و مدنیت نیست، نشانهی این است که «زور»ش نمیرسد، هرچند «تمنا»ی آن را دارد و گاهی بیپرده هم به زبان میآورد.
البته شاید اصلاحچی هوش و رتوریک بیشتری برای تسخیر صحنهی اکثریت خاموش و مردد دارد؛ ولی جوی که قدری گشادتر گردد، با پشت کردن به همانها، هر دو پایش را به سرعت به همان سمتی میرساند که قدرت ایستاده و طرف دیگر را عوام و پوپولیستهایی خشونتورز که بیجهت به همه چیز معترضاند، مینامد.
فضای گفتمانیاش در عمل چنان لغزنده است که در حین بازی کلامی با لفظ قانون و مدنیت، موقعش که بشود زیر میز هم میزند و شعارش تخریب و نفی و سلب دیگری میشود. اساساً کارایی دیگری غیر از این که سر هر انتخابات میز بازی حریف را به هم بریزد ندارد. نمیپرسد حریفی که به گفتهی خودش قواعد بازی سیاست و زبان دنیا را بلد نیست و دست اینان را برای اصلاح امور از پشت بسته و اختیارات نهادهایش را گرفته است چرا و چگونه سر میز است. اصلاحچی تا سوار قطار است فقط میگوید که کارهای نیست و اختیاری برای پیشبردن کارها ندارد؛ ولی به محض اینکه از قطار پیادهاش کنند، چشمش به ناکارآمدی سوزنبانان و فرسودگی قطار و بحران تمرکز قدرت و اختیارات راننده میافتد. آیا کسی از این جماعت اصلاحچی، تأثیر این شیفت مداوم در گفتمان و نفاق و سازگاری با شر را بر انسجام اخلاقیات و باورهای مردم سنجیده است؟ اینجاست که اراده به قدرت این جماعت از هر اراده به قدرت عریان و بنیادگرای دیگری خطرناکتر میشود.