منتشر شده در مجلهی تخصصی کتاب و کتابخوانی ماهدبوک
تصور کنید ابزاری داشته باشید که به وسیلهی آن موقعیتهای زندگی روزمرهی خود مثل شغل و اطرافیانی که دارید، طبقهی اقتصادیتان، میزان برخورداریها یا کمبودها، رویاها و سرگرمیها، رابطهها و برنامههای فکریتان را با وضوح و شفافیت بالاتری ببینید، بفهمید و تجربه کنید و حتی شاید بتوانید بهبود و تغییر دهید.
چنین ابزاری را باید دست گرفت و از آن استفاده کرد. چه بسا به کارگرفتن آن به ما جسارت یا حداقل امکانی میدهد که کمتر بگذاریم، موقعیتهای زندگی ما را له کنند و از پا دربیاورند. این همان ابزاری است که نمیگذارد در حوزهی اجتماعی مثل برادههای آهن در یک میدان مغناطیسی منفعل باشیم.
نامِ یکی از کسانی که از «جامعهشناسی» چنین ابزار خوشدست و کارآمدی ساخته و به دست میدهد پییر بوردیو Pierre Bourdieu است. کسی که احتمالاً در فضای عمومی رسانههای مکتوب و مجازی بسیار از او نام میبرند، بدون این که عمق و غنای پژوهشها و کارهایش را چندان تشریح کنند یا به کار بگیرند. در حالی که بوردیو و جامعهشناسی شورشیاش میتواند همان چشمی باشد که اگر بخواهیم با آن واضحتر میبینیم و گوشی باشد که با آن رساتر میشنویم و دهانی باشد که با آن بهتر تمرینِ گفتن میکنیم. بوردیو با اجرای موبهموی آموختهها و یافتههایش در زندگی خود نشان داده است که با چه فرایندی میشود جامعهشناسی را از برج عاج روشنفکری بیرون آورد و به یک ابزار در خدمت عموم جامعه تبدیل کرد.
فقط اگر خودتان را از نوشتهها و آثار او به این بهانه که پیچیده یا تخصصی است و یا جامعهشناسی را چه به من، محروم کنید بدانید که جعبه ابزارِ بسیارمهمی را برای درک اجتماعی از دست دادهاید.
شاید جالب باشد که داستان من با جامعهشناسی بوردیو نخستین بار از ورای پرسههایم در ادبیات اتفاق افتاده است. سال گذشته در اثنای خواندن کتابی از فلوبر، دوست بسیار ارزشمندی توجهم را به مقالهی معروف بوردیو دربارهی فلوبر جلب کرد و این آغازی شد که نشانیها را از مهمترین کتابهایش دنبال کردم و ابزارک بوردیویی خودم را یافتم. بعد از آشنایی و انس با مفاهیم بوردیو میتوانم حداقل بفهمم که در ریگِ روان و مهلکِ مناسبات اجتماعی تا کجا پیش رفتهام.
چندی پیش اتفاقی به کتاب عجیب و جانداری برخورد کردم که هنوز آزارم میدهد، در حالی که موقع خواندنش میگفتم تا حالا کجا بودی؟ نام نویسندهاش را هرگز نشنیده بودم، باز در حالی که پیش از این فکر میکردم حداقل شناخت نسبی از ادبیات روسیه پیدا کردهام. با این کتاب، یک بار دیگر جسارت ویرانکردن و البته ترمیمِ بخشهایی از آن چه در ذهن داشتم را تجربه کردم. خواندن کتابِ ایساک بابل Isaac Babel مثل یک مکاشفه بود و علاوه بر این که بعد از خواندن رهایم نکرده؛ اما به دلایل دیگری هم آزاردهنده بود. گویی یک ناهنجاری بزرگ در دل کتاب وجود دارد که آن را به سردابِ باشکوهی از قلب انسان تبدیل کرده است.
این کتاب بخشی از مجموعهی داستانهای کوتاه ایساک بابل است که توسط دخترش ناتالی گردآوری و در آمریکا به زبان انگلیسی منتشر شده است. مژده دقیقی که به گفتهی خودش ترجیح میدهد، فقط آثاری از زبان دست اول ترجمه کند به دلیل خاص بودن این اثر، منتخبی از داستانها را ترجمه کرده که با نام «عدالت در پرانتز» منتشر شده است.
هر داستان چاهی مملو از رانههای غریزی انسان، شفقت، خشم، نبوغ و عشق است و با صدایی رسا به خواننده گوشزد میکند که «سرانجام تو حقیقت را خواهی یافت و حقیقت تو را نابود خواهد کرد.» با این همه نمیتوان یکباره متوجه شد که نویسنده به آنچه که از انسان ضبط کرده است، چگونه فکر میکند؟ خوب یا بد، موجه یا غیرموجه!
پیش از این هم بارها دریافتهام، کسی که مجموعهای درهم بسته از اعتقادات بیچون و چرا داشته باشد، امکان ورود به جهانِ داستان و رمان را ندارد، چه به صورت مخاطب و چه در مقام نویسنده. چون تصور و فهم جهانی خاکستری که تکلیف نیروهای خیر و شرش روشن نیست و در ستیز بودن دائمی انسان با خود و شنیدن صداهای متفاوت، لازمهی کشف هنری و ادبیات خلاقانه است. هدف نویسنده اگر یک محتوای خاص و محتوم باشد، هیچ کدام از شخصیتها و تحولات رفتاری و حوادث روایت از چارچوب ایدئولوژیک خلاصی نخواهند یافت و هر چه بنویسد به سادگی مخاطبانش و حتی خود او را پس خواهد زد. ایساک بابل با هشیاری نبوغآمیز خود از این تله عبور کرده و بیواسطهی هر عقیده و باوری و حتی میتوانم بگویم بدون مداخلهی فهم و ادراک، ذهن خواننده را به حقایق و تجربههای زندگی خود متصل کرده است.
ادامه مطلب ...در آخرین جملهی کتابِ افسانهی سیزیف آمده است: «باید سیزیف را شاد تصور کرد.» اما با تمام تصویری که از رنج سیزیف در ذهن داریم، کامو در پایان از چه چیزی به عنوان شادی حرف میزند؟
هر نویسنده البته اگر اهل اندیشه و تأمل باشد، همواره در متنهای جدیدش دنبال امکانات خلاق و دشواری میگردد تا برای بیان ایدههای نو به کار گیرد. چرا که پیشتر خودش از روی عمد، امکانات زبان روزمره را در هر نوشتهاش دور افکنده است تا راهی بیابد یا حتی بسازد به خارج از زبان و خارج از خودِ روزمره و همیشگیاش ... گویی ارزش و کار و بارِ نوشتن، به همین تقلاهاست. همین رفتنها و نرسیدنها و فریب خوردن از این تصور که متن جدید نویسنده را به جایی خواهد رساند.
آلبرت اتو هیرشمن Albert Otto Hirschmann از ستایشگران کمنظیر چنین امکاناتی برای اندیشیدن، نوشتن و البته عمل کردن بود که فکر میکرد هیچ معلمی بهتر از کمی سختی وجود ندارد. شاید به همین دلیل باشد که از تمام مسیر دشوار و سیزیفوار انسان بودن از آخرین جملهی کتاب کامو مشخصاً به گفتهی خودش تأثیر گرفت و در زندگی فکری و اجتماعیاش و البته با ظرافت حتی به فراسوی فرمول کامو رفت و نوشت: «باید سیزیفی را تصور کرد که خودش سنگ را به پایین میغلتاند.»
مسیر زندگی هیرشمن از درون آشوبها و تضادهای اشرافیت و آکادمی و جنگ اروپای قرن بیستم میگذرد. جالب است که نام میانیاش را در جریان یکی از عملیاتهای کمیتهی نجات اضطراری که مشغول فراری دادن روشنفکران و هنرمندان تحت تعقیب مثل هانا آرنت و مارک شاگال از اروپا بود، برای شناسایی نشدن حذف کرد و پس از آن به آلبرت هیرشمن معروف شده است. او میدانست به عنوان کسی که مخاطرهی دستاندازی به قلمروهای مختلف علوم را در زندگی فکریاش پذیرفته، در حرفهاش نیز باید حضور اضطراب را بپذیرد و به دنبال حذف آن نباشد.
هیرشمن در برلین یعنی قلب اروپا متولد شد و درست یک سال پس از آغاز جنگ جهانی اول، زمانی که آنجا جغرافیای گذراندن دهشتناکترین تجربههای انسان معاصر بود. بنابراین شاید آن امیدواری فعالانه، ذهن باز و ایدهآلیسم عملی و روحیهی پیشرونده و کنجکاوش که در مورد زندگی او ستودنی است، در کنار تواناییهای فکری و کنجکاوی هوشمندانهی خودش محصول رویدادهای معاصر زندگیاش نیز باشد.
هیرشمن در برلین، پاریس و لندن اقتصاد خواند؛ اما توانایی عجیبی در فراروی از سرحدات معرفتی و به نهایت رساندنِ منِ خودش داشت. از این رو هر چه که اندیشیده و نوشته است نظریاتی بدیع در سیاست و اقتصاد و جامعهشناسی محسوب میشوند. او همچنین عمیقاً در ادبیات، روانشناسی و روانکاوی مطالعه میکرد و مجذوب کاربردهای احساسات منفی در انسان مثل سرخوردگی، پرخاشگری و به ویژه اضطراب اجتماعی میشد. زمانی دریافت که موانع در دنیای فیزیکی و جامعه منجر به ناامیدی شده و ناامیدی نیز منجر به اضطراب میشود. اغلب هیچ کس نمیخواست مضطرب باشد؛ اما از سوی دیگر آیا اضطراب قویترین محرک برای تغییر نبود؟ احساسی که میتواند حتی بیمیلترین فرد را به سوی نوعی راهحل سوق دهد.
مورد هیرشمن به خوبی نشان میدهد این رتوریک مندرس و الکن را باید نقادی کرد و شاید کنار گذاشت، جایی که میگوید باید تا آنجا که میشود فقط در عمق یک رشته و تخصص فرو رفت تا نتیجهای درخور و سزاوار بدست آورد. به نظر میرسد این رتوریک گاهی ریاکارانه و حتی همراه با خودبرتربینی است و چون قادر به دیالوگ با مخالفان خود نیست، اغلب پشتِ این سپرِ پوشالی پناه میگیرد.
تلاشها و تأملات هیرشمن در نزدیککردن حوزههای مختلف علوم اجتماعی به یکدیگر کمنظیر است. به زعم هیرشمن محبوس کردن فکر در یک قلمرو خاص، به شدت آزاردهنده است. هیرشمن یکی از اندیشهورزانی است که نظریهها و اندیشههای خود را در گسترههای متفاوتی یافته، به آزمون گذاشته و با آنها زیسته و در نهایت خودش راه را برای نقادیشان باز کرده است. این همان نکتهای است که هیرشمن و بیشتر آثار او را برجسته میکند. یعنی قابلیت بازبینی بیپروا و طرح دوبارهی سؤالهایی که پیشتر خود به آنها پاسخ داده است.
حتی اگر به تقسیمبندی معروف آیزایا برلین برگردم که متفکران را در دو دسته جای میداد. دستهی اول جوجهتیغیهایی که جهان را از طریق یک ایدهی عالی و واحد مینگرند و دستهی دوم روباهها که جهان را از منظرهای مختلف و از طریق کالیدوسکوپی از دیدگاهها میبینند، آنگاه هیرشمن در این طبقهبندی نیز نمیگنجد. با اغماض میتوان گفت یک جوجهتیغی بود که به آرامی تبدیل به روباه شد و حال دیگر میدانیم که روباهها نسبت به جوجهتیغیها پیشبینیکنندههای بهتری هستند؛ زندگی مدنی امروز بدون آنها امکانپذیر نیست.
کتاب «میل به خودزنی» آخرین کتابی است که محمدرضا فرهادیپور از هیرشمن ترجمه کرده است. بیست مقالهی این کتاب نوعی بازگشت به خود و مرور اندیشهی هیرشمن است. مترجم با توجه به سوابق حرفهای خود احتمالاً توضیحی دربارهی انتخاب واژهی خودزنی دارد که البته در جایی از کتاب نیامده است، ولی به نظرم به جای آن «خودبراندازی» هم میتوانست معادل متناسبی با عنوان اصلی و محتوای کتاب باشد. مقالههای این کتاب در نگاه اول به عناوین هیچ ربطی به هم ندارند، جز این که هیرشمن آنها را نوشته است؛ ولی با کمی تأمل بیشتر و خواندن مقالات با وجود تنوع در موضوع مقالات میشود آنها را در سه بخش دستهبندی کرد.
ادامه مطلب ...
از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را مینویسد هم کاری نیست، جز اینکه نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیتهای تازهای از آن را آزاد کند. چرا که هستهی آن روایت یگانه و پایدار است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر میگیرند، میتواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن مینویسد، نمیتواند بیتوجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان میگیرد و میبالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان میشود و انسانیت چه پشتوانهای جز این دارد؟ همچنان که بالزاک انسان پریشان قرنهای سپریشده را این طور دلداری میداد و میگفت خواستن تو را میسوزاند و توانستن تو را ویران میکند؛ ولی دانستن است که وجود کمتوان تو را به آرامشی پایدار میرساند.
به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان میبیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی دربارهی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش میدهد.
گاهی فکر میکنم اگر رمان به زنجیرهای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعدهی نوشتاری و ادبی میگوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر میخیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشیها و گرفتاریهای انسان، همین متن زندگی بیاهمیت و بسی پیش پا افتادهی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانهی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانهی تیرهبختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.
لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامهنگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطهای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بیرخداد محسوب میشود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بیبهره نیست و آکادمی سلطنتیاش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری میکند. سرزمینی که شواهد تاریخی میگوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشتهاند. در حماسهای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست میاندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه میتواند سرپا بماند؟
ادامه مطلب ...از مستندهای جذابی که احتمالاً بارها دربارهی پنگوئنها دیدهایم، یادمان هست که چگونه زندگی در سرما و یخبندان به پنگوئنها، سطح بالایی از تعامل اجتماعی را یاد داده است. اجتناب از درگیری، دلجویی و راندن متناوب همدیگر و استعداد عجیب در پنهان کردن احساسات و عواطف، بخشی از نمایشهای دیدنی و شنیدنیِ زندگی این پرنده است.
شاید همین ویژگیهای جالب آندری کورکف Andrey Kurkov را به این فکر انداخته است که برای نوشتن از سرمای جاری شده توسط مرگ بین هموطنانش و سترونی سرزمینش اوکراین، به سراغ استفادهی نمادین از این پرندهی دوستداشتنی برود. اما آیا بامزه بودن و جذابیت پنگوئنِ داستان، ماهیت خاکستری افسردگی بشر از نوع روسی را خواهد کاست؟
رمان «مرگ و پنگوئن» درست پنج سال بعد از فروپاشی شوروی در سال 1996 نوشته شده است و درونمایهی اصلی آن نه مرور حوادث سیاسی و ثبت تاریخ، بلکه درماندگی، تنهایی و رهاشدگی انسانهایی است که فقط زندگی در جمع را آموخته بودند.
کیف Kyiv حالا شهری شده است که باید با دلار به رانندهی آمبولانس و پرستار رشوه داد تا بیمارت را در بیمارستان بپذیرند. شهری که در آن برق هر لحظه ممکن است قطع شود. شهری که روشنفکران ممتاز سابقش برای خرید یک وعده غذا ممکن است پول کافی نداشته باشند. شهری که باغوحش فقیرش بودجهی نگهداری از حیوانات را ندارد و آنها را به هر کس که بخواهدشان واگذار میکند. مردم بسیاری حاضرند و یا بهتر است گفته شود مجبورند، اخلاقیات ناخوشایند و حتی شرکت در فریبکاری و جنایت و خشونت را به خاطر پول بپذیرند. مردم در مقابل فساد به شدت منعطفاند و آن را میپذیرند و حتی یاد میگیرند؛ چون در عوض، راهی به آنها نشان میدهد که برای دادن صورتحسابها و زنده ماندن پول در بیاورند:
«زمانهی ناتویی است. برای بچه بودن و کشوری ناتو و زندگیای ناتو که اصلاً دلش نمیخواست به معنایش فکر کند و تنها چیزی که دلش میخواست تحملکردن بود: در همین نقطه. چون درست همان موقعی که به نظر میرسید وقتش است درک کند چه اتفاقاتی دارد میافتد، برگشت سر جای اولش ... کل داستان برای آدم وقتی و به شرطی پیدا میشود که وجودش دیگر از حیز انتفاع خارج شده باشد.»
کورکف با تیزبینی خاصِ یک رماننویس، از دام توصیف مستقیم جامعه یا نقل وقایع تاریخی جسته است. او میداند که برای این کارها راههایی خیلی بهتر از رمان نوشتن وجود دارد. ولی او میخواهد با رمان خود چیزی بگوید که آن را به هیچ شیوهی دیگری نمیشود گفت. رمان بستری است که با آن میشود انسان را با همهی جنبههای وجودیاش و در هر جغرافیا و موقعیتی تشریح کرد، تحلیل کرد، پوست کند و نشان داد و کورکف میخواهد همین کار را بکند. البته درخشیدن و عرض اندام در مقابل اسلاف روسیاش ابداً کار آسانی نیست.
نکته اینجاست که به قول کوندرا چیزی که در جوامع بسته و توتالیتر و به شدت ایدئولوژیک اتفاق میافتد، فقط افتضاحها و رسواییهای سیاسی نیست؛ بلکه بیشتر فضاحتهای مردمشناختی و مربوط به انسان است. وقتی حرف شوروی سابق میشود، بلافاصله همه به یاد تصفیههای استالینی، گولاگها، بوروکراسی خفقانزده و محاکمههای سیاسی وحشتناک میافتند و از اینها به عنوان شرمساری و شکست یک نظام سیاسی یاد میکنند؛ ولی این حقیقت را فراموش میکنند که یک نظام سیاسی در واقع نمیتواند کاری فراتر از قابلیت و توانایی انسانها انجام بدهد.
اگر انسان توانایی تجاوز به حریم همنوعش یا توانایی کشتن نداشت، خیلی از فجایع هرگز اتفاق نمیافتادند. از این جهت پرداختن نویسندهای با تجربهی زیستهی کورکف به تحلیل و شناختن رفتار انسانهای عادی در شوروی قبل و بعد از فروپاشی، فعالیتی روشنفکرانه و دارای اهمیت است.
کورکف در گفتوگویی دربارهی همین رمان گفته است نمیخواهد و نخواسته داستانی بنویسد که فقط شامل پیامهایی پر از آه و افسوس دربارهی سیاست اوکراین یا شوروی سابق باشد؛ بلکه میخواهد داستانش برای تمام انسانها قابل درک و لذتبخش باشد. گونهای از رمان که انسان را همواره و وفادارانه همراهی میکند.
قهرمان او مرد جوانی به نام «ویکتور زولوتاریوف» است. نویسندهای سرخورده و تنها که دوست دخترش به تازگی ترکش کرده و داستانهای کوتاهش بیش از حد کوتاه و شاید بیحس و حال هستند و نظر هیچ ناشر و مخاطبی را جلب نمیکنند.
«اینجا نشستم و دارم هی مینویسم و مینویسم و هیچکس هم نمیبیند، چه گهی نوشتم. تا امروز دویست صفحه شده و همهاش هم برای هیچ.»
ویکتور سعی میکند جاهای خالی زندگی خود را با آوردن یکی از حیوانات آواره شدهی باغ وحش شهر به آپارتمانش پر کند. یک پنگوئن دوستداشتنی به نام میشا که در وان حمامش برای او حوض یخ درست میکند و برایش ماهی یخزده میخرد. میشا در مقابل این همه شوق و عواطفِ او اغلب ساکت و حتی غمگین در شکاف پشت کاناپه ایستاده و جز برای خوردن غذا از جایش تکان نمیخورد.
با این حساب پیداست که میشا قرار است نماد کسانی باشد که در گذشته به زندگی در هم تنیدهی جمعی عادت داشتند؛ ولی با تکهتکه شدن سرزمینشان، ناگهان خود را در موقعیتی کاملاً غریبه و تنها دیدهاند و هنوز قادر به درک قوانین زندگی جدیدشان نیستند.
ویکتور در دفتر روزنامهها و ناشران دنبال شغل میگردد تا اینکه بالاخره سردبیر یک روزنامهی مهم پایتخت به او پیشنهاد وسوسهکنندهای میدهد. کافی است لیستی از نامهای معروف و بانفوذ و اطلاعاتی محرمانه از آنها را تحویل بگیرد و در اسرع وقت برایشان آگهی ترحیم و سوگنامه بنویسد و دستمزدش را نقد بگیرد. بیشتر از این لازم نیست کاری کند. ویکتور از روی کنجکاوی و نیازش به داشتن یک شغل قبول میکند. اوایل همه چیز خیلی خوب پیش میرود؛ ولی خیلی زود متوجه میشود افرادی که دربارهشان مینویسد به فاصلهی کوتاهی میمیرند. او بدون آنکه خودش بداند وارد یک بازی امنیتی حذفِ رقبای قدرت شده است. به مجموعهای از آدمها پیوسته است که تمام هموغمشان پاک کردن این کشور است! ولی ویکتور با دریافت منظم دلارها در آرامش به کارش ادامه میدهد:
«زندگی با بهار و آفتابش عالی بود و خبری از هیچ مشکلی نبود، مگر عذاب وجدانهایی که ناشی از نقشش در این کار کثیف بود. اگر چه این فکر و خیالها دیگر کمتر به سراغش میآمدند تازه در این جهانِ کثیف، کارِ کثیف یعنی چه ؟ فقط جزئی کوچک و خیلی کوچک از شر و شیطانیتِ ناشناسی که کلاً و عموماً وجود داشت. اما از نظر شخصی دستش به او و جهان کوچکش با میشا و نینا و سونیا نرسیده بود. در ضمن همین که کاملاً هم نمیدانست نقشش در این کار کثیف چیست، آشکارا تضمینی بود برای ماندگاری جهانش و آرامش آن.»
کورکف واقعگراست. ساده و روان بدون استفاده از تکنیکهای پیچیدهی مد روز داستان سرراستش را از زبان راوی تعریف میکند. در محتوا کسی را سرزنش نمیکند و حتی برخلاف قهرمانش ویکتور سوگسرایی نمیکند و برای جلب خواننده هیجان قلابی به قصهاش تزریق نمیکند. او فقط مردم اوکراین و قهرمانش را در حالی که سعی میکند فاصلهشان را با بدبینی و نارضایتی مالیخولیایی حفظ کند به ما نشان میدهد.
داستان او دوست دارد گرمای گذرای زندگی را با تمام توان حفظ کند نه اینکه به آه و ناله و یأس لاعلاج پهلو بزند. کورکف البته در داستانش فضایی از پارانویا ایجاد میکند، قهرمانش و خواننده را با خرده تعلیقهای وسوسهانگیز سرگرم میکند. خشونت را خارج از صحنهی رمان نگه میدارد، صحنههای سورئال با پنگوئنی که در آپارتمان ویکتور زندگی میکند میسازد؛ اما در نهایت کاری میکند که در حین خواندن داستان خواننده، ناباوری را رها کند و اتفاقات را به مثابهی واقعیتی تاریک با حاشیهها و رگههایی از ناپرهیزی ناگزیر انسانها بپذیرد.
هر چقدر موضوع کتاب تاریک است، تلاش کورکف برای کم کردن تاریکی بیشتر به چشم میآید. کورکف آشکارا نمیخواهد زندگی ظالمانه باشد. پس دوست داشتنِ میشا با آن کت و شلوار سیاه و سفید و راه رفتن مضحکش، سونیای کوچک که پدرش او را تا خوابیدن سروصداها به ویکتور سپرده، پرستارش نینای جوان و جذاب و دوست تازهاش سرگئی سرزنده و رفیقی تمام ... و در کل گرما و سخاوتی که هنوز در روابط انسانی وجود دارد، پناهگاههای کوچک شخصیتهای کورکف در این دنیای تنگ و تاریک هستند.
از نظر کورکف حتی گذشته هم به طور مطلق تاریک نیست. در نظام آموزشی شوروی سابق هم ایدئولوژی و هم نوشتار خلاقانهی زیادی وجود داشت و در کل او حتی کودکی و نوجوانی خوبی را با آنها گذرانده است. ولی با این که کاری به سیاست نداشت و اصلاً مخالف سیستم محسوب نمیشد، چیزی تراژیک درآن سیستم بود که بیاختیار باعث خندهاش میشد. مثلاً در مصاحبهای میگوید فراموش نکرده که چطور مادرش مدالهای تزاری پدربزرگش را به قاضی سرسختی که گفته بود به مدالهای قدیمی علاقه دارد، رشوه داد و برادرش را از محکومیت در یک پروندهی سیاسی نجات داد.
چیزهایی از قبیل همین تناقض درونی مضحک در نظامهای ایدئولوژیک، که در جوانی باعث خندهی کورکف میشد، حالا او را به موقعیت نابی رسانده که بتواند با رمانش تراژدی وضعیت انسان ترسخورده را در زمینهای سورئال و گاهی کمیک نشان دهد. البته سادهلوحانه است اگر فکر کنیم که نگاه سختگیرانه به عصر قدیم یا جدید فقط به منزلهی محکوم کردن آن است.
نویسنده به راحتی با یک پایانبندی جسورانه از ترس و عادت به ترس عبور میکند و گوشزد میکند که هیچ تغییری نمیتواند پاکسازی تمام و کمال نظم قدیمی باشد؛ ولی فکر میکند الان حتی اگر آن بالاها کار دست کسانی باشد که ضد فرهنگ و خشن و بیسواد هستند، باز هم حواشی طنز ذاتی زندگی به زندگی و انتخابهای مردم رونق خواهد داد. حتی اگر انتخاباتی که برگزار میشود، انتخاب بین یک ماشین اسپورت بدون ترمز و یک ترمز بدون ماشین باشند مردم اوکراین حالا حالاها عجله و شتابی برای تغییر ندارند و حتی نسبت به درک قواعد جدید بیعلاقهاند، پس فعلاً ترمز بدون ماشین را انتخاب میکنند.
«خب همین که میبینی ... ما همهمان مستحق ماهی بهتری هستیم؛ اما آنچه را داریم میخوریم ... به سلامتی رفاقت!»
میبینید که سبک خاص او با موفقیت مثلاً در میانهی طنز سبکسرانهی وودی آلنی و جهان تاریک کافکایی قرار میگیرد و حتی بین آنها تعادل برقرار میکند تا اوکراین واقعی را آن طور که هست و میبیند به جهان نشان بدهد:
«زندگی جاده است و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میانبر بزنی؛ خداحافظ! جاده گم شد. تمام شد و جادهی بلندتر یعنی زندگی طولانیتر. اصل ادامهی سفر است، نه رسیدن به مقصد. گذشته از اینها مقصد که همیشه یکی است : مرگ»
درست است که قهرمانان کورکف به طرز غمانگیزی در مقابل مرگ و فقدان تنها هستند و در جهانی ناامن زندگی میکنند؛ اما قادرند وجود واقعی یکدیگر و ناتوانیشان از شناخت و فهم یکدیگر را موقتاً در پرانتزی قرار داده و رابطهای عاطفی با یکدیگر خلق کنند. اگر چه هر آنچه باید درونی و جانانه باشد سطحی و پوشالی است و احتمالاً از جنبههای متعالی مهرورزی تهی است؛ اما باز هم باید انسان را همواره با کمی شفقت نگریست... ما همواره در برابر نیروی قویتر ضعیف هستیم:
«ویکتور هم با آن که میدانست عشق یا اشتیاق به این جمع وارد نمیشود، باز هم میدید که دستها و بدنش بیتاب آن لحظه است با بغلیدن و نازیدن و بازیدن با نینا خودش را فراموش میکرد. گویا حرارت نینا همان بهاری بود که چشمانتظارش نشسته بود... اما همین که متوجه میشد، این گروه چارتایی از سرتاپا مصنوعی است، چشمهایش را کیپ میبست تا این واقعیت را به نفع آسایش و توهم گذرای خوشبختی کنار بگذارد.»
«گویا همین تناوب خوشبختی شبانه و عقل سلیم روزانهاش و ادامه یافتن این تناوب اثبات میکرد که او در آنِ واحد خوشبخت است و هم مغرش عیب و ایراد ندارد؛ پس همه چیز خوب بود و زندگی ارزش زیستنش را داشت.»
احتمالاً جذابیت ایده و سبک مصالح داستانی و استقبال از کتاب در سراسر جهان، باعث شده نویسنده دنبالهی این رمان را با نام پنگوئن گمشده در 2002 بنویسد که البته تاکنون به فارسی ترجمه نشده است.
کتاب اصلی به زبان روسی است و ترجمهی شهریار وقفی پور از زبان انگلیسی صورت گرفته است. اغلب ترجمههای او در حوزهی فلسفهی هنر و روانکاوی بوده است و من نخستین بار بود که رمانی را با ترجمهی او خواندم. با توجه به علایق گسترده و جوایز ادبی که برای تألیفات و ترجمههایش نامزدشده یا دریافت کرده، انتظار داشتم با ترجمهی بهتر و دقیقتری روبرو شوم. در حالی که متن حتی برای من که هیچ تخصصی در نقد ترجمه ندارم و امکان دیدن یا خواندن و مقایسه با متن اصلی روسی هم ندارم، گاهی تپقها و حفرههایی دارد که در همین گزیدههای کوتاه هم دیده میشوند. یا بیدقتیهایی آشکار از این نوع که مثلاً یک نوع ماهی در صفحهی 24 ماهی حلوا نامیده شود و همان ماهی در صفحهی 54 ماهی روغنی! خوشبختانه این روزها کارهای دیگر کورکف از زبان روسی توسط آبتین گلکار ترجمه میشوند. در هر حال اگر همین تلاشها برای ترجمه نبود، ارتباط حداقلی با ادبیات دنیا برقرار نمیشد و شاید بهترین کار کورکف را در ایران نمیشناختیم و به این ترتیب فرصت کوچکی که به قول نویسنده برای مقایسهی خودمان با مردم اوکراین فراهم شده را هم از دست میدادیم.
شناسهی کتاب: مرگ و پنگوئن/ آندری کورکف/ ترجمهی شهریار وقفیپور/ انتشارات روزنه