به نظرم هنر رمان نوعی پرسهزدن است. رمان میبیند، میشنود، میخواند و حتی تجربه میکند؛ اما فاصلهاش را با هر متن و مصالحی حفظ میکند. مثلاً وقتی در تاریخ پرسه میزند، هیچ باور و نظری در مورد فراز و نشیبهای تاریخی ندارد. کار رمان در تاریخ شبیه سفری است که به دنبال کشف گوشهوکنارهای ناشناس مانده و علامت زدن آنها روی نقشه است. کارش ثبت تاریخ و رسم نقشه نیست؛ بلکه میخواهد چیزی نشانِ ما دهد که احتمالاً حواس کسی را جلب نکرده و همین گاهی کفایت میکند بفهمیم نقشهای که به دستمان دادهاند، چقدر اعتبار دارد.
به این ترتیب تاریخ متداول جهان یعنی مسیر حوادث، حتی اگر همین نزدیکیها و پشت گوشمان باشد، شاید جایی در زندگی امروزِ ما نداشته باشد؛ اما تاریخِ ارزشها همواره حاضر و با ما همراه است. ارزشها درست به همین دلیل که در زندگیمان حضور دارند، مدام زیر سؤال میروند و مورد قضاوت و دفاع قرار میگیرند و دوباره داوری میشوند. برای همین اولویت و جایگاهشان دایم در حال دگرگونی است. هوش انسان، ندانمکاریهای او همراه با حماقت و حرص و فراموشیاش همیشه مجموعهی ارزشهای انسانی را تهدید میکند و اتفاقاً همین ویژگی گریزناپذیرش آن را خاص و انسانی، بسیار انسانی کرده است. اغلب انسانها در قالب مستندات و حقایق و معادلات و ارقام و حتی نقشهها فکر نمیکنند. انسانها در قالب داستانها فکر میکنند. اینجاست که رمان با رفتن به سراغ ارزشها در تاریخ آن را تبدیل به چیزی میکند که برای فکر کردن و تقویت هشیاری ما مفید و ضروری است.
فیلیپ راث Philip Milton Roth یکی از کسانی است که به گواهی کتابهایش توانایی خیلی خوبی در بهکار گرفتن این ویژگی رمان از خود نشان داده است. تاریخ معاصر برای نسل نویسندگانی مثل راث که جوانیشان در تحولات جهانی کمونیسمهراسی و جنگِ سرد گذشته و البته برای همهی نویسندگان جدی فقط منظره نیست. بنابراین تاریخ در نوشتار، ذهن شخصیتها و ساختار اخلاقی کتابها نفوذ میکند و خواننده را وادار میکند یک بارِ دیگر به مجموعهی ارزشهای خود فکر کند و حداقل نگاهی به نقشهی مانده روی دستش بیندازد. این واداشتن به دوباره فکر کردن، همان چیزی است که من از ادبیات و کتاب خواندن میخواهم.
منتشر شده در مجلهی تخصصی کتاب و کتابخوانی ماهدبوک
تصور کنید ابزاری داشته باشید که به وسیلهی آن موقعیتهای زندگی روزمرهی خود مثل شغل و اطرافیانی که دارید، طبقهی اقتصادیتان، میزان برخورداریها یا کمبودها، رویاها و سرگرمیها، رابطهها و برنامههای فکریتان را با وضوح و شفافیت بالاتری ببینید، بفهمید و تجربه کنید و حتی شاید بتوانید بهبود و تغییر دهید.
چنین ابزاری را باید دست گرفت و از آن استفاده کرد. چه بسا به کارگرفتن آن به ما جسارت یا حداقل امکانی میدهد که کمتر بگذاریم، موقعیتهای زندگی ما را له کنند و از پا دربیاورند. این همان ابزاری است که نمیگذارد در حوزهی اجتماعی مثل برادههای آهن در یک میدان مغناطیسی منفعل باشیم.
نامِ یکی از کسانی که از «جامعهشناسی» چنین ابزار خوشدست و کارآمدی ساخته و به دست میدهد پییر بوردیو Pierre Bourdieu است. کسی که احتمالاً در فضای عمومی رسانههای مکتوب و مجازی بسیار از او نام میبرند، بدون این که عمق و غنای پژوهشها و کارهایش را چندان تشریح کنند یا به کار بگیرند. در حالی که بوردیو و جامعهشناسی شورشیاش میتواند همان چشمی باشد که اگر بخواهیم با آن واضحتر میبینیم و گوشی باشد که با آن رساتر میشنویم و دهانی باشد که با آن بهتر تمرینِ گفتن میکنیم. بوردیو با اجرای موبهموی آموختهها و یافتههایش در زندگی خود نشان داده است که با چه فرایندی میشود جامعهشناسی را از برج عاج روشنفکری بیرون آورد و به یک ابزار در خدمت عموم جامعه تبدیل کرد.
فقط اگر خودتان را از نوشتهها و آثار او به این بهانه که پیچیده یا تخصصی است و یا جامعهشناسی را چه به من، محروم کنید بدانید که جعبه ابزارِ بسیارمهمی را برای درک اجتماعی از دست دادهاید.
شاید جالب باشد که داستان من با جامعهشناسی بوردیو نخستین بار از ورای پرسههایم در ادبیات اتفاق افتاده است. سال گذشته در اثنای خواندن کتابی از فلوبر، دوست بسیار ارزشمندی توجهم را به مقالهی معروف بوردیو دربارهی فلوبر جلب کرد و این آغازی شد که نشانیها را از مهمترین کتابهایش دنبال کردم و ابزارک بوردیویی خودم را یافتم. بعد از آشنایی و انس با مفاهیم بوردیو میتوانم حداقل بفهمم که در ریگِ روان و مهلکِ مناسبات اجتماعی تا کجا پیش رفتهام.
چندی پیش اتفاقی به کتاب عجیب و جانداری برخورد کردم که هنوز آزارم میدهد، در حالی که موقع خواندنش میگفتم تا حالا کجا بودی؟ نام نویسندهاش را هرگز نشنیده بودم، باز در حالی که پیش از این فکر میکردم حداقل شناخت نسبی از ادبیات روسیه پیدا کردهام. با این کتاب، یک بار دیگر جسارت ویرانکردن و البته ترمیمِ بخشهایی از آن چه در ذهن داشتم را تجربه کردم. خواندن کتابِ ایساک بابل Isaac Babel مثل یک مکاشفه بود و علاوه بر این که بعد از خواندن رهایم نکرده؛ اما به دلایل دیگری هم آزاردهنده بود. گویی یک ناهنجاری بزرگ در دل کتاب وجود دارد که آن را به سردابِ باشکوهی از قلب انسان تبدیل کرده است.
این کتاب بخشی از مجموعهی داستانهای کوتاه ایساک بابل است که توسط دخترش ناتالی گردآوری و در آمریکا به زبان انگلیسی منتشر شده است. مژده دقیقی که به گفتهی خودش ترجیح میدهد، فقط آثاری از زبان دست اول ترجمه کند به دلیل خاص بودن این اثر، منتخبی از داستانها را ترجمه کرده که با نام «عدالت در پرانتز» منتشر شده است.
هر داستان چاهی مملو از رانههای غریزی انسان، شفقت، خشم، نبوغ و عشق است و با صدایی رسا به خواننده گوشزد میکند که «سرانجام تو حقیقت را خواهی یافت و حقیقت تو را نابود خواهد کرد.» با این همه نمیتوان یکباره متوجه شد که نویسنده به آنچه که از انسان ضبط کرده است، چگونه فکر میکند؟ خوب یا بد، موجه یا غیرموجه!
پیش از این هم بارها دریافتهام، کسی که مجموعهای درهم بسته از اعتقادات بیچون و چرا داشته باشد، امکان ورود به جهانِ داستان و رمان را ندارد، چه به صورت مخاطب و چه در مقام نویسنده. چون تصور و فهم جهانی خاکستری که تکلیف نیروهای خیر و شرش روشن نیست و در ستیز بودن دائمی انسان با خود و شنیدن صداهای متفاوت، لازمهی کشف هنری و ادبیات خلاقانه است. هدف نویسنده اگر یک محتوای خاص و محتوم باشد، هیچ کدام از شخصیتها و تحولات رفتاری و حوادث روایت از چارچوب ایدئولوژیک خلاصی نخواهند یافت و هر چه بنویسد به سادگی مخاطبانش و حتی خود او را پس خواهد زد. ایساک بابل با هشیاری نبوغآمیز خود از این تله عبور کرده و بیواسطهی هر عقیده و باوری و حتی میتوانم بگویم بدون مداخلهی فهم و ادراک، ذهن خواننده را به حقایق و تجربههای زندگی خود متصل کرده است.
ادامه مطلب ...در آخرین جملهی کتابِ افسانهی سیزیف آمده است: «باید سیزیف را شاد تصور کرد.» اما با تمام تصویری که از رنج سیزیف در ذهن داریم، کامو در پایان از چه چیزی به عنوان شادی حرف میزند؟
هر نویسنده البته اگر اهل اندیشه و تأمل باشد، همواره در متنهای جدیدش دنبال امکانات خلاق و دشواری میگردد تا برای بیان ایدههای نو به کار گیرد. چرا که پیشتر خودش از روی عمد، امکانات زبان روزمره را در هر نوشتهاش دور افکنده است تا راهی بیابد یا حتی بسازد به خارج از زبان و خارج از خودِ روزمره و همیشگیاش ... گویی ارزش و کار و بارِ نوشتن، به همین تقلاهاست. همین رفتنها و نرسیدنها و فریب خوردن از این تصور که متن جدید نویسنده را به جایی خواهد رساند.
آلبرت اتو هیرشمن Albert Otto Hirschmann از ستایشگران کمنظیر چنین امکاناتی برای اندیشیدن، نوشتن و البته عمل کردن بود که فکر میکرد هیچ معلمی بهتر از کمی سختی وجود ندارد. شاید به همین دلیل باشد که از تمام مسیر دشوار و سیزیفوار انسان بودن از آخرین جملهی کتاب کامو مشخصاً به گفتهی خودش تأثیر گرفت و در زندگی فکری و اجتماعیاش و البته با ظرافت حتی به فراسوی فرمول کامو رفت و نوشت: «باید سیزیفی را تصور کرد که خودش سنگ را به پایین میغلتاند.»
مسیر زندگی هیرشمن از درون آشوبها و تضادهای اشرافیت و آکادمی و جنگ اروپای قرن بیستم میگذرد. جالب است که نام میانیاش را در جریان یکی از عملیاتهای کمیتهی نجات اضطراری که مشغول فراری دادن روشنفکران و هنرمندان تحت تعقیب مثل هانا آرنت و مارک شاگال از اروپا بود، برای شناسایی نشدن حذف کرد و پس از آن به آلبرت هیرشمن معروف شده است. او میدانست به عنوان کسی که مخاطرهی دستاندازی به قلمروهای مختلف علوم را در زندگی فکریاش پذیرفته، در حرفهاش نیز باید حضور اضطراب را بپذیرد و به دنبال حذف آن نباشد.
هیرشمن در برلین یعنی قلب اروپا متولد شد و درست یک سال پس از آغاز جنگ جهانی اول، زمانی که آنجا جغرافیای گذراندن دهشتناکترین تجربههای انسان معاصر بود. بنابراین شاید آن امیدواری فعالانه، ذهن باز و ایدهآلیسم عملی و روحیهی پیشرونده و کنجکاوش که در مورد زندگی او ستودنی است، در کنار تواناییهای فکری و کنجکاوی هوشمندانهی خودش محصول رویدادهای معاصر زندگیاش نیز باشد.
هیرشمن در برلین، پاریس و لندن اقتصاد خواند؛ اما توانایی عجیبی در فراروی از سرحدات معرفتی و به نهایت رساندنِ منِ خودش داشت. از این رو هر چه که اندیشیده و نوشته است نظریاتی بدیع در سیاست و اقتصاد و جامعهشناسی محسوب میشوند. او همچنین عمیقاً در ادبیات، روانشناسی و روانکاوی مطالعه میکرد و مجذوب کاربردهای احساسات منفی در انسان مثل سرخوردگی، پرخاشگری و به ویژه اضطراب اجتماعی میشد. زمانی دریافت که موانع در دنیای فیزیکی و جامعه منجر به ناامیدی شده و ناامیدی نیز منجر به اضطراب میشود. اغلب هیچ کس نمیخواست مضطرب باشد؛ اما از سوی دیگر آیا اضطراب قویترین محرک برای تغییر نبود؟ احساسی که میتواند حتی بیمیلترین فرد را به سوی نوعی راهحل سوق دهد.
مورد هیرشمن به خوبی نشان میدهد این رتوریک مندرس و الکن را باید نقادی کرد و شاید کنار گذاشت، جایی که میگوید باید تا آنجا که میشود فقط در عمق یک رشته و تخصص فرو رفت تا نتیجهای درخور و سزاوار بدست آورد. به نظر میرسد این رتوریک گاهی ریاکارانه و حتی همراه با خودبرتربینی است و چون قادر به دیالوگ با مخالفان خود نیست، اغلب پشتِ این سپرِ پوشالی پناه میگیرد.
تلاشها و تأملات هیرشمن در نزدیککردن حوزههای مختلف علوم اجتماعی به یکدیگر کمنظیر است. به زعم هیرشمن محبوس کردن فکر در یک قلمرو خاص، به شدت آزاردهنده است. هیرشمن یکی از اندیشهورزانی است که نظریهها و اندیشههای خود را در گسترههای متفاوتی یافته، به آزمون گذاشته و با آنها زیسته و در نهایت خودش راه را برای نقادیشان باز کرده است. این همان نکتهای است که هیرشمن و بیشتر آثار او را برجسته میکند. یعنی قابلیت بازبینی بیپروا و طرح دوبارهی سؤالهایی که پیشتر خود به آنها پاسخ داده است.
حتی اگر به تقسیمبندی معروف آیزایا برلین برگردم که متفکران را در دو دسته جای میداد. دستهی اول جوجهتیغیهایی که جهان را از طریق یک ایدهی عالی و واحد مینگرند و دستهی دوم روباهها که جهان را از منظرهای مختلف و از طریق کالیدوسکوپی از دیدگاهها میبینند، آنگاه هیرشمن در این طبقهبندی نیز نمیگنجد. با اغماض میتوان گفت یک جوجهتیغی بود که به آرامی تبدیل به روباه شد و حال دیگر میدانیم که روباهها نسبت به جوجهتیغیها پیشبینیکنندههای بهتری هستند؛ زندگی مدنی امروز بدون آنها امکانپذیر نیست.
کتاب «میل به خودزنی» آخرین کتابی است که محمدرضا فرهادیپور از هیرشمن ترجمه کرده است. بیست مقالهی این کتاب نوعی بازگشت به خود و مرور اندیشهی هیرشمن است. مترجم با توجه به سوابق حرفهای خود احتمالاً توضیحی دربارهی انتخاب واژهی خودزنی دارد که البته در جایی از کتاب نیامده است، ولی به نظرم به جای آن «خودبراندازی» هم میتوانست معادل متناسبی با عنوان اصلی و محتوای کتاب باشد. مقالههای این کتاب در نگاه اول به عناوین هیچ ربطی به هم ندارند، جز این که هیرشمن آنها را نوشته است؛ ولی با کمی تأمل بیشتر و خواندن مقالات با وجود تنوع در موضوع مقالات میشود آنها را در سه بخش دستهبندی کرد.
ادامه مطلب ...
از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را مینویسد هم کاری نیست، جز اینکه نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیتهای تازهای از آن را آزاد کند. چرا که هستهی آن روایت یگانه و پایدار است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر میگیرند، میتواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن مینویسد، نمیتواند بیتوجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان میگیرد و میبالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان میشود و انسانیت چه پشتوانهای جز این دارد؟ همچنان که بالزاک انسان پریشان قرنهای سپریشده را این طور دلداری میداد و میگفت خواستن تو را میسوزاند و توانستن تو را ویران میکند؛ ولی دانستن است که وجود کمتوان تو را به آرامشی پایدار میرساند.
به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان میبیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی دربارهی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش میدهد.
گاهی فکر میکنم اگر رمان به زنجیرهای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعدهی نوشتاری و ادبی میگوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر میخیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشیها و گرفتاریهای انسان، همین متن زندگی بیاهمیت و بسی پیش پا افتادهی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانهی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانهی تیرهبختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.
لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامهنگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطهای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بیرخداد محسوب میشود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بیبهره نیست و آکادمی سلطنتیاش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری میکند. سرزمینی که شواهد تاریخی میگوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشتهاند. در حماسهای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست میاندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه میتواند سرپا بماند؟
ادامه مطلب ...