نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار

شکسپیر در فرازی از نمایشنامه‌ی «تیمون اهل آتن» که آن را همزمان با تراژدی شاه لیر نوشته است، از زبان تیمون می‌گوید: «طلا سفید را سیاه، زشت را زیبا، ناحق را برحق، دون پایه را والاتبار، پیر را جوان و ترسو را شجاع می‌کند.»

این دیالوگ هنوز هم جان‌مایه‌ و تصور روشنی از ایده‌ی مرکزی اقتصاد بازار آزاد به دست می‌دهد. اقتصادی که به ویژه در قرن بیستم پر از تقارن‌های دلنشین است. عرضه و تقاضا در آن به طور طبیعی به تعادل می‌رسند. کسانی که کار می‌کنند به اندازه‌ی ارزش کارشان مزد می‌گیرند. کسانی که کالایی تولید می‌کنند یا خدماتی عرضه می‌کنند، بر سر قیمت و کیفیت محصول‌شان در فضایی آزاد با هم رقابت می‌کنند. مصرف‌کننده‌ها با انتخاب قیمت کمتر و کیفیت بالاتر آن‌ها را وادار می‌کنند روز به روز کالا و خدمات با کیفیت‌تر و بهتری ارائه کنند. خلاصه بازار آزاد طبق نیاز مصرف‌کننده‌ها عمل می‌کند و در نهایت ثروت کل جامعه افزایش می‌یابد. دست نامرئیِ بازار، گرایش طبیعی به رقابت دارد و تقریباً بدیهی است که همیشه خودش وضعیت خودش را بهبود می‌بخشد. به این ترتیب هر کسی که رقابت را برده و در بالاترین طبقات جا دارد، شایستگی‌اش را داشته است و کسانی که جامانده‌اند، لابد به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اند و مستحق جایگاه‌شان هستند.

 اقتصاد بازار آزاد با نوعی فردگرایی خزنده همراه بوده است که از انسان تصویری می‌سازد که در آن خودش را به تمامی مستقل، خودساخته و متکی به خود قلمداد می‌کند. این تصویر البته جذابیت عمیقی هم دارد؛ چون به انسان احساس قدرت و شایستگی درونی می‌دهد و او را به این باور می‌رساند که اگر تلاش کند به تنهایی موفق خواهد شد که تصویر فوق‌العاده جذاب و مسحورکننده‌ای از آزادی فردی انسان است. به یاد داریم که لیبرالیسم در هر حال بر خوداتکایی انسان و آزادی به عنوان فضیلت‌هایی بنیادین نأکید می‌کند.

 با این حال آمارهای وحشتناکی در جهان وجود دارد، برای مثال ثروت 100 نفر به اندازه‌ی تمام دارایی 3 میلیارد نفر دیگر است. یا ثروت 3 نفر از تولید ناخالص ملی 48 کشور بیشتر است. 2 میلیارد نفر در دنیا صاحب هیچ چیزی مثل ماشین و خانه و ... نیستند. 900 میلیون نفر در گرسنگی دائم هستند و تازه آوارگان و بی‌سرزمین‌ها و جنگ‌زده‌ها را باید به این فجایع علاوه کرد. این انسان‌ها نه پرچم‌های رنگی دارند، نه نماینده، نه سهم اندکی از حقوق انسان در قرن بیست‌و‌یکم و نه کوچک‌ترین اهمیت و هویتی. تنها واژه‌ای ساخته شده به نام «فقرا» یا «فرودستان» که همه‌شان را با هم جمع بزند و از محدوده‌ی حیات اجتماعی بیرون بگذارد.

گویا آن تصویر خشنودکننده‌ی اقتصاد لیبرالیستی کامل نیست و تمام واقعیت را در برنمی‌گیرد. همان سپردن همه چیز به رقابت آزادانه و شایسته‌سالاری و گرایش به بازار آزاد به سهم خود جامعه‌ی انسانی را به معدودی برنده و انبوهی از بازنده‌ها تبدیل کرده است.

پس اعتماد و اطمینان به خودترمیمی بازار اشتباه بوده است. این همان تیتر جنجالی و معروفی است که اکونومیستِ بازاردوست، بعد از بحران مالی سال 2008 زد. «کجای علم اقتصاد ایراد داشت؟» 

ادامه مطلب ...

بووار و پکوشه

روزهایی که دنیای ما هر روز زیرو زبر می‌شود ممکن است علاقه به ادبیات و از جمله رمان تعجب‌آور و دور از ذهن یا حتی محافظهکارانه به نظر برسد؛ اما واقعیت این است که رمان به طرز سازنده و رادیکالی ما را به هشیاری و ارزش نهادن به اصیل‌ترین و متعالی‌ترین ارزش‌ها دعوت می‌کند. این یعنی رمان بیش از محافظه‌کارانه بودن، محافظت‌کننده است. درست مثل لایه‌ی محافظی در مقابل زمختی، سختی و ابتذال جهان واقعی که البته رمان می‌خواهد با ویژگی هنری‌اش آن را معنی‌دار و متعالی کند.

 وقتی رمان خوب می‌خوانم، به راحتی می‌توانم این فرم از ادبیات را به عنوان گفت‌و‌شنود یا مواجهه‌ای ارتباطی با جهان و انسان‌های دیگر تحلیل کنم؛ چون در آن همیشه یک دیگریِ ضمنی در جهان وجود دارد که گوش می‌دهد و حتی پرسش‌هایی طرح می‌کند و این چه شباهت عجیبی دارد به پرسه‌ها و پیاده‌روی‌های آهسته‌ی سقراطی در خیابان‌های آتن.

قبل از خواندن «بووار و پکوشه» هم به دلایل زیادی می‌توانستم فلوبر را به خاطر چیزی که بود و فراتر از عصرش فهمید و نوشت تحسین کنم، حالا این آخرین شاهکار ناتمامش را در ردیف کتاب‌هایی که حتماً باید می‌خواندم و شاید باز هم بخوانم، جای می‌دهم.

فرانسوا دنیس بارتولومه بووار و ژست رومن سیریل پکوشه یکی از زوج‌های عجیب‌وغریب ادبیات هستند. دو کارمند معمولی در اواخر چهل سالگی در پاریس انقلاب‌زده‌ی قرن نوزدهم که کارشان نسخه‌برداری است. حلقه‌ی دوستان یا خانواده‌‌ی چندانی برای خودشان ندارند (یکی همسرش را چندین دهه قبل از دست داده، دیگری حتی هنوز باکره است). هر دو فکر می‌کنند، آدم‌هایی بیش از حد معمولی و غیر قابل توجه‌اند و در بن‌بست شغل کسل‌کننده‌ای گیر افتاده‌اند.

روزی تصادفی روی یک نیمکت می‌نشینند و با هم صحبت می‌کنند، تقریباً فوری بهترین دوستان هم  می‌شوند و هر کدام دیگری را به عنوان یک آشنای روحی و دارای رویای مشترک با خودش می‌شناسد. فراتر از این وضعیت مشترکات دیگری ندارند؛ حتی از نظر ظاهری و شخصیتی متفاوت هستند، اما هر دو دیدگاه و رویکرد خاصی به زندگی دارند. برخوردار از انگیزه‌ای قوی برای زندگی‌ مفید که ترکیبی از کنجکاوی کودکانه، کج‌اندیشی و افکار بسته است:

«اگر فرصت پیدا می‌کردیم به علم بپردازیم چه قدر خوب بود! افسوس که گذران زندگی و امرار معاش اجازه‌ی پرداختن به چنین مسأله‌ای را به ما نمی‌دهد! بووار و پکوشه هر چه از علایق مشترک خود بیشتر می‌گفتند شگفت‌زده‌تر می‌شدند؛ اما موقعی که دریافتند هر دو نسخه‌بردارند چیزی نمانده بود از شدت تعجب از بالای میز هم دیگر را بغل کنند.»

 فلوبر به عنوان نویسنده فکر می‌کند ابتذال را باید به زیباترین شکل ممکن نوشت تا دیده شود. پس بن‌بست مبتذل زندگی آن‌ها را با رسیدن ارث نامنتظره و کلانی به یکی می‌گشاید. حالا وقتش رسیده که تغییری که همیشه دوست داشته‌اند، در زندگی‌شان ایجاد کنند. چندی بعد پاریس متلاطم و در حال مدرن شدن را رها می‌کنند و به روستایی پناه می‌برند تا دنیای ناب خودشان را بسازند.

حال با تبحر فلوبر در طنازی، داستان به شکل جذابی پیش می‌رود. بووار و پکوشه با پشتکاری باورنکردنی ولی واقعی از یک تجربه به تجربه‌ی دیگر رو می‌آورند و البته در همه‌ی آن‌ها خراب‌کاری می‌کنند. در هر حال تلاشِ مدام برای ساختن زندگی تازه و حس بهتر، آن هم با اصول برگرفته از دانش و سلیقه و وسواس زیبایی‌شناسی ادامه دارد. البته هر چیزی که درباره‌اش برنامه‌ریزی و مطالعه و تلاش می‌کنند، مجموعه‌ی جدیدی از مشکلات را ایجاد می‌کند. از کشاورزی و آبادکردن مزرعه‌ای که خریده‌اند شروع می‌کنند و بعد از افتضاحی که با بداقبالی در مزرعه‌داری به بار می‌آورند، در مسیر شناختن علت شکست به تاریخ می‌رسند. تاریخ باستان مبهم است، زیرا اسناد بسیار کمی وجود دارد. در تاریخ مدرن تعداد زیادی وجود دارد. حال چه کار باید کرد؟ برویم موضوع بعدی ... اما البته هر موضوعی به همین ترتیب غیر قابل حل و گیج‌کننده است و در عمل هم به راحتی جواب نمی‌دهد. همان‌طور که بووار در یک نقطه شکایت می‌کند:

 «ما حتی نمی‌دانیم زیر سقف خودمان چه می‌گذرد، و فکر می‌کنیم که می‌توانیم حقیقت را در مورد مدل موها و روابط عاشقانه‌ی دوک آنگولمه کشف کنیم؟»

 اما حقیقت چیزی است که بووار و پکوشه‌ی دوست‌داشتنی به دنبالش هستند، حتی در مورد آن مدل موها! حداقل تا زمانی که بهانه‌ی دست کشیدن از آن، برای رسیدن به حقیقتی مبرم‌تر داشته باشند. پس به دنبال قوانین و طرح‌هایی هستند که باید از آن‌ها پیروی کنند، مطمئن هستند که این تنها چیزی است که برای زندگی هدف‌دار و خوب لازم دارند. پیچیدگی واقعی جهان و موضوعاتی که به دنبال تسخیرشان هستند فراتر از توان‌شان است؛ ولی آن‌ها معتقدند که:

 «همیشه برای جبران عمر از دست رفته چاره‌ای وجود دارد. نباید غصه خورد. جدی می‌گویم. در صورتی که مایل باشی ... خود من ترتیب آن را می‌دهم. کافی است ذهن خود را به آن معطوف کنیم.»

دست نگه دارید مگر این همان ایده‌ی اصلی تمدن و مدرنیته نیست؟ ایده‌ی «پیشرفت» مدام به هر شکل و هر قیمت، البته همراه با سنجش‌گری، هسته‌ی مرکزی مدرنیته است. مگر بووار و پکوشه همان ابتدای داستان بیزاری و شکایت خودشان را از کسل‌کنندگی و پوچی زندگی انسان عصر جدید لو ندادند و از پیچیدگیِ همین مدرنیته فرار نکردند؟ پس فلوبر در ادامه با این طور ماهرانه دست‌انداختن بووار و پکوشه‌اش چه می‌خواهد بگوید؟ بالاخره او با ظواهر مدرن و پیشرفت انسان و علم موافق است یا مخالف؟

هنوز نمی‌دانیم! 

ادامه مطلب ...

پرتاب‌های فلسفه

جماعت روشنفکر و اهالی هنر و قلم عادت دارند، جایی در معرض دیدِ دیگران بایستند و مثل طاووس یا دستِ کم بوقلمون، پرهایشان را چتری باز کنند. با این خیال که هر پرشان مانند پرتوهای نور خورشید دیگران را آگاه و پس از آن، شیفته‌ی خود بگرداند. دست به نوشتن هم که ببرند، انبانی از کلمه و روایت و حتی علم و اطلاع فراهم می‌کنند؛ ولی خالی از فکر.

بسیار کم‌شمارند آن‌ها که از فضل‌فروشی‌های ویترینی و دانشگاهی فراتر رفته و بر این نوع ریزه‌خواری‌های رقت‌انگیز فایق آمده باشند. در عین حال به بهانه‌ی شرایط فلان و حوادث بهمان مسئولیت اجتماعی خود را فراموش نکرده باشند. به جای ذکر مدام دریغ و افسوس با جدیت و از دل و جان کار کنند و به حقیقتِ هنر و زبان و نوشتن دست یابند. جایگاهی که امکان فکر کردن به آدم می‌دهد، نیروی تفکر و خیال انسان را برمی‌انگیزد تا دست به کار شده، برای خودش و جهانش کاری کند.

«کافی است کمی به دست‌های خویش بنگریم. این دست‌ها سرشار از امکان‌اند. امکان مشت شدن، کندن، برداشتن، به دست گرفتن، ساختن و خراب کردن. کافی است به این دست‌ها بنگریم. کافی است به این امکان‌ها بیندیشیم. دست‌های ما همان آینده‌اند.»(1)

 این قبیل روشنفکران اگر دست به‌کاری هم می‌زنند، خودشان خوب می‌دانند کارشان فقط گشودن راهی باریک به حقیقتی است که در دوردست و احتمالاً دست‌نیافتنی است و یک مرتبه نمی‌شود به آن رسید. ولی فکر کردن به همان حقیقت باعث می‌شود آدم، آدم‌تر بشود و بتواند از مرزهای واقعیت اطرافش بگذرد. واقعیت این است که هیچ درخت سیبی درخت سیب‌تر و هیچ پلنگی پلنگ‌تر نمی‌شود؛ ولی انسان تنها موجودی است که می‌تواند از واقعیت فعلی‌اش فراتر برود و انسان‌تر شود.

زمان کوتاهی که وضعیت یاد دادن فلسفه در دانشگاه‌ها را می‌پاییدم و اطراف دانشکده‌ها و گروه‌های فلسفه پرسه می‌زدم که بفهمم فلسفه را چطور می‌شود یاد داد؟ یا بدانم اصلاً مگر چیزی که از جنس دوست داشتن است آموختنی است؟ یک بار تصاویری از سؤالات امتحانی دیدم که متفاوت با عرف معمول دانشگاه و قیل و قال مدرسه‌ای بود. استادی به شکلی فکر برانگیز از دانشجویانش امتحان فلسفه گرفته و پیدا بود که آزمونش در پی درست و غلط و محفوظات فلسفه و پرورش فلسفه‌دان نیست. طوری پرسیده بود که می‌شد فهمید در پی تلاش دانشجویان برای فکر کردن و برانگیختن جسارت آن‌ها در مبارزه با اسطوره‌های ذهنی خود و جامعه‌شان است.

 محمدمهدی اردبیلی را نخستین بار این طور شناختم. پس از آن خبر کوشش‌های مستمر و جدی او را در تببین و نشر آن چه با فلسفه از جهان می‌فهمد در نشریات مختلف می‌دیدم. مقاله، مصاحبه، ترجمه و نقد مستقیم هر آن‌چه که فرهنگ ما می‌خواهد به فراموشی بسپریم یا نبینیم. در فرهنگی که برای فرد دغدغه و مسأله‌ای پیش نمی‌آورد که بخواهد خودش و جهانش را بشناسد و چیزی بپرسد؛ این کوشش‌ها غنیمت کمی نبود. دست بر قضا وجود همین نوع دغدغه‌ها و تذکارها باعث تولید علم و رشد معرفت می‌شود، نه سفارش و فرمایش!

می‌توان دید که در کنار پژوهش‌های تخصصی‌اش در فلسفه‌ی هگل و سنت آلمانی فلسفه، تلاش او برای تحقق پروژه‌ی «فلسفه برای همه» چیزی نمایشی از جنس بازاری و دموکراسی معرفتی کم‌مایه نیست. اگر چه همواره قابل نقد و تحلیل است. به گمان او ما در مقایسه با نسل‌های پیشین، با جهانی سرشار از پیچیدگی و گوناگونی روبرو هستیم. عقاید و پاسخ‌های آماده‌ای که از قبل به ما رسیده، کم و بیش دیگر قانع‌مان نمی‌کند. اگر چه بیشترمان به آن چه که هست عادت کرده‌ایم؛ اما اگر با اتفاقی لحظه‌ای بیدار شویم و به خاطر بیاوریم که این خانه‌ی آسودگی همان باغچه‌ی خوشبختی است که بر دهانه‌ی آتشفشان بنا شده است(2) چه خواهد شد؟ عادت چیزی نیست، جز نیروی کورکننده‌ی سازوکارهای اجبار، شاید بخواهیم و بتوانیم از آن رها شویم. شاید ما هم دوست داشته باشیم با سنجیدن پیاپی خود گام به گام از آن چه هستیم، بهتر باشیم و از مرزهای خود فراتر رویم و انسان‌تر شویم.

فلسفه برای همه از نظر اردبیلی چنین رسالتی دارد. یعنی ضروری است یاد بگیریم اگر انتقادی هست درست طرح کنیم و اگر بخواهیم از عقیده‌مان دفاع کنیم، به درستی و با منطق از آن دفاع کنیم. از طرف دیگر هیچ دانش و فهمی بدون فلسفه و شناخت مبادی و ریشه‌ها ممکن نیست. دانش از هر نوعی که باشد و از هر راهی در دسترس ما باشد، اگر مبادی خود را نشناسد و نداند، روی هواست و تغییری در جهان ما پدید نخواهد آورد.

از طرف دیگر وقتی وارد فضای فلسفه می‌شویم، معلوم نیست بتوانیم هر آن چه را که پیش از ورود به آن با خود به درون برده‌ایم سالم بیرون بیاوریم، آتش شک و نقد می‌تواند همه چیز را بسوزاند. از این رو همیشه نوعی ترس و نگرانی هم در حاکمان و هم در مردم از جانب  فلسفه وجود داشته است؛ از این رو فیلسوف همواره هم‌نشینِ بحران است و مسئولیت دارد هم نقادانه و به سختی زمین را شخم بزند و صلبیِ آن را در هم بشکند، هم از دانه‌ها و امکاناتش حراست و حفاظت کند و هم در عین حال به پرورش و روییدن آن‌ها امید ببندد و یادش بماند که «ملال نخ تسبیح دقایق شورمندانه است.»

کتاب «پرتاب‌های فلسفه» متنی است که سودای انتشار و شور بیان‌گری نویسنده برای چنین فلسفه‌ای که دل‌مشغولی اوست را نشان می‌دهد. کتاب از جستارهای کوتاهی درباره‌ی آن چه که هر کسی دست کم یک بار به آن فکر کرده است، تشکیل شده است. زندگی، عشق، مرگ، پدر، سفر، سکوت، تعهد و ...

«متفکری که بنا دارد به ریشه برود، ریشه را ببیند و آن را نشان دهد؛ باید بتواند به جای بالا رفتن از درخت به زیر نقب بزند. دستان او زخمی و جامه‌اش گلی است. در زمانه‌ی زوال و فساد او هر چه عمیق‌تر رود، به ریشه و منشأ عفونت نیز نزدیک‌تر می‌شود و خود بوی عفونت می‌گیرد. متفکر رادیکال موجودی گلخانه‌ای نیست. متفکر رادیکال این عصر برخلاف تصور شایع، متفکر موعظه‌گر پاکدستی نیست که با چهره‌ی نورانی و از موضعی امن و بالا به نقد زمانه‌اش بپردازد و پند و اندرزهای زیبا صادر کند. او بنا نیست ژست دیده‌بان روی برج را بگیرد و از برج عاجش ملتی مفلوک را آگاه و راهنمایی کند؛ بلکه باید خودش بازنمایی کننده‌ی وضعیتش باشد و بوی عفونت را به رادیکال‌ترین شکل ممکن، به شامه‌ی مردمانی برساند که بی‌حس شده‌اند و بویایی‌شان را از دست داده‌اند.»

 اگر نویسنده از لفظ پرتاب برای ایده‌هایی که در ذهن دارد استفاده کرده است، به جهت فاصله‌ای نیست که بین خود و مخاطبان می‌بیند. بیشتر از آن جهت است که نسبت به سرنوشت چیزی که می‌نویسد شک دارد و چیزی از آن نمی‌داند. نوشتن برای او از جنس قمار است. گویی کسی تأملی می‌کند و چیزی می‌نویسد؛ اما نمی‌داند متنش چگونه خوانده و فهمیده خواهد شد.

البته به نظر می‌آید در این خصوص، اردبیلی به ورطه‌ا‌ی تند و نالازم افتاده است و در مقدمه و شرح ایده‌ی پرتاب خود را مطلقاً «محصول» نامیده و همه چیز را به متن نسبت داده است. در حالی که انگیزه‌ی نوشتار پیش از این اجتناب از مردن بوده است. دست به قلم بردن و خلق یک متن می‌توانست همان گیاهی باشد که مرده را زنده می‌کند. نوشته‌ی اصیل هنوز می‌تواند پادزهر زمان باشد. زمانی که مثل باد ما را با خود می‌برد ... مگر شهرزاد تا سحر قصه نمی‌گوید تا مرگ را دور کند؟ حکایت شهرزاد وارونه‌ی سرسختانه‌ی مرگ است و تلاشی است که با این که می‌داند سرانجامی ندارد، هر شب از سر گرفته می‌شود تا مرگ را بیرون از حلقه‌ی زندگی نگه دارد. با طرح ایده‌ی پرتاب به نظر می‌رسد نویسنده به تأسی از فرهنگ مدرن درون‌مایه‌ی نوشتار برای دور کردنِ مرگ را دگرگون کرده است. متن که زمانی وظیفه داشت، فناناپذیری را به همراه آورد، اکنون از این حق برخوردار شده که بکشد و از جمله قاتلِ مؤلفِ خود باشد.

به نظرم چیزی که محوشدن مؤلف از پرتاب‌های متنی‌اش در این کتاب را مخدوش و کتمان می‌کند، وجود آشکار مفروضاتِ هگلی در سراسر جستارهاست. این مفروضات انگاره‌هایی هستند که متن پرتاب شده را به خصوصیات ذهنی و نامِ محمدمهدی اردبیلی پیوند می‌زنند. معلوم است که این نام، مانند هر نام خاص دیگری قادر نیست مرجعی بی‌قیدوشرط باشد و چیزی بیش از یک ایماء و اشاره با انگشت به سوی کسی است. این نام خاص همواره حضور دارد و محدوده‌های متن و مختصات مبدأ پرتاب، نیروی پرتاب‌شده و ... را مشخص می‌کند. البته همین که این تأملات در هیات جستار تبدیل به متن شده‌اند، می‌گوید که نویسنده فقط تلقی خود را از برخی پدیده‌ها و مفاهیم متواضعانه و واقع‌بینانه با خواننده در میان گذاشته است و ادعایی از این بالاتر ندارد:

«روشنفکر نباید به بهانه‌ی یدک کشیدن صفتِ مردمی مردم‌پسند شود و سخنگوی حماقت توده‌ها باشد... در عصر زوال، سرکوبی که از جانب مردم علیه نقد اسطوره‌های ذهنی‌شان متوجه منتقد می‌شود بسیار طاقت‌فرساست. حتی طاقت‌فرساتر از هزینه‌هایی که دولت بر روشنفکران تحمیل می‌کند... مردمی بودن یعنی به رستگاری همگانی نظر داشتن نه پذیرش و تصدیق خواست بی‌واسطه‌ی مردم ... دفاع از مردم، تصدیق مهملات ورد زبان‌شان نیست؛ بلکه نقد توأمان اسطوره‌هایی است که در میانه‌ی همدستی پنهانِ مردم و دولت‌شان خلق و حکمفرما شده‌اند.»

به بیان دیگر این‌جا فقط فراورده‌ی فکری نویسنده نوشته شده است و این که او از چه مسیرها و فرازونشیب‌هایی گذشته است بیان نشده است. برای همین نمی‌داند نوشته‌اش از آزمون زمان چگونه بیرون خواهد آمد و به آن عنوان پرتاب‌های فلسفه داده است.

این جاست که تعبیر هگل از «فلسفه» باز هم درخششی تازه در متن‌ جستارها می‌یابد. نویسنده با تعبیری هگلی به سراغ فلسفه رفته است. شیوه‌ی هگل از دید نویسنده در فهم فلسفه این است که هیچ اندیشه یا ایده‌ای را دور نمی‌اندازد، همه را جمع می‌کند و در نسبتی نظام‌مند و دیالکتیکی با یکدیگر بازنمایی می‌کند. به این معنا فلسفه چیزی جز داستان خودآگاهی و تأمل در نفس عقل بشری نیست. پس فلسفه در زمان حاضر ذاتاً با تفکر انتقادی و نفی فریب‌ها و دروغ‌ها پیوند می‌خورد. در طول تاریخ هم وجه سلبی و انتقادی فلسفه بیشتر مؤثر بوده تا وجه ایجابی آن:

«روشنفکر مزاحم فرهنگ است. یعنی هم‌زمان هم مزاحم مردم، هم مزاحم دولت. اصطلاح روشنفکرِ مردمی به همان اندازه متناقض و رقت‌انگیز است که روشنفکر دولتی. مسأله‌ی اصلی نه افشا کردن و غر زدن‌های بی‌پایان؛ بلکه درک منطق بحران است ... روشنفکر دائماً در معرض فریب‌خوردن است. او اگر منطق بحران را نداند، در همان لحظه که می‌خواهد با دشمن بجنگد، از سوی دشمن بازی می‌خورد و ناخواسته به نیروی آن بدل می‌شود.»

حال اگر با رویکرد دیگری هم به فلسفه نزدیک شویم و سراغ الفاظ برویم، فیلسوف کسی است که فیلوسوفیاست. یعنی کسی که فیلو یعنی دوستدار و سوفیا یعنی دانش است. فلسفه چیزی جز دوستداری دانش نیست. این نکته‌ی قابل توجه و بسیار مهمی است؛ چون برخلاف تصور رایج فیلسوف کسی نیست که بسیار می‌داند یا «دانش» را در اختیار دارد. در یونان کسی را که بسیار می‌دانست و دانش یا سوفیا را در اختیار داشت سوفیست می‌نامیدند، که بار معنایی منفی دارد؛ زیرا در واقع هیچ کس نمی‌تواند دارای دانش باشد. اوج کاری که انسان می‌تواند بکند این است که به دانش عشق بورزد.

البته از نظر اردبیلی، هر معنایی از فلسفه دچار بحران است و بخش‌هایی از فلسفه را ناچار دور می‌اندازد و بخش‌هایی ناخواسته را به آن می‌افزاید. با این حساب پرتاب‌های فلسفه این بحران را آزموده است و حتی وقتی به میان مردم می‌آید با این که ادعایی ندارد؛ ولی برای فهم فوری این و آن نوشته نشده است. جستارهای این کتاب، از خواننده می‌خواهد که هر چه بیشتر از خودش مایه بگذارد و با متن‌ها گفت‌وگو کند، تا در نهایت ایده‌ها را از آن خود کند و از درک و شناخت و حاصلِ فکر خود بهره ببرد‌.

«البته مخاطبان را از مراجعه به متون اصلی فیلسوفان بی‌نیاز نمی‌کند، نباید با مطالعه‌ی چند نام و اصطلاح پرتاب‌شده در یک یادداشت دچار توهم فهم شد. هر چند نمی‌توان از این توهم هم اجتناب کرد. وظیفه‌ی تفسیر و مواجهه با متون بر عهده خوانندگان است. وظیفه‌ی نویسنده فقط یک چیز است: تلاش برای پرتاب چیزی شدت‌مند و تنش‌زا در زمانه‌ی خویش و تمام زمانه‌ها.»

گمان می‌کنم والتر بنیامین حق داشت که بگوید محقق و جستجوگر به هیزم و خاکستر توجه دارد و جستارنویس به آتش. او کسی است که از  نزدیک و روبرو به مخاطب شلیک می‌کند.

1)        از متن «این دست‌های گشوده» / سایت پروبلماتیکا / محمدمهدی اردبیلی

2)        «انسان باغچه‌ی خوشبختی خویش را بر دهانه‌ی آتشفشان بنا کرده است.» / کتاب انسانی، زیاده انسانی / نیچه Nietzsche


  شناسه‌ی کتاب: پرتاب‌های فلسفه / محمدمهدی اردبیلی / نشر ققنوس 

دگرگونی

تصور کنید خستگی، یأس و دلزدگی از اوضاع، شما را چنان در تنگنا قرار دهد که دل به دریا بزنید و تصمیم بزرگی بگیرید برای زیرورو کردن جسورانه‌ی اوضاع. دست به‌کار می‌شوید و اولین قدم را با تمام نیروی خود برمی‌دارید. بعد به محض این که با خودتان تنها می‌شوید پایتان در چیزی مبهم و چسبناک که نمی‌شناسید فرو می‌رود. رفته رفته حال و هوای خاطره‌ها، رویاها و تجربه‌ی احساسات برآمده از محدودیت‌ها شما را محاصره می‌کنند. نیرو و زمان و مکانی که می‌خواستید فقط برای خودتان و در خدمت شما باشند، شما را با سنگینی خود می‌برند.

در حین این حرکت برای جستجوی چیزی که می‌خواهید یا می‌خواستید درون همه جا و همه چیز و همه کس نقبی می‌زنید؛ اما در نهایت متوجه می‌شوید این دست‌وپا زدن‌ها به جای اوضاع، خود شما را تغییر داده‌اند. حال تنها چیزی برایتان باقی مانده که از ابتدا داشتید و مثل سیزیف زیر سنگینیِ سنگ به جای اول‌تان برمی‌گردید.

البته این پایان ماجرا نیست. اگر دقیق باشیم با اندک هوشی تازه فهمیده‌‌ایم که حکایتِ معروفِ چیزی که از جایی شروع می‌شود و در جایی مشخص تمام می‌شود، افسانه‌ای بیش نبوده است. زمان مثل خط نیست که جلو برود زمان حلقوی است. دور خود می‌چرخد. اگر روی یک دایره باشیم و حرکت کنیم، نقطه‌ای به عنوان مبدأ و مقصد یا شروع و پایان وجود ندارد. دایره پیچیده است و آدم می‌تواند تا ابد روی آن راه برود و پایانی در کار نباشد. یعنی به جای حرکت به پیش فقط دور خودش بچرخد و اسیر حلقه‌ی تکرار شود.

این واقعیتی است که در نگاه اول به چشم کسی نمی‌آید، انسان پیش‌رفتن را باور کرده است؛ چون دوست دارد از تکرار بگریزد و پیش برود ... اصلاً واقعیت‌ها دو جورند: آن‌ها که عریان و شفاف‌اند و برای همه آشکار هستند و دیگری واقعیت‌های پنهان و فراموش‌شده و تباه‌شده. یافتن و نور تاباندن به این دومی‌ها و حتی از نو دگرگون کردن واقعیت‌ها کارِ رمان‌نویس است.

ظاهر موضوع این است که هنر و ادبیات در پربارترین و پرادعاترین شکل خود، فقط می‌خواهد ساعتی مخاطبش را سرگرم کند تا تکرار را فراموش کند؛ ولی در باطن برای خواننده‌ی خوب نقشی یکسره متفاوت بازی می‌کند. به این ترتیب که چرخش دایره‌ای تکراری را یک سطح بالاتر می‌برد. مثل مارپیچی فنری که در عین چرخیدن به دور خود به پیش هم می‌رود. این گونه است که هنر رادیکالی مثل رمان، بینش و درک ما را از واقعیت‌ها تغییر می‌دهد و به این ترتیب باعث تغییر جهان ما نیز می‌شود. بله، سیزیف به جای خود برمی‌گردد؛ اما سیزیف دیگری شده است. پس چنین رویای بزرگی لابد شایستگی این دارد که نویسنده حداکثر مایه‌ی خود را برای نوشتن بگذارد. در این صورت منِ خواننده هم وقتی سراغ ادبیات می‌روم، یعنی چیز بیشتری از زندگی می‌خواهم.

شاید به دلیل چنین کوششی بود که در اوایل قرن بیستم بخشی از نویسندگان خواستند منتهای نیروی خود را به کار ببرند و از حلقه‌ی تکرار فراتر بروند. مثلاً به جای قراردادهای اطمینان‌بخش رمان سنتی، ادبیات داستانی سخت‌گیرانه‌تری به خواننده ارائه دهند.

البته در حاصل کارشان باز هم تکرار هست، مثل این‌که نو شدن همه‌ی راه‌ها را باز می‌گشاید تا به خود باز رسد. خودش را دور می‌زند؛ اما هر بار در ساحتی نو و سطحی نو. شاید به همین دلیل است که از نظر میلان کوندرا آن کس که رمان نمی‌خواند نمی‌تواند مدرنیته را برکشد.

آن دسته از نویسندگان با کنار گذاشتن هر گونه اشتغال ایدئولوژیک و به جای سرگرمِ باید و نباید شدن، تلاش کردند نشان دهند که چطور زندگی و جهان انسان صحنه‌ای سرشار از تصادفات است. چطور همه‌ی گفته‌ها و کرده‌های انسان و پدیده‌های اطراف او به جای خودآگاه بودن و منطقی بودن و نظام‌وار و سنجیده بودن، غیرمعمول و سرشار از هنجارشکنی ناخواسته است. چطور خیلی از اوقات که هیجانات و خشم و کینه و عواطف عاشقانه و ... سرریز می‌شود، دیگر امکانی برای نظارت بر بایدها و نبایدها و شایستگی و ناشایستگی وجود ندارد.

تلاش آن‌ها برای فرا رفتن ازخود، به تدریج توسط منتقدان «رمان نو» نام گرفت.

رمان نو شیوه‌ای برای نگاه کردن دقیق‌تر به جزئیات شد و علاقمندانی یافت. از آن‌جایی که تاریخ‌نویسان میل و علاقه‌ی حریصانه‌ای دارند که برای هر پدیده‌ای پدر و مادر یا دست کم آدم آغازگر و لقب اوّلینی دست‌وپا کنند. میشل بوتور Michel Butor را پدر رمان نو نامیدند. عنوانی که خودِ پیرمرد همواره از آن می‌گریخت.

به گمان من هم چیزی که نو باشد به خودیِ خود نه بهتر است و نه بدتر. در واقع اصلاً به چیزی دلالت نمی‌کند. فقط نشان‌دهنده‌ی حرکت و تغییر و تحول همیشگی قالب‌ها و روش‌ها و کارهاست. نوعی پویایی از درون که برای زنده ماندن هر چیزی ضروری به نظر می‌رسد. رمان برای ادامه‌ی حیاتش نو شدن می‌خواهد؛ ولی نه آن قدری نو شدن، که بودن‌اش را ضایع و نابود کند. شاید بوتور برای همین از این لقب دایمی و وابستگی‌اش به رمان نو دوری می‌کرد.

بوتور بسیار می‌نوشته؛ نقد، مقاله، شعر، داستان و ... خودش در این‌باره‌گفته است نیاز دارد پنبه‌ی کلمات را بریسد تا در مقابل دنیای بیرون از او محافظت کنند. برای این کار همیشه به کمی «فاصله» از هر چیزی نیاز داشته و از سروصدای مهیب رسانه‌ها دوری می‌کرد. دوست نداشت یکی از این کتاب‌هایی را نوشته باشد که روی پیش‌خوان‌ها سریع جابجا می‌شوند.

گفته‌اند رمان «دگرگونی» از نقاط اوج‌گیری توانایی او در نوشتار است و باید دلخوش باشیم که مترجم توانایی مثل مهستی بحرینی سراغ به فارسی برگرداندن آن رفته است.

در حالی که رمان کلاسیک نظم و ترتیبی در زمان و رویدادها و هنجارهایی معنادار دارد، رمان نو چنان‌که بوتور نوشتنش را با دگرگونی تجربه کرده است، با هیچ کدام از این مؤلفه‌ها سازگار نیست. نوشته‌ی او مثل پازلی است که هیچ الگوی پیشینی از آن نداریم و هم‌چنان که می‌خوانیمش قطعه‌ای از آن کامل می‌شود. نویسنده ابتدا حضور دارد؛ ولی دست کم به عنوان قاضی یا سمپات فکر و عقیده‌‌ای غایب است. ولی جایی که فکر می‌کنیم طرح پازل در حال تکمیل‌شدن است، نویسنده صحنه‌ی نوشتار را ترک می‌کند و فقط دریغی تکراری برای خواننده بر جا می‌ماند. دریغی که نه معنایی دارد و نه پوچ است. فقط «هست» چنان که جهان فقط «هست».

دگرگونی داستان گذار بیست‌و‌‌یک ساعت از عمر مردی است با تصویر‌سازی عالی از جزئیات و یک نمایش حماسی از فضای پیرامون او. لئون دلمون تازه پا به چهل‌و‌پنج سالگی گذاشته است و شغل خوب و خانواده‌ای با سه فرزند در پاریس دارد.

البته نویسنده چیزی درباره‌ی او را ثابت نمی‌کند. این خواننده است که کشف می‌کند. همان چیزهایی را کشف می‌کند که برای شناختن خود، خودکاوی و تعیین موقعیت در برابر وضعیت اجتماعی و «خود» در برابر «دیگری» لازم دارد.

این‌جا چیزی هم قطعی نیست، همه چیز در حالِ شدن است. با خواندن رمان اگر خواننده منتظر باشد که دستورالعمل و یا وردی به عنوان دستاورد برای زندگی به او بیاموزد و با اتفاقات هیجان‌انگیز احساساتش را بر‌انگیزد آب به غربال ریخته است. رمان نو روایت می‌کند تا انسانی که مجال تنها ماندن با خود را نیافته است، قدری با خودش و برای خودش تنها باشد، بلکه خودش آرمانی از زندگی‌اش را بسازد. چه اگر آرمانی درکار نباشد ملال و خستگی تراژیک نهفته در دلِ زندگی، کار انسان را خواهد ساخت:

«به سبب فروپاشی خودتان بود و همه‌ی ترک‌های پدیدارشده در نمای موفقیت‌تان. به طوری که دیگر زمان تصمیم‌گیری رسیده بود به طوری که اگر باز هم چند هفته صبر می‌کردید، شاید دیگر دل و جرأت این کار را پیدا نمی‌کردید ... همه چیز در خطر لغو شدن و از بین رفتن بود. دیگر با آرامش و با رفتاری عاقلانه از اندیشیدن به این مسأله خودداری کنید؛ چون کار تمام است و تصمیم قطعی است. به رم می روید.»

اگر رمان نو این چنین به فلسفه پهلو می‌زند، برای ادا و اطوار و در جلد فلسفه رفتن نیست. برای این است که قالب تکراری‌شده‌ی داستان را به قول رولان بارت گندزدایی کند و با به فکر واداشتن به خواننده‌ی بی‌اعتنا هشدار بدهد که مراقب گندیدن یا خشکیدن جویبار ذهنش و رکود و رخوت در زندگی‌اش باشد.

لئون هم در معرض چنین رخوتی قرار دارد و برای گریز از آن، سفری از پاریس به رم تدارک دیده است. سفری که در ظاهر سفری کاری و معمول است؛ اما لئون قصد دارد با آن زیر میز ترک‌خورده‌ی زندگی‌اش بزند. او می‌خواهد زندگی با هانریت سفت و سخت و خانگی را با زندگی با سسیل که مظهر آزادی و طراوت و جوانی است عوض کند:

«... پیش از آن به چنین تغییر مهمی فکر نمی‌کردید؛ اما اکنون امکان چنین کاری در ذهن‌تان جا‌افتاده است. امکانی که در آغاز به صورت وسوسه‌ای دیوانه‌وار و طاقت‌فرسا در نظرتان جلوه‌گر شد و سپس آهسته‌آهسته به تمام ‌اندیشه‌هایتان رخنه کرد ... و چقدر هانریت را در نظرتان نفرت‌انگیز جلوه داد.»

«وقتی که هانریت به راهرو آمد تا مادلن را صدا کند، نگاهش درمانده و خسته بود. نگاه یک مرده و وقتی که چشمش به شما افتاد، برق سوءظن و کینه و تحقیر در آن درخشید. تحقیری که خردتان می‌کند. گویی شما مسئول این تنزل آشکار او هستید. احساس کردید که این زندگی نیم‌بند و ناقص مانند انبرکی احاطه‌تان کرده است و شما را در پنجه‌های پرزور و نیرومند خود می‌فشرد. همین زندگی کرم‌آسا و رو به افولی که داشتید از آن می‌گریختید.»

به نظرم بیشتر نویسنده‌ها دوست دارند از تمام جزئیات بنویسند و تصویر بسازند، ولی متأسفانه همه‌شان نمی‌دانند که این شدنی نیست. پس باید جزئیات، اتفاقات مفاهیم و حرف‌ها و حرکت‌های بدیع را انتخاب کنند تا معنا در غیاب نویسنده فقط با کلمات ساخته شود. این در حالی است که غایب بودن نویسنده حاضر بودن خواننده را در متن می‌طلبد. در رمان نو کار اصلی خواننده پس از خواندنِ رمان، تازه آغاز می‌شود. یعنی با تلاش جدی و صبورانه‌ی خواننده است که متن زیبایی و معناهای خود را نشان می‌دهد. به این ترتیب است که متن نوشته به هزارتویی تبدیل می‌شود که هرکس باید به تنهایی مسیر خود را در آن پیدا و طی کند:

«پیش از این‌که شروع به پایین‌رفتن از پله‌ها کنید در آپارتمان را بست و با این‌کار آخرین موقعیت را برای به رقت‌آوردن شما از دست داد. اما واضح است که به هیچ روی خواهان چنین چیزی نبود. این‌که امروز صبح زود از خواب بیدار شده بود تا شما را راه بیندازد، صرفاً عملی غیر ارادی و از روی عادت بوده و هم چنین از روی ترحمی که یکسره با تحقیر آمیخته است. واضح است که از شما دو تن اوست که خسته‌تر و دلزده‌تر است.»

من ضمن خواندن کتاب با لئون سوار قطار می‌شوم و وقتی پس از بیست‌و‌یک ساعت در رم پیاده می‌شوم، همان کسی نیستم که سوار شده بودم. دگرگونی هم‌زمان با شخصیت اصلی داستان در بینش و درک خواننده هم رخ داده است. این چیزی است که به نظرم دگرگونی را از رمان‌های دیگر هم نسل خود متمایز و ممتاز می‌کند.

بوتور در کار روح‌دادن به جزئیات ظاهراً بی‌اهمیت بسیار چیره‌دست است. جزئیاتی که در خلال کلمات و جملات می‌توانند مثل تکانه‌های ظریف، مبارزه‌ی‌ بی‌امانی را در ذهن خواننده کلید بزنند. مبارزه برای فروریختن تمامیت‌خواهی‌های تباه که بر گُرده‌ی جسم و روح‌مان سوار است و چه بسا از آن‌ها بی‌خبر باشیم. روایت بوتور به زیبایی به یادمان می‌آورد که چطور با بی‌اعتنایی به زندگی در درون خودمان به مرگ خدمت می‌کنیم:

«پاهایتان را جمع می‌کنید تا بگذارید که کشیش به درون کوپه بیاید. باز کتاب دعایش را از روی نیمکت بر می‌دارد ... اما دوباره بازش نمی‌کند بلکه آن را در یکی از جیب‌هایش می‌چپاند ... این ناخشنودی که در چهره‌اش به چشم می‌خورد؛ این حالت عصبی را که مایه‌ی انقباض انگشتان پر‌عضله‌اش شده است، به چه چیز باید حمل کرد؟ به یک نارضایتی عمیق پنهانی. به نوعی شک و تردید درباره‌ی هر آن‌چه که این لباس نمودار آن است. به تأسف از این که آن‌قدر شهامت ندارد که اعتراف کند در راهی قدم گذاشته است که راه او نیست.»

در طول همین بیست‌و‌یک ساعت که افکار و توهمات و تجربه‌های لئون باواسطه و بی‌واسطه برای‌مان فاش می‌شود، تغییری هم در بطن او که برای عوض‌کردن زندگی‌اش عزمش را جزم کرده  اتفاق می‌افتد و هم در درک و بینش خواننده از مفهوم تغییر و رویا ساختن و عشق و دلزدگی.

«اما هنوز ثباتِ این موقعیت، این عاداتی را که می‌کوشیدید با این سفر از شرشان خلاص شوید نداشتید. شما دست به هر کاری زدید تا به چنگش آورید، دست کم می‌توانید خود را از این بابت تبرئه کنید؛ اما در میان انگشتان‌تان از هم پاشید. چنان‌که گویی از بیخ‌ و‌بن واقعیت نداشته و تنها در اثر فراموشی و ضعف هوش و خردتان به چشم‌تان چنین نمودی یافته بود.»

 استفاده‌ی هوشمندانه‌ای از شکل نوشتار، در مورد برجسته‌کردن مکان‌ها در داستان دیده می‌شود. وقتی با لئون همراهی، گویی می‌توانی بودن در پاریس و رم را حس کنی بدون آن که قبلاً این شهرها را دیده باشی. روایت طوری با جزئیات مکان درهم تنیده شده که اصلاً نمی‌توان فضا و جغرافیای شهرها را ندیده گرفت یا حذف کرد. شهرهای پاریس و رم شخصیت‌هایی سایه‌دار در داستان هستند و شخصیت اصلی لئون را رشد می‌دهند یا رفته‌رفته آگاه می‌کنند. حتی آدم‌ها به واسطه‌ی مکان شناخته می‌شوند:

« ... قبلاً چنین عشقی به رم نداشتید. تنها با او بود که رفته‌رفته به کشف آن پرداختید و به جزئیاتش توجه کردید و عشق پرشوری که سسیل در دلتان برمی‌انگیزد چنان جلوه‌ای به همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های این شهر می‌بخشد که وقتی در کنار هانریت با خیال سسیل به سر می برید در پاریس رویای رم را در سر می‌پرورانید.»

جسارت بوتور در استفاده از راوی دوم شخص و گذاشتن مستقیم بار پیش بردن روایت بر دوش منِ خواننده با خطاب قرار دادن من، باعث می‌شود گهگاه با لئون یکی شوم و آگاهیی که برای او اتفاق افتاده است توسط زبان رمان برای من هم ساخته و پرداخته شود.

این آگاهی خصوصاً با تصمیم دیگری که او در پایان داستان می‌گیرد، ظاهر می‌شود. ما دیگر نسبت به تصمیم او بی‌طرف نیستیم. شکاف‌های ریزی در بی‌طرفی ما ایجاد شده است و افکار و انتخاب‌ها و حس‌های جدید از خلال همین شکاف‌ها خود را به ما نشان می‌دهند:

«شاید بهترین راه این باشد که رابطه‌ی جغرافیایی واقعی موجود میان این دو شهر را حفظ کنید. بکوشید شور و هیجانی را که همراه با جابجایی‌تان از خلال چشم‌اندازهای دو شهر در روحتان پدید آمده دوباره از راه نوشتار برای خود زنده کنید و بروید به سوی کتابی ضروری که طرحش را در دست‌تان دارید.»

طنین روایت بوتور در کتاب به اندازه‌ای متفاوت و پرقدرت است که حرکت و دگرگونی و تغییر دائمی‌مان را برای من تداعی می‌کند. حرکت لئون بین دو شهر هم‌زمان بازنمایی ذهنی او از خودش را تغییر می‌دهد. یادآوری خاطرات در حین حرکت زمان حال را متورم کرده و او را از غبار پیشین زندگی‌اش بیرون آورده است. حال که خواندن کتاب به پایان رسیده است و همراه لئون از قطار در ایستگاه رم پیاده شده‌ام، این را در عمق ذهن خود تجربه کرده‌ام که ماهی اگر در یک حوض کوچک بماند هر قدر هم بزرگ شود، فقط ماهیِ بزرگِ آن حوض است، نعشی که با خیال باطل فقط به انجام کارهای ضروری می‌پردازد؛ اما اگر حرکت کند، غیرِ قابلِ طبقه‌بندی و دست‌نیافتنی  شده تن به دریا خواهد سپرد.  


شناسه‌ی کتاب: دگرگونی / میشل بوتور / ترجمه‌ی مهستی بحرینی / انتشارات نیلوفر

 

ستاره دوردست

شیلی قلمروی باریک از سرزمینی است که در آن سنت‌های جادویی، فقر ریشه‌دار، دیکتاتورهای مستبد و پیشرفت‌های ناگهانیِ تکنولوژیک به هم‌زیستی جذابی دست یافته‌اند. همان چیزهایی که برای سال‌ها دست‌مایه‌ی پرداختن به کلیشه‌هایی اسرارآمیز شد و ادبیاتِ آمریکای لاتین را در سراسر جهان بر سر زبان‌ها انداخت.

 اما در اواخر قرن بیستم نسلی به عرصه‌ی ادبیات پا گذاشت که دیگر از کیچ Kitsch متنفر بود. نسلی که این ادبیات متخلص به رئالیسم جادویی را نمودِ کیچ در ادبیات می‌دانست. کیچ به هر چیزی که مملو از کلیشه‌ها و دور از واقعیت و در عین حال فریبنده و پر زرق‌و‌برق و چشم‌ پرکن باشد گفته می‌شود.

از نظر این نسل، پرداختنِ ادبیات معاصرشان به موضوعاتی مانند جنایت، ترس، جنگ، عشق و مرگ صرفاً با کلیشه‌هایی خاص که به کار پوشاندن حقایق زشت اطراف‌شان می‌آید، در واقع نمونه‌ی کاملی از کیچ است. کیچ ادبی به مثابه‌ی پرده‌ای عمل می‌کند که هر چه را با مذاق عاطفی مخاطب سازگار نیست، می‌پوشاند و صرفاً چیزی برای فروش به خواننده‌های خارجی‌ست.

آن‌ها باور داشتند که آمریکای لاتین دیگر عوض شده است، در اواخر قرن بیستم مظاهر جدیدتری از خیر و شر پدیدار شده‌اند، نئولیبرالیسم به جای جوخه‌های مرگ، سرمایه‌داری و بانک‌های جهانی به جای دیکتاتورهای خون‌ریز شکنجه‌گر و تجارت شبکه‌ای و رسانه به جای سنت‌های جادویی نشسته‌اند. سرعت و پویایی غافلگیرکننده‌ی این تحولات، شگفتی نسل پیشین را هم عمیقاً برانگیخته و حتی گاهی به زبان‌شان راه یافته است. مثلاً از زبان مارکز در بازگشت پنهانی به شیلی: یک شیلیایی در روز دوشنبه به من گفت، هیچ شیلیایی باور ندارد که فردا سه‌شنبه است.

حالا در تلاطم تغییرات، ادبیات و داستان‌نویسی نیز راه‌های جدیدی پیش پای خود دارند که نه تنها زمان و مکان خود را توصیف کنند؛ بلکه حتی از آن فراتر هم بروند. به نظر می‌رسد ادبیات آمریکای لاتین تبدیل به چیزی پراکنده‌تر شده است که  لازم می‌بیند آثاری خلق کند و نشر دهد که کنش‌گرانه و دارای فاعلیت باشند نه واکنشی. حتی در این مسیر با جسارت بیشتری از سنت‌ها و اوهام و پای‌بندی‌های بی‌خاصیت بومی خود فاصله می‌گیرد.

روبرتو بولانیو Roberto Bolaño Ávalos نماینده‌ی این نسل در شیلی است. نسلی که با مانیفست «دوباره همه چیز را رها کن» حاضر شد همه چیز را به خاطر ادبیات رها کند و کنار بگذارد. بولانیو تمام عمر کوتاهش را دیوانه‌وار خواند و نوشت و سرود. از نظر او نوشته هرگز از میان نخواهد رفت و هر چه که شود، قدرت مقاومت‌ناپذیر نوشته به گونه‌ای دیگر به بیان درخواهد آمد. 

تلاش بی‌وقفه‌ی او برای نوشتن تقلای نسلی است که می‌خواهد تجربه‌های زیسته‌اش را با روایت کردن شکل دهد و همچنین به رویاهایی بپردازد که هرگز ممکن نشدند. «ستاره دوردست» حاصل یکی از این تلاش‌هاست. کتاب کوچکی که با وجود بزرگی موضوع و جسارت روایتش باز هم البته در مقابل کارهای دیگر همین نویسنده کوچک است. تلاشی کوچک ولی قابل توجه در متن زمان برای ساختن تاریخی که گذشته یا باید می‌گذشته ولی نادیده مانده و حالا باید با ابزار داستان روایت شود تا ساخته شود.

 ادبیات هر چند که اغلب اوقات نمی‌تواند از زیر تیغ سانسور جان سالم به در ببرد؛ اما در مقابل می‌تواند خبرهای سانسور‌شده‌ی روزگار سکوت و خفگی را زنده کند. خواست و آرزوی بولانیو پیدا کردن نظمی در گذر زمان است، نظمی که نادیده مانده و شاید هنوز جاهایی خالی برای جادادن به رویاهای نا‌ممکن نسل او داشته باشد، به این ترتیب جمله‌ی تقدیم‌نامه‌ی رمانش را به عنوان آغازی کوبنده از ویلیام فاکنر وام می‌گیرد «کدام ستاره نادیده فرو می‌افتد؟»

بولانیو با تلخی جاری در داستان ستاره دوردست پافشاری می‌کند که اگر چه ما در کشورمان به مثابه‌ی بدترین واقعیت ساکن شده‌ایم؛ ولی تنها «روایت» رنج است که بقا در تاریخ را برای شکست‌خوردگان این‌جا ممکن می‌کند. چیزی که بولانیو را در موج نوی داستان‌نویسی آمریکای لاتین امروز برجسته می‌کند، همین باور عمیق و استفاده‌ی خلاقانه و جسورانه از عنصر روایت است.

شاهدیم که تجربه‌ی تاریخی هر تمدنی نشان می‌دهد، فلسفه و علم و ایدئولوژی هرگز بر زمان احاطه نیافته‌اند، زیرا این ما انسان‌های سازنده‌ی تمدن‌ایم که همیشه با آن‌چه یافته‌ایم و می‌دانیم و می‌فهمیم، در اقیانوس زمان شناوریم. اما چیزی هست که به ما مجال می‌دهد در اقیانوس زمان مدتی کوتاه شناور بمانیم و با وجود موج های متلاطم، بتوانیم مسیری معین را با شناگری طی کنیم و شاید نجات یابیم. آن چیزی نیست مگر هنر داستان‌سرایی و روایت‌گری. در حقیقت در حوزه‌ی تجربه و کنش بشری، پیدایش و دوام هرگونه معنا و هویتی انسانی و تمدنی حتی با منشأ علم یا فلسفه وابسته به روایت است. رمان به‌عنوان روایت عصر ما، ابزاری‌ست برای شکل‌دهی به کنش‌ها و ثبت و معنابخشی به تجربه‌های یک نسل.

پای‌بندی کم‌نظیر بولانیو به ادبیات و سرسختی‌اش در نوشتن، نمونه‌ای است که نشان می‌دهد رمان می‌تواند حتی راوی نفس انسان شورشی عصرِ جدید باشد. انسانی که زندگی و هویت‌ش در آشوب و تکثر حوادث زمان و جبر جغرافیا پاره‌پاره شده است. این پتانسیل رشک‌برانگیز در رمان وجود دارد و به کمک تبدیل خاطره‌های فردی و جمعی به روایت ادبی و بازنویسی‌های مکرر پالایش شده و ممکن می‌شود.

این همه در ستاره‌ دوردست نیز در حد جالبی ممکن شده است. کتاب، تصویری از نفوذ نهادهای امنیتی به محافل روشنفکری و دانشجویی شیلی است که در قالب داستانی جذاب و حیرت‌انگیز روایت می‌شود. دانشجویانی که در دوره‌ی آشفته و پرتلاطم روی کارآمدن دیکتاتوری پینوشه با کودتا، همیشه دفتر شعر و اسلحه را در کنار هم همراه داشتند. شاید چون «شور» مسیر خود را سریع‌تر از دیگر عواطف بشری طی می‌کند:

«خیلی حرف می‌زدیم نه فقط درباره‌ی شعر که از هر دری حرف می‌زدیم، سیاست، سفر، نقاشی، معماری، عکاسی، انقلاب و مبارزه‌ی مسلحانه که به زندگیِ تازه و دوران جدیدی می‌انجامید، خوب این فکر و خیال‌مان بود و برای بسیاری از ما رویایی دست‌نیافتنی به حساب می‌آمد. با کلیدی که دروازه‌ی آمال و آرزوها و آرمان‌ها را می‌گشود، آرمان‌هایی که ارزش داشت برای آن‌ها زندگی کنی و البته تصویر گنگی از آن‌ها در ذهن داشتیم.»

البته رژیم جدید بر سرِکارآمده هم ظاهراً مشکلی با روشنفکربازی‌ ندارد. پس ماجراهای رمان از جلسات شعرخوانی و نقد ادبی چند دانشجوی شاعر که با هم رقابت‌هایی شاعرانه و عاشقانه دارند، پا می‌گیرد. پس از آن، واقعیتِ سیاسی حاضر در جامعه، به شکل حضور یک شخصیت جالب توجه در میان دانشجویان، که به‌ قول خودش دانشجو نیست؛ بلکه خودآموخته است، خودش را نشان می‌دهد. محیط امن و شورانگیزِ هنر رفته‌رفته و با شیبی ملایم و هنرمندانه به فضایی تاریک و خشن تبدیل می‌شود. رژیم جدید آمده با کودتا، قهرمان خود را برای همین بر سرکار می‌آورد. با او می‌خواهند کاری کنند. کاری چشمگیر که به دنیا حالی کنند، رژیم جدید و هنرِ آوانگارد تضادی با هم ندارند که هیچ، بلکه برعکس با یکدیگر جورِ جور هستند.

خشونت در عریان‌ترین شکلِ ممکن چهره‌اش را نشان می‌دهد و فضا به اندازه‌ای از دروغ و خشونت لبریز و متعفن و در نتیجه رعب‌آور می‌شود که در مواجهه با آن فقط سکوتی کرد، بی‌اندازه بهت‌زده و سهمگین و شرمگین.

 مضمون برجسته‌ی بولانیو در این کتاب ابتدا فراوانیِ شخصیت‌هایی روشنفکر است که شاعر و نویسنده‌اند یا خود را شاعر و نویسنده می‌دانند. پس از آن بی‌مکانی و سرگردانی این شخصیت‌هاست. این شخصیت‌ها با هر ویژگی فردی که دارند، تا پایان داستان نمی‌توانند خود را از بندهای فرهنگ غالب در جامعه رها کنند و تأثیری در امور بگذارند. سیل حوادث در نهایت آن‌ها را با خود می‌برد؛ ولی برخی در عین رفتن به سمتِ نیستی، برای مخاطب به ‌شدت برانگیزاننده و تأثیرگذارند:

«لورنسو در چنین وضعیتی در شیلی، بدون دست بزرگ شد. وضعیتی که برای هر بچه‌ای أسف‌بار بود؛ اما او در شیلیِ تحت حاکمیت پینوشه بزرگ شد، جایی که اسفباری وضعیت‌ها جای خود را به فلاکت و استیصال می‌داد. بدتر از همه طولی نکشید که فهمید همجنس‌گراست، وضعیت استیصال او بدتر شد.... با جمیع جهات به هنر رو آورد. جای تعجب هم نداشت که لورنسو هنرمند بشود، مگر کار دیگری از دستش بر‌می‌آمد؟»

بولانیو به گواهی داستان زندگی خودش و سرگردانی‌اش میان اروپا و آمریکای لاتین نویسنده‌ای است که می‌داند در کشور نامتمدنش راهِ نقد و فعالیت سیاسی و اجتماعی راهی نیست که با گلبرگ‌های گل سرخ فرش شده باشد، ادبیات حتی در سرزمین مالکان ابتدایی آن پدیده‌ای غریب است و حتی در اسپانیای اروپایی هم کسی برای «چگونه خواندن» ارزشی قائل نیست. با این همه باز هم همیشه خواندن را حتی مهم‌تر از نوشتن می‌داند و حریصانه از هر راهی که بتواند حتی با دزدیدن کتاب، ادبیات جهان را می‌بلعد. به همین جهت با شناخت ژرفی از ادبیات، فکر می‌کند نویسنده حتماً باید درگیر چیزی که می‌نویسد شده باشد. بولانیو می‌گفت اگر نویسنده آن چه را که می‌نویسد زیسته باشد، خواننده هم ضرورت را احساس کرده و آن را زندگی می‌کند و اگر نویسنده درگیر شود، خواننده هم قطعاً درگیر می‌شود.

به همین جهت هرگز سازش با ادبیات مسلط را نمی‌پذیرد و نقدهای گزنده‌اش را نثار دوران شکوفایی رئالیسم جادویی می‌کند. بولانیو میل و غریزه‌ی بنیادین یک رمان‌نویس را بو می‌کشد و می‌شناسد و خود از آن بی‌بهره نیست. میلِ این‌که به رویدادهای تاریخی علاقه‌مند است و می‌خواهد به اشتباهات آن‌ها اشاره کند و حتی اصلاح‌شان کند.... البته اگر بتواند. هر نویسنده‌ای میل دارد این انتظارات را برآورده کند؛ اما خیلی زود واقعیت - همان واقعیتی که این امیال را شکوفا کرده بود - تلاش می‌کند، محصول نهایی اثرش را بی‌اثر کند:

«دلش می‌خواست زبان فرانسوی یاد بگیرد. آن قدر که آثار استاندال را به زبان اصلی بخواند. دلش می‌خواست در پناهِ استاندال سنگر بگیرد تا سال‌ها بگذرد. (اگر چه بلافاصله حرف خودش را نقض می‌کرد که این جور کلک‌ها با شاتو بریان - اکتاویو پاز قرن نوزدهم - جواب می‌دهد، ولی با استاندال نه)... »

هم‌چنین به واسطه‌ی شخصیت‌پردازی هوشمندانه در داستانش، می‌گوید جهانی که درباره‌اش می‌نویسد به‌شدت رنج‌دیده است. رمان بولانیو لحظه‌ای هم فراموش نمی‌کند که این بهشت تمدن از اروپای پس از جنگی ویران‌گر آمده و به تازگی ساخته شده و ممکن است رانه‌های ابدی انسان برای بروز خشونت را پنهان کند. او می‌داند که برای دنیای اروپا خصوصاً انگلیسی زبان‌ها، درک‌کردن این نکته که ادبیات و سیاستِ رادیکال چقدر درهم تنیده است، بسیار سخت است. از زبان راوی داستان که یکی از دانشجویان از همه جا بی‌خبر شرکت‌کننده در جلسات شعرخوانی است، گفته می‌شود:

«می‌خواستند به قول خودشان بروند که از چهره‌ی کریه و زشت زندگی بگریزند... چون به نظر می‌رسید میزبان جام جهانی کراهت و خشونت هستیم ... نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم تنها زندانیی که به آسمان نگاه می‌کند منم! لابد برای این بود که نوزده ساله بودم. ولی همه‌ی زندانی‌ها و زندان‌بان‌ها یخ کرده بودند و به آسمان نگاه می‌کردند. در تمام عمرم این همه اندوه دریک جا ندیده بودم.»

 راوی البته شخصیتِ محوری داستان نیست، نویسنده برای مرکز داستانش قهرمانی خلق کرده که نبوغی هراس‌انگیز دارد، کسی که فکر می‌کند هنر شیلی را گله‌ای نمی‌شود تماشا کرد. هویت قهرمان/ضدقهرمان به اندازه‌ی یک انسان، به تمامی پیچیده، پاره‌پاره، لغزنده و سیال است. برای مثال به همان راحتی که در مورد زیبایی‌شناسی شعر اسپانیایی حرف می‌زند، می‌تواند گلوی کسی را بشکافد یا بدنی را مثله کند.

«رفتارش مشابه همانی بود که در کارگاه اشتاین بروز می‌داد. گوش می‌داد اظهارات انتقادی‌اش سنجیده مختصر و خیلی باملاحظه بود و بسیار مؤدبانه ادا می‌شد. شعرهای خود را با آرامش و وقار خاصی می‌خواند و حتی تندترین انتقادات گزنده را هم می‌پذیرفت و طوری تواضع نشان می‌داد که انگار شعرها مال خودش نیست و یکی دیگر سروده است.... جنازه‌ی آنخلیکا پیدا می شود تا ثابت شود که کارلوس وایدر انسان است و نه فوق بشر.»

همین انسان به اندازه‌ای پرجزئیات و پیچیده توسط نویسنده ساخته و پرداخته شده که سایه و حضورش نه تنها تمامی مکان و زمان و بستر زندگیِ آدم‌های داستان را در برگرفته؛ بلکه مخاطب را نیز از ابتدا تا انتها مبهوت و درگیر خودش می‌کند. حدس زدن رفتار و کارهای او به سادگی ممکن نیست:

«اولین شعرنویسی کارلوس وایدر در آسمان با دود هواپیما، در ذهن نوگرای ملت بلافاصله طرفدارانی پیدا کرد ... آقایانی که اثر هنری را به محض رویت تشخیص می‌دهند حالا بماند که سر در می‌آورند یانه ؟ آن‌چه را وایدر با هواپیمایش می‌کرد کاری کارستان به حساب می‌آوردند. کارستانی نه در یک جنبه که در بسیاری از جنبه‌ها؛ ولی نه در شاعری! »

شاید برای همین هم نویسنده از زبان راوی داستان به ضعف و بهت‌زدگی خودش در مقابل شخصیتی که خلق کرده اعتراف می‌کند:

«زور می‌زد که پلک نزند؛ مبادا که طرف (کارلوس وایدرِ خلبان و رونیس تاگله‌ی خودآموخته) از جلو چشمش دور و ناپدید شود، ولی همه آخرش پلک می‌زنند؛ حتی نویسنده‌ها و بخصوص نویسنده‌ها... و وایدر مطابق معمول غیبش می‌زند.»

 اما بولانیوی شورشی که پای‌بند شخصیت داستانش نیست. پای‌بندی در نظر بولانیو مضحک است، از جمله پای‌بندی به بسیاری چیزها. این نوع نگاه، به روش نویسنده برای نوشتن نیز راه باز کرده است:

 «قانونی در کار نیست. به آن آرنولد بنت احمق بگویید که تمام قانون‌هایش درباره‌ی‌ پی‌رنگ فقط به درد رمان‌هایی می‌خورد که از روی دست رمان‌های دیگر نوشته شده‌اند. و همین‌طور بگیر و برو تا آخر.»

شاید به همین خاطر است که بولانیو احتمالاً نمی‌تواند خوانندگان زیادی در انبوهه‌ی کتاب‌خوان‌ها برای خودش دست‌و‌پا کند. او اساساً نویسنده‌ای نخبه‌گراست که به قواعد معمول و مرسوم پشتِ پا می‌زند و هر آن چه در مرکز نگاه دیگران است را بی‌رحمانه نقد می‌کند، بت‌ها را می‌شکند و می‌گریزد.

یک شورشی ولگرد که مثل شخصیت‌هایش نه تنها از مکانی به مکان دیگر که بی‌درنگ  از زمانی به زمانِ دیگر نیز عزیمت می‌کند و هرجا بخواهد با جسارت خود به تاریکی‌ها و روشنایی‌های درون انسان‌ها نقب می‌زند، زمان‌ها، صحنه‌ها، اتفاقات و احساسات در عبور از فیلتر روایتی ساختارشکنانه در یکدیگر جاری می‌شوند و شکل می‌گیرند. ستاره دوردست از یک سو به من می‌گوید که چرا هنر مهم است؟ چون هنر پیامدهایی عمیق در سیاست و زندگی انسان‌ها دارد و از سوی دیگر می‌گوید که سیاست با هنر چه می‌کند؛ چون موضوع این رمان انواع همکاری با رژیم سلطه و سرکوب است از فعال تا بخش‌هایی که خود را بی‌گناه و درحاشیه و غیر مؤثر می‌دانند.

در انتها نیز با پایانی غیرمنتظره مواجهیم؛ سرنوشت آدم‌ها همان‌گونه که از ابهام و تاریکی سر بر‌آورده به تاریکی نیز فرو می‌رود:

«هیچ کدام از پرونده‌ها به جایی نرسید. مشکلات مملکت بیشتر از آن بود که با قاتلی سریالی درگیر شود که سال‌ها قبل ناپدید شده بود؛ پس شیلی او را فراموش کرد.»

حتی پلیسی که به دلایل شخصی دوست دارد موضوع را پیگیری کند، شیفته‌ی بازرس ژاورِ ویکتورهوگو از آب در می‌آید که همه از قبل می‌دانیم چه بر سرش آمد:

«پاسبانِ ویکتورهوگو بازرس ژاور همدلی و تحسین او را برمی‌انگیخت و به همین علت شخصیتی است که تجسم خویشتن‌داری در شرایط خاص می‌شود.»

نسخه‌ای از کتاب را که من داشتم و خواندم، اسدالله امرایی ترجمه کرده است. حس می‌کنم تیزی و تِم‌گریزی زبان اصلی نویسنده در ترجمه انتقال نیافته است و در اصرار مترجم به استفاده از کلمات سنگین و رنگین و گاهی قدیمی ته‌نشین شده است. در غیر این صورت مثلاً چرا امروز باید به جای آسانسور نوشت آسان‌بر؟ ترجمه‌ی دیگری هم از پویا رفویی منتشر شده است که می‌شود دید.

ولی حتی از ورای ترجمه‌ دلایل زیادی برای دوست داشتن بولانیو وجود دارد، چیزی فراتر از نوشتن در نوشته‌های او هست، کتاب خصوصاً برای کسانی جالب است که پیچیدگی خیر و شر را می‌فهمند و می‌خواهند درباره‌ی شرّ بیشتر بدانند.

 

 شناسه کتاب: ستاره دوردست/ روبرتو بولانیو/ ترجمه‌ی اسدالله امرایی / نشر نگاه


 منتشر شده در مجله هنری تحلیلی کافه کاتارسیس