انسان ترکیب پیچیدهای از احساسات، امیال طبیعی و عقل و حسابگری است. جدی نگیرید اگر زمانی، فراتر از مرزهایش رفته، با شوریدن بر طبیعتش، به کمک یکهتازی و توپ و تشرِ عقل و منطق، میل و احساساتش را ندیده گرفته و از میدان زندگی بیرون رانده است؛ در مقابل زمانهای دیگری احساس گناه کرده و با واکنشی از سر ناچاری سیلابی از احساسات شورانگیز راه انداخته و عقل و منطق را در جایگاه متهم نشانده است. به همین روال قرنها از پی هم، انسان «ملامت کردن احساسات» یا برعکس «به سخره گرفتن عقل» را تجربه کرده است و به نظر میرسد حالا دیگر باید فهمیده باشد که هر کدام در جایی به کارش میآیند و سامان زندگیاش بدون هر کدام از آنها بهسر نمیشود. اما هنوز هم انسان، انسان است.
اگر گفته میشود انسان بودن وظیفهی لغزنده و دشواری است و آزادی برای انسان همان مسئولیت سنگینی است که باید بپذیرد؛ به همین خاطر است. کنار هم نشاندن و ادارهی خودآگاهانه و همزمان عقل و احساس به آسانی ممکن نیست. تاریخ میگوید انسان هر اندازه که رشدیافتهتر باشد، بیشتر و با صورت بهتری میتواند نیروی عقل و احساسش را کنترل کند و در مسیر آنچه میخواهد بهکار بگیرد. چنین انسانی با پاهایی که روی زمین ایستاده است، سری هم در میان ستارگان دارد؛ ولی اگر قامت و وسعت چشماندازهای زندگی کوتاه بماند، انسان در عمر کوتاهش یا خودبین و عقلمدار مثل سنگ و خزه بر روی زمین چسبیده است و یا احساساتی و سانتیمانتال چون ابری ناپایدار در آسمان بیانتها سرگردان است.
حال روشن است که چرا احساسات مهم است؟ چون هنوز به اندازهای قوت دارد که انسان بدون مهارکردنش به راحتی چشم بر واقعیت میبندد و تمام زندگیاش در افسون خیالات بیحاصل فرو میغلتد. این چیزی فقط مربوط به یک فرد یا زندگی شخصی او نیست. در مقیاس بزرگتر مثلاً نسل و جامعهای که خواستهها و اهداف راستیناش را فراموش کرده بیشتر از این که عاقل باشد، اسیر احساسات - بخوانید ایدئولوژی - است. احساسات ایدئولوژیک از هر جنسی که باشد، دینی یا لائیک، سوسیالیستی یا لیبرالیستی، اتوپیایی یا دیستوپیایی، این توهم را با خود دارد که تا خوشبختی و سعادت و تحقق آرمانها و آرزوها تنها چند انتخابات / چند پله پیشرفت / یک انقلاب / یک نهضت / یک جنبش / یک نفی و براندازی / یک سرمایهگذاری یا یک ... فاصله دارد. اینجا هر چیزی را میتوان به جای سهنقطه نشاند، نتیجه تفاوت چندانی ندارد؛ چون در اصل این طور اندیشیدن است که معیوب و ابتر است و به فاجعه ختم میشود.
این همان چاهک رمانتیک و ایدئولوژیکی است که ممکن است زندگی نسلهای متمادی از یک جامعه را مشغول خود کرده و در خود فرو ببرد. همان دوروبرها بعید نیست، امیدهای کوچکی پرورش داده شوند، انگیزههایی نیکو خلق شوند؛ اما خیلی زود یا سستی و کمرمقی و انفعال همهگیر آنها را نادیده گرفته و میپژمرد یا حوادثی از بیرون همه چیز را به شکست ختم میکنند. سؤالی که با فوریت به ذهن میرسد این است، پس برای رهایی از این چاهک چه باید کرد؟
درست همینجاست که اثر نجاتبخش داستان آشکار میشود. داستان در شمایلِ مدرنش یعنی رمان ابتدا همه چیز را به تعلیق در میآورد. خیر و شر، رویاها و آرمانها، راههای رسیدن به آنها. در رمان هر چیزی که در اطراف شخصیتها شکل گرفته است و البته سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود و این البته کار کمی نیست. رماننویسِ خوب تمایل ما برای رسیدن به پاسخهای ساده را عامدانه مختل میکند و پیداست که چگونه از این کار لذت میبرد. در انجام دادن این کارها گوستاو فلوبر Gustave Flaubert یکی از بهترینهاست.
او میتواند با قدرت داستانسرایی خود، دیدگاههای حاضری و همیشگی ما را چه از منشأ عقل باشد و چه هر میل درونی دیگری، سر جایشان بنشاند. به این ترتیب است که دیوار شکنندهی خودبینی و تعصب درونیشده و ناخودآگاه ما ترک برمیدارد و چه بسا هم فرو بریزد.
ولی سبک زندگی ما به سمتی رفته است که کمتر کسی در مقابل متنهای طولانی تاب میآورد. اگر متنی از قرن نوزدهم باشد و کسی دربارهی شاهکار بودنش حرفی جنجالی نزده باشد یا عکسی نگرفته باشد و ایونتی جذاب برگزار نکرده باشد که تاب و تحملمان از این هم کمتر میشود. اما آیا متوجه هستیم که با چه شتابی، فرصت و لذت آهستگیِ تهنشین شدن فهم در جانمان را بیاختیار در مقابل هیچ واگذار کردهایم؟ نمیدانم. ولی میدانم این قبیل پیشداوریها هر چه هست، نه تنها لذت کنکاش و سیاحت در متن و مزمزه کردن ادبیات برای ساختن و رشد خودمان را از ما میگیرد، بلکه به همان اندازه و شاید هم بیشتر ما را از گردش در چشماندازهای جدید محروم میکند؛ حتی ما را محکوم به ماندن ابدی و پوسیدن در پیلهی تکرار نخنماشدهی اطرافمان میکند.
درخشش کمنظیر فلوبر در ادبیات دلیلی مهم دارد. او به گواه تمام متنهایش درک درستی از هنر رمان داشته است. همچنین تلاش کرده نشان دهد که چگونه رمان در عین زیبایی میتواند نجاتدهنده باشد. بهخوبی میدانست قالبهای کمیک یا تراژیک رمان فرصتی مهیا میکند که ما موقعیتها و شکستهای دیگران را به شکلی بسیار عمیقتر و تأثیرگذارتر از شرایط عادی خودمان تجربه کنیم.
تنها اینگونه از داستانسرایی است که ما را دعوت به «درک کردن» و نه «دانستن» میکند. «تربیت احساسات» او یکی از بهترین جلوههای این دعوت است. این رمان آشکارا نشان میدهد، فلوبر به درستی باور داشت که دانستگی انسان چیزی از حماقت او کم نمیکند. شاید به همین جهت او خودش دست بهکار شده و مسیر پر سنگلاخ و دشوارِ «نوشتن» را برای مقابله با حماقت برگزید. در نظر او انسان خرفت و ذاتاً احمق است؛ ولی لحظاتی هست که نور ذکاوت میتابد، مثل آتشبازی و تمامِ مسأله تکثیر این لحظات است. بله انسان ابله است ولی ذکاوت هم یک ویژگی انسانی است و این به غایت تسلیبخش است.
فلوبر نویسندهای اصیل است؛ چون با نوشتن این میل را در انسان برمیانگیزد که اغفال نشود. برای این برانگیختن و تلنگر زدن هیچ فرصتی از جنس نوشتن را از دست نمیدهد. او حتی به نزدیکترین دوستانش، معشوقهاش و نویسندگان دیگر به بهانههای مختلف نامههای مفصلی مینویسد. این خیلی خوب است که علاوه بر آثار برجستهاش نامههای بسیاری از او مانده است که چه بسا کار شرح حال و وبلاگ امروزی را میکنند. بیشتر آنها حتی امروز فوقالعاده خواندنی و با ارزش به نظر میرسند. برخی نیز انتخاب شده و در مجموعههایی چاپ و منتشر شدهاند. من مجموعههای مختلفی از نامههای فلوبر را با ترجمههایی از اصغر نوری، ابراهیم گلستان، گلاره جمشیدی و نرگس جلالتی دیدهام. یکی از بهترین دریچهها برای واردشدن به چشمانداز فلوبری جهان همین نامهها هستند. فلوبر در یکی از این نامهها در پاسخ به پرسش زنی جوان نوشته است:
«احساس یا به عبارت صحیحتر عادتی وجود دارد که شما از آن بیبهرهاید و آن عشقِ مشاهده است. شما علیه پستی، خودکامگی و بیداد جهان و همهی عفونتها و زشتیهای زندگی بر میآشوبید ولی آیا همه را خوب میشناسی؟ همه چیز را بررسی کردهاید؟ مثل خداوند به همهی امور احاطه دارید؟ از کجا معلوم که داوری شما به عنوان یک انسان عاری از خطا باشد؟ از کجا معلوم که احساساتتان شما را دچار اشتباه نکرده باشد؟ ما انسانها با هوش و حواس محدود خود چگونه میتوانیم به شناخت کامل خیر و حقیقت نائل شویم؟ آیا هرگز خیر مطلق را درخواهید یافت؟ انسان برای زیستن باید از تلاش برای داشتن یک عقیدهی مشخص دربارهی مسائل گوناگون صرفنظر کند. بشریت همین است که هست. مسأله نه تغییر دادن بلکه شناختن آن است. کمتر به خودتان بیندیشید. سعی کنید از جلد خودتان بیرون بیایید مطالعات وسیع بکنید. تاریخ بخوانید. خود را به یک کار منظم و خستهکننده وادارید. زندگی چنان کریه است که تنها راه تحملکردن آن اجتناب از زندگی است و راه اجتناب از زندگی نیز پناه بردن به عالمِ هنر و جستجوی وقفهناپذیر حقیقت نهفته در زیبایی است.»
پیداست که همین سختکوشی بیمحابا را خود فلوبر در نوشتن داشته است. دوستانش گفتهاند آقای فلوبر در تلاشی فرساینده ممکن است سه روز روی یک جمله کار کند. ممکن است نصف روز وقت صرف یافتن محل درست یک ویرگول کند و در تمام این مدت با فنجانهای قهوه و لیوانهای بزرگ آب سرد خود را سرپا نگه دارد. او جملهای را که نوشته بارها میخواند و وارسی میکند تا اطمینان پیدا کند که از هر جهت جملهی خوبی از آب درآمده است. پس نویسنده به انسانیترین شکل ممکن، تمام زندگیاش در حال دست و پنجه نرم کردن با ضعفهای خودش بوده و همیشه در جستجوی تجربههای جدید بوده و شاید به همین خاطر آثارش این اندازه عمیق، واقعی و باورپذیرند. ثمرهی سختکوشی و وسواس او در نوشتن، آثاری است که از پسِ قرنها همچنان خواندنی، درخشنده و برفرازند.
این نوع سختکوشیها امروز اگر باور نکردنی و حتی غیرضروری به نظر میرسند، بهخاطر رسوب باقیمانده از اقسام متنوع ایدئولوژی در ذهنهاست. ذهنهای پروارشده از احساسات و ایدهپروریهاست که هر روز جای عقل و دانایی و خوداگاهی احساسی را تنگتر میکند و باعث میشود انسان قافیه را به هر چه که غیر انسانی است ببازد.
در هر صورت عطش جستجوی بیوقفه و عمیق و شگرفی در کار است که فلوبر را وا میدارد هفت سال پرزحمت از زندگیاش را صرف نوشتن رمان تربیت احساسات کند. داستانی که او میخواست شبیه هیچ رمان دیگری نشود، کموبیش موضوعی نداشته باشد و روی پاهای خودش بایستد و مهمترین و ضروریترین حرفها را بزند. با خواندن کتاب میفهمیم که کم و بیش همین طور هم شده است. بهتر است بگوییم موضوع آن از فرط آشکارگی و بدیهی بودن، نادیدنی است اما در تمام سطوح زندگی فرد و جامعه مثل هوا جریان دارد.
زندگیِ شخصیت محوری داستان، یعنی فردریک مورو که فقط فکر میکند میداند چه میخواهد، روابط او و دستوپا زدنهایش در متن جامعهای که نمیداند چه میخواهد بهانهای شده است تا به واسطهی داستانی که راویاش به شکلی استادانه نامرئی شده است، مدتی در جامعهی آشوبزدهی معاصر فلوبر زندگی کنیم. انسانها و جامعهای را ببینیم که به کرّات امید و انگیزه میسازند و به دست ناخودآگاه خود ویران میکنند. فلوبر در تربیت احساسات تاریخ انسانهای نسل معاصرش را نوشته؛ اما کیست که نداند بشر حالا هم همان چیزی هست که سالها بوده است. هیچ تغییری بهسادگی ممکن نیست؛ ولی اگر انسان را چنان که هست بهتر بدانیم و بشناسیم و بفهمیم که چه میخواهد، بعید نیست راهی برای سامان دادن نسبی به وضعیت پیدا کنیم. اما دریغ که چاهکی که حرفش را زدیم، میتواند قرنها در همان مرحلهی قبل از شناختن و فهمیدن همگان را به خود مشغول کند.
جامعهی بعد از انقلاب فوریهی فرانسه از نظر فرهنگی و سیاسی حوادثی را از سرمیگذراند که همه را به یکسان سرشار از حماقت نشان میدهد. فلوبر در نامهای به دوستش مینویسد:
«سال 1870 بسیاری از مردم را دیوانه کرد و گروهی را خرفت کرد و مابقی را به حالتی از خشم دائم درآورد. من در این گروه آخری هستم.»
خشم دائم او به جای ویرانگری، تبدیل به نیروی نقادی در جهان ادبیات شده است که با آن کالبد بیروح جامعهاش را میشکافد. جامعهای که با طغیانِ احساسات انقلاب کرده و نسلی بورژوا بر سرکار آورده است که مهمترین ویژگیاش «سر درگم بودن» آن است. فلوبر در نامهای به تورگنیف نوشته است:
«بورژوازی چنان سردرگم است که همهی انگیزههایش را برای دفاع از خود از دست داده است و هر آنچه که جانشیناش شود هم بهتر از آن نخواهد بود. غمی وجود مرا فرا گرفته است. احساس میکنم بربریتی علاجناپذیر از اعماق زمین سر بر آورده است. امیدوارم پیش از آن که همه چیز را با خود ببرد من دیگر زنده نباشم.»
ولی فلوبر با این همه تلخکامی و یأس هنوز اهل انفعال و بیعملی نیست. با نوشتن دست به هجو ادا و اصول نسل انقلابکرده و بورژوا شدهی معاصرش میزند. هجو تند فلوبر حتی دامن ادعاهای روشنفکرانهی شایع در عصر خود را میگیرد. ادعاهایی که نمایشی برای فضلفروشی است. در نامهی دیگری به ژرژ ساند نوشته است:
«هر چه میکشیم از بلاهت بینهایت است. کی میشود که از شر گمانهزنیهای تهی و ایدههای همهگیر رهایی یابیم؟ هر چه را میخوانیم، بدون بحث میپذیریم. مردم به جای آزمودن شنیدهها، مدام اظهار فضل میکنند. عنوان ثانویهی کتابی که دارم رویش کار میکنم «دایرهالمعارف بلاهت انسان» است، عنوانی که میتواند خودم را هم به زیر بکشد و مرا جزوی از موضوعش کند.»
به این ترتیب فلوبر کتابی نمینویسد که به توهمات خواننده دامن بزند؛ بلکه برعکس با کتابش حفرهای درست میکند که همهی توهمات و رویاهای خواننده را به کام خود میکشد. این جسارت وادارم میکند بگویم از میان آن چه تاکنون از فلوبر و ادبیات قرن نوزدهم فرانسه خواندهام، تربیت احساسات را کمنظیر یافتهام و حتی برتر از کارهای دیگر فلوبر. از این حیث که به معنای واقعی کلمه رمان است. نویسندهاش استادانه نشان داده که چگونه تمام آرمانهای عاطفی، هنری و اجتماعی فرد و همین طور جامعه در تماس با واقعیت تحلیل رفته و از بین میروند.
تربیت احساسات قهرمان ندارد، راویاش هم نامرئی است. فردریک مورو ضد قهرمان آن است. جوانی جاهطلب که به دنبال رویاهایش از شهرستانی کوچک به پاریس میرود تا نه تنها ثروت خانوادگی اندک و موقعیت مالی شکنندهاش را بهبود بدهد، بلکه با همنشینی و معاشرت با بزرگان به حلقههای سیاست و قدرت و شهرت وارد شود. از قضا جامعهای که مورو در آن تصویر شده است هم، به تازگی نظم پیشینی خود را زیرورو کرده و همه چیزِ متعلق به گذشته را به شکلی انقلابی به هم زده است و منتظر است نظم و هنجارهای تازهای شکل بگیرد. جامعه نیز مثل مورو در تزلزل، بیهمتی و عواطف و احساسات انفعالی دستوپا میزند، گاهی به گذشته باز میگردد و گاهی خیالپردازیهایی آرمانشهری برای آینده میکند و در هر حال فرصتها را یکی پس از دیگری به بهای ناچیزی میسوزاند.
«فکر که نباشد عظمتی هم نیست و عظمت که نباشد زیبایی هم نیست. او کار سخنوران را خیلی دوست داشت... فردریک میگفت که تمام نویسندگان را ترجیح میدهد؛ اما او گفت که باید لذت بزرگی باشد در این که آدم تودههای مردم را مستقیم خودش و بدون واسطه تکان بدهد و ببیند که همه احساسهای درون خودش چطور به درون بقیه منتقل میشود... مشکل در این نهفته بود که در جامعهی مدرن همه میخواستند از طبقهی قبلی خودشان بالاتر بروند تجمل داشته باشند... اما تجمل فقط به رونق اقتصادی کمک میکند... آنهایی که دارند آنهایی که دیگر ندارند و آنهایی که سعی میکنند داشته باشند اما همهشان در پرستش ابلهانهی اقتدار توافق دارند.»
این فلوبر است که خوب میداند چگونه با حفظ جذابیت روایت در دل ماجرای کشاکش انسان بین عقل و احساسات برود. او میتواند با نگاه واقعبینانهی انتقادی و آیرونیک خود خواننده را وادار کند که ایدهاش را جدی بگیرد. بارها نزدیک شدن به واقعیت سخت را در زندگی شخصی فردریک مورو و کارها و آدمهای اطراف او در جامعه دنبال میکند؛ ولی باز هم در آخرین لحظه زیر پای فردریک را خالی میکند و او را به زمین میزند تا تلخی غرق شدن در احساسات را به خواننده بچشاند. فردریک در موقعیتهای مختلف بارها تنهاش به تنهی واقعیت میخورد :
«با نزدیکانهترین رازگوییها، همیشه محدودیتهایی هست که از شرم بیجا یا ظرافت یا ترحم است. نزد دیگری یا خودت به ورطههایی، منجلابهایی برمیخوری که از پیش رفتن بازت میدارند. گو این که این را هم میدانی که اگر پیش بروی آن یکی درکت نمیکند. بیان دقیق آن چه بخواهی دشوار است و از همین روست که به ندرت میتوان با کسی به کمال یکی شد.»
هم جامعه و هم ضد قهرمان داستان باز هم اسیر سستی و بیارادگی شده و در مقابل آماج احساسات درونیاش بیدفاع عقب نشسته و مشغول لیسیدن زخمهایش میشود:
« خیلی از شکل آن تعریف کرد تا مجبور نشود دربارهی محتوایش نظر بدهد....»
یا «خودش را با آن آدمها مقایسه کرد و برای تسکین غرور جریحهدارشدهاش بر حماقتشان تأکید گذاشت.»
یا «عشقش ملایمتی مرگ آلود و زیبایی رخوتناکی به خود گرفته بود، بس که شادکامی دلش را نازک کرده بود شورها میپژمرند اگر جایشان را عوض کنی.»
و «این که به میانهی ماه تابستان زنان میرسید دورهی هم تأمل و هم مهربانی. زمانی که پختگی آغاز میشود و نگاه از شعلهای عمیقتر رنگ میگیرد. زمانی که قدرت دل با تجربهی زندگی در هم میآمیزد و در آخرهای شکفتنها وجود کامل لبریز از غنا و زیباییاش موزون میشود. مطمئن از این که خطا نخواهد کرد خود را به دست احساسی رها میکرد که به نظرش حقی بود که به بهای رنج و غصه بهدست آورده بود.»
از این نظر فلوبر را در مقیاس ادبی با کانت مقایسه کردهاند که میخواسته است با سبک خاص خود، ابزارهای شناخت واقعیت را با ادبیات دگرگون و نو کند؛ اما کار او که گزارش جزء به جزء واقعیت نیست. حتی کتابش نوعی خلاء واقعیت است. هر جا که شد واقعگرایی خام را به استهزاء میگیرد و در عین حال میخواهد در شخصیتی که خلق کرده فرو رود و واقعیت را از چشم او ببیند؛ بیآن که خودش به عنوان روایتکننده حضور داشته باشد یا قابل مشاهده باشد:
«افراد سخیف و کوتهبین، خودستایان و مشتاقان میخواهند از هر چیزی نتیجهای بگیرند هدف زندگی و بعد لایتناهی را جستجو میکنند. با دستهای حقیرشان مشتی شن برداشته و به اقیانوس میگویند میخواهم شنهای ساحل را بشمارم. ولی وقتی شنها از میان انگشتانشان فرو ریخت و شمارش به درازا کشید، پای بر زمین میکوبند و گریه سر میدهند. میدانید با شنهای ساحل چه باید کرد؟ باید روی آنها زانو زد یا راه رفت. شما هم راه بروید.»
سبک خاص فلوبر همین است. راه رفتن روی آنچه واقعیت دارد. همین طور همراهی با حرکت و لیز خوردن و تکان خوردن حین راه رفتن. فهمیدنِ هر نوع تحول، انقطاع و آشوب در ماهیت انسان و جامعه برای دیدن و شناختن بهتر و دقیقتر:
«من به تحول دائمی بشریت و اشکال گوناگون آن اعتقاد دارم. به همین دلیل هم از تمام چارچوبهایی که میخواهند بشریت را به زور در آنها بگنجانند و از تمام شیوههایی که برای تعریف بشریت به کار میبرند و تمام نقشههایی که برای آیندهی بشریت میکشند بیزارم. دموکراسی آخرین حرف بشریت نیست. همانطور که قبلاً بردگی و فئودالیته و سلطنت نبوده است. افقی که آدمی میبیند سر منزل افقها نیست، زیرا فراتر از آن افقهای دیگری نیز وجود دارد. زیرا به نظر من جستجوی بهترین دولت کار احمقانه و جنونآمیزی است. برای من بهترین آن چیزی است که در شرفِ احتضار است؛ زیرا چیز تازهای میخواهد جای آن را بگیرد.»
ذهن پیشرو و درخشان فلوبر در پس این جملات پیداست. نکتهی جالبی هم در مقایسهی نوع مدرن و امروزی بودن فلوبر با نویسندگان معاصر وجود دارد. در فرمهای مدرن داستاننویسی، میان نویسندگان معاصر متداول است که فرم را سیال و بیشکل کنند. مثلاً برای نشان دادن آشوب و دگرگونی و متغیر بودن جهان و انسان، زمان را پس و پیش کنند، شالودههای روایت و شخصیتها را بشکنند و از دستور زبان گرفته تا مکان و منطق واقعیت و روایت، خلاصه همهی کلیشهها را به هم بریزند تا فرم با محتوا همراهی کند؛ عدم توازن و تضاد را القا کند. در حالی که فلوبر دچار این نوع سادهلوحی نمیشود. در شیوهی فلوبری محتوا هر اندازه آشفتهتر و ناهمخوانتر است، متن و روایت منظمتر و به قاعدهتر و یکپارچهتر است و امروزگی واقعی فلوبر همین است که باعث میشود هر کسی تربیت احساسات او را میخواند، شگفتزده میشود که چرا یکی از بلندپروازانهترین کتابهای فلوبر به اندازهی دیگر اثرش شناخته نشده و معروف نیست.
مهدی سحابی هم با یکی از هنرهایش که عبارت از ترجمهی آثار ادبیات فرانسه است، کار فلوبر را برای خوانندهی فارسی زبان تمام کرده است. سحابی چنان که دیدهایم اغلب به سراغ متونی رفته است که مترجمان دیگر غالباً به واسطهی پیچیدگی و دشواری از کنارشان گذشتهاند. او بارها از دالانهای تودرتوی زبان فرانسه با سلین و دوبووار و پروست و فلوبر گذشته است و کار ترجمهشان را با کفایت و وفاداری کامل به زبان و روح اثر به سامان رسانده است. این بیپروایی او در ترجمه مدیون شناخت و درک عمیق او از هنر و ادبیات و رمان است. همین طور بخش بزرگی از شناخت و بهرهی ما از ادبیات فرانسه مدیونِ مهدی سحابی عزیز.
شناسهی کتاب : تربیت احساسات / گوستاو فلوبر / مهدی سحابی / نشر مرکز
منتشر شده در مجله هنری تحلیلی کافه کاتارسیس
زمانهای است که در آن کمتر چیزی به اندازهی روشنفکری به زوال رفته و در معرض آسیب بوده است. کسانی آموختهاند که باید اندیشید و به لوازم آگاهی دست یافت. گویا روشنفکران از خودگذشتگانی هستند که همه چیز را برای اندیشیدن میخواهند؛ اما خودِ اندیشه را برای هیچ چیز. روشنفکر باید در دنیای خودساختهاش سیر کند و بیندیشد و آگاهی یابد. او را چه به واقعیت؟ او را چه به تاریخ؟ او را چه به انسان؟ او را چه به خودش؟ او را چه به جهان؟ چنان که هنر برای هنر، سخن برای سخن باشد و آگاهی برای آگاهی.
زوال و ابتذال روشنفکری نتیجهی بیسویگی و هرزگی در اندیشیدن است. این گونه است که زندگی روشنفکرانه بیسو، مبتذل و هرزه میشود. آسیب این نوع ابتذال و هرزگی فکری سختتر است؛ چون حاملان آن نه مردم عادی، بلکه برخی از نخبگان هستند. کسانی که مدعی به روز بودن، در جریان آخرین تحولات جهان قرار داشتن، برخورداری از سواد و دانش و حرفههای هنری و ادبی و علمی و غیره هستند و دائم در حال حرف زدن و ارزشگذاری اجتماعی دیگران هستند، آن هم بدون این که از آنان خواسته شود.
بخشی از قدرت نوشتاری سال بلو Saul Bellow مرهون ورود او به دنیای روشنفکری و دست یافتن به راهی است که بتواند روشنفکری را به عنوان یکی از مظاهر تأثیرگذار دنیای مدرن، از درون نقد کند. همین طور زیر نور خیرهکنندهی ادبیات دست به ترکیب پیچیدهای از زندگی خصوصی و علایق روشنفکری بزند. او که تمام عمرش در حال آموختن تاریخ و سیاست بوده است، در نهایت رماننویسان را به عنوان تاریخنگارانی میبیند که از توانایی بهتری برای نزدیکی به حقایق دنیای معاصر برخوردارند. پس این توانایی را با خود سازگارتر یافته و تقریباً تمام عمر نودسالهاش را صرف ادبیات میکند.
ادبیاتی که او میخواست واقعگرا باشد؛ اما از سوی دیگر واقعیت دستانش را میبست. سال بلو در سخنرانی دریافت نوبل گفت: «به نویسندگان احترام زیادی گذاشته میشود. عموم انسانهای هوشمند با بردباری با آنها روبرو میشوند، به خواندن آثارشان ادامه میدهند و ناامیدیهای پیدرپی را تاب میآورند و امید دارند در هنر چیزی بیابند که از دین، فلسفه، نظریات اجتماعی و علم محض نمیشنوند. در مرکز این دغدغهها آرزوی بزرگ سرشار از اندوهی برای خلق روایتی گستردهتر، کاملتر، انعطافپذیرتر، روشنتر و همهجانبهتر دربارهی اینکه ما انسانها چه هستیم، که هستیم و زندگی برای چیست، وجود دارد.»
به این ترتیب در هرتزوگ، سال بلو تمام توان خود را برای خلق روایتی سرگرمکننده و در عین حال آزاردهنده از زندگی شخصیتی که بتواند بیشترین حقیقتِ ممکن دربارهی زندگی روشنفکران را بگوید به کار برده است. موسی هرتزوگ یک استاد دانشگاه 43 ساله و یهودی است پسر واردکنندهی پیاز و مهاجری از روسیه که در شیکاگو بزرگ شده است. یکی از بس بسیارانی که انگیزه داشتهاند با هوش و تواناییهای خود دنیا را تغییر دهند؛ موسی هم رویاهای بزرگی در سر پرورانده است. حتی گاهی زندگیاش سمت خوبی گرفته است؛ اما اغلب در زندگی روزمرهاش کامیاب نبوده است.
پس او مأموریت روشنفکرانهی خود را «استخوانشکنی از خودخواهی و رشد خود» میداند، اما ظاهراً به عنوان پدر، عاشق، شوهر، نویسنده، دانشگاهی شکست خورده است و هر روز و هر شب با واقعیتی روبرو میشود که احتمال دارد روان او را از هم گسیخته و پریشان کند:
«زندگیاش آن طور که در اصطلاح میگویند، تباه شده بود. ولی چون زندگیاش از اول هم چیزی نبود، پس چندان هم جای تأسف نداشت.»
در طی داستان هرتزوگ مشغول نوشتن نامه است. تقریباً برای هرکسی که در زندگیاش بوده، از همسران سابقش مادلین و دیزی و معشوقهاش رمونا تا شهردار و کشیش، حتی به رئیسجمهور آمریکا و هایدگر و نیچه و اسپینوزا نامه مینویسد و ما از خلال نامههای او تمام کسانی را میشناسیم که آدمهایی کوتهفکر، شیاد و چربزبان و در عین حال فریبنده بودهاند و میخواستهاند او را با درسهای واقعیت تنبیه کنند.
اما هرتزوگ در نمایشی از اشارات عالمانهای که خود به راه انداخته است، غرق شده است:
«جان به در بردن! تا زمانی که ندانیم اوضاع از چه قرار است. تا زمانی که وقت آن برسد که اثر مفیدی بر جا بگذاریم (مسئولیت شخصی در مقابل تاریخ – یک ویژگی فرهنگ غرب – که در کتابهای عهد قدیم و جدید ریشه دارد و همین طور عقیدهی بهبود مداوم زندگی بشر در روی زمین) به چه وسیلهی دیگری میشود اشتیاق مسخرهی هرتزوگ را تفسیر کرد؟ ... خدایا من برای جنگیدن در راه هدف مقدس تو شتافتم. ولی دائم سکندری خوردم و هرگز به صحنهی مبارزه نرسیدم.»
اشتیاق هرتزوگ برای خوب بودن و کامل بودن، منبعِ کمدی جذاب کتاب است. هرتزوگ همان انسان مدرنی است که با توسل به دانستن و آگاهی میخواهد طرحی نو بیفکند؛ اما نتیجه ناامیدکننده است. انسان مدرن از جامعه ناراضی و سرخورده است. اینجا سال بلو به عنوان نویسندهی قرن بیستمی میتواند لحن سوگآمیزی به خود بگیرد، چنان که به گفتهی خودش ابتدا این گونه بوده و در کارهای ابتدایی نوشتنش معلق بود؛ اما هنگام نوشتن هرتزوگ از بین شِکوِه کردن و کمدی، دومی را انتخاب میکند؛ چون پرانرژیتر و عاقلانهتر است، اصلاً آدمهای شکستخورده ترجیح میدهند شوخطبعی کنند. بنابراین طنز یهودی خاص و جانداری بر متن کتاب سایه افکنده است.
به اعتقاد او اندوهگینی اگر فرصت جولان بیش از حد بیابد، لاجرم به مهملگویی میانجامد و این روزها همه به اندازهی کافی مهمل شنیدهاند. سال بلو در مصاحبهای گفته است : «از آن چه تا امروز انجام دادهام؛ به جز شکل کمدی رضایت ندارم. نمیتوانم خودم را به خاطر این که اخلاقگرای سختگیری نیستم سرزنش کنم. همیشه میتوانم این بهانه را بیاورم که به هر حال من چیزی جز یک داستاننویس نیستم... نمیدانم هرتزوگ را چند بار نوشتم اما آن قدر نوشتم که پیدایش کردم.»
او به شکلی رادیکال علاقمند بود که گنجایش ذهنی و قدرت و فضیلت انسانها نه از روی حرفها و افکار بلکه از روی زندگی روزمرهشان سنجیده شود. انسانی که با فرارفتن از زندگی روزمره در حال رویا ساختن است، به شدت در معرض ابتذال قرار دارد و قهرمانی که بخواهد در مقابل این ابتذال مقاومت کند، زمینهی تراژدی را میسازد.
قهرمان سال بلو در هرتزوگ از جنس همین انسانهای درماندهی مبتلا به تراژدی است. کسانی که تمایل به رویاپردازی دارند، جستوجوگرند، رویای انجام کارهای ناممکن را دارند، روشنفکرهای خورهی کتاب هستند؛ اما نهایتاً در چالش روشنفکری و روزمرگی یا رویا و ابتذال به آدمهایی منفعل، واداده و زودرنج تبدیل میشوند.
بنابراین میشود گفت بُنمایهی این کتاب پرداختن به نوعی هوش ناامیدکننده است. به عقیدهی نویسنده این هوش روشنفکرانه میتواند محصول شکستخوردن نهادی آزادیخواه به نام دانشگاه باشد و به انسان مدرنی بینجامد که همیشه از جامعه و دیگران ناراضی است. مثل هرتزوگ روشنفکری یهودی که مونولوگ درونیاش از حرفهای پوچ تا متعالی را در برمیگیرد. جهان اطرافش اصلاحناپذیر و واقعگراست.
اما قهرمان در نهایت دست به جنایت نمیزند و از خلال آگاهیهای ظاهراً بیکاربردش روزنهای امیدوارانه مییابد که به زندگی کردن بیارزد. ترکیب این پیچیدگی است که کار سال بلو را متمایز میکند. بیرون کشیدن امید از دل آگاهی. با خواندن هرتزوگ علاقهی سال بلو به شخصیتهای روشنفکر و لفاظ که دائم در حال حرف زدن هستند روشن میشود. کسانی که وی از دست انداختن آنها لذت میبرد. گفته شده برخی مثل بلوم این لحن نیشدار او را «شاهکار کوچک خاکستری» دانستهاند و برخی دیگر مثل ناباکوف او را «متوسطی بدبخت» نامیدهاند.
بلو درکتابش، هرتزوگی ساخته است که در اولین قدمِ روشنفکری، زندگی خودش را پذیرفته ولی میخواسته تغییر کند:
«او سرسختانه، لجوجانه، کورکورانه ولی بدون هشیاری و شهامت کافی خواسته بود که هرتزوگی عالی باشد. هرتزوگی که شاید با بیدستوپایی میخواست دارای آن چنان صفات درخشانی باشد که خود تصویر مبهمی از آن داشت. درست است که او بیش از اندازه و فراتر از استعدادها و قدرتهایش پیش رفته بود؛ ولی این مشکل بیرحمانهای است که گریبانگیر آدمهایی میشود که انگیزههای قوی و حتی ایمان دارند؛ ولی از عقاید روشن تهی هستند.»
موسی هرتزوگ به عقل اعتقاد دارد؛ اما پس از فروپاشی ازدواج دومش با مادلین، که او را به مرز خودکشی و جنایت میبرد، دچار یک بحران طولانی مدت عصبی شده است. برای مثال در کارهای دانشگاهیاش با تکیه بر عقلانیت از روند فعلی بحران در اخلاق ابراز تأسف میکند؛ با این وجود یک روشنفکر رمانتیک درمانده در مقابل همسرش باقی میماند. مادلین که مسیحی شده و از او طلاق گرفته و حالا همراه دخترکشان با صمیمیترین دوست سابق هرتزوگ زندگی میکند، شخصیت بزرگی است. او معصومانه زیبا، جذاب و درخشان است. در حال کار برای دکترای تاریخ کلیسای روسیه با هدف این است که مانند ققنوس از خاکستر شهرت علمی شوهر سابق خود بلند شود. مادلین در خانه شلخته و در رختخواب یک عوضی است، در گفتگو با روشنفکران آزاد خیرهکننده است. اوست که با رفتنش تمام جنبههای فردی، مذهبی اجتماعی هرتزوگ را زیر سؤال میبرد. او را به بحث با نمایندگان انواع نحلههای فکری و ادبی و فکری وامیدارد. در همین مباحثهها و از دل یک کاتارسیس هرتزوگ به رازی دست مییابد؛ اینکه زندگی ارزش زیستن دارد. حتی وقتی در مسیرش باید از منطقهای بسیار گلآلود و پرسروصدا بگذری تا به نتیجهای ناب برسی.
ما هرتزوگ را میخوانیم و با خود فکر میکنیم، چه ایدهی جالبی برای خلق شخصیتی است که در سر خود برای همه نامه مینویسد! چرا کسی قبلاً به این فکر نکرده بود؟ اما تازگی شکل روایت جای دیگری است. داستان دو راوی اول شخص و سوم شخص دارد که استادانه در هم تنیده شدهاند. لغزیدن بین دو زاویهی دید از یک شخصیت واحد، حس ناب و جسورانهای به خوانندهی کتاب میدهد. هرتزوگ در آن واحد سوژهای است که باید شناخته شده و درس عبرت باشد که «او» خوانده میشود و هم رنج و مصیبتی است که «من» نام دارد. لذت تاب خوردن بین این دو به خواننده تقدیم میشود. به این ترتیب نویسنده نوعی چندصدایی یا چند ذهنیسازی را با موفقیت در هرتزوگ پیاده کرده است.
او میخواست حتیالامکان واقعگرا باشد و همین واقعیت به او دیکته میکرد که قهرمانش، قهرمان نباشد. نه در عشق ورزیدن نه در رویاهای روشنفکرانهاش. برای همین دنیای هرتزوگ در ابتدا جای غمزدهای است حتی جای دنجی نیست؛ چون فردیت و هویتی در آن ندارد:
«آدم چهل ساله باشد و چنین شهرت سخیفی به هم بزند! پیشانیاش خیس شد. چنین حماقتی مستوجب مجازاتهای شدیدتری بود... مستوجب بیماری یا زندان ... خودآزاری بیش از اندازه هم برایش جالب نمینمود. کار به دردبخوری نبود. شاید احمق نبودن، آن قدرها ارزش نداشت که آدم شقوق ناگوار دیگر را بپذیرد. به هر حال آن آدم غیراحمق چه کسی است؟ قدرتپرستی که عامه را متمایل به خواستههای خود میکند؟ روشنفکر عالمی که بر یک بودجهی چند میلیاردی نظارت میکند؟ سیاستمداری تیزهوش روشنبین و سرسخت یک تشکیلات واقعگرا؟ آیا بهتر نبود اگر یکی از اینها میبود؟»
این قطعات را که میخواندم دوست داشتم مترجم چیره دستتری کتاب را ترجمه میکرد. معلوم نیست بر سر نثر انگلیسی پرمایهای که گفته میشود به خاطر تسلط سال بلو به زبان ییدیش، جذاب و پرانرژی نوشته شده چه آمده است. ترجمههای دیگری اگر در کار باشد من ندیدهام.
به هر صورت هرتزوگ درطی داستان همیشه به دنبال بهبود و تغییر افکارش است؛ اما در ادامه چیزی در حال و هوای مجموعهی زندگیاش تغییر نمییابد:
«غرور، خشم، عقلانیت زیادی، تمایلات همجنسگرایانه، رقابتجویی، بیاعتمادی به عواطف، بیظرفیتی در مقابل انتقاد، فرافکنیهای خصمانه، اوهام ... همهاش جور در میآمد ... همهاش.»
اما نکته اینجاست که هرتزوگ به شکلی بنیادی یاد گرفته است، توسط عقاید دیگران یا روایت آنان از واقعیت بلعیده نشود. همین ویژگی با ظرافت او را از روشنفکری بیسو و هرزه چنان که در ابتدای این متن گفتم، متمایز میکند. نویسنده در این کتاب با ساختن شخصیت هرتزوگ پرسیده است که چطور میشود در مقابل کنترلهای عریض و طویل این جامعه مقاومت کرد، بدون این که به فردی نیهیلیست تبدیل شد و از شورشی بیمحتوا اجتناب کرد؟ پرسیده است که آیا راههای دیگر و خوشخلقانهتری از مقاومت و آزادی انتخاب وجود دارد؟ خواسته است بگوید ممکن است حقیقت همیشه هم اینقدر کیفردهنده نباشد ... ممکن است حقایقی هم پیدا شوند که در طرف زندگی باشند:
«اگر بخواهیم مثل انسان و مخلوق زندگی کنیم باید خیلی افکار را از گردونه خارج سازیم. گاهی به نظر میرسد که ما هفتهای هفت روز به محاکمه کشیده میشویم، سؤالها را جواب میدهیم، موضع خود را برای دیگران روشن میسازیم؛ ولی کی زندگی میکنیم؟ اگر لازم باشد که قضاوتهای بیوقفهای ارائه دهیم چطور زندگی کنیم؟»
البته در جاهایی قهرمان روشنفکرِ گریخته از چنگ اگزیستانسیالیسم پوچگرای زمانهی خود، در عین محافظهکاری با هابز موافقت کرده است:
«اگر قدرت مرعوبکنندهای در میان نباشد، انسانها هیچ لذتی از معاشرت با یکدیگر نخواهند برد و به جای آن اندوهی فراوان نصیبشان خواهد شد. همیشه یک قدرت مرعوبکننده وجود دارد و آن وحشت، انسان است.»
برخی از نقدها کارهای سال بلو را بهره بردن از انواع تدابیر برای دادن سرمشقهایی طلبکارانه به یهودیان دانستهاند و با گواه آوردن از شخصیتهای خوب و بد کتاب هرتزوگ که آن را خاصترین و یهودیترین کتاب او میدانند، این ظن را تقویت کردهاند. به نظرم با توجه به این که مورد هجمهترین شخصیت کتاب خود هرتزوگ است، چنین ظنی اعتبار چندانی ندارد و حتی اگر هم داشته باشد باعث نمیشود از روایت و نثر پرانرژی سال بلو بهره نبریم. به علاوه عقاید و زندگی وی نشان میدهد به لحاظ سیاسی و دینی به هیچ نوع جزم اندیشی باور نداشته است.
به نظرم کتاب او حتی به گفتهی برخی از منتقدانش، ضدروشنفکری هم نیست. فقط با صدای بلند به ناممکنی سنتزی روشنفکرانه میخندد که میخواهد همهی خواستههای تاریخی بشر را برآورده کند. روشنفکران او اغلب «دلقکهایی طناز با اندیشههای متعالی» هستند، افرادی که به طور پوچ و بیهودهای، هوس میکنند توضیحات کامل بدهند، از قلمرو ایدهها کمک میگیرند، اما زندگی خودشان گیج و مغشوش است و در انتها میفهمیم فهم و روابط آنها با ایدهها دست کم در موارد زیادی سطحی و حداقلی است. منظور از روابط با ایدهها، آگاهی کامل به همهی مسائل اساسی است. به نظر میآید رماننویس اشتباه میکند اگر یک روایت از تاریخ را پایهی خلاقیت نوشتاری خود قرار بدهد و حرف آخر را بزند، بهتر است نویسنده به مفهوم خود از زندگی اعتماد کند؛ کمتر جاهطلبانه است و بیشتر احتمال راست گفتن دارد و این همان کاری است که بلو کرده است.
شناسهی کتاب : هرتزوگ / سال بلو / فرشته داوران / نشر پیکان
هرچه انتخابات نزدیکتر میشود نگرانی بابت یک «شکاف» بنیادین هم بیشتر میشود. شکاف بین آن چیزی که به مردم وعده داده میشود و آنچه به عنوان یک کل در جامعه اتفاق میافتد.
تمام توان سیاسی افراد و گروهها به فروش گذاشته میشود، تا خود را نمایندهی همهی مردم جا بزنند و به بیگانگی حاد میان مردم و قدرت خاتمه بدهند. گویی یکباره جایگاهی فراتر از وضعیت نمایان شده است و پنداری قدرتِ بیچهرهای فراتر از منافعِ جناحهای فعلی ظاهر شده است، طوری که وقتی به قدرت برسد، میتواند همهی فضاهای خالی را پرکند. اما قدرتی که چهره ندارد و خود را تجلی مستقیم کل جامعه میداند، خطرناک است. اولین پیامد بیچهرگیِ قدرت، ادغام مردم در سازوکار تثبیت قدرت و در نتیجه انفعال آنها در پیگیری خواستههایشان است؛ آن هم به اسم مشارکت فعالانهی مردم در انتخابات و رفتن شتابان به سوی دموکراسی!
واقعیت این است، چیزی که در قالب انتخابات، مشارکت و بیان مطالبات مردم نامیده میشود، به ناچار چیزی جز تبدیل کردن عجزِ ندانستن و نتوانستن، به فضیلت نیست. البته از دموکراسی همچنان و به ناگزیر تعریف و تمجید میشود. درست مثل چرچیل، زمانی که تجربهی فاجعهآمیز فاشیسم شکست خورده بود و تجربهی استالینیسم هم مقابل چشمانش بود؛ اما واقعیت این است که انتخابات میتواند خالی از هر گونه تعهدی به حقوق دموکراتیک برگزار شود. اصلاً اغلب انتخابی به آن معنا وجود ندارد. حرف زدن و لفاظی با دموکراسی هنوز خواستههای افکار عمومی را ارضا میکند و اقتدارگرایان نیز همچنان به برگزاری انتخابات تشریفاتی ادامه میدهند.
نتیجهی همین فرایند تکراری دستکم در کشور ما این است کسانی که رأی نمیدهند، کسانی را که به هر دلیلی در انتخابات شرکت میکنند را مقصر مشکلات و دوام وضعیت فعلی میدانند. در مقابل کسانی که رأی دادهاند، اگر با پشیمانی عذر نخواسته باشند، میگویند به امید عوض شدن وضعیت رأی دادهاند و چه بسا اگر این کار را نمیکردند، حالا باید اوضاع بدتری را تجربه میکردند. این دور باطل میتواند مدت درازی دوام بیاورد و مدیریتناپذیر باقی بماند.
جالب است که حالا دیگر تناقضِ درونی دموکراسی حتی بدون دنبالهها و پسوندهای ناچسب، در برای یکجا جمع کردن هویت و تشخص فردی و منافع اجتماعی به روشنی از پرده بیرون افتاده است. ابتدا صحنه طوری چیده میشود که گویی کنش دیگری جز شرکت در انتخابات وجود ندارد؛ اما بساط انتخابات که برچیده میشود، مصادف با همان زمانی است که رأیدهندگان احساس میکنند برای چند سال دیگر گیر افتادهاند. آنها ایدهی یک تغییر مهم برای حل مشکلاتشان را دوست دارند؛ ولی حقیقتاً هیچ چیزی را که به طور اساسی متفاوت باشد نمیخواهند.
این که بتوانیم آزادانه و حتی با چند گزینهی محدود انتخاب کنیم، لذتی فوری و کوچک به همراه دارد. این دلیل تشکیل صفهایی برای شرکت در انتخابات در کشورهایی است که فکر میکنند برای امروزی شدن باید دموکراسی را با هر ضرب و زور و پسوندی که شدنی است، ترتیب داد و نیز برای رأیدهندگانی که هنوز دنبال رأی خود میگردند و حقوق بشر را با دموکراسی خلط کردهاند. در حالی که آزاد بودن، احترام به حیثیت مستقل انسانی و منافع دراز مدت برای رأیدهندگان در بسیاری از کشورها هنوز محسوس نیست و در مرحلهی وعده است و چه بسا برای همیشه وعده باقی بماند.
دیوید رانسیمن David Walter Runciman استاد برجسته و مدیر دپارتمان سیاست و روابط بینالملل دانشگاه کمبریج در آخرین کتاب خود با عنوان How Democracy End? که با عنوان «پایان دموکراسی» در ایران ترجمه و منتشر شده است، میخواهد به آن خطرات بالقوهای که میتواند دموکراسی را به ضد خود تبدیل کند، نگاهی بیندازد. متن او با زبانی شفاف و با استفاده از مصادیق کنونی سیاست مستقر در جهان، مثل اقبال مردم به ترامپ و رأی مردم بریتانیا به برگزیت و پدیدهی اردوغان و ... نوشته شده است. این متفاوت است با کتاب دیگری در نقد دموکراسی به همین نام پایان دموکراسی که توسط ژان ماری گنو نوشته شده و عبدالحسین نیک گهر آن را به فارسی برگردانده است.
از نظر رانسیمن نظامهایی که دموکراسی را وعده میدهند، فقط حل مشکلات را پشت گوش میاندازند. واقعاً نمیدانیم که پشت این گوش چیست که گنجایش این همه بحران را دارد و نمیدانیم که تا کی این کار ادامه خواهد داشت؟
امروز حق شرکت در انتخابات دیگر کافی نیست، افراد به دنبال شأن و منزلتی هستند که به همراه به رسمیت شناختن کیستیشان میآید و میخواهند سهمی از منافع مادی دموکراسی هم داشته باشند. آنها نمیخواهند که صدایشان فقط شنیده شود و پشت گوش انداخته شود، آنها میخواهند که به سخنان آنها توجه شود. انتخابات باعث میشود که همه با صبر و حوصله یا حداکثر کمی جنبش منتظر بمانند و با مشکلات بیشمار دست و پنجه نرم کنند. کسی نمیداند که منتظر چیست. در واقع تغییر میخواهند ولی منتظر دگرگونیهای بزرگ نیستند؛ اما بعد از مدتی انتظار به کار اصلیشان تبدیل میشود.
رانسیمن به دنبال توضیحدادنِ وضعیت نه چندان مطلوبی است که حتی دموکراسیهای ثباتیافتهی غربی به آن مبتلا شدهاند. خطراتی که از هر سو دموکراسیها را به محاصره درآورده و مورد هجمه قرار داده است: هوچیگران پوپولیست، نظامیانی که میخواهند زودتر یونیفورمهایشان را آویزان کنند و پشت میز سیاست بنشینند، اقتدارگرایان، ملیگرایان، بنیادگرایان و انواع «گرایان» که در کمین فرصت برای کسب قدرت نشستهاند.
میتوان پرسید با این حساب ما که گویا دیر زمانی است بعد از مشروطه سودای دموکراتیک شدن در سر میپرورانیم، از این کتاب چه طرفی میتوانیم ببندیم؟ راهحل ما دلبستگانِ ایرانی مانده در حسرتِ دموکراسی چیست؟ انتظار یک راهحل قطعی و بینقص بیهوده و ناممکن است.
نویسنده هم هرگز داعیهی ارائهی راهحل ندارد؛ حتی به روشنی میگوید که بخشی از مشکل ما همانا «مشکلگشایان» هستند؛ یعنی کسانی که برای مشکلات فعلی راه حلهای آسان دمدستی ارائه میدهند.
اما دنیا با سرعت زیادی در حال تغییر است، ما هم ناچاریم نیمنگاهی به سرنوشت ملل دیگر بیندازیم تا شاید چشماندازی برای خود ببینیم. با مطالعهی دقیق تجربهی تاریخی و آزمون و خطی بشر در سیر طولانی حکومتها چشم ما بر وضعیت کنونی و آینده احتمالیمان باز خواهد شد و بهتر میتوانیم برای سرنوشت خود تصمیم بگیریم.
ما هنوز فرصتی برای دموکراسی قائلیم، منتظریم که ببینیم چطور از آب در خواهد آمد؛ اما در سوی دیگر بد نیست ببینیم که دموکراسیها دارند باعث وقوع چیزهای کاملاً احمقانهای میشوند.
برخلاف اسمی که برای کتاب در ترجمهی فارسی انتخاب شده و مترجم توضیحی دربارهاش نداده است، رانسیمن در این کتاب نمیخواهد از پایان دموکراسی دفاع کند یا حتی ادعا کند که عصر دموکراسی به پایان آمده است. هدف او بیشتر پرداختن به تهدیدهایی است که میتواند دموکراسی را زودتر به پایان برساند و پرداختن به اینکه اگر پایانی در کار باشد میتوان چیز بهتری جای آن گذاشت؟ گویی دموکراسی به سنین میانسالی و فرسودگی خود رسیده باشد و ممکن است در مقابله با تمایلات اقتدارگرایانه، فاجعههای زیستمحیطی، چیرگی پرشتاب فناوری و کودتای نظامیان و ... تاب نیاورد. مثلاً بعید نیست دیکتاتوری آهسته درونِ نهادهای آن بخزد و جا خوش کند، طوری که دیگر نتوان از دستش خلاص شد؛ یا فناوری دنیای مجازی که ادعا میکند صدای بیصدایان شده است قدرت لفاظان و هوچیگران را هم افزایش دهد یا سیاست دموکراتیک را به هوش مصنوعی ماشینها بسپارد و سلطهی غیرانسان به انسان را محقق کند.
به این ترتیب در روند دموکراتیک شدن مشکلات بسیاری حل شدهاند ولی مشکلات دیگری خودشان را نشان دادهاند. هنوز هم سیاستمداران دموکراسی را تا جایی خوب میدانند که خودشان پیروز انتخابات باشند، یعنی رقیبان مشروعیتی برای کسب قدرت ندارند و ادعا میکنند تنها خودشان صدای صادقانهی مردم هستند. هنوز مردم به آسانی جذب کسانی میشوند که علاوه بر دموکراسی، وعدههای شیرین هم میدهند و مدام نظرشان را تغییر میدهند.
رأیدهی و انتخابات مردم را آگاهتر نمیکند و اگر تغییری در آنها به وجود آورد این است که آنها را احمقتر میکند، چرا که دموکراسی به پیشداوریها و نادانیهای مردم به نام دموکراسی، شأن و منزلت میبخشد. بعضی از اشکال برگزاری انتخابات دموکراسی را از درون متزلزل کرده و تخریب میکند. مشکل دموکراسی این است که تواناییِ اقناع خوبی دارد، در حالی که درون آن، هیچ دلیلی برای آگاهتر شدن نداریم. چشمبسته به سمت دموکراسی رفتن به ما میگوید همین راهی که میرویم، خیلی خوبیم، در حالی که ممکن است چنین نباشد. دموکراسی هنوز هم به خوبی از پس پنهان کردن فرسایش تدریجی خود بر میآید.
کتاب رانسیمن را خوبست بخوانیم؛ چون برای درک موقعیت فعلیمان به آگاهی از جایی که ایستادهایم نیاز داریم؛ مبادا برای برقراری چیزی که در حال از هم گسیختن است، هزینهی بیش از حد بپردازیم و خودمان را به نابودی بکشانیم. البته که آگاهی از پشتِ پردهی دموکراسی انتخاباتی کافی نیست. اصلاً یک نقد مهم به بدنهی روشنفکری ما شاید این باشد که اغلب بر این باور بودهاند که آگاه شدن همان و عملی شدن هم همان. بیشتر اوقات بیش از اندازه تکیه کردن به آگاهی و آگاه کردن مردم، باعث غفلت آنان از ساختارها و موقعیتها و زمینهها شده است. در فهم از دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی نمیتوان فقط به ساحتِ فکر اصالت داد، باید دید در عمل به نامِ آن فکر چه اتفاقی میافتد؟
پس اینطور نیست که راه بیفتیم و فقط دم از دموکراسی بزنیم و به فرهنگ مردم بچسبیم، به امید اینکه دیگر پیامدهای مطلوب اجتماعی و سیاسی هم یکییکی از راه خواهند رسید. از دموکراسی نمیتوان و نباید ایدئولوژی ساخت. همین دموکراسی در اجرا پیچیدگیها و تناقضهای فراوانی دارد؛ اما کمتر میتوان سیاستمدار و روشنفکر ایرانی را یافت که به هر شکلی توصیه و نظریهپردازی نکند یا نخواهد ایران را دموکراتیک کند. شاید حالا زمان خوبی باشد برای این که به جای تکرار طوطیوار مزایای دموکراسی از خودمان بپرسیم چرا اینجا دموکراسی این همه سال مطرح شده و روی کاغذ و نوک زبانها باقی مانده و تأثیر سیاسی نداشته است؟ یا امروز دموکراسیهای باثباتِ دنیا با چه گرفتاریهایی مواجهاند که ممکن است ما هم دموکراسی را نچشیده به آنها مبتلا شویم و فقط هزینه بدهیم؟ یا مردم از دموکراسی چه میخواهند و به چه قیمتی؟ این همانجایی است که میتوان لاک نظریه را موقتاً ترک کرد و به صورت انضمامی به جایگزینهای عملی و کنشگرانه هم فکر کرد.
دموکراسیها تنها در یک چیز خوب عمل میکنند و آن عقبراندن روز موعود است. پشت گوش دموکراسی ظاهراً فراختر از آن است که ما فکر میکنیم.
شناسهی کتاب: پایان دموکراسی/ دیوید رانسیمن / ترجمهی حسین پیران / فرهنگ نشر نو
تا زمانی که زندهایم بسیار کارها میکنیم، بسیار حرفها میزنیم و عمرمان را بسیار در جستجوی پروژههایی تلف میکنیم که ارزش پیگیری ندارند. در راههایی گم میشویم که ارزش رفتن نداشتهاند و گاهی از این بنبست به بنبستِ بعدی میرانیم. خوب که دقت کنیم وجودمان انباشته از این زوائد است، جریان زندگی بیثبات و نامطمئن است، در تصویر نمیگنجد، جزئیات زیاد است، کمرشکن است. توصیفناپذیر در زبان است، کمر زبان را هم میشکند؛ پس بهتر است عصارهاش را بگیریم. اما چگونه؟
زندگی بیشکل و سیال میماند؛ اگر روایتی نباشد که به آن معنا و نظم بدهد. وقتی کتاب زندگی ورق میخورد نمیتوان آن را خواند؛ چون تا زمانی که کامل نشده باشد، فقط آشوبِ ممکنات است. همه چیز برای فهمیده شدن باید روایت شود. کسی که این روایت را تدوین میکند، باید جزئیات بهدردنخور را بسوزاند، خردهحقایقِ خجالتبار و لحظههای شرمآور را هم و چیزهایی را حفظ کند که داستان موجهی ساختهشود که بشود گفت یک زندگیِ بهیادماندنی داشتهایم. بهیادماندنی! چون میارزد که یادآوری شود و روایتپذیر است. چیزی که روایتپذیر نباشد به حساب نمیآید و آن کس که تدوینگری تواناست «مرگ» است.
مرگ بزرگترین داستانساز است؛ چون در نهایت مرگِ شخص است که روایت زندگیاش را شکل میدهد. بهقول پازولینی مرگ دست به تدوینی ناگهانی از زندگیمان میزند. بشر همیشه مفتونِ آن بوده که مرگ چطور با خلاقیت ماهرانهای ما را در چنگ خود گرفته است؟ مرگ چون حاکم مستبدی همه چیز را به هیچ میکاهد. جلال و جبروت را خاکستر میکند. ما را خوراک کرمها و کودِ خاک میکند. مرگ هر چه بخواهد با ما میکند؛ حتی ترس از مرگ ذهن را تیره و روح را فلج میکند.
جایی نیست که دستِ مرگ به ما نرسد، انسان بودن یعنی پیشروی مدام به سوی مرگ. اما اشتباه بسیاری از مردم این است که میخواهند با فکر نکردن به مسأله حلش کنند. کافی است نامِ مرگ به زبان بیاید تا روی ترش کنند یا به وحشت بیفتند؛ اما آنها با ذهنی کودکانه که در تنهای بالغشان دارند، بازیچهی مرگ خواهند شد. نه یکبار که چندین بار میمیرند. با مرگ چه طوفانی، چه ضجههایی، چه یأسی بر آنها غالب میشود.
پس باید به گونهای دیگر با مرگ مواجه شد. نه آنگونه که ادیان کار را به زاری و تضرع و فریب میکشانند و نه آنطور که شیادان پوچانگار کنترل مرگ را با خودکشی بهدست میگیرند؛ بلکه با رویکردی به تمامی انسانی که در عین سادگی جسورانه است... انسان ناتمام رها شده و این خود اوست که باید خود را به تمامی برساند. میتوان در پروژهی خلق خویشتن، مرگ را مصادره به مطلوب کرد. با فرارفتن از خویشتن و روایت ساختن از خود میتوانیم میز بازی را بچرخانیم تا آن اربابِ نابودی و ویرانی به نفع طرف مقابلش یعنی ما بازی کند.
در نهایت چه میتوانیم با مرگ بکنیم؟ فلسفه هنر و ادبیات شگردی دارند که مرگ را غافلگیر میکند و به شما یاد میدهد با مرگ شاخبهشاخ شوید. اگر در خانهتان را زد کاری کنید که انتظارش نمیرود، راهش بدهید! اگر سعی کرد شما را بترساند فرار نکنید لبخندی بزنید؛ در آغوشش بکشید و اگر پوزخندی زد نهایت نزاکت را نشانش بدهید. چون مرگ به چنین ادب و آدابی عادت ندارد، مطمئناً دستپاچه خواهد شد. خلاصه برای اینکه زندگیتان قابل زیستن شود، باید در آن جایی برای مرگ باز کنید. وقتی اجازه بدهید مرگ وارد وجودتان شود، وحشیترین عنصرش را از آن گرفتهاید، غیرمنتظره بودن را.
این به استقبالِ مرگ رفتن نیست، اهلی کردنِ مرگ است. به سان مونتنی که میگفت میخواهم مرگ که به سراغم آمد ببیند کاهو میکارم بیآن که نگران مرگ یا باغبانی ناتمامم باشم.
اگر مرگ را بیش از اندازه وارد زندگیتان کنید، مسمومش کردهاید و اگر هم به اندازهی کافی وارد نشود، زندگیتان را ویران کردهاید؛ چون بیمزه و بیروحش کردهاید. بنابراین هم از ناتورالیسم تقلیدگر و هم از رمانتیسیسم احساساتی باید فاصله گرفت.
مرگ شاید استادِ کمنظیری در بازی روایتپذیر کردن زندگی باشد؛ اما به زبانی بیگانه و نامفهوم حرف میزند و همیشه محتاج یک داستانسراست تا مترجمش شود. دشوارترین آزمون نویسنده همینجاست. جایی که مرگ را میبیند و میخواهد روایتش را بنویسد تا رامش کند.
یکی از کسانی که از آزمون اهلیکردن مرگ سربلند بیرون آمد، ژواکیم ماریا ماشادو دِآسیس Joaquim Maria Machado de Assis نویسندهی برزیلی است. او در سنت روایت سرخوشانهاش از زندگی تا جایی پیش رفت که راوی داستانش را در گور خواباند تا زندگی خود را از پسِ مرگ روایت کند.
بهاینترتیب کتابی را در دست میگیرید که «خاطرات پس از مرگ براسکوباس» را در 160 فصل کوتاه و بلند جذاب و طنازانه از زندگی یک مرد عادی که حال دیگر مرده است، به شما نشان میدهد. تمثیلی هوشمندانه که مرگ و زندگی را به یک اندازه به بازی و نقد میگیرد؛ از مضامینی مثل عشق، خانواده، روابط اجتماعی و سیاست میگوید؛ اما به شکلی بسیار امروزی و فراتر از زمانهی خود هر گونه قطعیت را از رئالیسم خود میزداید.
براسکوباس در آغاز از موقعیت اقتصادی و اجتماعی ممتازی برخوردار است؛ اما نه به سبب شایستگی خودش. بازی پیشرفتی که درگیرش شده بیشتر در گرو شانس و تصادف است نه مهارت و رعایت قواعد بازی. اما زندگی براسکوباس چرا باید روایت شود؟ مگر او هم به سان دیگران برندهای حقیر و بیمایه نیست که اگر امروز برنده میشود فردا باید بازنده شود؟
نوشتن از خود و دربارهی خود یعنی داستان شخصی به طور معمول که موفقیت عظیم یا جنایتی هولناک در زندگیاش نداشته گستاخی شمرده میشود. گویی نویسنده باید توجیهی داشته باشد؛ دستکم باید نوعی شکستهنفسی از خود نشان بدهد که از اتهام خودبینی و جلوهفروشی دربارهی زندگیاش دور باشد.
«راستش را بخواهید این کتاب همهاش رودهدرازی و پرگویی است و من که براسکوباس باشم، اگر هم در نوشتن آن تقلید کرده باشم، احتمالاً یک جور بدبینی آکنده از نقونوق و گندهدماغی خاص خودم را چاشنی آن کردهام. کاملاً امکانش هست. چون این زندگی آدمی است که دیگر مرده ... اگر رضایت تو خواننده را جلب کند که من مزد زحمت خود را گرفتهام و اگر هم از آن راضی نباشی من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم میکنم و از شر تو خلاص میشوم.»
البته این نوعی تواضع و گلو صاف کردن برای شروع صحبت از خود نیست؛ بلکه اولین شلیک نویسنده برای اغوای خواننده است. نگرانی نویسنده برای همراهکردن خواننده با خود در چینش و ترکیب فصلها و یادآوریهای بازیگوشانه که جابهجا خواننده را مینوازند دیده میشود.
«و اما نقص بزرگ این کتاب تو هستی، ای خواننده! تو دلت میخواهد سریع بگذری و به آخر برسی، کتاب سلانهسلانه میرود. تو روایتی سرراست و منسجم و سبکی پرنرمش را دوست داری؛ اما این کتاب و سبکِ من مثل یک جفت آدم مستاند؛ یکسر تلوتلو میخورند، راه میافتند و درجا می زنند، به تتهپته میافتند، غرولند میکنند، قاهقاه میخندند، به زمین و آسمان بدوبیراه میگویند، میلغزند و میافتند.»
دنیای ماشادو سرشار از ابهام و عدمقطعیت است و به خاطر ساختار اپیزودیک رمان به آسانی مانورش را روی مضامین مختلف زندگی میدهد. حتی راوی داستانش غیرقابلاعتماد است؛ چون نه تنها مرده است، بلکه بارها لحنش را تغییر میدهد. او داستان خود را به اولین کرمی تقدیم میکند که پس از مرگ بر کالبدش افتاد.
«وقتی به پایان روزهای خود رسیدم ... نه اضطراب هملت را داشتم و نه تردیدهای او را. خیلی آرام و خوشخوشک، درست مثل آدمی که بعد از پایان نمایش در بیرون رفتن از تئاتر اینپا و آنپا میکند. سلانهسلانه بیحال ... ویرژیلیا رفتنم را تماشا میکرد. هویتش را برایتان فاش میکنم، فعلاً به همین قناعت کنید که این خانم از همهی بستگان غمگینتر بود. نمیگویم موی خودش را چنگچنگ میکند یا مثل آدمهای غشی در خاکوخل غلت میخورد. آخر درگذشت من هیچ چیز دراماتیکی نداشت. مردن آدمی مجرد در شصتوچهار سالگی همچو تراژدی دلخراشی نبود. تازه اگر هم بود هیچ چیز نابهجاتر از این نبود که آن خانم ناشناس پیش چشم مردم شیون سر بدهد... ویرژیلیا گناه پنهان روزهای جوانی من بود.»
همینطور گریز زدن از موضوع، ترفندی است که نویسنده برای جلوگیری از سرریز شدن هیجانات خواننده بهکار گرفته است. راوی/ نویسنده به خوبی میداند که ادبیات چگونه میتواند احساسات را برانگیزد، به آنها دوام ببخشد یا منتقلشان کند؛ در عین حال میخواهد به واقعیتها پایبند بماند. در حالی که مراقب است شخصیت راوی در طول رمان تکامل یابد، وسط ماجرایی مختصر میپرد، نگاه طنزآمیزش را با خواننده شریک میشود و بعد از خواننده میخواهد که سختگیر نباشد. در عین حال نگران توجه خواننده است که آیا او را خسته یا دلزده نکرده است؟ آیا مطلب را گرفته است؟ آیا لذت میبرد؟
«رشد میکردم و در این کار خانواده کمک نمیکرد. طبیعی رشد میکردم همان طور که ماگنولیا و گربه رشد میکنند. اما در مقایسه با بچگی من شاید گربه شرارتش کمتر باشد و ماگنولیا هم حتم دارم، به اندازهی من آتش نمیسوزاند.»
زندگی براسکوباس مثل اغلبِ زندگیها از هرحادثهی عجیبی بیبهره است، مهمترین رویدادها در این زندگی آنهایی است که پیشنیامده یا مایهی سرخوردگی بوده است، به همین جهت راوی قصد دارد تا پایان از هر نوع نتیجهگیری طفره برود. این جستزدن به درون زندگی و بیرون زدن از آن، طفره و گریز در دل داستان نشاندهندهی نقیضه و خشمی است که در انتهای کتاب به صورتی برآشوبنده دردناک و تلخ آشکار میشود.
«میتوان نتیجه گرفت که حساب من نه مازادی دارد و نه کسری، بنابراین من وقتی مُردم با زندگی بیحساب شده بودم و این نتیجهگیری البته نادرست است، چرا که من همین که به این سوی عالم اسرار رسیدم، فهمیدم که اندک مازادی دارم و این مازاد آخرین وجه سلبی در این فصل سلبیات است: من زاد و رودی نداشتم، من میراث فلاکت خودمان را بر دوش دیگری نگذاشتم.»
بدون شک اگر ماشادو برزیلی نبود و سراسر عمرش را همانجا در ریودوژانیرو زندگی نمیکرد، اکنون جایگاه سزاوارتری در ادبیات جهان داشت. عجیب است که حتی در آمریکای لاتین هم با نوعی نخوت نژادپرستانه به کار او نگریسته شده است. کتابهای او خیلی دیر به زبانهای اروپایی ترجمه شده؛ اما ساختار و زبان نوشتاری او از جذابترین آثاری است که در قالب نقیضهی رمان مدرن مرگ را به مواجههی مستقیم با زندگی کشانده است. گویا موفقیت این کتاب را در رمانهای دیگرش هم تکرار کرده است او با زبانی سرخوشانه و سرشار از نشاط صداهایی متفاوت از یک حنجره ساخته و این پادزهری است که توانسته است به افسردگی و نومیدی راوی در مقابل مرگ غلبه کند. این نوع چیره شدن بر اندوه و ترس از مرگ بسیار مؤثرتر است از چیزی که مثلاً براسکوباس در جوانی به آن چنگ زده، استعارهی اختراع مشمایی که ضدمالیخولیا باشد و بشر را برای همیشه از دلمردگی نجات بدهد.
«نمیگویم دانشگاه چیزی به من یاد نداد چند تا فرمول و مقداری واژه و چند نکته از بعضی نوشتهها ازبرکردم. مثلاً در درس لاتین سه سطر از ویرژیل، دو سطر از هوراس و ده دوازده تا از امثال و حکم اخلاقی و سیاسی را در جیبم گذاشت تا در بحثها و گفتگوهای آتی خرج کنم. چیزهایی از تاریخ و حقوق هم ازبرکردم... لفاظی و عبارتپردازی بود و زرق و برق ظاهری ....»
این نمونهی موفق امکانات خلاقانهی ادبیات در برساختن روایت زندگی و غلبه بر روایت مرگ را نشان میدهد. شاید دیگر وقت آن است که از سادهلوحی دربارهی ادبیات دست برداریم. زندگی درسهای تلخش را میدهد و میرود؛ اما انسان میتواند هر طور خوش دارد بنویسدش و این شکلی مهیج از آزادی است.
«در دوران حیات چشمهای فضول افکار عمومی تعارض منافع جدال بیامان حرص و آز آدم را ناچار میکند که ژندهپارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از اینوآن بپوشاند و افشاگریهایی که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریبدادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است معاف میکند. اما در عالم مرگ چقدر چیزها متفاوت است. چقدر آدم آسوده است ... چه آزادیی! ... چه شکوهی!»
پیداست نویسنده تصمیم گرفته است، خود را از سنتهای ادبی متداول عصر خود که تناسبی با شخصیتاش ندارد خلاص کند. بنابراین به شیوهای بدیع مرگ، فضیلت، آرمان، اخلاق، ایدهی اَبَر مرد نیچهای و حتی شیوهی روایت خود را به هجو میگیرد. او با طنزی که به خندیدن هم میخندد، زبانی چنان پیشرو خلق کرده که مرگ را غافلگیر میکند. وقتی متوجه میشویم این داستان در 1880 نوشته شده است شگفتزده میشویم.
«بگذار پاسکال بگوید انسان کتابی متفکر است. اشتباه میکند انسان اشتباه چاپی متفکر است. هر دورهی زندگی چاپ جدیدی است که چاپ قبلی را تصحیح میکند و خودش هم در چاپ بعدی تصحیح میشود تا برسد به چاپ متن نهایی که ناشر به کرمها تقدیمش میکند.»
پیش از مقدمهای که از قول راوی یعنی براسکوباس خطاب به خواننده نوشته است، ناشر انگلیسی کتاب جستاری درخشان از زبان سوزان سانتاگ را دربارهی ماشادو و برترین اثرش آورده است. از نظر سانتاگ خاطرات پس از مرگ براسکوباس کتاب برانگیزاننده و بزرگی است که لازم است از نو کشف شود؛ چون با بیشترین اصالت و صراحتی که به تصور درمیآید با ما حرف میزند. به خواننده قدرتی اصیل، مثل کشف و دریافتی شخصی میدهد:
«شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم؛ اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هر کسی برازندهی آدم مرده است.»
مترجم کتاب نیز عبدالله کوثری است که بخش وسیعی از ادبیات و سیاست لاتین را با ترجمههای خوب او شناختهایم. وی دربارهی این داستان میگوید این کتاب برای کسانی نوشته شده که رسم و راه خواندن میدانند. کسانی که به دنبال چیزهای واقعنما نیستند؛ بلکه خواهان حیرت ذهن، آزادی تخیل، غافلگیری و خندهای هستند که از انگیزشهای ناخودآگاه مایه میگیرد.
«رذیلت اغلب کودِ قوتبخش فضیلت است؛ البته این مانع آن نمیشود که فضیلت گلی خوشبو و پرطراوت باشد.»
بنابراین میتوان با اشتیاق به خواندن دو جلد دیگر سهگانهی معروف ماشادو هم فکر کرد.
شناسه کتاب: خاطرات پس از مرگِ براسکوباس/ ماشادو د آسیس/ عبدالله کوثری/ انتشارات مروارید
پَرسهزن کارش قدم زدن، درنگ کردن، نگاه به اطراف و مشاهده است. در ظاهر بدون هدف پرسه میزند، خود را در انبوههها گم میکند، مقصدی ندارد و به سویی میرود که میل و کنجکاویش او را میبرد؛ در عین حال چیزی بیش از یک گریزپای کوچک است. بیهمتا بودن، دنیا را دیدن، در مرکز دنیا بودن اما از جهان پنهان ماندن، بخش کوچک لذتبخشی از هویت پرشور و مستقل اوست. پرسهزن به دیدن و خواندن و شنیدن نیاز دارد؛ ولی فاصلهاش را با هر متنی حفظ میکند، گویا باید از تخیل در برابر هر نوع فهم کوتهبینانه و طبقهبندیشده دفاع کند. او وابسته به چیزی است که میبیند و میفهمد؛ ولی چشمانداز انتقادیِ او هدفهای جدیدی کشف میکند و منجر به تجربههای منحصربهفردی میشود.
شاید به همین دلیل دیگر هیچ پرسهزنی را نباید دست کم گرفت. امروز Flâneur یا پرسهزن مفهوم غنی و پرقدرتی است و قابلیت دارد که بسیاری از افراد، زندگیها و کنشها را با آن تحلیل کرد. برای مثال والتر بنیامین کاراکتر پرسهزن را از «نقاش زندگی مدرن» شارل بودلر وام گرفت و آن را به عنوان رهگذری طغیانی علیه جهان معاصر توصیف و مفهومپردازی کرد.
به تعبیر من پرسهزن کسی است که به جامعه نیاز دارد؛ ولی از یکی شدن با جماعت امتناع میکند. مثلاً میتواند دانشآموختهای باشد که طبق مقررات و ساختارها، باید درون یا بیرون یک رشته و عنوان و شغل و نهاد و سازمان و سبکِ زندگی بماند. از جایی که پرسهزنی مقامِ راه رفتنِ مدام روی مرزهاست، او به مرز و قفسه و عنوانی مقید نمیماند. این شیوهای از تفکر و زندگی است که پرسهزن برای خود برگزیده است. چیزی که میتواند تمام این ساختارشکنیها و سبکزداییها را معنی کند و به آنها معنی و انسجام بدهد خودِ اوست. او به نوعی کاشف تدریجی فردیت خود است.
کتابفروشیهای شهر از جاهایی هستند که میتوان ساعتی در آنها پرسه زد. البته بیشتر آنها ماتریس مکانیکیشدهای از قفسههای کتاب دارند که به زعم خودشان کتابها را با سبک و موضوع از هم جدا کرده و نظم دادهاند. این هم هست که پرسهزدن با چابکی بر مرز و لبهی طبقهبندیهای رایج، گاهی انسان را از همهی داشتههایش که تاکنون فکر میکرد درست است و متعلق به اوست جدا میکند. من وقتی حتی بیهدف در چنین فضاهایی پرسه میزنم حس میکنم اگر چه در جامعهای با نظامها و طبقهبندیها مناسباتی از مرزبندیها قرار دارم؛ اما به شکل جالب و پرشوری میتوانم همچنان به مناسبات اجتماعی و فرهنگی تن ندهم و در«آستانه» باقی بمانم. آستانه برای من منظری مطلوب و خواستنی است. اصلاً به همین دلیل در آستانه مینویسم. آستانه جای خاصی است که اگر چه محل رفتوآمد است؛ ولی به نوعی میانهای با استقرار ندارد و میتوان از آنجا درون و بیرون را با هم مشاهده کرد. به نظرم ترکیبی از این «نافرمانی» و «مشاهده»ی آستانهنشینی برای درک بهتر پیچیدگیهای موجود در تقسیمبندیها و دیوارکشیهای مختلف ضرورت دارد.
در اثنای یکی از این پرسههای جذاب، روی برگ اول کتابی از یک روزنامهنگار معاصر آمریکایی این جمله را دیدم: « فقط وقتی مینویسم، فکر میکنم» میشل دُ مونتنی. نام اندکی آشنا بود ولی نه آن قدر آشنا که بتواند تأثیری که روح این جمله در من داشت را توضیح بدهد. با فاصلهی کوتاهی به جستجو در اطراف همین نام پرداختم. میخواستم بدانم او کیست که «نوشتن» را در چنین تراز معرکهای یافته است؛ نوشتن به عنوان تنها راهی که فکرکردن را ممکن میکند و این چه فکرکردنی است که شاید خوب است به قالبِ نوشتن، تن بدهد؟
در کتابهای تاریخ فلسفه و فکر و ادبیات و علم اثری از مونتنی نبود، درون هیچ مرز و عنوانی نمیشد او را جست. اما جستجو نتایج پراکنده و شیرینی داشت. هر چه بیشتر جستجو میکردم چهرهی مردی را مییافتم که زیباییها را میستاید و با لبخندی شیطنتآمیز اجازه میدهد ضعفش در برابر لذتها او را سرگرم سازد، اما نمیگذارد اشتیاقش او را به تسخیر خود درآورد. همهچیز را از پیش میبیند و میپذیرد؛ «همه»ی آن کژی و تناقض انسانیای که در میدان طمع و هوس آشکار میشود.
بالاخره مقالهای از مجموعهی «در روشنایی تردید» که در شمارهای تابستانی از بخارا در سال 1394 منتشر شده و اینجا میشود خواند، از محمدمنصور هاشمی تکلیف اشتیاق مرا یکسره کرد. آن کس که در پرسههایم یافته بودم، پرسهزنی جسور و رندی آستانهنشین بود.
میشل اکم دو مونتنی Michel Eyquem de Montaigne زیسته در قرن شانزدهم و متعلق به سنت فرانسوی پرسهزنی را یافته بودم. آنچه از پرسههای مونتنی باقیمانده مجموعهای از مقالات و جستارهاست که در سه جلد سامانیافته و مونتنی برای نوشتن و ویرایششان بیست سال از زندگیاش را صرف کرده است. کتابی که بازنویسی آن تا مرگش ادامه داشت، هم در محتوا و هم در سبک نگارش افکار و زندگی رندانهی او را بازنمایی میکند. گفتهاند هر کس مقالات مونتنی را میخواند احساس میکند دربارهی خودش نوشته شده است و با خود میگوید چه کسی این همه را دربارهی من میداند؟ پاسکال گفته هر چه را در کتاب میبینم نه در مونتنی که در خود پیدا میکنم. نیچه هنوز شکسپیر را بهترین خوانندهی مونتنی میداند و فلوبر میگوید: برای زندگیکردن آن را بخوانید. نه مانند بچهها برای سرگرمی و نه مانند جاهطلبان برای یاد گرفتن!
مجموعهی کامل جستارهای مونتنی هنوز به فارسی ترجمه نشدهاند؛ ولی ترجمهی انگلیسی جستارها برای کسانی که مثل من فرانسه نمیدانند در دسترس است. در ضمن گزیدهای کمحجم از مقالات با عنوان «تتبعات» همراه شرح احوال و آثار نویسنده توسط احمد سمیعی گیلانی ترجمه و منتشر شده است. زبان این ترجمه اگر چه فاخر است؛ ولی کمتناسب با اشارات فراوان نویسنده است که گفته است خود و افکارش را ساده و به بیپیرایهترین شکل ممکن وصف کرده است. البته ترجمهی دیگری از جلد اول توسط محمدصادق رئیسی و نشر سولار منتشر شده است که دیدم و به نظرم آمد برای بهرهگرفتن از اندیشهی مونتنی چندان متناسب و قابل اتکا نیست. خبر خوب این که لاله قدکپور ترجمهای با حوصله و دقت از جستارهای وی را در دست دارد که با توجه به نمونهی چند مقالهی منتشرشده در سال 1395 با عنوان «در باب دوستی و دو جستار دیگر» امیدوارم به مراتب خواندنی و قابل استفاده برای آشنایی با مونتنی باشد.
مونتنی نویسنده، مورخ، مردمشناس، فیلسوف، سیاستمدار و اندیشهورز نیست و به معنی دیگری همهی آنها هم هست. اگر دربارهی طبیعت، فلسفه، معرفتشناسی، فضیلت، اخلاق، سیاست، الهیات، تاریخ و ادبیات نظر میدهد، از این جهت است که میخواهد همهی آنها را برای بهتر شناختن خودش بهکار گیرد. از سوی دیگر در همهی این عرصهها نتیجهی لافزنیها و پرمدعاییهای انسان را میبیند و میل دارد روح «فروتنی» را در آنها احیا کند.
گفتن و نوشتن دربارهی او دشوار است. چه بسا متن جستارهایش بهتر از هرکسی قوتها و ضعفهای انسانی او را برجسته کرده و باز نموده است. آنچه که در نظر نویسندگان مألوف به متنهای خطکشیشده و پرطمطراق ممکن است بینظمی و پراکندهنویسی محسوب شود، در واقع بخشی از اندیشهی پرسهزن اوست که خلاقیت و سَرزندگی او را به مخاطب نشان میدهد. چنین موضع آزادمنشانهای در نوشتن، وقتی اهمیت پیدا میکند که بدانیم مونتنی در چه زمانهی پرسنگلاخی از تاریخ زیسته و تلاش کرده است از تجربهی زیستهی خود قالبی نو از اندیشه و نوشتار، فراتر از انواع موجود خلق کند. در فرانسهی درگیرِ جنگهای داخلی و کشمکشهای مذهبی که روزگار ارزیابیهای شتابزده بود و به قول مشهوری «کهنه» از میان نرفته بود و «نو» در میانهی پیدایش بود، او جرأت داشت که تازگی و طراوت راههای نرفته را امتحان کند.
مونتنی شاید چنانکه گفته است تنها برای خودش و نه برای انتشار شروع به نوشتن کرده است، چون فقط با نوشتن میتوانست فکر کند؛ اما کتابش ما را هم وادار به فکر و شناختن خود کرده و تنهاییمان را کم میکند.
«بسیاری از چیزهایی را که میخواهم به طور خصوصی به کسی بگویم به همگان میگویم و برای شناختن مرموزترین افکارم، وفادارترین دوستانم را به بساط کتابفروش حواله میکنم.»
با آنچه تاکنون گفتم شاید هر نوع کوتاهکردن و گزینش از نوشتههای او جفایی در حق کوشش او برای بازنمایی دقیق و پرجزئیات قامت انسانی خود باشد. بس که او در نوشتههایش به ریز و درشتِ خواندهها و آموختهها و پرسههایش بارها مراجعه کرده است. مقالات را تا پایان عمرش بارها بازنویسی کرده و تکثر و تنوع و حتی تناقض در عقاید و موضوعات نوشتن خود را تاب آورده است:
«هر مضمونی برایم مطلوب است و هرگز درصدد آن نیستم که آن را تمام و کمال عرضه بدارم، چون در هیچ چیز تمامی نمیبینم. آنان نیز که به ما نشان دادنِ تمامی را نوید میدهند، آن را نمیبینند. در بندِ آن نیستم که از آنها چیزی که بهکار آید، بسازم یا بر سر آن بایستم، بیآنکه به دلخواه دگرگونه شوم یا به شک و تردید و صورت اصلی خود یعنی جهل بازگردم.»
درک و دریافت من از خواندن و مرور نوشتهها و چندین ماه همراهی با مونتنی، فهمیدن و آشنایی با او را در چند زمینه برای زندگی امروزمان مغتنم و بااهمیت کرده است.
در شناخت و معرفت : همهی انگارههای فریبنده را طرد کنید.
شککردن آغاز پرسیدن و فهمیدن است. چنانکه دکارت شک را ابزار رسیدن به حقیقت دانست؛ ولی شک برای مونتنی وسیله و ابزار نیست، بلکه پرسهگاهی دائمی است. او میداند که انسان همواره در حال فریب دادن خود است، پس چه بسا همیشه لازم است به درک و دریافت خود تردید کرده و آن را ارزیابی کند.
این دریافتِ مونتنی را به شکاکیتی مبتذل تقلیل دادهاند، اما با خواندن متن میتوان نتیجه گرفت که تفکر او بیشتر دیالکتیکی است تا شکاکیت و نسبیانگاریمطلق. او در متون متفکران پیشین بسیار پرسه میزد و دریافته بود برای هر نظری، دستکم میتوان نظری مخالف آن را یافت. چه بسا او وقتی راه شک در پیش میگرفت، چنانچه با مثالهای بسیار در نوشتههایش روشن کرده است، هدفش نفی و نابود کردن حکم و گزارهای نیست؛ بلکه فقط نظرات و رویههای مختلف در مورد موضوع را رودرروی هم قرار میدهد که جنبههای دیگری از آن روشن و تعدیل شود. از همین رو سقراط و پرسهزنی او اطراف حقایق را نه در لفظ و ادعا که با سبک زندگیای که خودش در پیش گرفت ستود. میگفت سقراط کاملترین کسی است که شناخته؛ چون از جهل خود، آگاه بود و بر آن پافشاری میکرد.
شکاکیت مونتنی ابتدا در برابر گزافهگویی و لاف عقل میایستد؛ اما در همانجا متوقف نمیشود؛ چون اگر هر برداشت و خوانشی از حقیقت را نفی کنیم، ناگزیر به موضع دیگری از جزمیت خواهیم رسید و مونتنی هوشمندانه به این مسأله آگاه است. پس او راه فراتر رفتن از این شکاکیت را هم نشان میدهد. اینکه نخست هر حقیقتی را با ضریبی از احتمال بپذیریم و بعد با منطق دیالکتیک یعنی مقایسه و بررسی و نقد مکرر قضاوتهای متفاوت به حقایق مفیدتر و پربارتری دست یابیم و در هر حال نسبت به یافتههایمان گشوده و فروتن باشیم.
یافتههای مونتنی از خلال «نوشتن» مدون میشود و از راه توصیف کردن هستی انسان انضمامی و بدنمند که خودِ مونتنی باشد. این فلسفه به عمد خود را ناتمام جلوه میدهد، ناتمام بودن تنها راهی است که فضیلت اخلاقی مثل مدارا و تساهل را در روزگار جزماندیشی تضمین میکند.
در این ناتمامی هیچ چیز قطعی نیست، مگر عدم قطعیت. هیچ موجودی سیهروزتر و مغرورتر از انسان نیست. همه چیز بسیار پیچیدهتر از آن است که انسانها قادر به درک تمامی آن باشند؛ ولی این نگاه به معنی ناممکن بودنِ حکمت و علم نیست؛ بلکه به این معنی است که مونتنی قصد دارد تعریف جدیدی از حکمت به دست دهد. به نظر او حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبههای پستتر و انسانی ما باشد.
مجموعهی متکثری از آداب و رسوم مختلف و متغیر البته دلیل درست و برحق بودن همهی آنها نیست و در نهایت هرکس میتواند با فردیت خود مبنایی برای فهم، تحلیل، نقد و ارزیابی شیوهی زندگی خوب بیابد.
در سیاست: پذیرش سرشت و سرنوشت انسانی فارغ از هرچشمانداز دینی
او در سیاست محافظهکار است؛ چون به نظرش بسی نامنصفانه میآید که آدمی بخواهد قوانین اساسی و نظامات عمومی و ثابت را تابع تفنن و هوس فردی ناپایداری سازد. یکی دیگر از جنبههای حایز اهمیت مونتنی در زمینه صلح و رواداری است. مونتنی در زمانهای خشونتبار به سر میبرد که جنگهای داخلی و جنگهای مذهبی میان پروتستانها و کاتولیکها در جریان بود. از نظر او خودخواهی و پرمدعایی بسیار میخواهد که انسان عقاید خود را آن قدر جدی بگیرد که برای برقرار ساختن آن حاضر باشد همه چیز را برهم بزند و مصائب اجتنابناپذیری به بار آورد. به نظر او تنظیمات و ترتیباتِ موجود اجتماعی تجسم خرد و تجربهی نسلهای پیاپی است:
«شکاکیت و تکیه و اعتماد بر طبیعت با هماند و در این باور یکی میشوند که خطای بزرگ آدمی و سرچشمهی همهی بدیهای او این است که پندارهای خام خود را به جای طبیعت نشانده است.»
در هر صورت مقصود مونتنی از تیرهوتار نشان دادن طبیعت انسانی و ضعف خرد انسانی این است که باد نخوت و رانههای پرجوش و خروش وی را از سر رواداری و صلح، مهار کند و فایدهی حزم و کمادعایی و تساهل را یادآوری کند:
«کسانی که راه مخالفت با من در پیش گیرند، دقت مرا بر میانگیزند نه خشمم را ... چون با بحث آشفته و خشمآلود اصل مسأله را کنار میگذارم و بر سر آن وارد معرکهای لجوجانه غرضآلود و تحکمآمیز میشوم که سپس باید از آن شرم کنم ... ما همه چیز را در بر میگیریم اما جز باد به دست نداریم.»
همچنین موشکافی و آزادمنشی او در اشاره به ویژگیهای حاکمان را ببینید:
«گشادهدستی در قیاس با دیگر فضایل شاهانه چندان درخور اعتنا نیست و یگانه فضیلتی است که با جباری همساز است به نظر میآید که فضیلت شاهانه عمدتاً در عدالت باشد؛ چون این بهخصوص با وظایف او بستگی دارد. گشادهدستی مفرط وسیلهی ضعیفی برای بهدست آوردن دلهاست. چون عدهی بیشتری از شمار کسانی را که جلب میکند میراند. بخشش اگر بیتوجه به شایستگی باشد مایهی ننگ کسی میشود که آن را دریافت میکند و با سپاس پاسخ نمیگیرد. جبارانی آماج نفرت مردم بهدست همان کسانی قربانی شدهاند که ناعادلانه ترفیع مقام یافتهاند؛ چون این قبیل اشخاص به فکر آنند که مالکیت خود را بر داراییهایی که به ناحق کسب کردهاند مسجل سازند از این راه بیزاری و نفرت خود را از آن کس که به آنها بخشیده نشان دهند و در اینباره به رأی و عقیده همگانی بپیوندند. آن بخشندگی محبوب است که به آینده تعلق داشته باشد.»
اما هر سیاست و دوراندیشی آدمی در واقعیت گاهی بیهوده و عبث است. با همهی طرحریزیها و تصمیمهای سنجیده و حزم و احتیاط، بخت و اقبال همچنان بر رویدادها حاکم است:
«میپندارم طبیعت در برابر حملههایی که به آن میشود و برای حفظ اعتدالش به چنگ و دندان مجهز شده است و میکوشد از تلاشی و انحلال خود جلوگیری کند. همهی آنچه در خردمندی و توان فرزانگی ماست چندانی نیست. هرچه این خردمندی حادتر و قویتر باشد، بیشتر در خود ضعف مییابد و بیشتر نسبت به خود بیاعتمادتر میگردد.»
حتی فردگرایی مطلوب او نگاهی مسئولانه به دیگران دارد:
«فاسد قرن با همکاری فردفردِ ما پدید میآید. کسانی با خیانت و کسانی با بیعدالتی یا با ستمگری یا حرص و آز یا درندهخویی هر کس بر حسب توان خود. ضعیفترین کسان با بیکارگی و حماقت و بطالت و من در زمرهی اینانم.»
در فلسفه: دوستی با انسان آنگونه که هست.
فلسفهی مونتنی هنرِ خوب زیستن و خوب مردن است. اصل زندگی از نظرش فانوسی در برابر باد است. او کاری با فلسفه به مفهوم رایج آن ندارد. فلسفه را برای انسان میخواهد. میگوید بیایید به جای جهان، خودمان را تعبیر کنیم. این کار دشوارترین کارهاست. پس او را نمیتوان صرفاً لذتجو و گریزان از رنج دانست.
نسبت او با اومانیسم دوگانه است. چه او به اومانیسمی که انسان را پر از باد نخوت کند و انسان را مرکز عالم بداند نقد دارد. ولی به معنی انساندوستی و احیای انسان در برابر طبیعت او یک اومانیست است.
در حین پرسههای مونتنی در فلسفه، انسانی که با مدعیات انسانمدارانهی فیلسوفان بر فرش اعلا نشسته بود، دوباره به فرش طبیعت باز میگردد و آگاه میشود که انسان تختهبندِ لذت و درد و دربندِ تن و جسم است و مصیبتش زمانی از حد بیشتر میشود که سرشت انسانی خود را نمیپذیرد.
به نظر او نویسندگان همعصرش جز شرح و تعلیق یکدیگر کار دیگری نمیکنند، پس او ترجیح میدهد آب را از سرچشمهها بنوشد. پس با دانش لاتین و یونانیاش و با رویکرد خاص خود به سراغ کلاسیکها میرود:
«اما من هر چه باشم دلم میخواهد جز روی کاغذ جای دیگری هم باشم، پس همهی تلاش خود را صرف آن کردم که زندگی خود را بسازم ...کسی که ارزش و لیاقتی دارد آن به که در خلقیات و در سخنان عادی در شیوهی عشقورزی یا در نزاع و جدال در بازی، در بستر، بر سرِخوان، در راهِ برد کسبوکار و مباشرت امور خانه آن را نشان دهد. آنان که میبینمشان کتابهای خوبی مینویسند و تنپوش بدریخت به تن دارند، به نظرِ من بهتر آن بود که ابتدا برای خود تنپوش بدوزند.»
پس فلسفه از دیدگاه مونتنی یک انتخاب نیست و اینطور نیست که بعضی از افراد به عنوان یک شوق یا حرفه به فلسفه بپردازند و برخی آن را متناسب با خودشان ندانند. ضرورتِ فلسفه چیزی جز ضرورتِ داشتن یک زندگی خوب و خوشبختی نیست:
«محکمهای برای خودم تشکیل دادم و خودم را لحظهبهلحظه رصد میکنم. همگان نگاهشان را به بیرون انداختهاند و نگاهشان به سمت بیرون است؛ اما من نگاهم را از بیرون بازپس میگیرم.»
خودشناسی مونتنی بسیار متفاوت است با خودشناسی که دکارت و دیگران مطرح کردهاند. خودشناسی از نظر مونتنی این است که بفهمد انسان دائم در حال فریب خود است. خردمند کسی است که میفهمد، محکوم به اشتباه است و حتی اشتباه محض است که اشتباه نکند:
«سفاهت نقص است؛ اما ناتوانی در تحمل آن عذاب دیدن و رنجه و آزرده شدن از آن چنانکه برای من پیش میآید، نوعی دیگر از بیماری است که زیانش چندان از سفاهت کمتر نیست و این همان چیزی است که میخواهم در خود آن را افشا کنم.»
در نوشتن: هنر بررسی و ثبتکردن اندیشمندانه
مونتنی مکالمه و گفتگو را طبیعیترین تمرین فکری میداند و به رغم پرسهزنیهای نامنظم و بیاعتنایی خود به منطق فلسفی زمان خود و بیاعتمادی نسبت به دستگاههای فکری متافیزیکی، دارای سادگی و ظرافت، بیریایی، شهامت، همت و صداقت کمنظیری در داوری و قضاوت بوده است و این همه را در خلال نگارش یافته است. برای همین نوشتن برای وی یگانه راه ممکن برای اندیشیدن شده است:
«اگر برای کسب مواهب به نوشتن میپرداختم، خود را بهتر میآراستم و رفتاری سنجیدهتر نشان میدادم؛ اما دلم میخواهد که مرا آنچنان که در هیأت ساده و طبیعی و عادی خود هستم بیتکلف و صنعتی ببینند.»
از سوی دیگر مونتنی برای بیان و بررسی افکار و تجربهی زندگیاش روشی خاص نیاز داشت که به شکلی آگاهانه ناتمام و شخصی باشد. وی این روش را با استمرار در نوشتن یافت:
«حال که آلودهی نوشتن شدهام برای آزمون قضاوت خود از هر فرصتی بهره میجویم و قضاوت خود را میآزمایم چون چیزی نیست که خود یافته باشم، راه چندان کوبیده شده که جز بر جا پای دیگری نمیتوان گام گذارد.»
سبک نوشتاری او چیزی که میخواهد بگوید را هرگز تمام نمیکند به همین دلیل جوان و شاداب میماند. در عین حال به جهت استفاده از زبان، محدودیتها و تنگناهای خودش را دارد:
«زبان ما از قضایای ایجابی ساخته شده، به حدی که چون بگویند شک دارم بر فور گریبانتان را بچسبند تا وادارتان کنند که اقرار کنید دستکم یک چیز هست که به آن یقین دارید و آن این است که شک دارید ... هرگاه احکام محتمل را به مثابهی احکام حتمی در ذهنم فرو میکنند از آنها بیزارم میسازند. تعبیرهایی خوش دارم که گزارهها را نرمش و اعتدال بخشند. تعابیری چون به تصادف، بعضی، شاید، گویند، به نظر من و امثال آنها... آن به که در شصت سالگی همچنان کارآموز و شاگرد باشم تا آنچنان که مینمایند در ده سالگی مجتهد.»
و در ادامه مینویسد:
«دلم میخواست هر کس آنچه را میداند بنویسد و نه بیش از آن که میداند. خوانندهی مستعد در نوشتههای دیگران غالباً کمالهایی کشف میکند غیر از آنچه خود نویسنده دیده و در آنها نهاده است و به این نوشتهها معانی و جلوههایی پرمایهتر میبخشد. تردیدی ندارم که بارها برایم پیش میآید که از چیزهایی سخن بگویم که استادان فن از آن بهتر و درستتر سخن گفتهاند. در این مقام قصد من تنها آزمایش استعدادهای طبیعی خود در آنچه به وام میگیرم هست. این را باید دید آیا توانستهام سخنم را به درجهای بالاتر ارتقا دهم؛ چون از دیگران چیزهایی را نقل میکنم که به خوبی آنها نمیتوانم بیان کنم گاه از سر ضعف بیانی و گاه از سر ضعف فکری. باید این بلندپایگان را سپر ضعف خود سازم. کسی را خوش دارم که بتواند مرا پَرکنده کند با سنجش روشنبینانه و تواناییِ تمیزِ متانت.»
برای او در نوشتن مقصدی از قبل معلوم نبود و به همان شیوه راه و روشی هم در کار نبود؛ در نظر داشت راه را با رفتنش بسازد. پس با قوای خلاق خود سبکی را در حین تمرین نوشتن ساخت که امروز جستار یا essay نام گرفته و شیوهای جذاب برای نگارش است و بازتاب شفاف زندگی نویسنده و دانش او:
«همان را که میاندیشم و در سر دارم چه به طبع و چه به حکمِ عقل میگویم و نتیجهاش را به دست بخت و سرنوشت میسپارم. وانگهی شما برای که مینویسید؟ دانشمندان که ارزشی جز معلومات نمیشناسند و برای اذهان ما طریق دیگری جز مسیر تبحر در علم قایل نیستند. نفوس عامه هم لطف و قدر و وزن سخن والا و ظریف را نمیبیند؛ اما جهان با همین دو طایفه اشغال شده است. طایفهی سوم که شما با آن سروکار پیدا میکنید یعنی نفوسی که مستقلاً سامان و قدرت گرفته باشد، چندان نادر است که در میان ما نه نام دارد و نه مقام و اگر در هوا و تلاش آن باشیم که پسند خاطر او افتیم نیمی از وقت خود را تلف کردهایم.»
فروتنی او در هر حال، حتی اشتباهات او در قضاوت و نوشتن را آموزنده کرده است:
«اما نمیتوانم با اعمال خود سیاههی زندگی خود را ثبت کنم؛ سرنوشت آنها را زیاده نازل خواسته است از این رو آن را با افکار خود ثبت میکنم ... هرزهنویسی ظاهراً نشانهی عصری آشفته است، بهجز زمانی که طعمهی آشوب و اغتشاشیم، کی این قدر چیز نوشتهایم؟»
شناسهی کتاب: تتبعات / مونتنی / ترجمهی احمد سمیعی گیلانی / انتشارات نیلوفر