این کتابها کفر آدمها را در میآورند. آدم متشخص آسودهخاطر و حاضریپسندی که کتابی را خریده و میخواهد با خواندن داستانی سرگرمکننده و باب روز هم دستی به آمار مطالعهاش ببرد و هم لذتی برای خودش را در نظر بگیرید، پاک از خواندن این یکی کلافه و مأیوس میشود. در عین حال گاهی همین کتابها برای ادراک خود ذهنهای ورزیده را به مبارزه میطلبند و بیقرار میکنند. «طوطی فلوبر» از این دست کتابهاست، در حین خواندنش گاهی تا سر حد نفس بریدن باید با کتاب گلاویز شد. اما نتیجه درخشان است.
ظاهراً رمان دربارهی پزشک اهل ذوق و نویسندهای است که همسرش اِلن را در موقعیتی شبیه اِما بوواری، به تازگی از دست داده یا حتی شاید ناخواسته کشته است. او از سر علاقه و کنجکاوی برای تحقیق دربارهی زندگی گوستاو فلوبر و یافتن حقایقی از زندگی نویسندهی فرانسوی قرن نوزدهمی، راهی زادگاهش در روآن و کرواسهی فرانسه میشود. مردی عزلتنشین در کرواسه با سبیل آویزان که گفتهمیشود سالها پیش تندترین واقعیتها را در قالب رمان به صورت مخاطب حیران خود کوبیده است. همین! پیدا کردن طوطی خشکشدهای که مدت کوتاهی همدم نویسنده بوده، فقط بهانهای برای پا گرفتن روایت و کندوکاو اصلی نویسنده است. چنانکه ماجرای پرنده را در ابتدای داستان رها میکند و حتی تا پایان خبری از طوطی نیست. طوطی کدام موزه متعلق به فلوبر بوده است؟ مگر مهم است؟
در اصل کار نویسنده و ماجرای روایت شده از زبان راوی شبیه یک سؤال بزرگ بشری است که پاسخ دادن به آن ناممکن به نظر میآید. او چیزی را میخواهد که نمیداند چیست و از چیزی گریزان است که باز هم منشأ اصلی آن را نمیداند. نویسنده میخواهد از زبان فلوبر بگوید، آدمی هیچ نمیداند، با این حال فکر میکند که همه چیز را میداند و همین میتواند فاجعهبار باشد.
البته که قضیه فقط دانستن نیست. حتی در نظر فلوبر قرن نوزدهمی، یک احمق مدرن میتواند چیزهایی را بداند که در گذشته فقط نوابغ آنها را میدانستند؛ با این حال این دانستگی چیزی از حماقت او کم نمیکند.
ولی چرا باید طوطی فلوبر و از آن مهمتر خود فلوبر را خواند؟ این قضایا چه نسبتی با اوضاع امروز ما دارند؟ به یاد بیاورید قرن فلوبر قرن لامارتین و بالزاک و هوگو بود یک سرش رمانتیسیسمی که همه چیز را گل و بلبل میدید و سر دیگرش سمبولیسم پند و اندرزگو. اینها بیشتر از یک جریان ادبی حسرتی بودند بر آرزوهای از دسترفتهی مردم در حوادثی که بعدها بهار مردم نام گرفت. شورشهایی که برای نابودی فئودالیسم اروپایی در سراسر اروپا شروع شد و البته به جایی نرسید. سرخوردگی و یأس در مقابل آن چه که قرار بود محقق شود و نشد، برخی از نخبگان را به سمت تخیل و بریدن از واقعیت برد، برخی را به سمت گذشتهگرایی و برخی را به سمت فردیت و انزوا. در چنین زمانه و حال و هوایی که شباهتهای عجیبی با جامعهی امروز ما دارد، فلوبر برای بیدار کردن انسان از خواب و بیعملی مأیوسانه، پا روی زمین واقعیت کوفت و ترجیح داد اتفاقات جهان را آشفته و دیوانهوار بداند تا این که با قطعیت حکم به حماقت، سبعیت و نابخردی بشر بدهد. فلوبر با نوعی جاهطلبی که شاید امروز کمی هم ساده و دهاتیوار به نظر برسد، اصرار دارد که مشاهده با دقت فراوان مهمترین کار ماست، نباید که همه چیز را شاعرانه کرد.
از نظر فلوبر غرور، ما را وا میدارد آرزومند یافتن راهحلی برای مسائل باشیم، یک راه حل یک هدف؛ یک علت غایی؛ اما هر چه کیفیت تلسکوپ بهتر میشود ستارههای بیشتری هم ظاهر میشوند. نمیشود بشریت را تغییر داد؛ تنها میتوان آن را شناخت.
جولین بارنز Julian Patrick Barnesدر رمان طوطی فلوبر به دنبال رئالیسم آیرونیک و انتقادی فلوبر به راه میافتد و مثل یک مستندساز برای به چنگآوردن واقعیتهای زندگی او تلاش میکند و داستان خودش را هم میگوید. در این مسیر انسان و دستاوردهایش و از جمله خود فلوبر را هم به انتقاد میگیرد؛ ولی در نهایت درمییابد نویسندهای که در جهان خود نمیگنجید چنان تکثیر و از زمان و مکان رها شده که باید در همه جای جهان و در تمام زمانها راه افتاد و او را یافت.
در جهانی که کلیشههای داستانی و شخصیتهای رسانهای کتاب خواندن را مسموم کردهاند، باید بر سر در کتاب بارنز با خط درشت نوشت: هشدار ... این کتاب حاوی حقایق است! خوب، بعد از خواندن این کتاب غرق شادی نخواهید شد؛ حتی ممکن است آرامش امروزیتان ترک بردارد؛ ولی دنیایی را کشف کنید که تاکنون برایتان پنهان و نامکشوف بوده است. دنیایی خاص و بدنام ولی واقعی. انتخاب با شماست.
میتوانید با این خاطره کمی دلگرم شوید. سالها پیش پسری کتابخوان از مادرش اجازه میخواهد، کتاب رمانی خاص و بدنام را بخواند مادرش میگوید اگر پسر کوچولویش حالا چنین کتابهایی بخواند وقتی بزرگ شود چه خواهد کرد ؟پسرک با زیرکی میگوید داستانشان را زندگی خواهم کرد! این جمله در تاریخ باقی ماند و حالا بهتر است بدانیم که آن پسر ژان پل سارتر بود و آن کتاب مادام بوواری !
حال آیا جهان رو به جلو میرود؟ یا فقط مثل قایقهای تفریحی میرود و بر میگردد؟ وقتی از دانستن بهترین چیزها خسته میشویم، دنبال دانستن بدترین چیزها میرویم... سه داستان درون این کتاب با هم رقابت میکنند. داستان زندگی خود راوی که از همه سادهتر و سرراستتر است، داستان همسرش الن که کمی پیچیده ولی ضروری است و داستان دیگری دربارهی فلوبر آن هم با رویکردی سقراطی. ماجرای طوطی و سفر تحقیقی راوی را دوباره به یاد بیاورید. داستان اول برای هدایت خواننده به این سمت است که چه چیزی از گذشته ارزش فهمیدن دارد؟ داستان دوم برای روشن شدن این است که اصلاً چرا نویسنده به این بررسی مشغول است و آخرین داستان دربارهی دانستن این که بالاخره جدی گرفتن زندگی باشکوه است یا احمقانه؟
حال چه چیزی به ما کمک میکند؟ چه چیزی را باید بدانیم؟ البته که لازم نیست همه چیز را بدانیم. دانستن همه چیز که گیجمان میکند و صراحت زیاد هم همینطور. دورهی نویسندههایی که جای خدا مینشستند، به آخر رسیده. همه چیز کامل نیست. پس رمان هم نباید کامل باشد. البته خداگونگی نویسندههای کلاسیک فقط یک ابزار برای تاثیرگذاری بیشتر بوده است. چه بسا کامل نبودن نویسندهی مدرن هم شگردی بیش نباشد. در هر حال نویسنده لازم نیست خودش را زیادی نشان مخاطب بدهد. هنرمند نباید در اثرش ظاهر شود. بعضی نویسندهها در ظاهر با این اصل موافقند؛ اما وسط داستان، دزدکی از در پشتی وارد میشوند و با اسلوبی بسیار شخصی و خاص خواننده را با چماق له و لورده میکنند. اما بقول فلوبر عبارت دقیق و جملهی بینقص داستان همیشه جایی آن بیرون است. نویسنده وظیفه دارد هر طور که میتواند پیدایش کند.
جولین بارنز و کتابش تنها نکتهای که در پس سه داستان میخواهند بگویند این است: حق با فلوبر بود!
شاید به همین دلیل، فصلی که به شکل کیفرخواستی فرضی علیه فلوبر تنظیم شده و او را در جایگاه متهم نشانده از همه جذابتر و پربارتر در آمده است. بیایید دفاعیهی بارنز در مقابل برخی اتهامات به نویسندهی محبوبش را از متن کتاب مرور کنیم.
1- او از بشریت متنفر بود! بله همیشه همین را میگویید. البته او عاشق دوستانش بود و چند آدم خاص را تحسین میکرد. از نظر من همین کافی است. میخواستید چه کار کند؟ عاشق بشریت باشد و هندوانه زیر بغل نوع بشر بگذارد؟ شما که میگویید عاشق بشریت هستید، مطمئنید که انگیزهی این عشق خودستایی یا تأییدگرفتن از دیگران نیست؟ ترجیح میدهم بگویم بشریت اصلاً برایش جالب نبود. آیا حق نداشت؟ بیایید ادامه بدهیم. دیگر وقتش است کمی دقیقتر حرف بزنید.
2- او از دموکراسی متنفر بود! بله ... فلوبر در نامهای دموکراسی موجود راLa démocrasserie یعنی دموکراسی به اضافهی چرک و کثافت نامیده است! کدام را ترجیح میدهید: بوگندوکراسی؟ گهکراسی؟ یا بَبوکراسی؟ درست است. او از دموکراسی خوشش نمیآمد. فلوبر فکر میکرد دموکراسی تنها مرحلهای از تاریخ حکومت است. به عقیدهی او یک حکومت محتضر بهترین نوع حکومت است. چون با نابودی خودش راه پیدایش چیز دیگری را هموار میکند. او میگفت کل رویای دموکراسی عبارت است از ارتقای پرولتاریا به سطح حماقتی که بورژوازی به آن دست یافته است. بورژوازی با اطمینانی نیمبند به برتری خود حیلهگرتر و مکارتر شده است. اسم این را میشود گذاشت پیشرفت؟
3- او به پیشرفت اعتقاد نداشت! بله میشود به جنگها و دیوانگیهای بشر در قرن بیستم استناد کرد.
4- او به اندازهی کافی به سیاست روز علاقمند نبود! به اندازهی کافی؟ پس دستکم قبول دارید که علاقمند بود. میشود با سنجیدگی گفت به چیزی که از سیاست میدید علاقه نداشت و در دام بهبودگرایی فریبنده، خموده و بیحوصلهی روشنفکران زمانش نیفتاد و تا پایان لیبرالی خشمگین باقی ماند. در ضمن این ادبیات است که سیاست را در برمیگیرد و نه بر عکس. نویسندهای که تصور میکند رمان، راه کارآمدی برای مشارکت سیاسی است، نه تنها نویسندهی بدی است بلکه ژورنالیست بدی هم هست و نیز سیاستمدار بدی.
5- او وطن پرست نبود! اجازه بدهید فقط خندهی کوتاهی سر دهم.
6- او خودش را درگیر زندگی نمیکرد! منظورتان ازدواج است ؟ آیا ازدواج نسبت به تجرد رمانهای بهتری پدید میآورد؟ میشود آمار و ارقامتان را ببینم؟ بهترین زندگی برای نویسنده این است که به او کمک کند بهترین کتابهایی که میتواند را بنویسد.
7- او کوشید در یک برج عاج زندگی کند! شاید. اما نتوانست:« همیشه سعی کردهام در برج عاجی زندگی کنم، اما امواج گُه مرتب به دیوارهایش میکوبند و تهدید به ویرانیاش میکنند.» بگذارید روشنتان کنم. نویسنده در حد توان خود درگیر شدن در زندگی را انتخاب میکند. انتخاب فلوبر پنجاه پنجاه بود. «این دائم الخمر نیست که ترانهی نوشیدن را مینویسد.» فلوبر از این نکته آگاه بود؛ از سوی دیگر میدانست که سرودن ترانهی نوشیدن کار کسی نیست که لب به شراب نزده است. نویسنده باید به درون زندگی بپرد، چنان که آدم به درون دریا میپرد؛ اما فقط تا ناف در آن فرو رود. ما اگر مدام بگوییم چرا این کار را کرد یا نکرد؟ در واقع میخواهیم او را شبیه خودمان کنیم، در این صورت او هم یک خواننده میشد نه نویسنده. قضیه به همین سادگی است.
8- او بدبین بود! میفهمم با خود میگویید کاش کتابهایش کمی شادتر بودند ... کمی بیشتر زندگی را راحت میکردند؟ چه نظر عجیبی دربارهی ادبیات دارید؟ خودش راست میگفت که عموم مردم خواستار آثاری هستند که با آب و تاب از توهماتشان تعریف و تمجید کند.
9- او هیچ فضیلت پسندیدهای را آموزش نمیدهد! پس باید بر اساس فضیلتهای پسندیده نویسندگان را قضاوت کرد؟ بسیار خوب پس خلاصه کنم. فلوبر به شما میآموزد به حقیقت خیره شوید و پیامدهایش را هم با چشمان باز تماشا کنید. او بهتان یاد میدهد سر بر بالش شک بگذارید. واقعیت را به اجزای سازندهاش تشریح کنید و ببینید که طبیعت آمیزهای از همهی ژانرهاست. او دقیقترین نحوهی استفاده از زبان را به شما یاد میدهد و میگوید که در جستوجوی قرصهای آرامبخش اخلاقی و اجتماعی به سراغ کتاب نروید. ادبیات که کتاب دارو نیست. او برتری حقیقت، زیبایی احساس و سبک واقعی زیستن را به شما میآموزد. به شما درس شجاعت، دوستی، خویشتنداری، رواقیگری، هوشمندی، شکاکیت و شوخطبعی میدهد. حماقت وطنپرستی سطحی، نفرت از دورویی، بیاعتمادی به نظریهپردازان و نیاز به رکگویی را نشانتان میدهد.
10- او با زنان رفتاری حیوانی داشت! زنها عاشقش بودند. از همصحبتی با زنان لذت میبرد و آنها هم از همصحبتی با او. مبادی آداب و اهل خوش و بش بود و با زنان در میآمیخت، گرچه حاضر نبود با آنها ازدواج کند. دست کم در روابط جنسیاش با آنها صادق بود.
11- اعتقاد نداشت که هنر هدفی اجتماعی دارد! نه نداشت. اگر از هنر، شفاجویی میجویید سراغ او نروید. اگر دلتان میخواهد هنر حقیقت را بگوید، بروید دنبال فلوبر و البته تعجب نکنید اگر بیاید و از روی پایتان رد شود. چون از نظر او شعر باعث رخ دادن چیزی نمیشود.
در پایانبندی کتاب، طوطی اصلی که بالاخره شاید یکی از آنها بود، حال مهم نیست کدام. ولی سبک خلاقانهی کتاب در آمیختن داستان و زندگینامه و نقد برای من جذابیت و تازگی بسیاری داشت. البته از آن دست کتابهایی نیست که بازکرد و یکسره خواند و بست و تکلیفش را یکسره کرد. شاید بهتر باشد خوانندهاش پیش از خواندن این کتاب، اگر نه تربیت احساسات و نامههای فلوبر، حداقل رمان مادام بوواریاش را خوانده باشد و اِما بوواری را که فلوبر میگفت خود اوست، اندکی بشناسد. از سوی دیگر کتاب با ترجمهی دیگری هم توسط نشر چشمه منتشر شده است. برای من امکان مقایسه بین دو ترجمه وجود نداشت، ولی روی هم رفته ترجمهی الهام نظری را قابل قبول و کمنقص یافتم.
شناسه کتاب : طوطی فلوبر / جولین بارنز / ترجمهی الهام نظری/ نشر ماهی
لابد بسیار دیدهاید، در غالب گفتارها و برنامههایی که مناسبتی و بیشتر از باب نوعی نمایش التزام به فرهنگدوستی، تبلیغ کتاب و کتابخوانی میکنند، سخنرانها و قلمزنهای مأمور و معذور به دنبال این پرسش هستند که مردم چرا کتاب نمیخوانند؟ تیراژ کتاب چقدر پایین آمده است؟ یا متداول است که بپرسند چرا آمار کتابخوانی ما فلان است و مال فلان کشور بهمان است؟ یا حتی از این توسل مضحک به عدد و رقم هم بی مایهتر این که، ای علمای اعلام! چه نشستهاید که غول اینترنت و فضای مجازی است که باعث شده کتاب نخوانیم و اوضاع کنونی تقصیر همین گوشیهای هوشمند و کامپیوترهاست. گویا پیش از آن مثلاً کتاب از دستمان نمیافتاد.
برخی از اهالی سخنپراکنی و صاحبان دفتر و دستک هم که جایگاه رفیعشان را در تحقیر و به حاشیه راندن ادبیات میدانند. آن قدر کارهای مهم دارند که حاشا و کلا، اگر به عمرشان کتاب ادبیات و رمانی دست گرفته باشند. این مفتشان فکری، حتی رمان را برای پرورش اخلاق و رفتار و فرهنگ اجتماعی خطرناک میدانند و البته در این مورد کاملاً بر حقاند. این هنوز هم برای ما ماجرایی ناتمام است و اگر به انصاف حرف بزنیم ما اینجا هنوز روشنایی بعد از ادبیات را ندیدهایم. همچنان عادت داریم مسئولیّت هر شری که خودمان برپا میکنیم را به گردن ابلیسی بگذاریم و تمام.
من همیشه با خودم گفتهام، این قبیل حرفها را چرا نباید با یک پرسش صریحتر جایگزین کرد؟ پرسش از این که ما چرا کتاب بخوانیم؟ این پرسش به مراتب بنیادی و اصیلتر است؛ چون پاسخش ما را به نقطهای فراتر از توجیهِ جایی که اکنون ایستادهایم یا به واقع درماندهایم، خواهد برد.
فایدهی خواندن چیست؟ فایدهی ادبیات چیست؟ خواندن آن چه که دیگری در مکان و زمان دیگری نوشته و تجربهی ذهنی و شخصی اوست به چه کار ما میآید؟ در برابر این پرسشها بسیاری از درخشانترین نویسندگان میراث مکتوب بشر، بیتفاوت نبودهاند. از جمله روسو، منتسکیو، ولتر، شکسپیر، اورول، کالوینو، امبرتو اکو، پروست و ... ماریو بارگاس یوسا.
چه کسی میتواند غیر از یک شورشی اهل آمریکای جنوبی هم تمام زندگیاش را صرف گشت و گذار در قلههای ادبیات کند و هم قلم بردارد و چنین دفاعیهی پرشوری از ادبیات بنویسد؟ زمانی که بالاخره در سال 2010 جایزه نوبل ادبیات را گرفت، از یوسا به عنوان خالق آثاری نام برده شد که در آن وی به «ترسیم پیکرههای قدرت» پرداخته و نگاه نافذی به «مقاومت، طغیان و شکست فردی» دارد.
به نظرم علاوه بر آثار دیگرش، جستار «چرا ادبیات؟» او را باید دقیقاً از همین دیدگاه خواند. عبدالله کوثری این مقاله را به همراه دو مقاله و یک گفتگوی رودررو با یوسا با در قالب یک کتاب در کمال نیکویی ترجمه کرده است. مقالههای دیگر کتاب با نامهای فرهنگ آزادی و آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت نیز ما را با نگاه نویسنده به زمینه و زمانهی خود آشنا میکنند. آن گفتگوی خواندنی هم در سرخوشی و کمال پایان کتاب، ما را به سفری در قعر ماجراجوییهای یوسا با نوشتن میبرد.
ولی کتاب در بهترین جستارش با حرارت و زیبایی و بسندگی استدلال میکند که چرا به خواندن نیاز داریم ...پس رشتهی کلام را باید به ایدهها و مضمونهای نویسنده سپرد.
ما در دوران تخصصی شدن دانش زندگی میکنیم، دانش به شاخهها و بخشهای بیشمار تقسیم میشود و این روند به احتمال زیاد شتاب هم خواهد گرفت و غنای دانش و ژرفکاویهای بیشتری را به همراه خواهد داشت. اما در عین حال همین گرایش به تخصص است که باید به موقع از آن بر حذر هم بود: آن قدر مفتون شاخ و برگ نشو که فراموش کنی اینها پارهای از درخت هستند و آن قدر مفتون درخت نشو که فراموش کنی درخت پارهای از جنگل است. این آگاهی از وجود جنگل است که در کنار دانش برگ و شاخه مانع پراکندگی و خودخواهی معرفت انسانی میشود و احساس تعلق و کلیت به انسان میدهد و از بیگانگی و تبعیض میکاهد.
در میان تفاوت شیوههای زندگی، موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، شغلها و احوالات شخصی، ادبیات به تکتک انسانها امکان میدهد از خود فراتر بروند و به همین جهت فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود.
این مجموعهی پیچیدهی حقایق متضاد به قول آیزایا برلین، چکیدهی وضعیت بشری است که در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدتبخش و کلیتبخش نه در فلسفه یافت میشود نه در تاریخ و نه در هنر و نه بیگمان در علوم اجتماعی و علوم دیگر؛ که مدتهاست به پاره پاره شدن تن دادهاند و به صورت بخشهای جداگانهی فنی در آمدهاند که کلام و واژگانشان از دسترس مردمان عادی به دور است.
این احساس اشتراک در تجربهی جمعی انسانی در درازای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است. ادبیات با تلاش یک نفر به وجود نمیآید، در واقع زمانی هستی پیدا میکند که دیگران آن را به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا میشوند.
ادبیات خوب به یمن خوانده شدن، بدل به تجربهای مشترک برای تمام انسانها میشود و البته نه به دلیل تیراژ چاپها و لایکها و فیگور گرفتن با کتابها در پستهای تصویری.
جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد یا خوانندهی ادبیات مکتوب ندارد؛ حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتری میزند، تازه آن هم اگر بتواند حرف خودش را بزند. هم چنین جامعهای که نمیخواند یا کم میخواند یا پرت و پلا میخواند یا بدتر از همه ادای خواندن در میآورد بیگمان اختلالی در بیان دارد. این جامعه بسیار حرف میزند اما اندک میگوید؛ چون واژگان رسا و بسنده ندارد.
اما کاش مسأله فقط محدودیت در کلام بود؛ مسألهی فقر تفکر نیز هست؛ چون افکار و مفاهیمی که برای درک وضعیتمان نیاز داریم از کلمات جدا نیستند. با کلمات است که ما آمادگی بیشتری برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتگو، خلاقیت، رویاپروری و حسکردن مییابیم. کلماتی که با خواندن در وجود ما تهنشین میشوند به گونهای پنهانی در همهی کنشهای ما انعکاس مییابند.
اگر ادبیات نباشد، ذهن انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است، لطمهای جدی خواهد خورد. از آن روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسشهایی اساسی دربارهی جهان زیستگاه ما پیش میکشد. ادبیات خوب و اصیل همواره ویرانگر، تقسیمناپذیر و عصیانگر است. چیزی است که هستی را به چالش میخواند.
در اغلب موارد بیآن که تعمدی در کار باشد به ما یادآوری میکند که این دنیا، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود میکنند یعنی قدرتمندان، به ما دروغ میگویند و نیز به یاد میآورد که دنیا را میتوان بهبود بخشید و شبیه دنیایی کرد که دوست داریم در آن زندگی کنیم.
برای شکل بخشیدن به شهروندان اهل نقد، که بازیچهی دست حاکمان نخواهند شد و از تحرک روحی و تخیلی سرشار برخوردارند، هیچ راهی بهتر از مطالعهی ادبیات خوب نیست. حتی غیرواقعیهای ادبیات، محملی سودمند برای شناخت پنهانترین واقعیتهای انسانی است.
ادبیات خوب در عین تسکین موقت ناخشنودیهای انسان با تشویق نگرشی انتقادی و ناسازگار در برابر زندگی، این ناخشنودیها را تشدید میکند.... بیگمان اگر بشر در برابر حقارت و نکبت زندگی بر نمیخاست و به آن چه داشت راضی بود، هنوز در مراحل بدوی میبود و تاریخ از حرکت باز ایستاده بود.
این دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدن، بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش سازگاری و تندادن انسان به قدرت است.
آیا فرازی درخشانتر از این جملات یوسا لازم است که هنوز به ما بگوید چرا باید دست به عمل بزنیم؟ چرا باید بخوانیم و چه بسا مجبوریم که در کوتاهی مختصر عمر خود بهترینها را برگزیده و بخوانیم؟
شناسه کتاب: چرا ادبیّات؟ / ماریو بارگاس یوسا / ترجمهی عبدالله کوثری / انتشارات لوح فکر
آیا میشود در جامعه زندگی کرد و کاری به سیاست نداشت؟
طنین صدای ارسطو از پس هزاران سال همچنان در اندیشهی امروز ما زنده و پابرجاست: انسان حیوانی سیاسی است. انسان تنها در یک اجتماع سیاسی قادر است زندگی اجتماعی خوبی داشته باشد. اما چرا؟
شاید چون متفکرینی مثل ارسطو این ضرورت را درک کردند که جامعهی انسانی نقصهایی دارد و این نقصها میبایست توسط مشارکت سیاسی شهروندان برطرف شوند.
انسان در اساس موجودی قادر به ایجاد فاصله است که در ذات خود نامعین و غیر قابل توضیح است؛ و همواره پرسشی گشوده باقی میماند. انسان نه تنها بیمسأله و بیمناقشه نیست بلکه موجودی خطرناک و ناآرام است. وقتی با همنوع خود زندگی میکند، هر طرف درگیر موقعیتی میشود که قضاوت کند؛ آیا دیگری قصد دارد شیوهی زیست او و منافعش را نفی کند یا نه ؟ در این صورت میخواهد با او از در رقابت، جدال یا نبرد درآید و از قدرتش استفاده کند تا شکل هستی خود را حفظ کند. دقیقاً این جا در نقطهی تضاد منافع او با دیگری است که امر سیاسی رخ میدهد.
با شواهد بسیار، قدرت چیزی شرورانه است. شرّ در اشکال فساد، بزدلی، حماقت، بیرحمی، نفسانیت، ناعقلانیت، سرزندگی و... ظاهر میشود. انسان در ذات خود شرور نیست، اما آن چه هر فیلسوف سیاسی اصیل میخواهد نشان دهد این است که انسان اگر تحت نظر نباشد، گرایشی مقاومتناپذیر برای لغزیدن از شفقت به شرارت دارد: حیوانیت، رانهها، شهوات پایههای سرشت انسانیاند. از اینجاست که قانون بنیادین و واقعگرایانهی حیات سیاسی استخراج میشود.
اینک پرسش نخستین را تکرار میکنم. چرا انسان باید موجودی سیاسی باشد؟
غیر سیاسی شدن هدف شاعرانهای است، اما رمانتیک است و واقعیت ندارد. در واقعیت اگر مردمی دیگر توان یا خواست حفاظت از خود را در سپهر سیاست نداشته باشند، سپهر سیاسی از میان نمیرود؛ تنها مردمان ضعیف محو میشوند.
چرا انسانهای مدرن باید علاوه بر گروهها، انجمنها و سازمانهای اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و ... که با نوعی تقسیم کار، نیازهای یکدیگر را برآورده میکنند، دولتی هم به معنای سیاسی آن باید تشکیل دهند که بالاتر از همه بایستد؟
چرا سازمانهای جهانی و بینالمللی قادر به برقراری صلح و برابری و حل و فصل مشکلات متعدد مردم دنیا نیستند؟ قدرتها هر وقت بخواهند ترک یا تهدیدشان میکنند؟
چرا دشمنی طرفداران بیشمار صلح با جنگ به اندازهای نیست که آن را متوقف کند؟ و هنوز با بهراهاندازی جنگهایی علیه جنگ و نیاز به داشتن سلاحهایی برای حفظ صلح در جهان مواجهیم؟
چرا لیبرالیسم و آزادیهای فردی، دموکراسی را به امری به مراتب تشریفاتی، حتی در ساختارهای ظاهراً دموکراتیک تبدیل کرده است؟ آیا لیبرالیسم میتواند از پس چالشهای ایجاد شده از جانب سیاست بین الملل و بحرانهای جدید جهانی برآید؟
با وجود چنین سؤالاتی، این احساس وجود دارد که سنت لیبرال دیگر منابع فکری برای مواجهه با چالشهای دنیای مدرن ارائه نمیدهد؛ به ویژه چالشهای حاصل از تسلط تکنولوژی و سرمایهداری دیوانسالارانه. به همین خاطر نظم و سامان سیاسی مسلط بر دنیا در عصر مدرن در معرض انتقاداتی شدید و بنیان برافکن قرار گرفته است.
کارل اشمیت Carl Schmitt چهرهی صاحبنظری در حقوق و سیاست است که با نقدهای ویرانگرش، چه بسا آرام آرام در حال تبدیل شدن به هایدگر فلسفهی سیاسی و هابز قرن بیستم است. اشمیت مسیر را برای نقد رادیکال و ریشهای لیبرالیسم فراهم کرده است. رسالهی «مفهوم امرسیاسی» وی که با چند گفتار دیگر در این کتاب جمعآوری و با ترجمهی سهیل صفاری منتشر شده است؛ در حقیقت به سان معدنی غنی است که به آرامی از درون منفجر میشود.
کتاب مشتمل بر دو رساله از اشمیت و یک نقد از لئواشتراوس بر رسالههای اوست. به علاوه دو پیشگفتار مشروح مقدماتی با عنوان ابعاد مباحثات تازه پیرامون کارل اشمیت و شرح مفهوم امر سیاسی. ترجمهی کتاب میتوانست روانتر و به گواه نقدهای شکلی که با دسترسی به متن اصلی بر کتاب نوشتهاند دقیقتر باشد. (از جمله نقدی با عنوان اشمیت و امر سیاسی : بازسازی یک پرترهی بحثانگیز از علیاشرف نظری) اما به هر جهت به اندازهای نیست که بر فرض، ایدههای اشمیت در ترجمه به کل از دست برود و قابل دریافت نباشد. گویا ترجمهی دیگری هم از کتاب هست که نشر ققنوس منتشر کرده و من ندیدهام. البته در خواندن کتاب ابداً نباید شتاب کرد. اما پس از فتح آرام و پرزحمت آن، دیدگاه غنی و تازهای در باب سیاست و امر سیاسی برای خوانندهی کنجکاو محقق میشود.
نقد اشمیت بر لیبرالیسم سرزندگی فراوانی دارد و به خواندن و فهمیدنش میارزد. به خصوص جایی که در تحلیل او دموکراسی و لیبرالیسم درست در مقابل هم قرار میگیرند. البته مسأله در اینجا نفی لیبرالیسم نیست؛ بلکه یافتن راهی است که آدمی به واسطهی آن بتواند خطرهای احتمالی در ذات لیبرالیسم را تعدیل کند.
ولی در تناقضی شگفتانگیز نام اشمیت با مه پوشانده شده است و شاید پرسیده شود که آیا این مه ساختگی نیست؟ ... این همیشه در تاریخ متداول است که کار مؤلف بر پایه آوازهای که خود بیشتر مبنی بر شایعات است بدنام شود ... ولی بهتر است قبول کنیم که اشمیت مناقشهبرانگیز است و به خاطر زندگی سیاسیاش همواره مناقشهبرانگیز باقی خواهد ماند. مانند همهی کسانی که به این خانوادهی فکری تعلق دارند: ماکیاولی، هابز، فیشته، ... و همین طور ماکس وبر.
با وجود این اشمیت در فضای فلسفهی سیاسی چند سالی است که شروع به درخشیدن کرده است. بیشتر اعضای مکتب فرانکفورت با احترام از او یاد کردهاند. افراد سرشناسی از چپ رادیکال و راست محافظهکار همدلانه به مفهوم غیر ایدئولوژیک او از امر سیاسی نظر داشتهاند و از سویی برخی از مدافعان لیبرالیسم، حملهی متمرکز به اشمیت را ضروری میدانند.
به این ترتیب ناچاریم اشمیت را جدی بگیریم؛ چون طیف وسیعی از منتقدان و موافقان از همه نحلههای چپ و راست اندیشهی سیاسی دربارهی او حرف میزنند و از این میان، هیچ کس تاکنون پرمایگی اشمیت را زیر سوال نبرده است. توجه احیا شده و پرشور به کارل اشمیت چه دوستانه و چه دشمنانه از این روست که او در برخوردگاه سه مسألهی بنیادی نظریهپردازان سیاست جهان قرار گرفته است.
1- رابطه میان لیبرالیسم و دموکراسی
2- رابطه میان سیاست و اخلاق
3- مشروعیت دولت در سیاست داخلی و خارجی
اینها مسائل بنیادین سیاستاند و جامعهی ما هم به شدت، نیازمند احیای امر سیاسی است. از این جهت ما نیز باید با این مسألهها روبرو شویم: حتی اگر به شکل بررسی «امکانها» و نه «تجربههای زیستهمان» باشد.
از نظر اشمیت پیوستگی تاریخی لیبرالیسم با دموکراسی این ابهام را ایجاد کرده که دموکراسی محصول لیبرالیسم است. در صورتی که لیبرالیسم مبتلا به نوعی رمانتیسیسم سیاسی است. گویی هیچ کلام آخری دربارهی هیچ موضوعی وجود ندارد. این نظام فکری بر پایهی مصالحه است؛ از این رو همهی راهحلهایش موقتی، زمان مند و غیرقطعیاند؛ پس نمیتوانند ادعای برابری ذاتی دموکراسی را برآورده کنند. اگر لیبرال کسی است که در یک منازعه نمیتواند طرف خود را بگیرد پس کسی است که با پیشنهاد به تعویق انداختن یا تشکیل هیأتی برای بررسی موضوع را بغرنجتر میسازد.
همچنین اشمیت در رابطه با اخلاق و سیاست مدعی است که تکیهی لیبرالیسم بر روند یا فرایند تصمیمگیری به جای تصمیمگیری منجر به سیاستزدایی و انسانیتزدایی از جهان میشود. او میگوید وقتی کسانی با یک نظر مخالفند، بهراحتی آن را با برچسبهایی مثل غیر اخلاقی، غیر علمی و غیر اقتصادی مردود میشمارند... به همین دلیل او امر سیاسی را حوزهای جدا از سایر فعالیتهای بشری به موازات اخلاق، اقتصاد، علم و مذهب میداند.
لیبرالها از اشمیت وحشت دارند چرا که او علیه یکی از عمیقترین مقدمات لیبرالیسم حمله برده است: سیاست ضرورت است لیکن نباید خیلی جدی گرفته شود. گویا سیاست لیبرال نیازمند اندکی بیثباتی اجتماعی در گوشه و کنار حوزهی عمومی است. مهمتر این که سیاست لیبرال هرگز نباید در باب هویت باشد و تصمیمهای سیاسی نباید مفهوم شخص را متأثر سازد. برای لیبرالها حقوق فارغ از این که چگونه به دست آمدهاند، حقوق هستند: آنها میانهی خوبی با دموکراتهای مایل به اشمیت نیستند که معتقدند، حقوق تنها وقتی برایشان جنگیده باشیم و آنها را بُرده باشیم حقوق هستند، یعنی وقتی تبدیل به حقوق «ما» شوند.
دولت اشمیتی موجودیتی متصل به سایر سازمانهای اجتماع است، لیکن از یک نوع خاصی که بر فراز همهی آن سازمانها میایستد و همه را در بر میگیرد. در چنان دولتی هر چیزی دست کم بالقوه، سیاسی است.
اما هنوز نمیدانیم امر سیاسی مورد نظر اشمیت چیست؟ بگذارید فرض کنیم که در حوزهی اخلاق تمایز نهایی میان شر و خیر تکلیف را روشن میکند. در زیباییشناسی تمایز بین زشت و زیبا، در اقتصاد تمایز بین سودآور و زیانده ... و تمایز ویژهی سیاسی که میتوان اعمال و انگیزهها را با آن به امر سیاسی تبدیل کرد، تمایز میان دوست و دشمن است. آن که با من است و آن که با من نیست. دشمن نه موجودی مورد نفرت شخصی بلکه چیزی متفاوت است که در موارد اضطراری منازعه با آن ممکن است.
به عقیدهی اشمیت حتی مقولات به ظاهر غیر سیاسی مستعد آن هستند که سیاسی شوند. همین که مقولهی غیرسیاسی در سیاست محو شد، از آن پس دولت است که در مقام تصمیمگیری دربارهی آن و انجام عمل مقتضی در وضعیت استثنایی پیشآمده است.
امر سیاسی برای اشمیت، قلمرو امورِ به راستی انسانی است. امر سیاسی تعیین میکند که در دنیای مدرن انسان «چه» است و آن کس که امر سیاسی را تقلیل میدهد، انسانیت را تقلیل میدهد. مسألهی بنیادین در بطن این ادعا، خواست ما برای به عهده گرفتن مسئولیت زندگیهایمان است.
اشمیت نقطهی اوج سیاست را لحظاتی میداند که دشمن به روشنی شناخته میشود. به این ترتیب شناخت انضمامی دشمن و پیریزی هویت خود، اجزا اصلی امر سیاسیاند. برای اشمیت عبورکرده از کانت، دولت به واسطهی حق حکومت میکرد، در اشمیت هابزی واقعیت منازعهبار امر سیاسی در قالب دوست و دشمن ترسیم میشود و برای اشمیت متاثر از هگل دولت به واسطهی امکان کشمکش دائمی حکومت میکند. این یعنی ایستادن بر شانهی کانت، هابز، هگل و نادیدههای آنان را دیدن!
نقد اشتراوس با عنوان ملاحظاتی بر مفهوم امر سیاسی در جستار پایانی را هم باید با دقت خواند. او به زیبایی نشان میدهد که جای بحث دارد که اشمیت به آن چه که خود فکر میکرد به انجام رسانده است، دست یافته باشد. او نتیجه میگیرد که اشمیت در نهایت دلمشغول معناداری حیات اخلاقی میماند. تصدیق امر سیاسی اشمیت چیزی جز تصدیق امر اخلاقی نیست. او گویی ناخواسته اخلاقناشناسی خود را اخلاقی میکند. از نظر اشتراوس او با وجود تلاش برای نقد لیبرالیسم در چارچوب لیبرالی باقی میماند. مشابه اتهامی که هایدگر به نیچه وارد میکرد که نیچه علیرغم نقد بنیادین متافیزیک غربی خود در چارچوب متافیزیکی باقی مانده است.
تجربهی خواندن این کتاب را با خواندن آثار دیگر ترجمهشده از اشمیت ادامه خواهم داد. اما در پایان به عنوان مخاطبانی در زیست جهان خودمان، این که چگونه حوزههای فکریای که با خواندن و درک ابتدایی از این نظریهها و کتابها میگشاییم اداره کنیم، مسئولیت ماست.
شناسه کتاب : مفهوم امر سیاسی / کارل اشمیت / سهیل صفاری / نشر نگاه معاصر
مسئولان بنیاد نوبل در سال 1981 نمیدانستند خبر دریافت جایزهی برندهی نوبل ادبیات آن سال را به سفارتخانهی چه کشوری اعلام کنند: سفارت بلغارستان، اتریش، سوئیس، انگلیس یا آلمان ؟
برنده، الیاس کانهتی Elias Canetti بود. (در مورد املای درست کانهتی و نه کانتی فعلاً به ویراستار نشر مرکز اطمینان کردم.) یهودی نویسندهای بسیارخوان، چندفرهنگی و چندرگه با چشمی تیزبین و شامهای تیز برای درک موقعیتها و تفاوتهای اقوام و ملیتهای مختلف. نویسندهای در آمد و شد میان فرهنگهای مختلف و در دل زبانهای مختلف که در نهایت زبان آلمانی را برای نوشتن برگزید.
مقالهنویس، رماننویس، طنزنویس و گزینهگویهپرداز قهاری که در خواندن و نوشتن فراتر از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ایستاده بود، نوبل را هم درست به همین دلیل، برای آن که نوشتههایش با جهانبینی گسترده، ایدهپردازی و قدرت هنرمندانه مشخص شدهاند، برد.
کتاب «شاهدِ گوشی؛ پنجاه شخصیت» Ear Witness: Fifty Characters از این لحاظ شباهت زیادی به خود او دارد. چون موضوع کتاب در تقاطع ادبیات، فلسفه، جامعهشناسی و انسانشناسی ایستاده است. تصور کنید کسی بخواهد انسانها را مطابق رفتارها و خصلتهای فردی و اجتماعیشان دستهبندی کند؛ با ویژگیهای هر گروه یک شخصیت نمادین بسازد و با بیان بسیار ظریفی از طنز و گروتسگوار داستان کوتاهی از آن شخصیت تعریف کند.
این ایده اولین بار توسط یکی از شاگردان ارسطو به کار گرفته شد. تئوفراستوس طبق روشی که ارسطو برای مشاهده و طبقهبندی موجودات به کار گرفته بود، تمثالهایی اخلاقی از انسانها میسازد و با سبکی زنده در یک رسالهی کمیک به نام «طبایع» مینویسد که بیبهره از گوهر مضحکه و طنز نیست. او خصوصیات روحی انسانها را به حدود سی مقوله تقسیم میکند که هدفش نشان دادن ساده و سرراست صفتها و سنتهای اخلاقی رایج برای آدمهاست. البته او به هیچ عنوان بنا ندارد شخصیت آدمها را تصحیح کند و بهبود بخشد، چون باور به محال بودن چنین اقدامی در یونان امری مسلم و بدیهی بود.
به همین سیاق، کانهتی با دقت علمی و کمنظیر به ردهبندی شخصیتهای انسانی زمان خود میپردازد. این کار در سنت ادبیات آلمان سابقه ندارد و از این جهت کار او بدیع و نوآورانه است. هدف نویسنده آشنا کردن خوانندگان با چنین عیوب شایعی است تا در پی آن مخاطب انتظار وقوع رفتار یا واکنشی را از طرف مقابل داشته باشد و از بروز آن تعجب نکند. البته او ادعای ارائهی متنی فلسفی هم ندارد. همین طور در کسوت اندرزگوی اخلاق یا موعظهگر ظاهر نمیشود؛ بلکه فقط به گونهای طنزآلود، ناشایستههای زمان خود را توصیف میکند. کانهتی نویسندهای مدرن و امروزی است؛ بنابراین خبری از برچسب مطلق زدن و داوری اخلاقی و توصیف موعظهوار از فلان عادت ناپسند آدمها در کتابش نیست.
او شخصیتهای خودش را با عادات ناپسندشان سر و سامان میدهد؛ ولی آن عادتها را به صورت منطقی و ذاتی به آدمها نسبت نمیدهد. حرفی هم از اصلاح نمیزند. از آن جایی که او کافکا را بزرگترین درونکاو قدرت میداند و او را استاد و سرچشمهی الهام خود مینامد، شخصیتهای او به غایت کافکایی، تکافتاده و منزویاند. به نظر او نویسنده باید شهامت نوشتن دربارهی سقوط آدمها را داشته باشد. شاید به همین جهت شاهد گوشی اثری منسجم و یکپارچه نیست و میتوان جستار مربوط به هر شخصیت را جداگانه خواند.
نام کتاب از مشاهدهگری دقیق یعنی کاری که یک شاهد عینی میکند گرفته شده است. منتها برای کانهتی نیروی شنیداری اهمیت دارد نه دیدن چهرهی افراد. چون زبان در فضایی آوایی و آکوستیک کار میکند و زبان وجه انسانی و متمایزکنندهی اوست. از این لحاظ او در مقابل سنت تفکر اروپایی قرار دارد، چون ایدهها از زمان افلاطون همواره دیده میشدند نه این که شنیده شوند. این است که با ساختارشکنی کانهتی اینجا ما با شاهد گوشی به جای شاهد عینی مواجهیم.
نکتهی مهم دیگر استفاده از تکنیک مبالغهی دقیق است که اگر چه هر شخصیت با یک ویژگی ناپسند معرفی میشود ولی در انتها به نقیض خودش استحاله مییابد و سر آخر مشخص میشود که عمل و رفتارش ضد آن ویژگی است.
البته هیچ انسان واقعی فقط یک عیب ناپسند ندارد. کانهتی جایی گفته: «یکی از دوستان همسرم خودش را در هفت تا از این سیماچهها پیدا کرده ولی من خودم به شخصه در بیستتایشان خودم را مییابم.»
برخی از شخصیتهایی که در کتاب ابداع و توصیف شدهاند عبارتند از: شاهشناس، ناکامیاب، خدعهگر، کاغذخور، ناملیس، قهرماننواز، به خود هدیهدهنده، افکنده بانو، رومیزیپرست، اشک گرم کن، کورمرد، کلانسوداگر، نازکبو، لاشانداز، آوازهسنج، گرهگفتار، نارسکلام، تلخپیچ، آلافاولوفی، خانهخوار، آسیبخورده و ... و در ادامه بخشهایی کوتاه از یکی دو روایت کتاب را مرور کنیم:
- «کورمرد» به چیزی که نشود از آن عکس گرفت باور ندارد. او به خاطر دوربینش دور جهان میگردد. از نظر خودش هیچ چیز دور براق و به اندازه کافی عجیب نیست چون همه چیز را برای دوربینش میخواهد. از عکسهایی که گرفته چیزی را نشان میدهد و مادام که نتواند چیزی را به دیگران نشان بدهد خودش هم نمیداند کجا بوده و چه کرده است.
با این شخصیت نویسنده توضیح موثری در مورد شبهای عکسی ارائه میدهد، رسمی که در دههی هفتاد میلادی وجود داشته که در آن عکسهای تعطیلات را روی دیوار به نمایش در میآوردند. در حالی که هر مهمانی گوشهای در پناه تاریکی برای خودش چرت میزد. این طور جشنها، سکوتها، درخششها و توضیحات و پیشنهادها شعف زیادی به صاحب عکس و مهمانی میداد و این پاداش کوری تزلزلناپذیر در تمام طول سفرش بود.... شما یاد اینستاگرام نمیافتید؟
- آقای «نارسکلام» همزمان سوار کفش یخبازی حرف هم میزند و پیشاپیش رهگذرها راه میرود. کلمات از دهانش میافتند. عین فندقهای بیصدا سبک هستند؛ چون پوکاند و توخالی. ولی شمارشان تا بخواهی زیاد است بعد از هزار فندق بیصدا یکی مغزدار از کار در میآید؛ ولی این یکی هم کاملاً اتفاقی است. شروع به حرف زدن که کرد هیچ توفیری به حالش ندارد که چه بگوید؛ با پلکهایش علامت میدهد که حرفهایش ادامه دارد و هنوز به آخر نرسیده و آن قدر طولانی میشود که طرف مقابل امیدش را از کف میدهد و گوش میسپارد. نارسکلام محض دستگرمی بستگانی دارد. ولی اذیت میشود که پیوسته نو نمیشوند، ترجیح میدهد اگر میتوانست همهشان را با آدمهای تازهتر تاخت بزند که هر چه دل تنگش بخواهد بتواند دوباره برایشان بگوید.
- خانم «دار و ندار» با اشتیاق همه چیز را کنار هم جمع کرده است. این زن با پول مراودهای دقیق تیمارگر و ظریف دارد. مراقب اوست تا چیزی برای پولش دست و پا نکند خود لب به لقمهای نمیزند ... هیچ مراودهای با همسایهها ندارد چون آنها با رفت و آمد خود باعث فرسوده شدن درگاه در خانهاش میشوند ... و هنوز پا به اتاق نگذاشته به اموال آدم خسارت میزنند.
دریغ است اگر از ترجمهی خوب و دقیق علی عبدالهی گفته نشود. پیداست که کلمات و مفاهیم ابداعی کانهتی در این کتاب معادل فارسی نداشتهاند و مترجم ناچار بوده موازی با نویسنده به ابداع در زبان فارسی دست بزند. تلاش او با حفظ لحن سرد و گزندهی روایتها در حد قابل قبولی کتاب را خواندنی کرده است. پیداست که کار ترجمهی چنین کتابی از آلمانی و مقابلهاش با ترجمهی انگلیسی هر چند حجم کتاب کم است، ولی دردسر و دشواری کم نداشته است.
شناسه کتاب: شاهدگوشی؛ پنجاه شخصیت / الیاس کانهتی / ترجمهی علی عبدالهی / نشرمرکز
ریزوم Rhizoma گیاهی است که به صورت افقی رشد کرده و ساقهاش در خاک قرار میگیرد؛ با قطع بخشی از ساقهی ریزوم، گیاه نه میخشکد و نه از بین میرود همانجا در زیر خاک گسترش مییابد و جوانههای تازه ایجاد میکند. ریزوم بر خلاف درخت، حتی اگر به تمامی شکسته یا از هم گسسته شود، باز هم میتواند حیات خود را از سر بگیرد و در جهات دیگری رشد کند. برخلاف ریشهی درخت که رو به زمین و در دل خاک رشد میکند، ریزوم به همه جا سرک میکشد و روی خاک در جهات گوناگون پیش میرود.
سالها پیش فیلسوف عصیانگر فرانسوی از ریزوم یک مفهوم فلسفی ساخت. ژیل دلوز میگفت دو جور نحوهی تفکر داریم. تفکر درختی و تفکر ریزومی. تفکر درختی گوش به فرمان بودن و ارتباط عمودی و بودن و درجا زدن را نمایان میکند؛ حال آن که تفکر ریزومی با تدارک ارتباطات همهجانبه متکثر و پویا بوده و در عین نجابت داشتن هرجا خواست میرود و پاگیر نیست؛ هرمی و گوش به فرمان رأس هرم نیست. به همین قیاس جنبش ریزومی ماهیتی غیر سلسله مراتبی، چندگانه، فاقد مرکز و بدون رهبری دارد که هر لحظه در حال شبکهسازی افقی است و خود را نونوار میکند. آیا چیزی بهتر از ریزوم میتواند مفهوم ناجنبش را توضیح دهد؟ در ادامه خواهیم دید.
محمدرضا تاجیک، بارها اصلاحطلبان را با عباراتی مثل جا ماندن در تعطیلات تاریخی، نداشتن برنامه و مانیفست، فسیل و نخ نما شدن، افتادن کک قدرت به جانشان، ماندن نعش اصلاحات روی دست جامعه و ... به تندی نواخته و نقد کرده است. او در آخرین کتاب خود با عنوان «زیست جنبش: این جنبش یک جنبش نیست» تلاش میکند یک مدل تئوریک از وضعیت کنونی و بیقراریها و بههم ریختگیهای جامعه ارائه کند. چرا که از نظر او مردم ایران در دی 96 از چارچوبهای تئوریک قبلی بیرون زدند و قابشکنی کردند. پس برای فهمیدن وضعیت سیاسی جامعه و یافتن راههای برون رفت از آن، ضرورت دارد مدلها و نظریات جدیدی صورتبندی شود.
در سه بخش نخست کتاب، نویسنده ابتدا چارچوبهای نظری اندیشهی سیاسی در مورد وضعیت ناپایدار قدرت متمرکز را ترسیم میکند؛ سپس صورتی از وضعیت کنونی جامعهی ایران را از دیدگاه خود توصیف میکند. بعد از آن مفهوم جنبش را در صورتهای مختلف بازنمایی کرده و تلاش میکند با واقعیتهای ایران مطابقت دهد. در نهایت به سراغ بدیلهای وضع موجود میرود. او میخواهد به این بیان برسد که مناسبترین کنش سیاسی برای مردم در زمانهی ما چیست؟
زمانی که قدرت سر هر کوی و برزنی حاضر میشود و زندگی تودههای مردم را در خانههای شیشهای قرار داده و زیر نظر میگیرد، انسانها هم درمییابند که میتوانند از اطاعت کردن تخطی کرده و مقاومت کنند. یعنی از هر موضعی که قدرت قابلیت خود را نشان میدهد در مقابل نشانهای از خاکریز مقاومت هم میبینیم.
این مقاومتها میتوانند در قالب جنبشهای اجتماعی متشکل و کانالیزه شوند. اگر مناسبات اجتماعی طوری باشد که هزینهی کار سیاسی بالا برود و جنبش اجتماعی ناممکن شود؛ مقاومت به شیوهی دیگرش ظهور میکند. این شیوهی دیگر «ناجنبش» است. مفهومی که آصف بیات نخستین بار در کتاب «زندگی هم چون سیاست» این گونه تعریفش میکند: در مجموع ناجنبشها به کنشهای جمعی فعالان غیر جمعی گفته میشود. آنها برآیند رفتارهای یکسان تعداد کثیری از مردم عادیاند، که کنشهای پراکنده اما یکسانشان تغییرات اجتماعی گستردهای را به وجود میآورد؛ حتی اگر این رفتارها تابع هیچ ایدئولوژی یا رهبری مشخصی نباشند.
از همین روست که برخی از اهالی اندیشهی سیاسی در ایران و بطور عمده با گرایش اصلاحطلبی به محلی کردن مفهوم ناجنبش در ایران پرداختهاند. از جمله محمدرضا تاجیک در همین کتابش چنین قصدی دارد. مطابق مفهوم پردازی وی، با برآمدن ناجنبشی با عنوان زیست جنبش، انگیزه و مطالبههای متفاوت و بیربط مردم به هم گره میخورند و مجال ظهور مییابند. البته در چنین وضعیتی هیچ گروهی هم امکان هژمونیک شدن و هدایت جامعه را ندارند؛ اما تغییرات ناگزیر و بیبازگشتی در جامعه رخ میدهد.
جامعهی امروز ایران زخمهای عمیق و زیادی دارد که نهاد حاکمیت در چهار دههی گذشته با نادیدهگرفتن آنها و ناتوانی در مدارای این زخمها آنها را به تودههای بدخیم چرکی تبدیل کرده است. در شرایط کنونی با یک سبد اعتراضی مواجه هستیم که هر زمان به فراخور شرایط، شاهد جلوهگریهای طیفی از شعارهای آن هستیم. البته این تصور اشتباهی است که این قبیل اعتراضها را به مشکلات روزمرهی مردم تقلیل داد ... ایران با گسلهای مختلف سیاسی، قومیتی، جنسیتی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و مذهبی مواجه است که به وجود آورندهی همان مطالبات متفاوت و بیربط است. سیاستهای دولتهای سازندگی، اصلاحات و اعتدال، نیز تودهها را از هر تغییر از بالا ناامیدکرده است و وضعیت را به طور فزایندهای مستعد انفجار سیاسی کرده است.
اما از سوی دیگر تجربهی تاریخی میگوید، انقلابها در فردای بعد از پیروزی معمولاً در نقش دیگری خود ظاهر شدهاند، به خود خیانت کردهاند، زیر پای خود را کشیدهاند و خود را از انقلاب تهی کردهاند، نشان انقلاب را از سینهی خود برداشتهاند و خود از «چاره» به «چالش» تبدیل شدهاند. بعد از استقرار پهلوی آزادی را دریدهاند و با اعلام و استقرار همیشه استئناء هیچ دگرگونی و دگراندیشی را تحمل نکردهاند.
ایدهی مرکزی کتاب این است که در سالهای اخیر، مقاومت مردم ایران در مقابل هژمونی حاکم متحول شده است. دیگر کسی در پی انقلاب نیست؛ او این تغییر سبک و شیوهی زندگی را زیست جنبش مینامد که در ذیل مفهوم ناجنبش قرار میگیرد. تاجیک پس از مقدمات نظریاش دربارهی ماهیت قدرت و مقاومت و جنبش، با وام گرفتن از مفاهیم آنتونیو نگری، مایکل هارت، بدیو، دوسرتو، فوکو و دیگران تلاش میکند با تطابق تحولات شیوهی زندگی مردم ایران با الگوهای مخالف الگوهای رسمی، فتح خاکریزهای قدرت را نشانگذاری کند. اینجا او ردپای این گفته را که موثرترین و بادوامترین کنش سیاسی آن نوع است که خارج از حوزهی سیاسی و بدون استفاده از زبان سیاسی انجام میگیرد را در کنشهای سیاستگریز ایرانیان جستجو میکند.
در این راستا به بررسی شواهدی از شیوهی زندگی مردم و تطابق آن با انواع ناجنبشها میپردازد. از جمله جنبش ریزومی، مولکولی(ریز و متکثر)، هتروتوپیایی (آیندهی نامعلوم)، رتروتوپیایی (بازگشت به گذشته باشکوه)، لحظهای شونده، جنبش نمادین کرامت، فراطبقاتی، جنبشی در شکاف تغییر و تدبیر، جنبش تحقیرشدگان، جنبش خلاق جمعی، جنبشی از هیچ کجا، جنبش تاکتیکی، جنبش نسل چیپس و موبایل، جنبش احقاق حقوق، جنبش شبکهای و ادهوکراسی (گسترش سریع و غیر متمرکز برای هدف معین)، جنبش بیکنش، فیک جنبشها، جنبش نمایشی، جنبشی در دوران فترت (دورانی که نو امکان تولد ندارد و کهنه هم دیگر امکان ماندن ندارد)، جنبش پوپولیستی، جنبش لمپنی و...
و در نهایت از نظر او تنها جنبشی که سمت و سوی خود را در راستای قوانین زیستشناختی و زندگی قرار میدهد و آنها را به عنوان خط مشی میپذیرد و میتواند جنبش تلقی شود و مطابق با متن واقعیت باشد، ناجنبشی با عنوان زیست جنبش است. یک زیست جنبش، مقدم بر هر چیزی ناظر بر زندگی (حیات برهنه و حیات سیاسی) انسان ایرانی است و کنشی ناظر بر زندگی جمعی یک ملت است. ملت و جامعهای با همهی آسیبپذیریها و ناخوشیها و بحرانزاییها و آنومیهایش در اکنون تاریخ. زیست جنبش شورشی علیه زیستسیاست حاکمان و زیستقدرتی ایدئولوژیک است که میخواهد تمام شیوههای زیستن و مردن انسانها و لذتهای آنها را به انقیاد خود درآورد.
زیست جنبش توصیف شده توسط نویسندهی کتاب، تاکتیکهایی هم از این دست دارد: تاکتیک قداست/حرمتزدایی از نظم و نظام مستقر، تاکتیک کنترل بر بدن خود فراسوی مدار کنترلی و نظارتی، تاکتیک مصادره به مطلوب کردن، تاکتیک مهاجرت فرهنگی، تاکتیک بازی کردن در زمین قدرت، تاکتیک استحاله، تاکتیک مصرف، تاکتیک تبدیل عرصهی عمومی به عرصه مقاومت، تاکتیک طفره رفتن و ...
او میگوید زیست جنبش از وضعیتهای واقعی سرچشمه میگیرد، از آن چه که در این وضعیتها مردم میتوانند بگویند و از کارهایی که در این وضعیت از دستشان بر میآید. این ناجنبش به علم و تجربت آموخته که چگونه از خط تای مرزی میان زشت و زیبا، درست و نادرست، دوستی و دشمنی، خشن و لطیف، انسانی و غیر انسانی، قدرت و مقاومت و ... برای زیستن استفاده کند.
اگر چه کتاب قبل از حوادث آبان 98 منتشر شده است به نظر میرسد مدل مفهومی کتاب قادر است علاوه بر برخی از حوادث دی 96، رخدادهای آبان 98 را با همین انگارهها تئوریزه کند.
اما از منظری دیگر بیرون از فضای کتاب، طی سالهای اخیر ساخت اجتماعی ایران و سامان سیاسی قدرت حاکم به شکلی متحول شده است که گویی امکان شکلگیری جنبش و حتی ناجنبش هم وجود ندارد. شکل نگرفتن نهادهای مدنی و سرکوب نهادها و تشکلها مانع بروز جنبشها و بیان اعتراضات شده است، از سوی دیگر نارضایتی در تمام طبقات اجتماع پراکنده شده است. مردمی که به واسطه فشارهای اقتصادی و اجتماعی با زور از طبقه و موقعیت خود بیرون رانده میشوند. احساس خستگی و تحقیرشدگی میکنند و این تحقیر سیستماتیک و بودن در طبقهای که افراد خود را متعلق به آن نمیدانند، ناجنبشها را هم دچار بیریختی کرده است.
گویی شرایط برای ظهور ناجنبشها هم ناممکن و شکننده است. در این وضعیت، ناگهان روایت نهان آشکار میشود. پشت صحنه همان صحنه میشود و در لحظهای تمکین و انقیاد دود میشود و به هوا میرود و جای خود را به تمرد آشکار میدهد. این یکی از لحظههای نادر و خطرناک در روابط نامتعادل قدرت است. وقتی تحقیر مردم نظاممند باشد و رنجشی اجتماعی و گروهی رخ دهد باید انتظار بروز خیزش و کینتوزی علیه قدرت را هم داشت.
سوالی که مطرح است، همان سوال قدیمی برتولت برشت است که میپرسید: «قدرت سراسر از مردم برمیخیزد، ولی کجا میرود؟»
شناسه کتاب : زیست جنبش؛ این جنبش یک جنبش نیست / محمدرضا تاجیک / نشر نگاه معاصر