نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

زیست جنبش؛ این جنبش یک جنبش نیست .

ریزوم Rhizoma  گیاهی است که به صورت افقی رشد کرده و ساقه‌اش در خاک قرار می‌گیرد؛ با قطع بخشی از ساقه‌ی ریزوم، گیاه نه می‌خشکد و نه از بین می‌رود همان‌جا در زیر خاک گسترش می‌یابد و جوانه‌های تازه ایجاد می‌کند. ریزوم بر خلاف درخت، حتی اگر به تمامی شکسته یا از هم گسسته شود، باز هم می‌تواند حیات خود را از سر بگیرد و در جهات دیگری رشد کند. برخلاف ریشه‌ی درخت که رو به زمین و در دل خاک رشد می‌کند، ریزوم به همه جا سرک می‌کشد و روی خاک در جهات گوناگون پیش می‌رود.   

سال‌ها پیش فیلسوف عصیان‌گر فرانسوی از ریزوم یک مفهوم فلسفی ساخت. ژیل دلوز می‌گفت دو جور نحوه‌ی تفکر داریم. تفکر درختی و تفکر ریزومی‌. تفکر درختی گوش به فرمان بودن و ارتباط عمودی و بودن و درجا زدن را نمایان می‌کند؛ حال آن که تفکر ریزومی با تدارک ارتباطات همه‌جانبه متکثر و پویا بوده و در عین نجابت داشتن هرجا خواست می‌رود و پاگیر نیست؛ هرمی و گوش به فرمان رأس هرم نیست. به همین قیاس جنبش ریزومی ماهیتی غیر سلسله مراتبی، چندگانه، فاقد مرکز و بدون رهبری دارد که هر لحظه در حال شبکه‌سازی افقی است و خود را نونوار می‌کند. آیا چیزی بهتر از ریزوم می‌تواند مفهوم ناجنبش را توضیح دهد؟ در ادامه خواهیم دید.

محمدرضا تاجیک، بارها اصلاح‌طلبان را با عباراتی مثل جا ماندن در تعطیلات تاریخی، نداشتن برنامه و مانیفست، فسیل و نخ‌ نما شدن، افتادن کک قدرت به جان‌شان، ماندن نعش اصلاحات روی دست جامعه و ... به تندی نواخته و نقد کرده است. او در آخرین کتاب خود با عنوان «زیست جنبش: این جنبش یک جنبش نیست» تلاش می‌کند یک مدل تئوریک از وضعیت کنونی و بی‌قراری‌ها و به‌هم ریختگی‌های جامعه ارائه کند. چرا که از نظر او مردم ایران در دی 96 از چارچوب‌های تئوریک قبلی بیرون زدند و قاب‌شکنی کردند. پس برای فهمیدن وضعیت سیاسی جامعه و یافتن راه‌های برون رفت از آن، ضرورت دارد مدل‌ها و نظریات جدیدی صورت‌بندی شود. 

در سه بخش نخست کتاب، نویسنده ابتدا چارچوب‌های نظری اندیشه‌ی سیاسی در مورد وضعیت ناپایدار قدرت متمرکز را ترسیم می‌کند‌؛ سپس صورتی از وضعیت کنونی جامعه‌ی ایران را از دیدگاه خود توصیف می‌کند. بعد از آن مفهوم جنبش را در صورت‌های مختلف بازنمایی کرده و تلاش می‌کند با واقعیت‌های ایران مطابقت دهد. در نهایت به سراغ بدیل‌های وضع موجود می‌رود. او می‌خواهد به این بیان برسد که مناسب‌ترین کنش سیاسی برای مردم در زمانه‌ی ما چیست؟

زمانی که قدرت سر هر کوی و برزنی حاضر می‌شود و زندگی توده‌های مردم را در خانه‌های شیشه‌ای قرار داده و زیر نظر می‌گیرد، انسان‌ها هم درمی‌یابند که می‌توانند از اطاعت کردن تخطی کرده و مقاومت کنند. یعنی از هر موضعی که قدرت قابلیت خود را نشان می‌دهد در مقابل نشانه‌ای از خاکریز مقاومت هم می‌بینیم. 

این مقاومت‌ها می‌توانند در قالب جنبش‌های اجتماعی متشکل و کانالیزه شوند. اگر مناسبات اجتماعی طوری باشد که هزینه‌ی کار سیاسی بالا برود و جنبش اجتماعی ناممکن شود؛ مقاومت به شیوه‌ی دیگرش ظهور می‌کند‌. این شیوه‌ی دیگر «ناجنبش» است. مفهومی که آصف بیات نخستین بار در کتاب «زندگی هم چون سیاست» این گونه تعریفش می‌کند: در مجموع ناجنبش‌ها به کنش‌های جمعی فعالان غیر جمعی گفته می‌شود. آن‌ها برآیند رفتارهای یکسان تعداد کثیری از مردم عادی‌اند، که کنش‌های پراکنده اما یکسان‌شان تغییرات اجتماعی گسترده‌ای را به وجود می‌آورد؛ حتی اگر این رفتارها تابع هیچ ایدئولوژی یا رهبری مشخصی نباشند.

از همین روست که برخی از اهالی اندیشه‌ی سیاسی در ایران و بطور عمده با گرایش اصلاح‌طلبی به محلی کردن مفهوم ناجنبش در ایران پرداخته‌اند. از جمله محمدرضا تاجیک در همین کتابش چنین قصدی دارد. مطابق مفهوم پردازی وی، با برآمدن ناجنبشی با عنوان زیست جنبش، انگیزه و مطالبه‌های متفاوت و بی‌ربط مردم به هم گره می‌خورند و مجال ظهور می‌یابند. البته در چنین وضعیتی هیچ گروهی هم امکان هژمونیک شدن و هدایت جامعه را ندارند؛ اما تغییرات ناگزیر و بی‌بازگشتی در جامعه رخ می‌دهد.

جامعه‌ی امروز ایران زخم‌های عمیق و زیادی دارد که نهاد حاکمیت در چهار دهه‌ی گذشته با نادیده‌گرفتن آن‌ها و ناتوانی در مدارای این زخم‌ها آن‌ها را به توده‌های بدخیم چرکی تبدیل کرده است. در شرایط کنونی با یک سبد اعتراضی مواجه هستیم که هر زمان به فراخور شرایط، شاهد جلوه‌گری‌های طیفی از شعار‌های آن هستیم. البته این تصور اشتباهی است که این قبیل اعتراض‌ها را به مشکلات روزمره‌ی مردم تقلیل داد ... ایران با گسل‌های مختلف سیاسی، قومیتی، جنسیتی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و مذهبی مواجه است که به وجود آورنده‌ی همان مطالبات متفاوت و بی‌ربط است. سیاست‌های دولت‌های سازندگی، اصلاحات و اعتدال، نیز توده‌ها را از هر تغییر از بالا نا‌امیدکرده است و وضعیت را به طور فزاینده‌ای مستعد انفجار سیاسی کرده است.

اما از سوی دیگر تجربه‌ی تاریخی می‌گوید، انقلاب‌ها در فردای بعد از پیروزی معمولاً در نقش دیگری خود ظاهر شده‌اند، به خود خیانت کرده‌اند، زیر پای خود را کشیده‌اند و خود را از انقلاب تهی کرده‌اند، نشان انقلاب را از سینه‌ی خود برداشته‌اند و خود از «چاره» به «چالش» تبدیل شده‌اند. بعد از استقرار پهلوی آزادی را دریده‌اند و با اعلام و استقرار همیشه استئناء هیچ دگرگونی و دگراندیشی را تحمل نکرده‌اند.

ایده‌ی مرکزی کتاب این است که در سال‌های اخیر، مقاومت مردم ایران در مقابل هژمونی حاکم متحول شده است. دیگر کسی در پی انقلاب نیست؛ او این تغییر سبک و شیوه‌ی زندگی را زیست جنبش می‌نامد که در ذیل مفهوم ناجنبش‌ قرار می‌گیرد. تاجیک پس از مقدمات نظری‌اش درباره‌ی ماهیت قدرت و مقاومت و جنبش، با وام گرفتن از مفاهیم آنتونیو نگری، مایکل هارت، بدیو، دوسرتو، فوکو و دیگران تلاش می‌کند با تطابق تحولات شیوه‌ی زندگی مردم ایران با الگوهای مخالف الگوهای رسمی، فتح خاکریزهای قدرت را نشان‌گذاری کند. این‌جا او ردپای این گفته را که موثرترین و بادوام‌ترین کنش سیاسی آن نوع است که خارج از حوزه‌ی سیاسی و بدون استفاده از زبان سیاسی انجام می‌گیرد را در کنش‌های سیاست‌گریز ایرانیان جستجو می‌کند.

 در این راستا به بررسی شواهدی از شیوه‌ی زندگی مردم و تطابق آن با انواع ناجنبش‌ها می‌پردازد. از جمله جنبش ریزومی، مولکولی(ریز و متکثر)، هتروتوپیایی (آینده‌ی نامعلوم)، رتروتوپیایی (بازگشت به گذشته باشکوه)، لحظه‌ای شونده، جنبش نمادین کرامت، فراطبقاتی، جنبشی در شکاف تغییر و تدبیر، جنبش تحقیرشدگان، جنبش خلاق جمعی، جنبشی از هیچ کجا، جنبش تاکتیکی، جنبش نسل چیپس و موبایل، جنبش احقاق حقوق، جنبش شبکه‌ای و ادهوکراسی (گسترش سریع و غیر متمرکز برای هدف معین)، جنبش بی‌کنش، فیک جنبش‌ها‌، جنبش نمایشی، جنبشی در دوران فترت (دورانی که نو امکان تولد ندارد و کهنه هم دیگر امکان ماندن ندارد)، جنبش پوپولیستی‌، جنبش لمپنی و...

و در نهایت از نظر او تنها جنبشی که سمت و سوی خود را در راستای قوانین زیست‌شناختی و زندگی قرار می‌دهد و آن‌ها را به عنوان خط مشی می‌پذیرد و می‌تواند جنبش تلقی شود و مطابق با متن واقعیت باشد، نا‌جنبشی با عنوان زیست جنبش است. یک زیست جنبش، مقدم بر هر چیزی ناظر بر زندگی (حیات برهنه و حیات سیاسی) انسان ایرانی است و کنشی ناظر بر زندگی جمعی یک ملت است. ملت و جامعه‌ای با همه‌ی آسیب‌پذیری‌ها و ناخوشی‌ها و بحران‌زایی‌ها و آنومی‌هایش در اکنون تاریخ. زیست جنبش شورشی علیه زیست‌سیاست حاکمان و زیست‌قدرتی ایدئولوژیک است که می‌خواهد تمام شیوه‌های زیستن و مردن انسان‌ها و لذت‌های آن‌ها را به انقیاد خود درآورد.

زیست جنبش توصیف شده توسط نویسنده‌ی کتاب، تاکتیک‌هایی هم از این دست دارد: تاکتیک قداست/حرمت‌زدایی از نظم و نظام مستقر، تاکتیک کنترل بر بدن خود فراسوی مدار کنترلی و نظارتی، تاکتیک مصادره به مطلوب کردن، تاکتیک مهاجرت فرهنگی، تاکتیک بازی کردن در زمین قدرت، تاکتیک استحاله، تاکتیک مصرف، تاکتیک تبدیل عرصه‌ی عمومی به عرصه مقاومت، تاکتیک طفره رفتن و ...

او می‌گوید زیست جنبش از وضعیت‌های واقعی سرچشمه می‌گیرد، از آن چه که در این وضعیت‌ها مردم می‌توانند بگویند و از کارهایی که در این وضعیت از دست‌شان بر می‌آید. این ناجنبش به علم و تجربت آموخته که چگونه از خط تای مرزی میان زشت و زیبا، درست و نادرست، دوستی و دشمنی، خشن و لطیف، انسانی و غیر انسانی، قدرت و مقاومت و ...  برای زیستن استفاده کند.

 اگر چه کتاب قبل از حوادث آبان 98 منتشر شده است به نظر می‌رسد مدل مفهومی کتاب قادر است علاوه بر  برخی از حوادث دی 96، رخدادهای آبان 98 را با همین انگاره‌ها تئوریزه کند.

اما از منظری دیگر بیرون از فضای کتاب، طی سال‌های اخیر ساخت اجتماعی ایران و سامان سیاسی قدرت حاکم به شکلی متحول شده است که گویی امکان شکل‌گیری جنبش و حتی ناجنبش هم وجود ندارد. شکل نگرفتن نهادهای مدنی و سرکوب نهادها و تشکل‌ها مانع بروز جنبش‌ها و بیان اعتراضات شده است، از سوی دیگر نارضایتی در تمام طبقات اجتماع پراکنده شده است. مردمی که به واسطه فشارهای اقتصادی و اجتماعی با زور از طبقه و موقعیت خود بیرون رانده می‌شوند. احساس خستگی و تحقیرشدگی می‌کنند و این تحقیر سیستماتیک و بودن در طبقه‌ای که افراد خود را متعلق به آن نمی‌دانند، ناجنبش‌ها را هم دچار بی‌ریختی کرده است.

 گویی شرایط برای ظهور ناجنبش‌ها هم ناممکن و شکننده است. در این وضعیت، ناگهان روایت نهان آشکار می‌شود. پشت صحنه همان صحنه می‌شود و در لحظه‌ای تمکین و انقیاد دود می‌شود و به هوا می‌رود و جای خود را به تمرد آشکار می‌دهد. این یکی از لحظه‌های نادر و خطرناک در روابط نامتعادل قدرت است. وقتی تحقیر مردم نظام‌مند باشد و رنجشی اجتماعی و گروهی رخ دهد باید انتظار بروز خیزش  و کین‌توزی علیه قدرت را هم داشت.


سوالی که مطرح است، همان سوال قدیمی برتولت برشت است که می‌پرسید: «قدرت سراسر از مردم برمی‌خیزد، ولی کجا می‌رود؟»

 

شناسه کتاب : زیست جنبش؛ این جنبش یک جنبش نیست / محمدرضا تاجیک / نشر نگاه معاصر

 

 

روز دیگر شورا

از نظر من رمان، کامل‌ترین، مهم‌ترین و خلاقانه‌ترین فرم ادبیات عصر ماست. هنری که می‌تواند وضعیت و نیازهای زمانه‌‌ی ما را به خوبی بازنمایی کند و چنان که ریچارد رورتی می‌گوید از این حیث حتی بر فلسفه و دیگر علوم انسانی هم پیشی بگیرد. رمان با داستان متفاوت است؛ در ایران به عنوان پدیده‌ای مدرن عمر کوتاهی در حدود صد سال دارد؛ اما ساختار رمان‌های نویسندگان ایرانی هم به نوعی بافت و زمینه‌ی جامعه‌ای را نشان می‌دهند که در آن نوشته شده‌اند. از آن‌جایی که رمان، هنوز در ایران ساختار استوار و کاملی پیدا نکرده، زنان هم فرصت پیدا کرده‌اند، در حین تلاش‌هایشان برای ورود به جامعه، در فرایند تکامل آن نقش مؤثری ایفا کنند. هم به عنوان نویسنده و هم به عنوان مخاطبانی فعال و جزئی‌نگر.

 بنابراین اگر کتاب‌ها و نوشته‌های نویسنده‌ای در حدود ربع قرن از پی هم منتشر و به تعداد زیاد خوانده می‌شوند، به بیش از ده زبان دیگر ترجمه می‌شوند، عجیب نیست اگر او را یک نویسنده‌ی مطرح ادبیات زمانه شمرد و آثارش را به قصد شناخت و ارزیابی کارها و مخاطبانش دنبال کرد. با چنین دیدگاهی کارهای فریبا وفی را جسته و گریخته تاکنون خوانده‌ام و بهانه‌ی نوشتن این یادداشت، فرصتی است که برای خواندن آخرین کارش «روز دیگر شورا» دست داد.

نثر وفی در آخرین کتابش هم گرم و خواندنی است. زبان بسیار ساده با استفاده از واژه‌هایی کم تعداد و محدود باعث می‌شود گاهی حین خواندن کتابش فراموش کنی که در حال خواندن هستی. طنز ملایمی که کم و بیش درلایه‌های زیرین زبان او پنهان است، خواندنش را به تجربه‌ی سرگرم‌کننده و دلچسبی تبدیل می‌کند، اما به دوباره خواندنش فرا نمی‌خواند و انتظار من از رمان خوب را بر آورده نمی‌کند.

 رمان خوب البته که وظیفه‌ی گفتن تمام حقیقت را ندارد؛ اما می‌تواند حقیقتی را انتخاب کند که ارزش گفتن دارد و داستانی بگوید که تاکنون نشنیده‌ایم. کار اصلی رمان‌نویس گزینش و نشان دادن همان حقیقتی است، که دیده نشده یا خوب دیده نشده است. بعد از آن تغییر مناسب و نامحسوس زاویه‌ی دید برای دنبال کردن شخصیت‌ها، به این جهت که هنر در اساس، فراتر از گزارش و توصیف صرف واقعیت است؛ شاید لازم است نوعی طغیان بر واقعیت باشد.

 در واقع شگرد رمان در روایت چندصدایی خود، امکان برخورد پیچیدگی‌های روح و جسم انسان با دیگران و با زمانه‌ی معاصر خود به‌وسیله‌ی خلق جهانی از شخصیت‌ها‌ و حکایتی گیرا، آن هم به شکل رها، عریان و نامحدود است. نامحدود از آن جهت که روند ترتیب دادن و یا ساختن روایت در متن رمان تمام نمی‌شود، بلکه این خواننده است که آن را تکمیل می‌کند و به همین دلیل نوشتن و خواندن رمان باعث می‌شود که زندگی بازسازی شود و ساختار جدیدی به خود بگیرد. برخورد دنیای خواننده و دنیای متن است که به رمان معنی و مفهوم می‌دهد. گویی خواننده، رمان‌نویس دیگری است که فعالانه وارد جهان ساخته شده توسط نویسنده شده است.

این بسیار خوب و مغتنم است که فریبا وفی مانند بسیاری از هم‌نسلان خود بعد از یک یا چند کار و دیده شدن در ویترین ادبیات، نوشتن را رها نکرده و هم چنان با استمرار متناسبی می‌نویسد و به بازنمایی جهان زنانه از دیدگاه خود ادامه می‌دهد؛ اما با شتاب در تحولات ساختاری جامعه در گذر بیش از بیست سال انتظار می‌رود شخصیت‌ها و صداهای رمان در جهان او هم متحول شده باشند.

 زن و زنانگی و جهان زنان محور اصلی تمام کارهای وفی است؛ طبیعی و درست است که او از چشم‌انداز خود به خلق جهانش دست می‌زند، اما تغییر زاویه‌ی دید در داستان عنصر و مهارت بسیار مهمی است که گویی رمان‌های فریبا وفی از آن بی‌بهره‌اند.

 پرسش این است که آیا زن در طی بیست و چهار سال از زمان انتشار اولین رمان ایشان تاکنون، چه به لحاظ فردی و چه به لحاظ اجتماعی تحولی نداشته است؟ این تحول چگونه در رمان‌هایش بازنمایی شده است؟ به نظر می‌رسد، شخصیت‌های وفی اگر چه نمی‌خواهند چیزی باشند که هستند، اما هنوز هم نه نمی‌دانند چه می‌خواهند بشوند و نه تکانی نمی‌خورند؛ به طرز عجیبی در همه‌‌ی آن‌ها روی یک پاشنه می‌چرخد: توداری، سکوت و بی‌عملی!

 از ابتدای روایت تا انتهای کتاب، غالباً همان جا که هستند می‌مانند. تغییری اگر هست نمود و تظاهر بیرونی ندارد. شاید فقط خود زن می‌داند که منفعلانه تغییر کرده است؛ ولی اگر زن توانسته به هویت جدیدی دست یابد انتظار می‌رود خواننده هم فعالانه حس او را دریافت کند و هویت جدید او را بشناسد.

روز دیگر شورا داستان زنی است که در ابتدای ورود به میانسالی، درگیری و کشمکش در مناسبات بسته و محدود خانوادگی‌اش تنها محور و ویژگی شخصیتی اوست. حتی ناکامی در رویاندن زندگی خوب و پرورش خودش هم عاملی جز شرایط خانواده‌اش ندارد. شورا به چیزی که هست و جایی که هست اعتراض دارد، اما حتی بیان و صورت‌بندی کاملی از خودش و جایی که هست نمی‌تواند ارائه کند. اعتراض کردن او مثل زنان داستان‌های قبلی وفی، از زمزمه‌های درونی‌اش فراتر نمی‌رود. اگر شورا جسارتی به خرج می‌دهد، شررهای اولیه جسارتش در برخورد با دیگران، در فضای تاریک و مبهم گم می‌شود و هرگز مقصدی ندارد. گویی  هرگز امیدی به رهایی نیست.

البته نویسنده در ابتدای داستان، تعلیقی امیدوارکننده در روایت‌ شورا و خانواده‌اش که از فرط تکرار در رمان‌های خود او کسل‌کننده شده است، ایجاد می‌کند. ژان مرد دیگری بیرون از مناسبات خانوادگی است که می‌تواند دستاویز تغییر و کنش و عصیانی در شخصیت اصلی شود؛ اما تصاویر بی‌رنگ، بسیار محتاطانه، مبهم و مغاک‌گونه‌ی شخصیت ژان در همین رمان تمام شهامت زن را در خود می‌پیچد و از بین می‌برد. روایت شورا با خانواده‌اش و با آن مرد به موازات هم و تنیده در هم پیش می‌رود. اما همین تکنیکی که در هم‌زمانی روایت‌ها به کار برده است، آخرین شانس نویسنده برای ایجاد تعلیق و کشش داستانی را از دست می‌دهد. ما خیلی زود می‌فهمیم شورا، «شورا» باقی خواهد ماند. زنی که فقط قصد شکستن پوسته و فرارفتن از ساختاری سنتی را دارد، در مغاک پوسته‌‌ی دیگری در خود، هم‌چنان گرفتار است و چه بسا حتی ترجیح می‌دهد در همان حالت تسلیم اولیه بماند و می‌ماند.  

در متن رمان که باید چندصدایی باشد، گفتگوی درونی شخصیت اصلی بر دیالوگ بین شخصیت‌ها غلبه دارد. شورا راوی دانای کل داستان است. دیگران را از زبان شورا می‌شناسیم. مجال مناسبی برای دیده‌شدن آن‌ها خلق نمی‌شود. تصویرهای ذهنی و سلایق  شخصیت اصلی همیشه در جایگاه طلبکارانه و حق به جانب است و خواننده حتی در کشمکش‌های ساخته شده بین او و آدم‌های دیگر به جز چند مورد استثنایی، فرصتی برای شناختن دیگران پیدا نمی‌کند. دیگران در حد تیپ باقی می‌مانند و هرگز تبدیل به شخصیت خاص با ویژگی‌های خاص و غیرمنتظره و جالب نمی‌شوند. همه می‌توانند نمونه‌ی آشنایی از اطرافیان را در داستان پیدا کنند ولی همه چیز در همین سطح می‌ماند. بدتر آن که همین جایگاه ساختگی قهرمان زن را از شناخت عمیق خودش هم باز می‌دارد و شاید به همین دلیل در ارزیابی دستاوردها و ناکامی‌های خودش هرگز کاری با خودش ندارد. حتی مسئولیت آن چه تاکنون گفته و انتخاب کرده با او نیست. شوهری، خواهری، مادری یا حتی پدر از دست‌رفته‌ای هست که می‌تواند دستاویز توجیه وضعیت شود.

 محور قصه باید متکی بر شخصیت اصلی و تغییرات او در کشمکش با دیگران و اطرافش باشد؛ اما در حالی که جزئیات زیادی از محیط اطرافش و حالات روحی‌اش از زبان خودش می‌خوانیم، این زن هیچ رازی برای کشف شدن توسط خواننده ندارد. به نظر می‌رسد دانش نویسنده و شناخت او از شخصیت‌ها و زمینه‌ی اجتماعی‌شان به اندازه‌ای دقیق و رشد یافته نیست که بتواند میل‌ها و خواست‌های زن را تصویر کند و از دل آن‌ها کنش‌هایی بیرون بکشد که متناسب با خودش و اوضاع بیرونی‌اش باشد. قرار نیست حادثه‌ی بزرگی رخ دهد. ولی رمان خوب بدون حادثه هم می‌تواند بستری برای تغییر یافتن هویت انسان‌ها را نشان دهد.

در رمان روز دیگر شورا هیچ اثری از تأثیر مقتضی جامعه و تحولات اجتماعی بر شخصیت اصلی داستان دیده نمی‌شود. بدیهی است که از رمان انتظار نمی‌رود شامل خطابه‌هایی در مورد وضعیت اجتماعی باشد؛ ولی جزئی‌نگری و درخشش رمان آن جاست که نشانه‌هایی ظریف از روابط اجتماعی آدم‌ها و وضعیت جامعه آن هم بدون آن که از خط روایت خود خارج شود، به خواننده نشان دهد.


شناسه کتاب : روز دیگر شورا / فریبا وفی / نشر مرکز

تنهایی دم مرگ

رشد و شکوفایی دانش بشری مدیون این ویژگی خود است که محور و مبنایی جز واقعیت ندارد. از این رو از همان زمانی که دانش زیست‌شناسی به مانعی سرسخت ولی واقعی برخورده است، به شدت تلاش می‌کند بیش از گذشته زمام فرایندهای پیر شدن، ناتوانی جسمی و مرگ را در دست بگیرد و البته در مرزهای ناتوانی خود ناچار است، پای علوم اجتماعی را هم وسط بکشد و از آن‌ها کمک بگیرد.

 تاکنون برخورد تمامی علوم به مانع مهم مرگ، به یادمان آورده‌ است که قدرت بشر در مقابله با طبیعت، در همه حال حد و حدودی دارد. پس چه می‌توان کرد وقتی در اوج شادی‌ها و معناهایی که برای زندگی و میل به زیستن انسان توسط خود او خلق شده است، ناگهان حقیقت مرگ با بهانه‌ای کوچک و باور‌نکردنی خود را نشان می‌دهد؟ جایی که ابهت پوشالی فرد بودن و  مستقل بودن انسان، ناگهان فرو می‌ریزد و رخداد مرگ باز هم من، تو، او را به هم‌دیگر متصل می‌کند و دست کم ما را به یک امر مشترک پیوند می‌زند و می‌فهمیم دیر یا زود ما هم با مرگ مواجه خواهیم شد.

اگر چه تمام تلاش‌های مدرن سعی دارند به حیات انسانی تقدس ویژه‌ای بدهند و زندگی را به هر قیمتی حفظ کنند و گویا اصلاً هم مهم نیست، این زندگی در چه شرایطی تداوم یابد؛ اما هنوز هم در نهایت، پیری، ناتوانی جسمی و بالاخره مرگ پایان کار آدمی است.

 کاری که تمدن با اجتماعی کردن فرایندها و علوم با پیشرفت تکنیک می‌کنند؛ در ابتدا انکار و پوشاندن حقیقت مرگ از صحنه‌های آشکار و جلوی چشم انسان‌ها و سپس پاکیزه کردن و مدیریت مردن و هم‌چنین نظم بخشیدن اجتماعی و حتی اقتصادی به مرگ است. در گام بعدی شاید معنا دادن به مرگ، تنها کاری باشد که می‌توان با حقیقت مرگ کرد. این کاری است که الیاس با کتابش تلاش می‌کند انجام دهد.

نوربرت الیاسNorbert Elias  جامعه‌شناسی است که حیات اجتماعی را بر اساس روابط و مناسبات و در طی گذر زمان می‌فهمد. او جامعه‌شناس فرایندهاست و به همین دلیل در پرداختن به مرگ نیز، فرایند تبدیل شدن مرگ از پدیده‌ای طبیعی و  زیستی در حیات انسان به پدیده‌ای پیچیده، حقوقی، اجتماعی و سیاسی در دوران مدرن را در کتاب «تنهایی دم مرگ» واکاوی می‌کند. این کتاب با ترجمه‌ی امید مهرگان و صالح نجفی منتشر شده است و به نظرم شاید می‌توانست ترجمه‌ی روان‌تر و بهتری داشته باشد.

 وجه جذاب کتاب برای من، متمرکز شدن یک جامعه‌شناس با اندیشه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت، بر فرایند اجتماعی‌شدن پدیده‌ای طبیعی مثل مرگ بود. البته باید به خاطر داشته باشم که تمرکز بیش از حد این جامعه‌شناس، روی فرایندهای برنامه‌ریزی نشده‌ و نامعلوم تحولات اجتماعی و تمدنی، ممکن است باعث شود از مداخله‌های گروه‌های اجتماعی صاحب قدرت غافل شود. برای همین هم، در استنباط شخصی‌ام بعد از خواندن کتاب، به‌شدت با یکی از مترجمان موافقم؛ آن‌جا که در پیوست اضافی در انتهای کتاب با قلم خودش، پای دیدگاه‌های درخشان فوکو و آگامبن را هم در کنار نگاه باری به هر جهت و کمی محافظه‌کار و رواقی نوربرت الیاس به پدیده‌ی مرگ به میان می‌آورد.

الیاس می‌خواهد بفهمیم چگونه مناسبات و پیشرفت‌های تمدنی، تسلط بر تن و بدن انسان و حتی مرگ او را روزبه‌روز گسترش داده‌اند. او در تحلیل خود، مرگ را مقابل زندگی قرار می‌دهد. ابتدا می‌گوید پیشرفت جوامع باعث به تأخیر افتادن مرگ تا حد ممکن شده است و سپس ادعا می‌کند مدیریت اجتماعی و اقتصادی بر پدیده‌ی مرگ باعث شده انسان‌ها منزوی‌تر، تنهاتر و حتی دشوارتر از گذشته بمیرند. یعنی هر چند تسهیلات و امکانات نهادهای بهداشتی و پزشکی طول عمرانسان‌ها را بیشتر کرده، ولی در عین حال فرایند مردن را غیرانسانی‌ و غریبانه کرده است.

 سیاستی که در جهان امروز تنها به مدیریت کردن، فرو کاسته شده است، از سویی تصویر مرگ در زندگی روزمره‌ی ما را هر چه بیشتر می‌پوشاند و بیشتر از همیشه در پی آن است که ما نا‌میرایی و جاودانگی خود را باور کنیم و از سوی دیگر با رواج ترس دروغینی از مرگ، ما را هر چه بیشتر تحت تسلط نهاد پزشکی و بیمارستان می‌برد؛ در حالی که آن‌ها اغلب جز کمی طولانی کردن مرگ در واقع کار دیگری نمی‌کنند.

 این است که در جوامع مدرن، حقیقت مرگ با آیین‌های فرهنگی و عرفی اطراف آن به‌شدت آراسته می‌شود. هم‌دردی با زندگان و نوعی حس غنیمت و خرسندی از این که مرگ متعلق به دیگری است و نه من، تشریفات مرگ را به کارناوالی زیبا و حجیم و پر از دکوراسیون و لباس و گل و غذا تبدیل می‌کند. گویی زندگان از این فرصت هم برای بازتولید کردن نوعی نظام تمایز خود از دیگران و نشان دادن طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی‌شان استفاده می‌کنند. البته که تجربه‌ی مرگ از یک خانواده به خانواده‌ی دیگر حتی در شکل و مکان و سایز تابلوهای تسلیت و قبرها هم متفاوت است.

در هر حال کناره‌گیری زنده‌ها از مرده‌ها پس از مرگ آن‌ها هم ادامه پیدا می‌کند. در مورد مردگان تا حد ممکن از کلمه‌ی مرگ و مرده پرهیز می‌شود، قبرستان به فضایی پر از گل و گیاه که بازدیدکنندگان را بیشتر از یاد مرگ در امان نگه می‌دارند، تبدیل می‌شوند. این‌ها همه فاصله‌گیری زندگان از مردگان و ابزارهایی برای کم کردن تهدید مرگ هستند.

از آن‌جایی که مدیریت و سر و سامان دادن به ترس‌های بشری همواره در حکم یکی از منابع قدرت آدمیان بر آدمیان بوده است، خیل سلطه‌ورزی‌ها بر همین شالوده استوار گشته‌اند و به تداوم خویش ادامه می‌دهند. اما نکته این جاست که در تقابل بین مرگ و زندگی، الیاس با گذری سریع از این سلطه‌ورزی، توجه همگان را به این نکته جلب می‌کند که قالب‌های جا‌افتاده‌ی رفتار و سلوک حدگذاری‌شده و اصطلاحاً متمدنانه، هرگاه اوضاع و احوال اجتماعی، بی‌ثبات و تهدیدآمیز و وحشت‌انگیز می‌شود با چه شتابی ممکن است فرو ریزند.

بنابراین حتی مرگ رام‌شده و تزئین شده هم ممکن است در یک لحظه، وحشی و افسارگسیخته جلوه کند و انسان را مقهور ترس کند. از آن‌جایی که انسان تنها موجودی است که به مرگ خود، آگاهی دارد و در واقع مرگ مسأله‌ی زندگان است و نه مردگان؛ پس الیاس این‌جا دست به دامان معنا می‌شود و می‌گوید همه‌ی مفروضات و دانسته‌های آدمی به میانجی زبان می‌توانند واجد معنا شوند.

او همچنین معنا را مقوله‌ای اجتماعی می‌داند و می‌گوید طبیعت بی‌هدف است. یگانه موجودی که در این عالم می تواند هدفی دست و پا کند و معنایی بیافریند، انسان است. یگانه معنایی هم که در دوران مدرن، امکان دارد پذیرفته شود نه معناهای برخاسته از سنت و مذهب، بلکه معناهایی است که او خود به دست خویش ساخته‌ باشد. به این ترتیب الیاس معنادار مردن را در گرو معنادار زیستن می‌داند و می‌نویسد: «چگونه مردن یک فرد، بیش از همه در گرو آن است که آیا او تا چه حد در طول زندگی‌اش توانسته هدف و آرمانی برای خود دست و پا کند... و آن‌ها را تحقق بخشد... تا چه حد احساس کند که زندگی‌اش پربار و با معنا یا بی‌ثمر و بی‌معنا بوده است.»

در ادامه برای کاستن از درد مردن در انزوا و غربت هم، الیاس توصیه‌های مشفقانه‌ای می‌کند برای همدلی و مهربانی و مهرورزی با آنان که نسبت به ما به مرگ نزدیک‌ترند.

اما هنوز روشن نیست انسان، در کثرت میل‌ها و آرمان‌ها و اضطراب‌های مبهم خود در جهانی که همواره در حال تغییر و دگرگونی است، چگونه به یک مفهوم ثابت از معنا و شادمانی خواهد رسید و با آن زندگی و مرگ خود را معنادار و پذیرفتنی خواهد کرد؟ آیا چنین معنایی، هنوز ریاکارانه و پوشاننده و سرکوب‌کننده‌ی حقیقت نیست؟

 

شناسه کتاب : تنهایی دم مرگ/ نوربرت الیاس / ترجمه‌ی امید مهرگان و صالح نجفی / انتشارات گام نو  


ظرافت جوجه‌تیغی

بیوه‌زنی پنجاه و چهار ساله که از بیست و هفت سال پیش، سرایدار یک ساختمان باشکوه در پاریس با هشت واحد آپارتمانی و حیاط و باغ است. او درسی نخوانده، در تمام زندگی‌اش همیشه فقیر، ملاحظه‌کار و آدم بی‌اهمیتی بوده است و تنها با گربه‌اش در واحد سرایداری زندگی می‌کند. رُنه به ندرت مهربان؛ ولی همیشه مؤدب است؛ همه او را تحمل می‌کنند، چون کاملاً منطبق بر چیزی است که باورهای اجتماعی معمول از یک سرایدار انتظار دارد. انگار قیافه‌ی معمولی و فرمانبردارانه‌ی او برای استمرار این بازی سلسله مراتب اجتماعی کفایت می‌کند.

 اما یک رمان خوب در همان آغاز، نیاز به نقیضه یاParody  دارد. نقیضه‌ای که تمام انتظارات شما را به تعلیق در می‌آورد و باعث می‌شود با خواندنش روابط و نظام‌های جدیدی در جهان کشف کنید.

لابد آدم‌هایی را دیده‌اید که با مناسبت و بی‌مناسبت، حتی با اصرار می‌خواهند بگویند به مراتب بیشتر و بهتر از چیزی هستند که شما می‌بینید و می‌شناسیدشان؟ بسیار فراوان‌اند کسانی که با تلاش زیاد می‌خواهند از طبقه‌ای که مطلوب‌شان است تقلید کنند و هر چه بیشتر ممتازتر و متفاوت‌تر به نظر برسند. البته آن‌ها همیشه سرگردان بین طبقات‌ می‌مانند. می‌خواهند آن‌چه هستند، نباشند و دائم دست و پا می‌زنند خود را به طبقه‌ای نسبت دهند که آرزویش را دارند.

به این ترتیب بخش عمده‌ای از نیروی‌شان صرف ترساندن دیگران، یا دل ربودن از دیگران می‌شود. این دو کار همان استراتژی دسترسی به قلمرو سرزمینی، سلسله‌مراتبی و جنسی‌ و اقتصادی این آدم‌هاست. در واقع می‌توان گفت تمام زندگی‌شان به همین‌‌ها بستگی دارد؛ ولی هیچ یک از این‌ها در نهایت به کارشان نمی‌آید.

 شاید ما همه همین باشیم، ما از عشق و انسانیت حرف می‌زنیم؛ فقط حرف می‌زنیم، از خوبی و بدی بسیار می‌گوییم؛ ولی در عمل تا حد مرگ به این شمایل آن چیزی که گفته‌اند باید بشویم، به آن تصویر به ظاهر درخور احترام سرنوشت‌مان می‌چسبیم. به دنبال یک رویای دست‌نیافتنی تشنه‌ی افتخار و احترام میان آرزوی رسیدن و عطش کسب قدرت و خوشبختی تا آخر عمر سرگردان می‌مانیم. ابدیت و جاودانگی و زیبایی از ما می‌گریزد؛ اما درست در چنین روزهایی ما به طرز دردناکی به هنر، عشق و دوستی احتیاج داریم.

موریل باربری Muriel Barbery  می‌خواهد همین را بگوید. او در کتاب خود با ظرافت، شخصیت‌هایی خلق کرده که در نقطه‌ی مقابل این آدم‌ها قرار می‌گیرند و این، نقیضه‌ی رمان اوست. این شخصیت‌ها به قدری از درون زیبا، پرمایه و سرشارند که نه تنها نیازی به نشان‌دادن تمایزهای خودشان و حضورهمیشگی در میدان رقابت با دیگران ندارند؛ بلکه حتی به ناچار زندگی پنهانی و مخفیانه‌ای دست و پا می‌کنند و حتی‌الامکان امتیازات و داشته‌های خود را می‌پوشانند، برای این که پیش‌داوری‌های هزاران ساله درباره‌ی طبقات اجتماعی به‌ هم نخورد.

 زن سرایدار در اوقات بیکاری‌اش کتاب‌های فلسفه و ادبیات و ... دست می‌گیرد و می‌خواند. روحش، زیبایی و ظرافت هنر را با موسیقی و نقاشی و ادبیات و فیلم‌های خوب می‌شناسد. وقتش را با بهترین و برگزیده‌ترین هنرها می‌گذراند و این سرشاری و لذت، برای او آرامش و سعادتی در عمق زندگی‌اش است. فلسفه‌ی این زن به تمامی بلوغ ماندگار زندگی است.

 مثلاً رنه روی میز آشپزخانه‌اش کتاب‌های سنگین فلسفی مارکس و کانت و فوئرباخ و هوسرل را با آزمون آلوزرد می‌آزماید. چگونه؟ میوه و کتاب را روی میز می‌گذارد، اولی را گاز می‌زند و شروع به خواندن دومی می‌کند اگر در حمله‌ی متقابل نیرومندشان، لذت خواندن کتاب پیروز شود؛ یعنی کتاب، اثری استثنایی و خواندنش اقدامی مهم و ضروری است. در واقع آثار کمی هستند که در مقابل خوشمزگی گلوله‌ی زرد طلایی تاب بیاورند. به تلافی، روزهایی با دوست پیشخدمتش به نام مانوئلا، موقع خوردن چای عصرگاهی خلسه‌ی ناشی از همین خوشبختی‌های کوچک غیرمنتظره را جشن می‌گیرند.

اما چرا این طور پنهان؟ در حالی که زحمت بسیار لازم است تا کسی بتواند خود را از آن‌چه هست ابله‌تر نشان بدهد. چون انگار با حروف آتشینی ‌بر سر در نظم اجتماعی نوشته‌اند، یک سرایدار که مارکس می‌خواند به طور یقین به سوی براندازی گام بر‌می‌دارد و روح و جسم خود را به شیطان یک اتحادیه‌ی کارگری مخفی فروخته است و اگر فلسفه و ایدئولوژی آلمانی مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطر خودش بخواند، ناشایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمی‌تواند آن را بپذیرد.

به نظر می‌رسد اگر رنه آرزو داشت از نبوغ و هوشش بدون در نظر گرفتن پایگاه اجتماعی و طبقاتی‌اش سود ببرد مثل خواهرش لیزت محکوم می‌شد و چون نمی‌توانست چیزی غیر از آن که هست باشد، سال‌ها پیش به نظرش آمد که راهش در زندگی، راه پنهان بودن است. در نتیجه از راه سکوت به پنهان شدنش رسید. رنه از قدرت قابل رؤیت روی برگردانده بود و تنها به دنبال کسب قدرت روحی و آرامش درونی به‌سر می‌برد. اما در چنان وضعیت شکننده‌ای که او زندگی می‌کرد، در واقع ناتوانی آدم‌ها از قبول چیزی که موجب می‌شود چارچوب عادت ذهنی‌شان درهم شکسته شود او را نجات می‌داد.

ولی چه کسی خیال می‌کند بی‌سهیم شدن در سرنوشت زنبورهای عسل می‌تواند عسل درست کند؟ این‌جاست که تسلیم شدن به سرنوشت کافی نیست. پس نویسنده شخصیت‌های دیگرش را رو می‌کند. دخترک نابغه‌ی دوازده ساله‌ای ساکن یکی از آپارتمان‌های همان ساختمان و یک پیرمرد ثروتمند ژاپنی با روحی ظریف، که به تازگی ساکن آن جا می‌شود رنه‌ی سرایدار را کشف می‌کنند و دوستی غیرمنتظره‌ی بین آن‌ها، باعث می‌شود ما هم ،همراه رنه بفهمیم که تغییر سرنوشت هم، با همان قدرت روحی امکان دارد.

این شخصیت‌ها چنان‌اند که حتی اگر ابتذال آن‌ها را احاطه کرده باشد، باز هم نمی‌تواند به آن‌‌ها چیره شود. قدرت تخیل نویسنده تا آن‌جاست که نمی‌گذارد شخصیت‌های دوست‌داشتنی‌اش تسلیم حقارت سرنوشت‌شان شوند. آن‌ها باهوش‌اند ولی هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد.

 چه بسیار آدم‌های هوشمندی بوده‌اند که تمام عمرشان را وقف چیز بیهوده‌ای به عنوان مثال، تعیین جنسیت فرشتگان کرده‌اند. هوشمندی برای آن‌ها یک هدف است، در سرشان یک فکر و آرزوست. چیزی که بسیار هم احمقانه است، این که هوشمندی هدف کسی شود.

اما آدم‌های هوشمند این کتاب با هوش خود به شکار لحظه‌های زیبایی و شادی در زندگی سرشار از گرفتاری‌شان می‌روند. به تیزی و ظرافت، دریافته‌اند که که آدم‌ها لذتی را می‌چشند که زودگذر و یگانه است و از رهگذر همین آگاهی و برپایه‌ی آن، می‌توانند زندگی خود را سامانی عمیق و لذت‌بخش دهند. با قلب و دلی که همچنان دست‌خوش درد است، به خود می‌گویند: شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه‌هایی از زیبایی؛ که در آن لحظه‌ها، زمان همان زمان نیست. مثل هنر، که پرانتزی زیبا در گذر زمان ایجاد می‌کند. عشق، که لذت تعلیق در دشواری‌ها می‌سازد و دوستی، که یک جای دیگر می‌سازد در همین جا

اگر چه خواندن کتاب «ظرافت جوجه تیغی» با ترجمه‌ی خوب مرتضی کلانتریان، تجربه‌ی لذت‌بخشی بود؛ اما دوست داشتم نویسنده این همه در تشابه شخصیت‌های اصلی‌اش به یکدیگر اصرار نکند. این همه از اندیشه‌ها و فلسفه‌ی پشت ذهن خود مستقیم نگوید. مگر او نمی‌داند که امروز ما از آناکارنینا کلمه‌ای از عقاید تولستوی درباره‌ی قوانین زمین‌داری یادمان نیست و از برادران کارامازوف هم کلمه‌ای از عقاید اخلاقی داستایوفسکی را به‌یاد نمی‌آوریم؟ داستان و رمان خوب اگر چه دانایی و معرفتی خود را دارد و آن را به خواننده‌ی خود می‌بخشد اما معرفتی از جنس تجربه زیسته‌ی زندگی.

موریل باربری مراکشی‌الاصل دانش‌آموخته‌ی دکتری فلسفه از اکول نرمال سوپریور پاریس است؛ اما از آن‌جایی که او خود نیز قالب قدرتمند رمان و ادبیات را برای بیان انتخاب کرده است، این‌جا ترجیح می‌دادم با تجربه‌ها و مسأله‌های خود فقط داستانش را بگوید و درس فلسفه ندهد. حتی با جسارت بیشتری اجازه بدهد شخصیت‌هایش اندکی از علایق شخصی‌اش مثل عشق به ژاپن و فرهنگ ژاپنی فاصله بگیرند و متنوع‌تر باشند.


شناسه کتاب : ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری / مرتضی کلانتریان / انتشارات آگاه

 

مکتب دیکتاتورها


برای من تجربه‌ی خواندن یک کتاب می‌تواند بارها از خودش فراتر رود و تبدیل به گشایش منظری فراخ‌تر و پیچیده‌تر از یک تجربه‌ی ساده شود. وقتی کتاب کوچک «مکتب دیکتاتورها» را دست گرفتم تا سبک رمان‌نویسی یک روشنفکر ایتالیایی در اوایل قرن بیستم را ببینم، در واقع نمی‌دانستم پس از خواندنش قرارست باز هم به آن پرسش تاریخی معروف برگردانده شوم. این که آیا ادبیات در مقابل خصلت‌های اجتماعی و سیاسی زمان خود تعهدی دارد؟ آیا رمان و ادبیات ملزم است با جا دادن بیانیه‌ای سیاسی یا  داشتن فلسفه‌ای در خود، مسأله‌های مردم زمان خود را حل کند؟ و اگر چنین نکرد هر گونه ارزش زیبایی‌شناسی هنری آن منحط و بی‌ارزش نامیده خواهد شد؟ حق با سارتر و ژدانف و ... بسیاری دیگر بود که هنری را که عمل سیاسی و تعهد روشنفکرانه را وظیفه‌ی فوری خود نمی‌دانست را ادبیات برج عاج‌ می‌نامید؟  

نکته همین جاست. در این جمله‌ی بسیار معروف که از نویسنده‌ی مکتب دیکتاتورها، اینیاتسیو سیلونه Ignazio Silone  نقل شده است: «والاترین کاربرد‌ نویسندگی‌ این‌ است که‌ تـجربه را به شعور تبدیل کند.» او به وضوح گفته است که چه قصدی از نوشتن دارد. سیلونه تعهد و رسالتی از جنس آفریدن شعوری احتمالاً همگانی برای نویسنده قائل است. شعور می‌تواند توانایی حل مسأله‌های اجتماعی، سیاسی و فلسفی و ...  قلمداد شود و این از نظر من همان نقطه‌ی پایان رمان است.

اما موضوع کتاب او، مکتب دیکتاتورها یک گفتگوی طولانی بین سه شخصیت است. آمریکایی ابلهی که خیال دیکتاتور شدن دارد، از دموکراسی و حاکمیت شفاف قانون برای همه در سرزمین خود کسل و خسته شده است و برای تحقیق درباره‌ی این که چگونه می‌توان یک دیکتاتور موفق شد، در سال‌های قبل از جنگ جهانی دوم به اروپا آمده است. برای افزودن به وجه ناپیدا و استعاری این شخصیت، در داستان او را به نام آقای دبلیو می‌شناسیم.

 دبلیو به همراه مشاور ایدئولوژیک خود پروفسور پیکاپ سراسر اروپا را برای یافتن نشانه‌های تاریخی و اسرار برپایی یک دیکتاتوری موفق زیر پا می‌گذارند و سرانجام به سراغ کسی می‌روند که عمرش را صرف مبارزه با دیکتاتوری کرده است. روایتی در کار نیست؛ از این پس تمام گفتگوها درجهت نیشخند و هجو دیکتاتوری بین این سه نفر پیش می‌روند. جالب است که  شخصیت مبارز با دیکتاتوری یعنی تومازو به آن‌ها می‌گوید که در حال نوشتن کتابی در مورد هنر فریفتن دیگران است و تأکید می‌کند که آن را برای کسانی می‌نویسد که همواره فریب می‌خورده‌اند. پس مکتب دیکتاتورها در دل روایت هم دست از تلاش برای انجام نمادین رسالت حل مسأله‌ها بر نمی‌دارد.

 در حالی که توانایی نویسندگی سیلونه به تمامی می‌توانست صرف روایت زیسته‌ی خود و نشان دادن و پروراندن مفاهیم و مسأله‌های زمان خود باشد. چنانکه نویسندگان بسیاری چنین کردند و بازتاب هنرمندانه و واقع‌نمای زندگی معاصر خود شدند... به گفتار عامیانه و رفتارهای روزمره‌ی مردم خود رجوع کردند و قهرمانان‌شان را دور از هر نوع تصنع و خارق‌العادگی به ما نشان دادند؛ رویدادهای زمان خود را با جزئی‌نگری و دقت بی‌اندازه دیدند و روایت‌های شیرینی نوشتند که مخاطب را درگیر آگاهی خود کنند... و البته می‌دانیم که مرز ظریفی بین این نوع ادبیات واقع‌بینانه با مستندنگاری روزنامه‌نگارانه وجود دارد. چه بسا حاصل کار آن‌ها چنانکه ریچاردرورتی می‌گوید شاید روزی حتی بیشتر از فلسفه به کار شناساندن ما و جهان ما بیاید. ادبیات و رمان قادر است درک و معرفتی به خواننده بدهد که از جنس تاریخ‌نگاری و فلسفی و حتی آرمان‌گرایانه نیست؛ بنابراین چه بهتر که به بهترین شیوه فقط به کار خود بپردازد.

کار رمان ترسیم آرمان، نشان دادن رویاها و خلق ایدئولوژی نیست. شاید کار رمان و حتی کار ما با خواندن رمان، این است که بیشتر و بهتر وضعیت خود و مسأله‌ها و محدودیت‌های انسان را درک کنیم. البته اشتغال به چنین کاری در زمانه‌ای که انسان مجبور به مصرف سریع و بی وقفه‌ی انواع کالاهای فرهنگی است و رسانه‌ها آدم‌ها را بی‌جهت وادار به هیجان‌زدگی مفرط می‌کنند، آسان نیست. چه بسا می‌توان در مقابل ویژگی حرافی و اصرار به عقب نماندن از انبوهه‌ی نظردادن‌ و واکنش درباره‌ی همه چیز، ایستاد و تأملی کرد.

مروری بر زندگی نویسنده‌ی کتاب نشان می‌دهد او در زندگی و فعالیت‌های سیاسی‌اش در حزب کمونیست ایتالیا خود را در گرماگرم مبارزه قدرتی بین دو گروه متخاصم و آشتی‌ناپذیر می‌دید که مجبور بود فقط یکی را انتخاب کند. بنابراین تمایل و تأکید خود به این انتخاب را در آثارش همواره منعکس کرده است. جای پای نوع خاصی از زیبایی‌شناسی هنری در مکتب دیکتاتورها (آثار دیگر او را هنوز نخوانده‌ام) وجود دارد که گویا با استفاده از ابزار طنز و گفتگو در پی این است که خواننده را به موضع‌گیری خاص سیاسی و اقدام خاصی بر پایه‌ی آن بکشاند. در صورتی که از نظر من خواننده، ابتدایی‌ترین درس رمان و ادبیات این است که به جای اینکه مطلبی را بگوید، بتواند آن مطلب را نشان دهد و خواننده را هم در این مکاشفه و مشاهده‌ی خود مشارکت دهد.

با این حال خواندن نثر روان کتاب با ترجمه‌ی خوبش، برای مرور تسخرآمیز ویژگی‌های یک دیکتاتور و نظامی که می‌سازد، خالی از لطف نیست و خصوصاً برای ما اهالی خاورمیانه به مثابه‌ی دیدن آشنایی، در سرزمینی دوردست می‌ماند. البته بد نیست در کنار آن هم، نگاهی به اسنادی که مجله‌ی New Left Review در سال 2000 به قلم دو تاریخ‌نگار جوان از زندگی سیلونه منتشرکرد بیندازیم. مطابق این اسناد، رمان‌نویس ایتالیایی محبوب کمونیست‌ها سال‌ها با نام مستعار «سیلوستری» جاسوس دستگاه فاشیسم بوده و در شناسایی و فرسایش نیروهای انسانی همان ایدئولوژی سیاسی که در کتاب‌هایش تبلیغ می‌کرد، تأثیرگذار بوده است.

ظاهراً این فقره دیگر داستان نیست. زیستن با تاریخ و بهره گرفتن از امکاناتی که واقعیت تاریخ در اختیار ما می‌گذارد باعث می‌شود به شکل ویژه‌ای همه‌ی سرچشمه‌های آگاهی و دانستن، از جمله کارکرد واقعی رمان و ادبیات را جدی بگیریم و اجازه ندهیم زیبایی ناب آن مغلوب کارکردهای ایدئولوژیک و تبلیغاتی شود.


شناسه کتاب: مکتب دیکتاتورها / اینیاتسیو سیلونه / مهدی سحابی / نشر ماهی