آدمی که اسیر مناسبتها و نمادها باشد نیستم. تقویم مقابل چشمم بگذارم و برای هر روز، مناسبتی بیرون بکشم، کار من نیست. ربط چندانی به عادتوارهها ندارم و مناسبتها مسألهی من نیستند. هر روزی باشد، لابد امروز تولد یکی است و فردا روز بزرگداشت فلان است و روز بعد از آن سالروز رفتن کسی دیگر ... برای نوشتن و یادکردن از آدمها و پدیدهها همیشه و بینیاز به مناسبت، میتوان دست به کار شد. به همین شیوه این روزها قصد نداشتم دربارهی آرامگرفتن نجف دریابندری چیزی بنویسم، اما گویا گریزی نبود. وقتی خبر رفتنش آمد، با خودم مروری دلچسب کردم از خاطراتی دلنشین که با لذت خواندن ترجمهها و کتابهایش تجربه کرده بودم و دربارهاش کم و بیش گفته و نوشتهام. پیش از این، قلم او مرا به لذت همراهی با فاکنر و همینگوی و ویلکاپی و راسل مهمان کرده بود، چه بسا کوششهای کمنظیر او در فضای فرهنگ و ادبیات، همواره با ما میماند، حتی اگر جسم او دیگر ما را همراهی نکند.
ولی در چند روز گذشته مطابق معمول، انبوهی از مقالهها و تجلیلنامهها و حسرتنامه ها و عکسها و مطالبی پرسوز و احساس برای گرامیداشت وی منتشر شده است. لابد ناشران و کتابفروشیها هم در تدارک بستههایی چشمنوازند که رفتن پیرمرد و محبوبیت و آثارش را بهانهای برای حرکتدادن به بازارشان کنند. چنین فضایی اگر باعث شود چند نفری از سرکنجکاوی سراغ نیکمرد فرهنگمان بروند و برخلاف آن مجری بیسواد تلویزیون حداقل تلفظ نامش را یاد بگیرند، جای خوشحالی است. مکرر باید گفت که این مرد بیش از نیم قرن در عرصهی فرهنگ به قدر وسع خود کوشید و درخشید؛ اما اگر فقط به ارجاعات تهاجمی و مناسبتی از نوعی که شخص را بتواره و مقدس و غیر قابل نقد میکند بینجامد، جای بسی تأمل دارد.
برخی از چنین مطالبی یادآور منش و شخصیت آشنایی هستند. الیاس کانتی از شخصیتی در زبان آلمانی نوشته است که Der Namenlecker است. مترجمش علی عبدالهی این عنوان را « ناملیس» ترجمه کرده است. یعنی کسی که خوب میداند، کی باید ناغافل خود را به مقصد برساند و طوری مجیز نامها را بگوید که انگار چیزی نمانده از فرط اشتیاق به آنها از تشنگی هلاک شود و در آن لحظه، گویی تمام دنیای درندشت کویر برهوتی است و آن نامها یگانه چشمهی موجود آن کویرها هستند. ناملیس بیدرنگ و شرمساری نزدیک میشود، یقهی نام مورد نظر را میچسبد و مدتی طولانی نامش را لیس میزند و از او عکس میگیرد. هیچ حرفی برای گفتن ندارد و شاید کمی مِن و مِن کند که نوعی احترام را تداعی کند، اما کار او بستگی به یک چیز دارد و آن هم لمس نام با زبانش است.
در مقابل چنین رثاهای بیمایهای میتوان یاد نجف دریابندری را با خواندن و نقد آثارش گرامی داشت. بیشک او مرد نیکفرجامی بود که تا توانست رشد کرد و خودش را در همهی جنبهها توسعه داد، به نیکی کار کرد و در زمان صحیح در جای صحیح خود قرار گرفت و سلیقهی بخش بزرگی از کتابخوانان را ارتقاء داد. اما قرار نیست، یقهی کسی را که چند کتاب نوشته و ترجمهکرده را بگیریم و از او بخواهیم سیر فرهنگ و اندیشهی این سرزمین را از گذشته تا حال به تمامی بگوید و حتی آینده را هم پیشبینی کند و سپس بعد از مرگ بر مسند دور از دسترس منتقدان بنشیند. به طریق اولی میتوان از خودساختگی او تمجید کرد، ولی این که مدرسه رهاکردن و دانشگاه نرفتنش را حجّت و الگو ساخت، به گمان من جفا به فرهنگ و خاکپاشیدن بر روی چهرههاست. اگر شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان او باعث شد که بقول شاملو کارهایشان سر و ته انجام گیرد و کسانی نخست نویسنده و مترجم شوند و سپس به فراگیری بپردازند، باز هم دلیل نمیشود ما عامدانه توالی صحیح و آزمودهی کارها را به هم بزنیم.
منظور از چنین مطالبی، تخطئهکردن و بیاحترامی به چهرهای تازه درگذشته و بیشک توانا در نوشتن و ترجمهکردن نیست، اما بهیادآوردن این نکته است که روحیات بهشدت افراطی و حق به جانب و مناسبتیمحور ما تا چه اندازه احتیاج به بهبود یافتن دارد و چه بسا بهتر است که مسند و جایگاه دانای کل را همیشه خالی بگذاریم.
بد نیست بگویم، این روزها یک یادداشت خوب از دکتر حسن محدثی گیلوایی در «زیر سقف آسمان» و یک جستار عالی از محمدمنصور هاشمی در«ما کم شماریم» دربارهی نجف دریابندری خواندهام.
یکبار در تورقی که به تمامی از سر تفنن، در قفسهی پرفروشها داشتم، جملهای در آغاز یک کتاب دیدم. جملهای از آندره ژید که میگفت: «ای انتظار، پس کی به پایان میرسی و چون به پایان رسی؛ بی تو چگونه توانم زیست.» اما این جمله چطور به این قفسه راه پیدا کرده بود؟ این همان کاریست که از آنا گاوالدا بر میآید. زنی با صورتی دلنشین که با جملات ساده و بریدههای کتابها و داستانهایش شبکههای اجتماعی را تسخیر کرده است و جالب است که دقیقاً به همین دلیل، برای من یکی از عامهپسندهایی بود که خواندنش با گاز زدن یک همبرگر در پیادهرو برابری میکرد.
اما سنت مطالعات فرهنگی به من آموخته که مرزهای هنر و امور متعالی و غیر متعالی این روزها بیش از هر زمان دیگری مغشوش و درهماند. پس شاید چشیدن چنین طعمی در ادبیات، لکهی ننگی به تبار سلیقهی فرهنگی آدمها وارد نکند. در ضمن بد نبود چیزی که میتوانست در بازار کتاب برای چند سال جنب و جوشی خلق کند را ببینم. به هر جهت نوشتههای گاوالدا را اولین بار با همان مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» چشیدم. پیداست که گاوالدا از این که عامهپسند و بازاری نامیده شود، ابایی ندارد. داستانش را از آدمهای معمولی روایت میکند، سرگرم میکند؛ ساده، روان، بیپیرایه و خوشخوان و در پی جلب مخاطب هست؛ ولی به دلایلی نمیشود او را بهراحتی در دستهی عامهپسندهای زرد و مبتذل قرار داد.
همین روزها فرصتی هم برای خواندن رمانی بلند از او دست داد، تا جهان او را بهتر بشناسم. رمان Hunting and Gathering که با عنوان «با هم بودن» یا «باهم بودن همه چیز است» و چند اسم مشابه دیگر ترجمه شده است، شاید برای شناختن جهان او انتخاب خوبی باشد. جهانی که او اصرار دارد در آن به انسانهایی توجه کند که سرکیسه شدهاند. سرخوردگان و تیپهای تباهشدهی جامعه... فرقی هم نمیکند ثروتمند، فقیر، جوان، پیر، روشنفکر، زن یا مرد باشند؛ به نظر او هر انسانی دارای نقاط ضعفی است. او میگوید به کسانی که خود را بدون نقطه ضعف نشان میدهند و گویی هرگز متزلزل نمیشوند اعتمادی ندارد. پس قهرمانهایش، البته اگر قهرمانی در کار باشد، از همین آدمهای زخمخورده و عادی است.
او برخلاف همهی نویسندگان عامهپسند انتظار ندارد در یک رمان سرنوشت آدمهای داستانش را از ابتدا تا پایان تعریف کند و کنتراستهای عجیب بین شخصیتها خلق کند؛ در عوض برشی عمیق از یک زمان کوتاه از زندگیشان را روایت میکند و تنها به نقاط تاریک زندگیشان با ظرافت پرتو نوری میتاباند و این همان وجه تمایز مهم او با نویسندههای عامهپسند نویس است. حتی در داستان پایان ماجرا هم اهمیتی ندارد. بیشتر داستانها از جمله همین رمان، پایان خاصی ندارند. از اتفاق نسخهای که خواندم چند صفحه پایانیاش را دریک سهلانگاری مربوط به چاپ از دست داده بود؛ ولی به نظرم پایان داستان هر شکلی میتواند داشته باشد. این یک داستان با پایان باز است.
در این روایت کلاژی زیبا و دوست داشتنی از آدمهای متفاوت به شکلی اتفاقی، موقتاً در کنار هم قرار میگیرند. دختری عصیانگر به خودش و مناسبات اجتماعی اطرافش، جوانکی تهیشده از درون با نسب اشرافی و پسر لمپن همخانهاش با رویاهایی کوچک، از سر تنهایی و عسرت و به هم ریختگی در یک خانه جمع شدهاند. کنار هم فضایی گیرا و زنده خلق میکنند که میتواند تلاش و مبارزهی آنها برای بهتر شدن زندگی را به ظرافت در مقابل چشم خواننده بگذارد. ایدهآلیسم شخصیتهای کتاب بارها توسط واقعیتهای دشوار زندگی شهری معاصر لگدمال میشود، ولی از بین نمیرود. اما نویسنده خود یک زن فرانسوی مدرن و هموطن روشنفکر طنازی مثل ولتر است که همانند او با ظرافت و شوخطبعی تلخی مبارزه را میگیرد و به عنوان یکی از مظاهر دنیای مدرن سر به سر شهر پاریس میگذارد.
در روایت گاوالدا خبری از اتفاقات بسیار بزرگ و حوادث عجیب نیست ولی با دست یافتن به برشهایی ژرف از جریان زندگی، تا بخواهید با دیالوگهایی پرکشش و در عین حال کوتاه داستان را پیش میبرد. به این ترتیب جملاتی از متن و ژرفای زندگی آدمها داریم که گاهی به مثابهی تلنگرهایی بزرگ عمل میکنند. ترجمهای که من خواندم از خجسته کیهان بود؛ که در مجموع ترجمهای کمنقص و قابل قبول با تلاشی برای تمایز در لحن شخصیتها و تا حدی که ممیزی اجازه بدهد، وفادار به متن بود. به نظرم طرح جلدی که برای چاپ کتاب به زبان فرانسوی انتخاب شده با دقت و ظرافت بیشتری نسبت به نمونههای دیگر انتخاب شده است و با مضمون داستان مطابقت بیشتری دارد.
یوسا درست میگفت وقتی از دنیای بدون ادبیات با عنوان دنیایی بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخنگفتن یاد میکرد. ادبیات و رمان حتی در سطوحی به ظاهر دم دستی مثل داستانهای گاوالدا که با ادبیات ماندگار و شاهکارهای عظیم فاصله دارند، حساسیتهای روح ما را بر میانگیزند و ظرافت گفتار را هدیه میکنند. به نظر من ادبیات این فضیلت بزرگ را دارد که در پوچی آشفتهی زندگی ما رخنهای ایجاد کند. پس تا حد ممکن باید از این فرصتهای شادیبخش استفاده کرد.
شناسه کتاب: با هم بودن / آنا گاوالدا / خجسته کیهان / کتاب پارسه
واژهی پوپولیست در همان سالها که مردم امیدوارانه تلاش میکردند حرفشان را با صندوق رأی بزنند، سر زبانها افتاد. بخصوص بعد از حوادث سال 88 مدام حرف از سیاستهای پوپولیستی بود، که گویا دولت قصد داشت با بکاربردن آنها رضایت عوام را جلب کرده و عموم مردم را در مقابل نخبگان مخالف خود قراردهد. لابد هم نخبگانی باید در کشور بودند که منافع مردم را بهتر از خودشان میفهمیدند. اما همیشه پرسشی در ذهن من بوده؛ اگر سیاست بقول ژاک رانسیر، کمک به مردمی باشد که بتوانند به جای خود و برای خود حرف بزنند؛ چطور در زمانهی حقوقبشری قرن بیست و یکمی، باید دستهای از مردم را عوام نامید و خواستههایشان را حقیر و بیاهمیت شمرد و اگر چنین نیست، پس چرا باید پوپولیسم را به همین راحتی تقبیح کرد؟
در سالهای اخیر به هر مطلبی اطراف این پرسش و دربارهی پوپولیسم رسیدهام، به قصد حل این مسأله خواندهام؛ تا این روزها که فرصت خواندن کتابی جدید از شانتال موف بدست داد. نام کتاب «در دفاع از پوپولیسم چپ» است و این عنوان، تا حدی قصد نویسنده از طرح موضوع را نشان میدهد. ولی باید با دقت و توجه به زمینهی فکری نویسندهاش میخواندم تا استدلالهای او را در مییافتم.
این کتاب ظاهراً به فاصلهی کوتاهی در ایران ترجمه و منتشر شده و مورد انتقاد دو گروه عمده نیز قرار گرفته است. نخست دار و دستهی اصلاحات نرمالیزه شده که محمد قوچانی سخنگوی مطبوعاتی و از اعضای اتاق فکر و پیونددهندهی آنهاست. مقالهی «دلقکها چریک میشوند» در سالنامهی تشریفاتیشان، با حمله به کتاب موف، آن را رسالهی فارسیشدهای نامیده که سوگمندانه دلقکها و چریکها را به هم رسانده، مردم را به عبور از سیاستمداران و روشنفکران فرامیخواند و از بازگشت شبح پوپولیسم و ظهور یک ترامپ ایرانی در آیندهی نزدیک، بعد از اوبامای فعلی ایرانی خبر میدهد!
دوم گروه دیگری که تحلیلها و پیشنهادات موف را از اساس مرتبط به ایران نمیدانند. آنها میگویند در فقدان نهادهای پایدار دموکراسی در ایران، سیاست داخل کشور بیشتر از راست یا چپ بودن، اتحادهای موقتی در اطراف سرمایه و قدرت است و به همین جهت شکلگیری پوپولیسم چپ و دموکراسی رادیکال مورد نظر موف، در ایران مقدور نیست.
از سوی دیگر این کتاب، در مرکز خوانش و توجه بسیاری از گروههای فکری منتقد وضعیت کنونی هم قرارگرفته است. به این ترتیب پیداست که کتاب، درتحلیل و بازاندیشی یک پرسش مهم موفق بوده است و این چیز کمی نیست. نقلی از استاد بزرگوارم را به خاطر دارم که : «پرسشهای اصیل این گونهاند. جوامع را شقهشقه میکنند.» به بیان دیگر گروههای موافق و مخالف درست میکنند و کسی نمیتواند در برابرشان بیتفاوت بماند.
شانتال موف از نظریهپردازان معاصر پسامارکسیستی است و در پروژهی فکریاش هدف سیاست مدرن را نوعی«ایجاد مردم» میداند. او به پیروی از گرامشی، خواهان انسجام ارگانیکی از گروههای مختلف مردم میشود که نسبت به وضعیت خود معترضاند؛ ولی قادرند شور را به فهم تبدیل کنند. این راهبرد باید با کلنجار رفتن روی نظرات عقلانی، مردم را چنان مورد خطاب قرار دهد که بتواند با عواطف آنها هم ارتباط برقرارکند. به این ترتیب میتواند ارادهای جمعی از مردم را در جهت ایجاد نظم دموکراتیک متبلور کند.
چنین راهبردی برای آن که مشکلاتی از زندگی روزمرهی مردم را منعکس کند، باید از همان جایی که آنها ایستادهاند و از همان احساسی که مردم عادی دارند آغازکند و بتواند نگاهی امیدوارانه به آینده بسازد. به این ترتیب مرزهای سیاسی آشکاری اطراف آنچه مردم میخواهند و موانع خواست مردم، ساخته خواهد شد.
به نظر نویسنده وقتی در جامعهای فشارهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی به اندازهای باشد که انواع و اقسام مطالبات مردم بر زمین مانده باشد، هژمونی مسلط متزلزل میشود، او چنین موقعیتی را «لحظهی پوپولیستی» نامیده است. لحظهای که امکان فروپاشی ساختار قدرت و برساختن یک کنش جمعی وجود دارد. موف گفتمان اصلاحطلبانه را در نهایت، ادغامشده در نهادهای قدرت دانسته و معتقد است روش استریلشدهی اصلاحطلبی، اجازهی ترسیم مرز سیاسی و رقابت واقعی را نمیدهد. از طرفی وی راهبرد انقلابی افراطی و نابودی یکسرهی نهادها را هم نمیپذیرد.
سیاست پیشنهادی او به قصد ایجاد تغییرات ساختاری، با نهادهای موجود سیاسی درگیر میشود؛ از این رو دوراهی کاذب انقلاب یا اصلاح را رد میکند و قصد دارد با رویههای دموکراتیک رادیکال، مرزی سیاسی ترسیم کند که جامعه را به دو اردوگاه عمده تقسیم میکند. همچنین خواستار بسیج دموکراتیک نیروهای مردم در برابر تکیهزنندگان بر اریکهی قدرت میشود. هدف او نه تسخیر قدرت حکومتی، بلکه همان طور که گرامشی پیشتر از او گفته، بدل گشتن به خود حکومت است، یعنی آوردن مردم به خاکریزهای سیاست.
اگر خوانندهی کتاب در اینجا از موف بپرسد چرا فکر میکنی الان وقت دفاع از پوپولیسم چپ رسیده، خواهد گفت: «در حال حاضر ما در جوامع پسادموکراتیک زندگی میکنیم. به علت محوشدن خطوط بین چپ و راست، وضعیتی پیش آمده که من آن را پساسیاسی مینامم. این وضعیت ناشی از این است که احزاب پذیرفتهاند، هیچ بدیلی برای جهانیسازی نولیبرال وجود ندارد. شهروندانی که میروند رأی میدهند در واقع حق انتخابی ندارند، چون تفاوت بنیادینی بین برنامههای راست میانهرو و چپ میانهرو وجود ندارد.»
و در ادامه: «آنها وانمود میکنند مشغول ادارهی بیطرفانهی امور هستند؛ تنها چیزی که پساسیاست جایز میداند، دست به دست شدن قدرت میان احزاب راست میانه و چپ میانه است، در حالی که جوامع ما روزبهروز بیشتر سرمایهسالار میشوند، به این معنا که شاهد شکافی فزاینده بین گروه کوچکی از مردم بسیار ثروتمند و بقیهی جمعیت هستیم. نکتهی جدید، این است که با اعمال سیاست خصوصیسازی و به ویژه ریاضتی، پدیدهی فقیرسازی، بیثباتسازی و ناامن زیستن طبقهی متوسط رخ داده که امروز عمیقاً ناشی از سیاستهای نولیبرال است. پس طبیعی است که جنبشهای مقاومت در برابر اجماع راست و چپ میانهرو شکل بگیرد. مقاومت در برابر این وضعیت پسادموکراتیک روزبروز افزایش مییابد. این مقاومتها خود را به شکلهای مختلفی نشان میدهند که لزوماً هم مترقی نیستند.
اما به یک معنا، همهی این مقاومتها بیان نوعی مطالبات دموکراتیک هستند، یعنی درخواست بیشتر فرصتهای اقتصادی برابر و حق اظهارنظر مردم. اگر این مطالبات در قالبهای بیگانههراسانه و دشمنمحور بیان شوند، شاهد گسترش پوپولیسم دستراستی خواهیم بود که ادعا میکند«مشکل از مهاجران و آن دیگریهاست»؛ ولی این مطالبات میتوانند در قالبهای مترقیتر، به شکل فراخوانی برای گسترش و رادیکالکردن دموکراسی بیان شوند. به همین دلیل من از پوپولیسم چپ حرف میزنم. در حقیقت تنها روش مقابله با پوپولیسم دستراستی گسترش شکلی از پوپولیسم دست چپی است. این پوپولیسم تنوع مقاومتها را علیه وضع موجود، در نظر میگیرد و آنها را در قالبی میریزد که منجر به تائید دوباره و گسترش ارزشهای دموکراتیک شوند.
چپ از ارزشهای خاصی حرف میزند: عدالت اجتماعی، حاکمیت مردمی، برابری. من فکر میکنم باید از این ارزشها دفاع کرد و به این معناست که از پوپولیسم «چپ» حرف میزنم. به نظرم صحبت از «پوپولیسم ترقیخواه» کافی نیست. از نظر آنها اگر پوپولیسم راست مولد اقتدارگرایی است، پوپولیسم چپ به دموکراسی منجر میشود.»
از نظر موف مردم این روزها میگویند: «ما یک رأی دادهایم، ولی صدایی نداریم.» امروز مردم زیادی احساس میکنند، صدا ندارند و از حق اظهارنظر محروم شدهاند. به نظر وی باید به آنها پاسخی مترقی داد. وی همچنین میگوید جنبههای زیادی از زندگیمان امروز تحت کنترل سرمایهداری است. اگرچه این نکتهای منفی است، اما در عین حال میتواند یک فرصت محسوب شود، چون به این معنی است که تعداد بیشتری از مردم میتوانند با پروژهی رادیکالکردن دموکراسی همراه شوند. نه فقط طبقهی محروم، بلکه بخشهای بسیار مهمی از طبقه متوسط. مرزکشی سیاست چپ سنتی بر اساس طبقه ترسیم شده بود و طبقهی کارگر یا پرولتاریا در مقابل بورژوازی قرار داشت. امروز با توجه به تحول جامعه، دیگر نمیتوان به همان شیوه مرزکشی کرد.
در پایان خواندن کتاب، هنوز ذهن من دیگر این پرسشهاست؛ آیا پوپولیسم چپ منجر به دموکراسی میشود؟ پوپولیسم محتمل در شرایط فعلی ایران چگونه خواهد بود؟ پوپولیسم اگر از زمین راست بیرون بزند، بیشک پیامآور شوربختی بیشتری خواهد بود؟ آیا پوپولیسم چپ یک میانبر، برای راهی طولانی است؟ در نبود کنشگرهای خاص انسجام مردم چگونه ممکن است؟ چگونه میتوان یک پروژهی رهاییبخش به راه انداخت که چندگانگی متقاطع اقتدارگرایی و تبعیض و فساد را در نظر گیرد؟ پاسخ تمام این پرسشها را نمیدانیم؛ اما بدترین چیز در این وضعیت مبهم، وسوسهی میانبر زدن و گرفتار حادثهای انفجاری شدن است که عموماً راه را طولانیتر میکند.
شناسه کتاب : در دفاع از پوپولیسم چپ / شانتال موف / ترجمهی حسین رحمتی / نشر اختران
ترجمههای سلیس علی اصغر حداد از غولهای ادبیات آلمان، کافکا، شینتسلر و هانتکه توجیه خوبی است برای این که انتخابهای دیگر او از ادبیات آلمان را از دست ندهم. «یعقوب کذّاب» از یورک بکر Jurek Becker نویسنده و فیلمنامهنویس آلمانی متولد لهستان که ابتدا بصورت طرحی اولیه در دههی شصت برای ساخت فیلمی دربارهی یهودیان در آلمان شرقی نوشته شد؛ ولی ساخت فیلم در نهایت متوقف شد. بکر در سال 1969 آن را بصورت رمان بازنویسی و منتشر کرد.
برای من یکی از راههای انسگرفتن با کتاب، تحقیق دربارهی حال و هوای نویسنده و داستان نوشتهشدن کتاب و زندگینامهی نویسندهاش است. زندگی بکر از این زاویه، بسیار غنی و قابل بررسی است. او تا 5 سالگی در گتوی لودز در 120کیلومتری ورشو بوده، مادرش قربانی هولوکاست شده؛ ولی او به همراه پدرش بعد از پایان جنگ به برلین شرقی فرستاده شدند. پس از پایان خدمت در ارتش آلمان، به هنگام تحصیل فلسفه در دانشگاه برلین به جهت عقاید غیرسازشکارانهاش از دانشگاه اخراج شده و پس از آن نوشتن از تجربههای مهیب زندگیش را در پیش میگیرد که حاصل آن به چندین رمان و فیلمنامه تبدیل شده است.
یعقوب کذاب داستان «امید» علیه «امید» است. بکر در روایت خود، «انسان» را با همهی نقطهضعفها و دست و پاگیریهای معمولیاش بزرگ میدارد، معصومیت را پاس میدارد و انسان را حتی در بدترین و تاریکترین لحظهها لایق همدردی میشمرد.
او برای دمی نفس کشیدن در عمق تراژیک این زندگی، از طنز سیاه کلمات خود کمک میگیرد. کتاب با این جملات شروع میشود:«پیشاپیش میدانم، همه خواهند گفت: درخت که چیز خاصی نیست؛ همهاش یک تنه است با مقداری برگ و ریشه که در شیار پوستهاش کفشدوزکی نشسته و دست بالا قد و قامتی بالا کشیده و کاکلی شکیل دارد. همه خواهند گفت چیز بهتری سراغ نداری که به آن فکر کنی و نگاهت مثل چشمهای بز گرسنهای که دستهای علف تر و تازه دیده باشد روشن شود؟ ... دیگر دست از حدس زدن بردارید ممکن نیست پیدایش کنید. درختها در زندگی من نقش مهمی بازی کردهاند.... من در نه سالگی از یک درخت افتادم و دست چپم شکست، هر چند آن شکستگی دوباره خوب شد، اما از آن زمان دیگر نمیتوانم دست چپم را به دلخواه چرخش دهم... نهایتاً نشد که من ویولونیست بشوم .... چند سال بعد گمانم وقتی هفده ساله بودم برای نخستین بار در زندگی در زیر یک درخت با دختری خلوت کردم... یک خوک وحشی مزاحم ما شد و حتی فرصت نکردیم سرمان را بچرخانیم و باز چند سال بعد زنم خانا را زیر یک درخت تیرباران کردند و اما احتمالاً مهمترین دلیل این که چرا هر وقت یاد درخت میافتم چشمانم روشن میشود امریه شماره 31 است. در داخل گتو نگهداری هر گونه گیاه تزئینی و مفید اکیداً ممنوع است. این امریه از تراوشات مغز هارت لوف است و چرایش را خدا میداند.»
گتو ghetto به معنی منطقه و محلهای است که برای زندگی اقلیتهای خاص در نظر گرفته میشود و با قوانین خاصی اداره میشود. راوی داستان در یک گتوی یهودینشین تحت نظر نازیها ساکن است. او از زبان خود ما را با ضدقهرمان دروغگوی داستان، یعقوب حییم آشنا میکند. البته سبک راوی قدری متفاوت است، گاهی علاوه بر روایت نه چندان پر افت و خیز خود، گپ کوتاهی هم با ما میزند و حتی برای چگونه پیش رفتن اتفاقات بعدی نظر ما را میپرسد. پشت و روی شخصیتها را نشانمان میدهد و روایت را تا آن جا که دینخویی و ترس یهودیها و امریههای آلمانی برای کار و زندگی در گتو اجازه بدهند، هیجانانگیز میکند. اما تلاش او برای ساختن قهرمان از ضدقهرمان داستانش به نتیجه نمیرسد. آن یهودیها مثل درخت سرجایشان ایستادهاند و کاری نمیکنند؛ تا اینکه شبی یک اقبال و اتفاق کوچک باعث میشود در قرارگاه آلمانیها، یعقوب که برای مجازات شکستن ساعت عبور و مرور پایش به آنجا رسیده، خبری کوتاه از پیشروی نیروهای روسی بشنود و همان خبر کوتاه و مبهم جرقهی امیدی ناخواسته میشود. خبر دهان به دهان میچرخد و زندگیها را عوض میکند. دیگر همه باور کردهاند که یعقوب پنهانی رادیویی دارد و میتواند اخبار تازهتری از دنیای بیرون به آنها بدهد. او هم از سر دلسوزی با قدرت تخیل خود جعبهی جادویی دروغینی میسازد که تا رسیدن روسها و روزهای رهایی، عشقها زنده بماند، دستها جان بگیرد و رویاها همچنان ایستاده بمانند.
بِکِر تلاش کرده با نقل جزئیاتی شیرین، موقعیتهای باورپذیر از انسانهای ناامید بسازد. برخی از آنها تقدیر خود را پذیرفتهاند و میخواهند زندگیشان را همانطور که هست حفظ کنند، مبادا بدتر شود. برخی حریصانه در پی به چنگ آوردن هر روزنهی تغییری در آینده جانشان را به خطر میاندازند و کسانی هم تصوری از طور دیگری که میتوانستند زندگیکنند ندارند و صرفاً کنجکاوند. سرانجام راوی هم به شیوهی ضدقهرمان خود، داستان را با دو پایان تمام میکند. ابتدا پایانی که فکر میکند مخاطب دوست دارد بشنود و باور کند را میگوید و سپس پایانی که در واقعیت اتفاق میافتد.
میتوان دید که در میانهی دشواریها، فضیلت اخلاقی دروغ نگفتن چه وضعیت غیرقطعی و شکنندهای دارد. چگونه باور انسانها بیآن که بخواهند به سویی میرود که همچنان امیدوار بمانند، حتی اگر امیدواریشان بر علیه امید حقیقی باشد.
شناسهی کتاب: یعقوب کذّاب / یورک بِکِر / ترجمهی علی اصغر حداد / نشر ماهی
اندیشمندانی هستند که با یک کتاب یا گفتار یا کلیشه ای ناقص از افکارشان شناخته و معروف میشوند. در این صورت اقبال این که به تمام آثار، افکار وجزئیات زندگیشان پرداخته شود، بسیار کم خواهد بود. اما شکلگیری نظریات و مواضع فکری همواره یک فرایند وابسته به زمان و زمینهی تاریخی است و برای رسیدن به داوری منصفانه نسبت به یک شخص نیاز داریم، دست کم آثار مهم او را بررسی کنیم. اگر رابرت دال (Robert Alan Dahl) را نظریهپردازی میشناسید که با حرارت در آثار شناختهشدهاش از لیبرال دموکراسی دفاع میکند و در نهایت با تحلیلهای رفتارگرایانه و پراگماتیستی خود، آن را فقط در مقام عمل و اجرا نقد میکند. این کتاب کوچک او که به عنوان آخرین اثرش توسط دانشگاه ییل منتشر شده است را باید ببینید.
«دربارهی برابری سیاسی» نشان میدهد که او نه تنها به بیطرفیارزشی سیاست، باوری ندارد؛ بلکه به وجه آرمانی دموکراسی یعنی برابری، توجه دارد. از این رو برابری سیاسی یک ارزش تلقی میشود. این شکاف دائمی میان آرمان و آن چه محقق شده از نظر دال موجب یک شکاکیت سازنده است.
دال نظام سرمایهداری جهانی را کارآمدترین نظام اقتصادی موجود میداند ولی در عین حال باور دارد که این نظام در عمل باعث پیچیدهترشدن روزافزون جوامع میشود و تنها دموکراسی برابریخواه سیاسی است که میتواند راههایی مشروع، برای جلوگیری از بروز بحرانهای ناگزیر پیش پای دولتها بگذارد. دال برخلاف لیبرالیسم کلاسیک غربی، به جای فردیت و حقوق فردی، اثرگذاری انجمنها و گروهها را محور بحث دموکراسی قرار میدهد. ابداع واژهی پلیآرشی (polyarchy) توسط او اشاره به تنوع و تکثر همین گروهها در جامعه و ضرورت به رسمیت شناختن منافع آنها دارد. تا همین جا هژمونی بلوک قدرت و خوشبینیهای افراطی عقلگرایانه را به چالش گرفته است و ضرورت برابری سیاسی را پذیرفته است تا دموکراسیها به مسیری بیبازگشت از نابرابری سیاسی چنان پیش نروند که دیگر دموکراسی موضوعیتی نداشته باشد. البته نقد وارد بر کتاب این است که امر اقتصادی و اجتماعی را به اندازهی امر سیاسی برجسته نمیکند و چشماندازی برای تغییرهم بدست نمیدهد.
در ادامه پرسشهای اساسی کتاب را به همراه صورتبندی مختصری از آن چه به عنوان پاسخ در کتاب آمده است را مرور خواهیم کرد:
پرسش نخست کتاب این است که آیا هدف برابری سیاسی آن چنان خارج از تواناییهای انسان قرار نگرفته که بهتر باشد به آرمانها و غایتهای دستیافتنیتری بیندیشیم؟ این پرسشی است که به تکرار در نوشتههای سفارشی مهرنامهای و کتابهای لیبرالهای وطنی یافت میشود و همواره پاسخ سردستی و آماده این بوده است: بله البته که عقل میگوید باید دو دستی نقد را چسبید.
اما دال برابری سیاسی را هدفی معقول میداند که اگر چه به دلایل متعددی قادر به رسیدن به آن نیستیم، ولی همواره باید در جهت آن تلاش کرد. مفروض دال این است که آرمان دموکراسی، خواستنی بودن برابری سیاسی را از پیش مفروض میگیرد. در نتیجه اگر دموکراسی هدف ما باشد، برابری سیاسی هم به صورت تلویحی هدف ماست و البته هدفی واقعبینانه و در حد توانایی ما.
وی به نقل قولی مشهور از لرد اکتن (Acton) اشاره میکند که قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، مطلقاٌ فسادآور است. سپس مینویسد: قصد و نیت حاکمان در ابتدای حکومتشان هر چه باشد، احتمالاً پایبندی آنها به رعایت مصالح عمومی به تدریج به گونهای استحاله پیدا میکند که در نهایت مصالح عمومی را با مسألهی حفظ امتیازات و قدرت خود یکی میانگارد.... بدون برابری سیاسی اگر شهروندان بر دولت نظارت نداشته باشند و نتوانند آزادانه دربارهی سیاستهای رهبران خود بحث و احیاناً با آن سیاستها مخالفت کنند بسیار محتمل خواهد بود که چنین حکومتی خسارتهای فاجعهباری به بار آورد.
در این نگاه اگرچه آرمان برابری در عمل به صورت تام و تمام دستیافتنی نیست ولی میتواند مبنایی فراهم کند که مفید بودن آنچه انجام میدهیم را بسنجیم.
پرسش دوم این است که آیا دلایل و شواهدی برای تلاش انسان در جهت دستیابی به برابری سیاسی وجود دارد؟ بله! در این جا از محدودهی «بایدها» به قلمرو «هستها» وارد شدهایم. در واقعیت تجربی با وجود منابع بیشتری که در اختیار قشرهای ممتاز جامعه بوده و هست اما تحولاتی در جهت برابری سیاسی همیشه در جریان بوده است: ابتدا این که افراد و نخبگان دارای امتیازات بالا همیشه ناچارند از آموزشها و عقایدی حمایت کنند که برتری آنها را توجیه نماید. آنها حتی این عقاید و ایدئولوژیها را بعد از ساختن را در صورت امکان به زور تحمیل میکنند.
دیگر این که گروهی از مردم که به دلایل تاریخی، یا در نتیجه عملکرد ساختار یا نخبگان در جایگاه منزلتی فرودستی قرار گرفتهاند، کمتر از آن چه تصور میشود ایدئولوژی مسلط توجیهگر را پذیرفتهاند.
همچنین اعضای گروههای فرودست در خفا یا آشکارا ایدئولوژی نخبه را انکار میکنند، تغییر شرایط، تحول در ایدهها و ساختارها، بحرانها و تغییر نسلها یا در کل هر شکلی از تغییر، همواره به صورت فرصتهای جدیدی برای گلایه و اعتراض در اختیار فرودستان قرار میدهد. آنها از خشونت و هر وسیلهی ممکن برای تغییر استفاده میکنند.
دیگر این که هیجانها رانهها و و انگیزشهایی مردم را به تغییر وضعیت نابرابر موجود وا میدارد. مشاهدهی آن چه بیانصافی و بیعدالتی فرض میشود اغلب احساسات قوی را بر میانگیزاند و باعث همدلی و همدردی میشود.
بعضی اعضای گروه مسلط هم گاهی شورش میکنند و با طبقه پایینیها متحد میشوند. ممکن است به دلایلی مثل اعتقادات اخلاقی، دلسوزی و شفقت، فرصتطلبی و ترس از بینظمی و اغتشاش و تهدید داراییهایشان و حتی حفظ مشروعیت رژیم باشد.
و در نهایت این که در چنین فرایندی قشرهای سابقاً فرودست هم چیزی گیرشان میآید. در تغییرات به سمت برابری آنها قدرت، نفوذ، منزلت، درآمد یا نفع چشمگیری عایدشان میشود.
پرسش سوم این است که چه موانع بنیادی سبب شده است برابری سیاسی یک آرمان باقی بماند؟
بله! همواره با محدودیتها و موانع ثابتی روبرو خواهیم بود. برخی از این موانع از این قرارند: توزیع طبیعی ولی نابرابر منایع، مهارتها و انگیزه ها بین انسانها، محدودیتهای زمانی تحقق برابری، اندازه و وسعت نظام سیاسی، استیلای اقتصاد بازار، نظام های بینالمللی غیردموکراتیک و بروز بحرانهای پیشبینی نشده که در مجموع باعث میشوند در زیر آستانهی برابری باقی بمانیم. اما این موانع و حتی سقوط سوسیالیسم به تلاشها در جهت کاستن از نابرابریها نقطهی پایان نگذاشت.
در پایان کتاب دو سناریوی محتمل ارائه میشود که یکی بدبینانه و دیگری امیدوارکننده است. طبق نخستین سناریو تمرکز نیروهای پرقدرت داخلی و بینالمللی و بحرانهای ناخواسته شکاف نابرابریها را افزایش داده به نهادهای دموکراتیک فعلی لطمههای شدیدی خواهد زد و بر مبنای سناریوی دوم یک میل انسانی قوی به رفاه و خوشبختی به چرخشی فرهنگی به سمت برابری سیاسی میدان خواهد داد. کتاب میگوید همه چیز به ما و نسل بعدی بستگی دارد.
شناسهی کتاب : دربارهی برابری سیاسی / رابرت آلن دال / ترجمهی جهانگیر معینی علمداری / انتشارات رخداد نو