نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

در همه‌ی کارها ناتمامی!

ابوالفضل بیهقی در شرح تاریخی «بر دار کردن حسنک وزیر» می‌نویسد: «چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه؛ بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت: «در همه‌ی کارها ناتمامی!»...»

این ناتمامی و بلاتکلیفی همان وضعیتی است که از مجرای عرف و فرهنگ سیاسی بر رفتار و عادت‌های مردم در هر جایگاهی که باشند سنگینی می‌کند. گویی مردم در مقابل قدرت که قرار می‌گیرند، هم‌زمان مرعوب و وسوسه می‌شوند، هنوز ناتوان از اتخاذ تصمیم و انتخاب راه هستند. با این فرهنگ سیاسی، همان زمان که نهایت بدبینی و بی‌اعتمادی به حاکمان و صاحبان قدرت و ثروت را دارند، می‌توانند برای دست‌بوسی و عرض ارادت شرفیاب‌شان شوند، مدح بگویند و صله بگیرند. این است که هم‌زمان هم از فرّه ایزدی پادشاهان گفته‌اند و هم توانسته‌اند دزد نگرفته را پادشاه بنامند.

 رفتارهای سیاسی مردم و البته بزرگان‌شان در طول تاریخ تاکنون، چندان بر اساس اسلوب مشخص و با متر و معیارهای دقیق و یکسانی قابل ارزیابی نیست. البته این دودلی و آویزان و معلق بودن چه بسا ویژگی غریزی انسان است اما نه در شکل افراطی و دامنه‌دار و بیگانه با عقلانیت که مدت‌هاست دامن‌گیر ماست.

 در این جا قصد نسبت دادن یک ویژگی ذاتی به ایرانیان را ندارم و این که با روان‌شناسانه کردن موضوع، تکلیف را یکسره کنم که ما چنان و چنین‌ایم؛ بلکه قصدم نشان‌دادن برخی تناقض‌های رفتاری است که به مثابه‌ی بیماری مزمنی بر ما عارض شده و باعث شده است شاکله‌ی فکری منسجمی نداشته باشیم. گاهی به دنبال بادهای غربی و وقتی دیگر به دنبال بادهای شرقی روان باشیم و ناگفته پیداست که برای کشتی بی‌هدف‌مان هرگز باد موافقی وجود ندارد.

این متردد بودن و تذبذب میان دو کار، آفتی است که باعث می‌شود روشنفکران و پیشروان فرهنگ‌مان با توسل به آن، شعارهای دور از دسترس برای زندگی مردم بدهند یا سودای بازگشت به گذشته‌ی درخشان به ذهن مردم بیاورند یا آینده‌ای جذاب و آرمانی ولی مبهم در جهان پیش رو ترسیم کنند.  

 به این ترتیب صف طولانی سیاستمداران و مردمی را می‌بینیم که در کردار و گفتارشان دچار تناقض و بلاتکلیفی‌اند، اما هم‌زمان در جمع‌کردن آسمان و زمین توانایند. این وضعیت تا زمانی که منطق واقعیت‌های روزمره گرفتارمان نکند بسیار هم شاعرانه و مسرت‌بخش است.

اما در عمل و در بزنگاه تصمیم‌گیری، این تناقض‌ها باعث می‌شود که افراد تنها به منافع رفتارهایشان توجه کنند و از هزینه‌های همان رفتارها غافل شوند. هنگام حرف‌زدن و تصمیم‌گیری کارهای متناقض و نامتناسب کردن را پرمنفعت می‌بینند و بهشت زندگی‌شان را در لحظه با همان کارها می‌سازند؛ اما وقتی با نتایج واقعی کارهای خود روبرو می‌شوند، مواضع قبلی خود را کنار گذاشته و شاکی می‌شوند.

این روزها نمونه‌ای روشن از این دست رفتارها مواجهه با پدیده‌ی بورس است. از یک سو با شواهد بسیاری در متن جامعه، مردم در حرف‌ها و اظهار نظرهایشان نسبت به دولت و سیاست‌های اقتصادی‌اش بدبین و بی‌اعتمادند؛ اما هم‌زمان به دنبال سیاست دولت در فربه‌کردن بی‌پشتوانه‌ی بازار مالی و درگیر کردن کثیری از مردم در بازار بورس افتاده‌اند. با اراده‌ی خود پا روی آجرهایی می‌گذارند که همین دولت برای‌شان می‌چیند. بی‌محابا و به شکلی دسته‌جمعی  دنبال سرپا ماندن در روز مبادای فردا و سود بیشتر روان شده‌اند.

از آن‌جایی که تاریخ می‌گوید، هم دولت همواره شبیه مردمش است و هم مردم به شیوه‌ی حاکمان خود زندگی می‌کنند، سیاستمداران مذبذب هم در اوج گرفتاری و میانه‌ی بحران اقتصادی، ناگهان خبر از گشایش اقتصادی در هفته‌ی آینده می‌دهند تا بر سرگرمی مردم با سیگنال‌های بورس اصرار بورزند.

از این دست مثال‌ها البته بسیار است ... این شبیه همان راهی هم است که سیاستمداران دچار تذبذب سیاسی تضادهای آشکار حکومت دینی و دموکراسی را بارها در جعبه‌های پلاستیکی و کاغذهای رأی پنهان کردند و با نمایش گفتگو و جامعه‌ی مدنی، مردم را با سودای تصمیم‌گیری برای سرنوشت خود به شرکت در انتخابات کشاندند. همان انتخاباتی که خروجی‌هایش به تمامی بعدها مورد غضب مردم و حاکمان قرار گرفتند و به سان مصداق شکست‌هایی که هرگز پدر و مادر ندارند رها شدند.

این ناپختگی تاریخی و ناتمامی و سوزنی که سهم ماست را روزی باید بشناسیم، بپذیریم تا درمانش کنیم. تا رسیدن به ثبات سیاسی و رفتارهای منسجم در این وادی و «به تمامی رساندن کار» راه بسیاری در پیش است.

 

 

امیدی که امید نیست

بین کسانی که هر روز با نگرانی از بالارفتن قیمت‌ها و نگاه به آینده‌ای نامعلوم سرمی‌کنند و در حال شاهد فرو ریختن اعتبار اقتصادی و اجتماعی‌شان هستند و روزبه‌روز مستأصل‌تر برای تأمین معیشت و گذران زندگی‌شان، قابل انکار نیست که تعداد کمی هم قادر به مخفی کردن هیجان خود از جهش قیمت‌ها نیستند.

واقعیت این است که در طی چهار دهه سیاست‌های مبتنی بر تزریق مالی به گروه‌های خاص حامی قدرت در درجه‌ی اول و پس از آن فساد و بی‌انضباطی مالی، طبقه‌ای نوظهور را شکل داده است که منافعش در گرو همین تورم و اقتصاد سوداگرانه و دلالی است. با این منظر طبقاتی می‌توان درک کرد که چرا تورم گریبان اقتصاد ایران را هرگز رها‌ نکرده است. بحرانی دراز دامنه که در حال حاضر در دل بحران‌های دیگر مثل سیاست خارجی تنش‌زا و همه‌گیری کرونا و ...  نفس بسیاری از مردم را به شماره انداخته است.

پیداست دولتی که تحلیل‌گران اقتصادی‌اش با فرافکنی، مردم را به تاب‌آوری بیشتر و وعده‌های چند ماهه فرا‌می‌خوانند، خود بیشتر از همه از این تورم افسارگسیخته سود می‌برد. بی‌جهت نیست که حتی فراتر از دست‌های نامرئی بازار هر جا که بتواند آشکارا افزایش قیمت‌ها را با صدور مجوزهای دم دستی  قانونی و موجه هم می‌کند. این اقتصاد غرق در رکود که قادر به تولید ارزش واقعی نیست، قادر به اخذ مالیات از گروه‌های نوکیسه‌ی خودساخته‌اش نیست، توان جلب سرمایه‌ی خارجی را ندارد، بهتر است منابع مالی و نیازهای بودجه‌ای خود را به واسطه‌ی کم شدن ارزش پول ملی تا جایی که بشود و مردم تحمل کنند از جیب مردم بردارد. رونق کاذبی در بازار دلالی سرمایه مثل بورس راه بیندازد، حتی محدودیت‌ها و انحصار کارگزاری‌های بورس را بردارد، لشکر حامی رسانه‌ای پشت آن راه بیندازد تا سهام‌های بی ارزشش به بهای گزاف‌تری آب کند. در واقع بورسی را رونق بدهد که فقط از تورم تغذیه می‌کند.

این تورم است که، فاصله‌ی ارزش واقعی و ارزش نمادین و کاغذی سرمایه‌های در حال گردش را می‌پوشاند و بقای حباب قیمت‌ها را تضمین می‌کند و ماسکی فریبنده به چهره‌ی رکود اقتصادی می‌زند. ارزش بدهی‌های کلان معوق طبقه‌ی سرمایه‌دار رانت‌خوار وابسته به دولت را به بانک‌ها کاهش می‌دهد؛ پس اصلاً چرا باید دولت مانع تورم شود؟

اما اقتصاد از هر گوشه به سیاست هم گره می‌خورد و برای من از این منظر قابل فهم‌تر. تحلیل‌گران و سیاست‌مدارانی که تا همین دیروز امید بذر هویت‌شان بود ولی ابعاد امیدواری و اصلاحات‌شان در عمل به چیزی در اندازه‌ی تغییر در رنگ و فرم گره زدن بستن روسری محدود شد، اگر از کنج عافیت‌ سکوت‌شان بیرون زده باشند، در قامت یک نصیحت‌گر مصلحت‌‌نظام‌اندیش تنها از حاکمیت می‌خواهند که حداقل با مردم حرف بزند. تا فروریختگان از طبقه‌ی خود قانع گشته، فعلاً تاب بیاورند و فقط نظاره‌گر بمانند. اما لابد می‌دانند در وضعیتی که از فرط بی‌ثباتی دیگر حتی وضعیت نیست،  کنش گفتاری اصحاب سیاست و قدرت نمایشی مبتذل است.

حال پرسش مهم این است. ممکن است کسانی که در هیچ‌یک از منافع حاکمیت سهیم نیستند، هنوز با ساختارهای موجود قدرت همکاری و نزدشان دریوزه‌گی ‌کنند و به ابتذال شر تن دهند؟ 

باید صدایت بزنم... باید کنارت بمانم

سرزمین عزیز ما زخمی است، از ناکامی‌هایی که به موقع فهمیده نشده‌اند، از شکست‌هایی که هنوز درک نشده‌اند و بیماری‌هایی که تا امروز حتی پذیرفته نشده‌اند. دشوار است کسی را بیابید که از وضعیت امروز جامعه راضی باشد. حتی کسانی که دهه‌ها مجذوب و مطیع ساختارهای رسمی بوده‌اند، یا حتی همیشه از سیاست دوری کرده‌اند و سرشان به قولی در لاک زندگی خودشان بوده است و به کمترین‌ها قانع بوده‌اند، نمی‌توانند اضطراب و دلگیری‌شان را پنهان کنند.

تصویر جامعه حتی با امیدوارانه‌ترین شمایل‌ها هم بحرانی است. برای هر کسی، چیزی در اقتصاد به گل فرو رفته، مدیریت نابسامان اجتماعی، آشفتگی سرسام‌آور فرهنگی، ناکارآمدی‌ها، به محاق رفتن اخلاق و تبعیض و بی‌عدالتی‌های فراوان و... هست که فرصت یک بار خوب زندگی کردن در وطنش را بسیار سخت و حتی ناممکن کند.

شاید یک مانع بزرگ برای پرداختن به هر نوع چاره‌جویی و راه حل برای هر کدام از مشکلات‌مان، این است که سیاستمداران و تدبیرگران ما همچنان از درک ناکامی سیاست‌های خود عاجزند. این عجز آشکار می‌تواند دلایلی ذاتی نظیر بهره‌ی کم هوشی و یا بدوی مثل نداشتن دانش و مهارت لازم و یا علل روان‌شناختی مثل توهم قدرت مطلق داشته باشد. این که تمرکز و انباشت قدرت چنان آن‌ها را در محاصره و اسیر خود کرده است که هنوز قادر به درک محدودیت‌های خود و پیچیدگی‌های امور مربوط به اداره‌ی یک کشور نشده‌اند. هر چه هست گویا به شدت باعث فاصله گرفتن آن‌ها از واقعیت‌های سخت شده است. در هر موردی می‌توان شاهد بود و مثال‌هایی از امور روزمره آورد که چگونه جزئی‌ترین مسائل که در دنیا با عقل و درایت کنترل شده‌اند، به ما که رسیده‌اند تبدیل به بحران و فاجعه شده‌اند.

اما حرف این است که این شعار دادن‌ها و به مقصد نرسیدن‌ها در سیاست داخلی و سیاست خارجی هزینه و  نتیجه‌ی یکسانی ندارد. تاریخ ما لبریز از آزمون و خطاست. مسیر انحطاط و زوال قدرت‌ها هم تا بخواهید روشن است. پس چرا نمی‌نگرند و نمی‌شنوند؟

در عرصه‌ی سیاست و تدبیر داخلی شاید بتوان با دوختن دهان رسانه‌ها رندی و پنهان‌کاری کرد، متر و خطکش‌ها و حتی آرمان‌ها و ایدئولوژی‌ها را دست‌کاری کرد، تا بشود از نجابت مردم سوء استفاده کرد، گاهی دست نامشروع به باتوم و سرکوب برد و واقعیت‌ها را حتی اگر شده به طور موقت وارونه جلوه داد.

 مسلم است که سیاست خارجی و روابط بین‌الملل چنین ترک‌تازیهایی را از ما برنمی‌تابد. آن جا دیوار انکار و حاشا کمی کوتاه است. ممکن نیست کشورهایی که در موضع قدرتمندی با هم روابط و تبادل منفعت‌های متقابلی دارند، صرفاً با تعارفات و حتی هدایای ما برای تحقق شعارهای ما از منافع مشترکشان چشم بپوشند. ممکن نیست آن‌جا بتوان معیارها و مؤلفه‌های توسعه را از ته خواند. ممکن نیست در اتاق‌های شیشه‌ای جهان بتوان برای طولانی مدت، چیزی را پنهان یا مشکلی را فرافکنی کرد و از پاسخ‌گویی طفره رفت.

امروز افرادی غرق در ایدئولوژی حاکمیت که هنوز نسبت عمیق و تودرتویی پیچیده‌ی سیاست و اقتصاد را درک نکرده‌اند، می‌توانند منشأ تصمیم‌گیری‌های خطرناکی برای نسل امروز و آینده باشند. البته برخی از تحلیل‌گران و اهالی رسانه، حتی آرزوی برداشتن گام‌هایی چنین بی پروا در عرصه‌ی سیاست خارجی را نشان عقلانیت حاکمیت می‌دانند. این که بالاخره بازوهای دیپلماتیک با غلبه بر بازوهای انقلابی و احساسی به توازن قوا و ایدئولوژیک بودن شعار استقلال در دنیای بعد از جهانی‌‌شدن پی برده‌اند و سعی در مشارکت فعال و ایفای نقش در داد و ستدهای بین‌المللی قدرت دارند. اما با درک موقعیت و وضعیت کنونی کشورمان، نیازی به تفصیل ندارد که چنین اسناد و همکاری‌هایی به این می‌ماند که در شرایط غیر عادی و تحت فشار و از سر ناچاری به ناگاه تیری در تاریکی پرتاب کنید. نکته این جاست که درعرصه‌ی روابط بین‌الملل نمی‌شود بعدها دور محل اصابت تیر، دایره‌ای کشید و آن را هدف نامید.  


من کار می‌کنم، آیا هستم؟

این‌جا در کف جامعه، واقعی‌ترین مبارزه برای ادامه‌ی زندگی، یک مبارزه‌ی شخصی است: کارگر آرزومند دستمزد بالاتر و کار روزانه‌ی کمتر است و صاحب‌کار و سرمایه، خواهان پرداخت دستمزد کمتر و کار روزانه‌ی بیشتر. دستاوردهای حقوق بشری و مدنیت، می‌گویند که هر دو طرف حقوق برابر دارند! ولی همواره بین حقوق برابر، «زور» است که تعیین تکلیف می‌کند.

کسانی که بقول خودشان فقط در پی حقوق برابر شهروندی و مبارزه دموکراتیک مدنی‌اند، می‌توانستند در روزهای آغاز سال، شاهد یکی از دلسردکننده‌ترین و نومیدکننده‌ترین مناظر به ظاهر دموکراتیک در جلسه‌ی دستمزد شورای عالی کار باشند. در فرایند خالص «گفت‌وگو» که به مدد شبکه‌های اجتماعی این روزها بسیار تقدیس می‌شود؛ آن که زور و قدرت ندارد، کنار گذاشته شد. در فرایند عمل به «قانون» هم، قانونی که شاید می‌توانست مختصر حمایتی از طرف ضعیف‌تر باشد براحتی بی‌خاصیت شده و روی کاغذ باقی ماند. پس زمین بازی جای دیگری غیر از میزمذاکره و کتاب قانون‌ست. در آن زمین واقعی، سهم هزینه‌های نیروی انسانی از کل هزینه‌های تولید و خدمات باز هم کوچک‌تر شد و کارگر ایرانی در ردیف ارزان‌ترین نیروهای کار در دنیا، باز هم ارزان‌تر شد.

بعد از این، حرف‌زدن و کمپین درست‌کردن و تحلیل‌های رنگین، به چه کار گذران زندگی دشوار و ریشه‌کن‌شده‌ی فقیرترشدگان خواهد آمد؟ بیم آن دارم که هر چه باشد، تبدیل به مرثیه‌سرایی حقیرانه‌ای برای کارگران نفس‌بریده خواهدشد یا محملی با ژست روشنفکرانه برای ساختن و انباشتن نوع دیگری از سرمایه‌ی اجتماعی برای فرصت‌طلبان و یا در نهایت دستاویزی برای شناسایی و سرکوب و پرکردن زندان‌ها.

با این همه خوانش مختصر من از این «به رسمیت نشناختن نیروی کار» چنین است:

1-     تصویر «کارگر» را نباید منحصر به مردانی دودزده با بازوی آهنین آن طورکه رسانه‌ها نشان ما می‌دهند کرد، هر کسی که جز «کار» و «توان جسمی یا فکری» خود چیزی برای گذران معاش ندارد، کارگر است. از یک مهندس ارشد و تکنسین ماهر تا یک منشی بزک‌شده همه کارگرند. کارگران به بهره‌کشی از خود تن می‌دهند فقط به این دلیل که چاره‌ی دیگری ندارند. نمی‌توانند برای خود کار کنند، چون مالک چیزی نیستند. نه زمین و مغازه نه هیچ منبع دیگری که روی آن و یا با آن کار کنند؛ بنابراین باید نیروی کار خود را به بهترین پیشنهاد دهنده بفروشند.  

2-     اما این‌جا در بهشت امن دلالان، که می‌توان طلا و زمین و دلار و سهام بورس و حتی رانت دولتی خرید و فروش کرد و سرمایه روی سرمایه انباشت و جایزه کارآفرینی هم گرفت، چه کسی دنبال نیروی کار می‌گردد؟ لاجرم نیروی کار، ضعیف نگه ‌داشته شده، درحاشیه مانده و به کمترین بها خریده می‌شود. به این ترتیب سرمایه‌داران هر روز در موقعیت چانه‌زنی بهتری هستند و کارگر به ناچار باید در فرایندی یکطرفه و تحقیرآمیز خودش را آماده‌ی پذیرش دستمزد بسیار پایینی کند که پیشنهاد خواهد شد و فقط برای زنده ماندن او و خانواده‌اش کفایت می‌کند و چه بسا او را مجبور به اضافه‌کاری و فرسودگی و حذف زودرس خواهد کرد.

3-     چیزی که شرایط این داد و ستد و کشمکش را نابرابر و غیر‌عادلانه می‌کند، «دولت» است نه تقابل تاریخی کارگر و کارفرما. این‌جا دولت، نقش نظارت‌کننده و مداخله‌گر خود برای ایجاد تعادل نسبی را با پنهان‌شدن خود در پوشش کارفرمایی حریص، بلندپرواز و البته بی‌رقیب عوض کرده است. بنابراین کارگر نه با کارفرمای کوچک غیر رانتی خود، بلکه به طریق اولی‌تر با لویاتان دولت روبروست.

4-     تمام این تصاویر فقط درباره‌ی کسانی است که شاید با تحمل مشقت و به کمک اندک اندوخته‌های انسانی، اخلاقی خود شانسی برای یافتن کارفرما داشته‌اند و مشغول کارند. مطابق نرخ رسمی بیکاری اعلام شده که آن هم با دستکاری‌هایی معمول در مورد هرم سنی و مشاغل پایدار اعلام می‌شود، در سال قبل حدود 10/9 درصد از جمعیت فعال ایران هیچ‌ کاری ندارند. یعنی برای جمعیت بزرگی بالغ بر میلیون‌ها نفر، امکان همین مبادله‌ی کار و مزد اندک هم وجود ندارد. ضمن این‌که بخش بسیار بزرگتری در زیرزمین مخفی قانون کار، به کارگری غیر رسمی و موقت مشغول‌اند.

5-     مسئولیت پس‌گرفتن زندگی کارگران رسمی و غیر رسمی که با چنین سیاست‌هایی هر روز فرودست‌تر و ضعیف‌تر از دیروز می‌شوند با کیست؟ چه کسی سرانجام آن‌ها را در گفت‌وگو  به رسمیت خواهد شناخت؟ چه کسی صدای آنان خواهد شد؟ روشنفکران، فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران و اهالی رسانه ...؟ هیچ‌کدام. هر یک جایی و به شکلی مشغول نسبت دادن حقی به کسی و یا ساختن بهشت موعودی هستند، اما دیده‌ایم که نه تنها داشتن حق، چیزی را تضمین نمی‌کند بلکه هر چه باشد؛ وقتی که کارگران دلمشغول بهشتی خیالی باشند، کمتر احتمال می‌رود تا به جهنم زمینی اطرافشان اعتراض کنند.   

هوشمند می‌شویم!


شما طرفدار «هوشمند شدن» هستید؟ البته! مگر کسی را می‌توان پیداکرد که مخالف این کلمه باشد؟ مسئولان، مردم عادی، روشنفکران، کارشناسان، کارگران... همه و همه طرفدار هوشمندی‌اند. پس کافی است برای روبرو شدن با انبوه مشکلات پیچیده، همین روزها اسم فاصله‌گذاری فیزیکی را فاصله‌گذاری هوشمند بگذاریم. توافق کردیم؛ ولی اختلاف این‌جاست که چه حالتی در فاصله‌گذاری را هوشمند و کدام وضعیت را غیر‌هوشمند می‌دانیم؟ هوشمند برای که؟ این هم که واضح است، هوشمندی در این وضعیت، چرخیدن چرخ اقتصاد ما همراه با مراقبت از سلامتی مردم است.

 اما چگونه؟ با چه تضمینی؟ هوشمندکردن فاصله‌ی اجتماعی که منجر به سهولت در مهار بیماری به لحاظ فنی نخواهد شد؛ اما یک کارکرد نجات‌بخش برای سیاستمدار گرفتار دارد. او را از فرایند اصولی ولی طولانی و پرهزینه‌ی بیماریابی فعال و گسترده، توسعه‌ی ظرفیت آزمایش کرونا، جداسازی و درمان همه موارد بیمار، پیداکردن و قرنطینه‌ی موارد تماس یافته با بیماران و ایفای نقش جدی برای پوشش تبعات سهمگین اجتماعی و اقتصادی تعطیلی‌های طولانی رها می‌کند.

 با همین روش، بسیاری از سیاستمداران برای مشروعیت‌دادن به سیاستگزاری‌های خود از کلماتی استفاده می‌کنند که توضیحی درباره‌شان داده نمی‌شود ولی صرف‌نظر از محتوایشان همه به آن اعتقاد دارند. این راه بسیار ساده‌ای برای جلب نظر همه است. اکثر اوقات سیاستمدار چیزی جز همین کلمه در اختیار ندارد؛ ولی بعد از رهاکردن این کلمه در ذهن‌ مردم، بخش بزرگی از مسئولیت از دوش سیستم برداشته می‌شود و او نفس راحتی می‌کشد. چوب‌های دو امدادی‌اش حالا دست رسانه‌ها و روشنفکران و چهره‌هاست. به کمک آن‌ها هر روند نامطلوبی از کنترل بحران در روزهای آتی را می‌توان به همکاری نکردن مردم و سطح فرهنگ‌شان نسبت داد. بعلاوه کار بالا بگیرد غول تحریم هم که دم دست است.

در حالی که گویا فاصله‌گذاری هوشمند همان اسم اعظم آشنا، در بحران فعلی است و بناست نور امیدی در انتهای وضعیت مبهم پیش رویمان باشد. اما بخش بزرگی از واقعیت‌ها را نمی‌شود با عوض‌کردن کلمات تغییر داد. در واقع چنین کلماتی در صورت همگانی شدن، به‌سرعت زیر پای خودشان را خالی‌ می‌کنند. هرچند بازی‌کردن با کلمات، همیشه سیاستمداران را به طرز عجیبی وسوسه می‌کند؛ اما با چنین نامگذاری‌هایی، سیاستمدار در واقع هیچ حرف بدرد‌بخوری نزده است و از آن مهم‌تر هیچ کاری هم برای مردم نکرده است.

 اگر حین حرکت اتومبیل در جاده‌ای ناهموار، چرخ‌ها پنچر شوند؛ با عوض‌کردن اسم ماشین که چرخ‌ها راه نمی‌افتند، حداقل باید پنچری‌شان را گرفت.