نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

پورنوگرافیِ واقعیت

راضی می‌شوی عصری زمستانی با فنجانی چای، چند دقیقه‌ای با تلویزیون همراه شوی، بر صحنه‌ای که مثل نگینی میان تماشاچیان مشتاق می‌درخشد، روی مبلی راحتی، چهره‌ی محبوبی که با عروسک‌سازی‌ها و بازی‌های او نسلی خاطره دارند نشسته و از رفاقت با آدم‌ها حرف می‌‌زند. با خنده از مردم می‌پرسد که چرا عصبانی‌اند، به اندازه‌ی کافی مهربان نیستند و هم‌دیگر را دوست ندارند؟! همین کافی‌ست به یادم بیاورد آدم‌های با‌فرهنگ چطور بهترین چیزهایی را که در ویترین‌ها و کتاب‌ها پیدا می‌شود را انتخاب می‌کنند و خودشان را در آن می‌پوشانند؛ همان‌طور که بعضی خرچنگ‌ها خودشان را با علف دریایی خوشگل می‌کنند.

پس این همه سرمایه و تیمی حرفه‌ای جمع شده‌اند که ما حرف‌های عادی یک آدم جالب را گوش کنیم. به‌جای آن که توجه‌مان به کارهای جالب یک آدم عادی جلب شود! «صحنه» را به شکل «پشتِ صحنه» ساخته‌اند که فقط به نظر می‌رسد واقعی است. آن‌جا چهره‌هایی معروف که خارج از نقش‌های همیشگی‌شان ظاهر شده‌اند و نمایی از زندگی خصوصی‌شان را به روی صحنه ‌آورده‌اند، فقط حضور دارند. ما توجه، وقت و پول خود را صرف می‌کنیم و آن‌ها نه کار یا تخصص یا هنرشان بلکه فقط حضور‌شان را به ما می‌فروشند. آن‌ها فقط ظاهر می‌شوند و با دقت مراقب شهرت‌شان هستند. آمده‌اند؛ چون شهرت کالایی ارزان و همگانی شده و مشهور شدن بدون انجام کار برجسته‌ای رایج شده است. رقابت بالا گرفته و نیروی سنت، نمایش واقع‌گرایی و مردمی بودن را به یک تقلید مضحک و حماسه‌ای تصنعی تبدیل کرده است.

 اگر فهمیده باشیم، عطش شهرت ما را بلعیده و شبکه‌های اجتماعی شهرت را دموکراتیزه کرده‌اند. همه از جمله همین نانوایی که صبح نان از دستش گرفتید یا آرایش‌گری که دیروز موهایتان را کوتاه کرد، ممکن است با شعبده‌ی اینستاگرامی به چهره‌ای مشهور و البته پول‌ساز تبدیل شوند.

برنامه‌های واقع‌نما یا Reality Show با چنین فرضی ساخته می‌شوند. آن‌ها ساخته شده‌اند تا فکر کنیم هر چیزی ارزش مشهورشدگی دارد، در قاب برنامه‌هایشان با واقعیت آدم‌ها و جامعه سروکار داریم، در نتیجه عرصه‌ی عمومی و تهی بودنش را به همراه بحران‌هایش فراموش کنیم.

 اما این برنامه‌های پربیننده، در عین حال از بدنام‌ترین سبک‌های برنامه‌سازی هم هستند. مدار رایج این برنامه‌ها ایجاد عطش شهرت و سپس فرونشاندن آن است. سازندگان این شوها ادعا می‌کنند که توانسته‌اند چهره‌ها را به میان مردم بیاورند و مردم هم شهرت را دوست دارند، این یک بازی دو سر برد است. علاوه بر اسپانسرهای نشسته در کمین جیب مردم، چه خیریه‌بازی‌هایی هم که نمی‌شود. اما چه بر سر فهم و خود‌آگاهی مخاطب می‌آید؟

حرف من این نیست که بایستی بدبین بود؛ از قضا بیشتر وقت‌ها بدبینی تقریبا به همان اندازه‌ی خوش‌بینی تهی است؛ ولی ناچارم اشاره کنم که در این شوهای تلویزیونی به عمد، خودآگاهی مخاطب و هر بحرانی در عرصه‌ی عمومی انکار می‌شود و نیز بپرسم چطور با خُلقی خوش می‌توان در مقابل چنین کنترل‌های عریض و طویلی مقاومت کرد؟

ممکن است گفته شود ساعتی سرگرمی برای فراغت از واقعیت است و بس! اما نکته این‌جاست که نام برنامه و تمام عوامل و ملزومات ساختنی طوری چیده شده که تو گمان کنی واقعیت را می‌بینی و ناخواسته آن را جدی بگیری. در حالی که فقط نشانه‌ای کوچک از واقعیت آن‌جا هست که مثل نقابی همه چیز را می‌پوشاند.

همه چیز، مثل دلایل ناراحتی و نگرانی و عصبیت مردمی که توسط مهمان برنامه با لبخندی حق‌‌به‌جانب به مهربانی و آرامش دعوت می‌شوند؛ چون قرار نیست این مردم دیده شوند، فقط زمانی می‌توانند دیده شوند که در تاریکی و سکوت همان صحنه نشسته و برای صحنه‌گردانان کف بزنند یا بین‌شان رأی بدهند. دیگر مهم نیست به چه علتی نتوانسته‌اند در هر موقعیتی بخندند و مهربانی کنند؟ مأموریت موقتاً تمام شده است. شهوتِ شهرت فروکش کرده و چک‌ها و هدایا و قرارداد‌ها در پشت و روی صحنه مبادله شده‌اند.

در این فاصله نشانه‌های واقعیت به اندازه‌ای جابجا شده‌اند که دیگر ارتباطی با واقعیت ندارند. صحنه و قاب تلویزیون درست مثل اینستاگرام، با مخاطب گفتگو نمی‌کند‌، بلکه مشغول گفتگو با خود است و از مخاطب فقط نگاه خیره‌اش را می‌خواهد. صحنه‌ای که در آن چهره‌ها سرشار از خودشیفتگی نیازمند دیده‌شدن‌اند. مخاطب خسته و گیج تحت تأثیر دست‌کاری‌ها و جابجایی‌ها دیگر توان تشخیص واقعیت از چیزی که می‌بیند را ندارد و حس می‌کند، حال که مثلاً خاطره‌ای از زندگی ستاره‌ی برنامه شنیده از واقعیت اشباع شده در حالی که در واقع چیزی از آن نمی‌داند. این همان هجونمایی، هرزه‌نگاری یا پورنوگرافیِ واقعیت است.

و نتیجه‌ی آن اقدام به ساختن جامعه‌ای است که از خبر و دانایی و لذت دروغین اشباع شده؛ اما از واقعیت خود دور نگه داشته شده و میلی به تغییر وضعیت خود ندارد.  

 

 

زنانی برای ویترین سیاست

واکنش‌های سرد و منفعل کسانی که در ایران خود را فعال زنان می‌نامند و از اتفاق حضور رسانه‌ای پرتعدادی هم دارند، در مقابل محکومیت سیاسی اخیر یک مدیر میانه‌رو در حوزه‌ی زنان، آزمونی برای سنجش سوژگی و عاملیت زنان در عرصه‌های سیاسی به شمار می‌رود.

وضعیت فعلی یک بار دیگر نشان می‌دهد که هر جا کسی از «زنانگی» و «دفاع از ظلم رفته بر زنان» سخنی گفت و هر جا فاعل  ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دچار هیجانات «فمینیستی» شد.

مسأله این‌جاست: زنی که می‌خواهد در قبال الگوهای انقیاد مقاومت کند، تا کجا «در عمل» چنین می‌کند و تا کجا فقط «در حرف» یا فعالیت‌هایی که به تدریج به فشن‌شوها و پادویی در ستادهای انتخاباتی استحاله یافته‌اند؟ این که گفته شود ما می‌دانیم این‌جا، برابری‌طلبی برای زنان رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابری‌طلبیم؛ اما در خفا محدودیت‌های ناگزیر آن را بپذیریم ...آگاهی کاذب است. آگاهی کاذب هم شکل دیگر قفس ایدئولوژی است نه فعالیت برای زنان.

در واقع «مسأله‌ی زن بودن» نه فقط مسأله‌ای صرفاً اخلاقی و زیستی، که به مثابه‌ی مسأله‌ای سیاسی قابل فهم است. حقیقت سیاسی زن، چیزی فراتر از تفسیر ادبی و کشاکش لفظی بر سر واژه‌ی رجل سیاسی و فرصت‌طلبی‌های چند زن برای تصاحب عنوان‌هایی شغلی در سایه‌ی مردان است.

 مسأله‌ی عاملیت زنانه و نقد ایدئولوژی، صرفا نالیدن و نشان دادن تناقضات ایدئولوژی حاکم و در این‌جا نشان دادن ستم‌های نگاه مردسالار و امثال آن نیست؛ بلکه مسأله‌ی مهم تغییر پراتیک و مقاومت عملی و ساختن واقعیت است.

 گاهی مدعیان فعالیت برای زنان، تنها با هیاهوی رسانه‌ای اطراف برابری زن/ مرد و حتی با گرفتن فیگورهای مناسبتی، تنها دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد را بازتولید می‌کنند و پتانسیل مقاومت زنان را به تخدیر ایدئولوژیک و بیراهه‌ در عمل بدل می‌کنند.

 زنانی که برای رسیدن به خودآگاهی تلاش می‌کنند، می‌دانند تا جایی که این «خودآگاهی زنانه» بخواهد در حد شکایت‌های زنانه و نالیدن از ستم تاریخی مردسالاری باشد و به «حقیقت سیاسی زنانه» بدل نشود، این خودآگاهی جز یک خودآگاهی کاذب و ایدئولوژیک نخواهد بود، خودآگاهی کاذبی که حتی در قامت وزیر و وکیل و فرماندار و شهردار زن هم در عمل، فقط مناسبات چیزی را که نقد می‌کند، استوارتر می‌کند.

حال روشن است که نالیدن از مردان و دامن زدن به دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد، چه سقوط تراژیکی را برای زنانی که ساده‌انگارانه می‌خواهند فمینیست و فعال زنان باشند، رقم می‌زند.

تا حقیقت واقعاً موجود زن بودن، به دست خود زنان شناخته نشده و تغییری نیابد و آنان نخواهند برای این تغییر، هزینه‌ای جدی بپردازند و کنش خود را فراتر از اخلاقیات و آرزوهای شخصی‌شان به میدان تاریخ و سیاست نکشانند و حقیقت سیاسی‌شان را نسازند، کسی به آنان رهایی‌شان را هدیه نخواهد داد.

این همه به معنای انکار فعالان اتفاقاً سیاسی زن و کسانی نیست که آشکارا بر آگاهی و کنش‌گری زیستی و سیاسی زنانه اثرگذارند؛ اما موضوع این است که اطلاق نام جنبش فمینیستی در ایران برای این چند تن، حرف بی‌ربطی است.

زنان در هر موقعیتی که هستند، خوب است با راست کردن قامت خود، به این تصاویر کج ومعوج واکنش نشان بدهند. فمینیسم نباید فقط به برچسب ایدئولوژیک و دستاویزی برای حضور نمایشی تبدیل شود. بلکه می‌تواند به جای سرگرم شدن در بازی‌های ساختگی مثل روسری و استادیوم و دوچرخه و رییس‌جمهور زن و ... و ایجاد شکاف نمادین در ساختار عرف اجتماعی، با آگاهی و عمل زنانه به نقد ریشه‌های ساختار مردسالار  بپردازد.

تا وقتی زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، نتوانستند به جمع‌بندی برای فهم خودشان و آزادی‌شان برسند، مصادره‌ی مردان ولو با نیت خیر، از فعالیت‌های فمینیسم ناموجود و یا در حال زایش، فقط وارد کردن ناخودآگاه نگاه مردانه و آگاهی مردانه است. پیش از آن‌که آگاهی زنانه در صحنه‌ی تاریخ و سیاست، خود را به رسمیت نشناسد، به رسمیت شناختن آن به دست مردان، اقدامی مشکوک است. چنان‌که تا‌کنون هم شعار وطنی فمینیسم مرد و زن نمی‌شناسد، به حد کافی فمینیسم ایرانی را مردمحورانه بار آورده و هستی‌شناسی و آگاهی تاریخی زنانه‌ی آن را کم‌رنگ کرده است.

فمینیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش به عنوان زن ایرانی و هم مرد ایرانی را بشناسد. به تعبیر هگل، حقیقت کل است، و بنابراین نمی‌توان با دیدی جزئی و حذفی به‌جایی رسید. این ایدئولوژی است که می‌خواهد «کل» را کنار بگذارد و به شیوه‌ای حذفی، حقیقت را بفهمد. از این جهت، جنبش فمینیستی و خودآگاهی زنانه اگر پا بگیرد می‌تواند برای همه اثر‌گذار و معنی‌دار باشد و حتی وضع مردان را هم ایدئولوژی‌زدایی و روشن کند.

در غیر این‌صورت آیا فمینیسم، همان لباس زیر پشمی قرمزی نیست که  هم باید بدن را از سرما حفظ کند و هم باید نهان بماند؟

 

 

نبرد، پیش مصاف آزموده معلوم است

دوگانه‌ی ساختگی اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، با به‌حاشیه راندن و حتی مصادره به مطلوب کردن تنوعات فکری ایرانیان، برای حاکمیت سیاسی کارکردی متعادل‌کننده داشته و تاکنون کار کرده است. اما در عین حال همین دوگانگی اغلب به هنگام مواجهه با نظام بین‌المللی دچار بحران شده و نه تنها ساختگی بودن آن برملا می‌شود، بلکه به تضعیف اعتبار و موضع ایران در جامعه‌ی جهانی می‌انجامد.

گویا استفاده از زبان دیپلماسی و توانایی گفتگو و مذاکره در این مرز و بوم همیشه با مشکلات پیچیده‌ای روبروست. اگر چه بروز بحران در ارتباط با جهانیان در این سرزمین، چیز تازه‌ای نیست؛ اما با این حال تأثیر و انباشتگی بار آن بر زندگی مردم هیچ‌گاه به روشنی امروز نبوده است. در یک مرور تاریخی مختصر می‌توان دید که چگونه پاره کردن نامه‌ی فرستاده‌ای توسط پادشاه ایران یا به قتل رساندن و غارت بازرگانانی آمده از شرق دور یا بالا رفتن از دیوار سفارتی همراه گروگان‌گیری کارکنانش یا آتش‌‌ زدن یک سفارت و کنسولگری چگونه هزینه‌های گزاف و بی‌موردی به ایران تحمیل کرده است.

 حاکمیت این سرزمین در پس قرن‌ها هنوز هم فن دیپلماسی نمی‌داند و ترجیح می‌دهد با مناسبات دوران پیشادیپلماسی سر کند. گردانندگان امور بر این گمان‌اند که تنها با موضع برحق بودن و دست به انتحار بی‌دلیل زدن و دشمن خونی تراشیدن از کلوخ‌اندازان و یا حاتم‌بخشی و پول خرج کردن بی‌حساب در مجامع بین‌المللی برایش کف خواهند زد و امتیاز خواهند داد؛ یا شاید فقط با یکسره نظر کردن به مؤلفه‌ی قدرت نظامی و اتکا به چند سامانه‌ی ترقه هواکن، از سر اطاعت به خط خواهند شد.

 طُرفه آن‌که حافظه‌ی تاریخی می‌گوید، رها کردن باقی امور و غفلت از مؤلفه‌های دیگر قدرت، درس پر‌هزینه‌ای به حاکمان خواهد داد. در روزگار نامساعدی هم که سایه‌ی کوتاه‌‌‌قامتان بلند شده و دکترهای دست‌ساز سفارشی، صاحب منصب و دفتر و دستک در دیوان شده‌اند، در حالی که حتی سواد و توان روخوانی از متن و تلفظ درست کلمات را ندارند و هر چند وقت یک بار مضحکه به‌پا می‌کنند، وزیری که انگلیسی حرف می‌زند به چیزی در حد معجزه و کرامت ارتقا پیدا می‌کند و چپ و راست هشدار می‌دهند که سخت مراقبش باشید که گوهری بی‌جانشین است و تازه توئیپلماسی هم از او بر می‌آید، اما مشکل جای دیگری است.

البته امتیاز حاصل از نرمش اجباری قریب‌الوقوع در مقابل آمریکا و نظم بین‌الملل چیزی است که اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، دولت چه پنهان و چه آشکار باورش دارد و حتی برای بقا و تثبیت موقعیت و کسب مشروعیت خود به آن چشم دارد؛ پس حاضر نیست از آن چشم بپوشد و پنهانی برایش سرودست می‌شکند. بنابراین اگر لازم باشد هر کدام دیگری را به خودسر بودن، خیانت، ساده‌لوحی و کاربلد نبودن و هول شدن و گرا دادن هم متهم می‌کند. نتیجه چیست؟ فرصت‌سوزی تاریخی و تخریب و از دست رفتن منافع عمومی با بیشترین هزینه از منابع ایران و کمترین استفاده برای همه‌ی ایرانیان.

  اما چرا با این همه تجربه‌ی تاریخی و واقعیت‌های ناگزیر معاصر، دیپلماسی ایرانی در مجموع هم‌چنان به شکلی عجیب از برقراری زبان مشترک منطقی با جهان ناتوان است و با گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه خود، سامان سیاسی موجود و زندگی اکثریت مردم را در قلب خاورمیانه‌ی بی‌قرار، این چنین بی‌قرارتر می‌کند؟ بگذریم از این که ممکن است این ادعاها برای اقلیت معدود کاسبانی از جنس تحریم و برجام و فلان و بیسار و مهلت چندروزه‌ی زراندوزی و فرصت‌طلبی‌شان کار کند. در تحلیل واقعیت بیشتر از همه از دو دلیل می‌توان اسم برد:

نخست، توهم تاریخی مدیریت و رهبری جهان و ابرقدرت شدن است که به اشکال مختلف گریبان ایرانیان را رها نکرده است. هر زمان که سر و کارمان  با غیر ایران بوده است، در طول تاریخ از فره ایزدی و جام جهان‌نمای شاهان گرفته تا ژاندارم منطقه شدن و صدور انقلاب به جهان و مدیریت جهانی و ام‌القرای مسلمانان جهان شدن و برقراری حکومت عدل جهانی همه نمودهای مختلف چیزی است که قرن‌هاست دیگرانی غیر از ایرانیان را داخل آدم و صاحب حق و شعور و فراست حساب نمی‌کند. نفس گفتگو با دیگران و دور یک میز نشستن را کاری غیرضروری، بی‌ارزش و حتی خائنانه می‌شمارد و از اساس با دیده‌ی تحقیر به گفتگو و فن دیپلماسی می‌نگرد.

دلیل دیگر تنوع و ناسازگاری خرده‌‌فرهنگ‌های داخلی است که به شکل دعوا با تمام جهان متبلور شده و صادر می‌شود. تنوع خواست‌ها و سلایق مردمان در هر مملکتی البته طبیعی است؛ اما وقتی در اساس از تنظیم و هماهنگی سازهای مختلف داخلی ناتوانیم، می‌خواهیم صدا فقط از یک ساز که مال خودمان است بلند شود، پس نیاز به تنش و ترس و بلوا داریم تا سازهای مخالف را کنترل و ساکت کنیم.

 در فرهنگ سیاسی ایران گویا موجه‌تر و حماسی‌تر است از حریف و دشمن ناشناخته‌ی خارجی شکست بخوری تا از رقیب داخلی که هم‌قواره‌ی خودت است. ما هنوز هم از پس قرن‌ها برآوردی از تنوع و پراکندگی عقاید، ارزش‌ها، نگرش‌ها و سلایق مردم خودمان نداریم و اصلاً نمی‌خواهیم داشته باشیم. مردمانی که شیعه نباشند یا تمایلی طبیعی و احساسی به زبان مادری نشان بدهند یا خواسته‌ای صنفی داشته باشند و بخواهند با سلیقه‌ی خاصی در حیطه‌ی شخصی زندگی کنند، هنوز تهدیدی امنیتی به شمار می‌روند. ساده است وقتی مشکلات و اختلافات داخلی را نمی‌توان با تدبیر حل کرد و پاسخ منتقدان را داد و با حریفان خودی کنار آمد، باید معرکه‌ای در بیرون مرزها حتی شده در آمریکای لاتین و شامات درست کرد و توجه همه را به آن جلب کرد تا از فشار و انتقادات داخلی کم شود. دشمنی به بزرگی آمریکا هم لازم است که این همه بی‌تدبیری و بی‌لیاقتی و فلاکت روز‌افزون اقتصادی و کم و کاستی در کارکردن را با زیاده‌خواهی‌اش گردن بگیرد.

 این‌جا هنوز توافق بر سر این که چه چیزی را می‌توان حق و منافع ملی نامید، تاکنون ممکن نشده است و گروه‌های فکری و سیاسی داخلی چشم دیدن یکدیگر را ندارند، در حالی که همه روی شکاف مردم و قدرت حاکم ایستاده‌اند و خبری از تدبیر امور نیست، بزرگ‌ترین ادعاها بر زبان‌ها جاری است.

این است که با همه‌ی هنری که نزد ماست و بس، پرسان پرسان این‌جا و آن‌جا از شرق تا غرب روان شده‌ایم و می‌خواهیم بدانیم برای ایران چه برنامه‌ای دارند؟

نجیبانه زیستن

زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازه‌ی سرخی دانه‌های اناری در کاسه‌ای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همه‌گیری کرونا باشد. زیبایی، وعد‌ه‌ی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟

 اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر می‌رسد، عمیق‌ترین پیوند با شرایط اجتماعی‌مان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدن‌هایمان در آن افکنده و تثبیت شده‌ایم. آیا می‌توانیم در حصار خانه‌ها و دور از مناسبات و پیکربندی‌های اجتماعی و نابرابری‌های اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟

به نظر می‌آید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی هم‌چنان طنین‌انداز است. بی‌ربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگی‌ها اهمیت بیشتری و عده‌ای دیگر اهمیت کمتری یافته‌اند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسان‌ها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمی‌شود و زندگی‌شان تا حد زنده‌ماندن تقلیل می‌یابد؟ چرا کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانه‌های مختلف از آن‌ها دریغ می‌شود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت می‌شوند و حتی حکم می‌شود اگر از فلان میل و لذت صرف‌نظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمی‌افتد؟

این پرسش‌ها نشان می‌دهند، سیاست‌های حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمی‌کند. نتیجه‌ی همین سیاست‌هاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمی‌آید و پیشاپیش از دست‌رفته تلقی می‌شود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوه‌ی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمی‌کند.

حتی با نیم‌نگاهی جزئی هم می‌توان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بی‌کفایتی مدیریتی در متعادل‌کردن وضعیت اجتماعی و بی‌اخلاقی صاحبان قدرت، چنگال‌هایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آن‌ها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.

پس باز هم به پرسش آدورنو بر می‌گردم که آیا زندگی بد را می‌توان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب‌ است حین نقدکردن پنجره‌ای هم برای نفس‌کشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستاره‌ای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. می‌بینم امید محال، زندگی‌ها را بیشتر به تنگنا می‌برد. می‌بینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسان‌ها بی‌شرمانه انکار می‌شود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.

بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بی‌ارزش می‌بینند، کسانی که حس می‌کنند، زندگی‌شان ارزش هیچ‌گونه مراقبت و بزرگ‌داشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر می‌کنند حتی لایق کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها و نیکی‌ها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود می‌بینند، زندگی‌شان سزاوار آزادی و احترام، راست‌گویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهره‌مندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظرات‌شان جایی به رسمیت شناخته نمی‌شود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگی‌ای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟

در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که می‌کند؛ اگر حیات یا زیبایی‌های زندگی‌اش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از هم‌نوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.

شاید علت رواج این همه بی‌اخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسان‌ها را «سوگ‌ناپذیران» می‌نامد. کسانی که با نبودن‌شان و آسیب دیدن‌شان کسی به سوگ‌شان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگی‌شان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعه‌ای که نمی‌تواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژی‌های حماقت‌پروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریه‌های گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزه‌ای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگی‌های دیگری است که ما فقط یکی از آن‌ها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری می‌شود بپرسیم زندگی بد را چگونه می‌توان خوب زیست؟

 

بزنگاه تکرار تاریخ

آن‌چه بعد از هیاهوی رسانه‌ها اطراف انتخابات آمریکا و بازی دموکرات و جمهوری‌خواه برای ما باقی می‌ماند، آثار و تبعات آن در زندگی روزمره‌ی ماست. سیاست‌مداران و مفسران در صحنه و اهالی رسانه اگر بهره‌ای از عقل و تدبیر و اخلاقیات داشتند، ارزش واقعی هر تغییری در وضعیت جهان را با سودمندی و مناسبات آن برای زندگی واقعی مردم و منافع ملی می‌سنجیدند. اما بسیاری تاکنون ترجیح داده‌اند با تأکیدهای سلبی و ایجابی فراوان، اهمیت انتخاب دولت بعدی آمریکا را به حدی از تعیین‌کنندگی برسانند که با واقعیت‌های جاری فاصله‌ی بزرگی دارد.

اکنون به دلیل لطمات فراوانی که زندگی و معیشت بخش بزرگی از ایرانیان دیده و زندگی را برای‌شان دشوار و نفس‌گیر کرده است، تقاطع اقتصاد و سیاست بیشترین پتانسیل ایجاد تغییر در زندگی مردم را دارد. اقتصاد سیاسی بنا به ماهیت و اهداف خود می‌تواند نتایج قابل لمس برای معیشت و زندگی مردم به همراه داشته باشد. پس اخذ تصمیم‌های محاسبه‌شده و درست سیاسی برای ایران ما باز هم ضرورت و اهمیت زیادی دارد. در واقع نظام تصمیم‌گیری ایران اکنون لازم است هر تدبیری را از منظر اقتصاد سیاسی هم ببیند.

بنابراین روی کار آمدن دولتی که حداقل در کلام، ادعای رفع تنش‌ها را دارد، ممکن است فضای آینده‌هراسی و فشار بین‌المللی را بر تقاطع اقتصاد سیاسی ایران تعدیل کند، مردم را به کسب‌و‌کارها و ترمیم معیشت آسیب‌دیده‌شان امیدوار کند. اما این تمام داستان نیست. به قول مارکس تاریخ دو بار تکرار می‌شود یک‌ بار تراژیک پس آن‌گاه کمیک!  

 تجربه‌ی دهه‌های اخیر نشان می‌دهد که این فضای امیدوارانه، بسیار شکننده و آسیب‌پذیر است و به شدت نیاز به مراقبت دارد. شواهدی از حافظه‌ی تاریخی می‌گویند خارج از دعواهای به ظاهر سیاسی و این دولت و آن مجلس، طی سال‌ها در ایران افراد و گروه‌های خاصی توسط حاکمیت پرورده شده‌اند که می‌توان به تناسب آن‌ها را قشر نازک یا به اصطلاح سیاسی نومن‌کلاتورا نامید. این افراد با معیارهای منطبق با وفاداری به سیستم و با سلسله مراتبی مشخص در قدرت مشارکت داده شده‌اند. آن‌ها حلقه‌ای بسته از معتمدان هستند که لزوماً سیاست‌مدار و صاحب‌منصب نیستند؛ ولی ترکیب خاصی از تجارت و سیاست را اطراف مناصب قدرت ساخته‌اند. طبقه‌ای که از انواع مجوزها و تسهیلات و رانت‌ها و مصونیت‌ها برخوردارند، هیچ قانونی در مقابل‌شان کار نمی‌کند و هرگز اجازه‌ی نفوذ ناآشنایان به جمع‌شان را نمی‌دهند.

افراد درون حلقه همیشه در صف اول بهره‌مندی از امکانات و منابع قرار دارند. مثل امکانات راه‌اندازی و تسهیل کسب‌وکار، امتیارات شغلی و تحصیلی برای خود و خانواده. لیست‌ اسامی‌شان ممکن است سال‌ها در جیب‌ها دست‌به‌دست شود و تهدید به افشای اسامی‌شان و چند جلسه نشستن در دادگاه جلوی دوربین کار و بار کسانی را راه بیندازد و افکار عمومی را به طور موقت اقناع کند، ولی در هر صورت آنان هرگز تحت تعقیب قضایی قرار نمی‌گیرند.

این افراد پای‌بندی به سیاست و جناح خاصی جز منافع اقتصادی‌شان ندارند؛ ولی همیشه می‌توانند کاری کنند که چرخ سیاست برای‌شان خوب بچرخد. نکته هم همین جاست. دقیقاًً جایی که منافع اقتصادی حتی اندکی تهدید شود، قانون و سیاست به خدمت ایشان در می‌آید. دین و فرهنگ و ایدئولوژی و سنت و تکنولوژی و هر چیز دیگری هم هر وقت لازم باشد برای‌شان کار می‌کند. بنابراین حتی انتخاب مفروض یک سیاست‌مدار مخالف جنگ و تحریم در آمریکا هم برای‌شان کار می‌کند؛ فقط کافی است اندک چرخشی در سیاست‌ها داده شود. دلالی و اقتصاد غیرتولیدی نومن‌کلاتوراها در شرایط تورم‌زا و بی‌ثبات اقتصادی با سرعت بیشتری رشد می‌کند.

در واقع میز قانون‌گذاری اقتصاد سیاسی در ایران تابع رفتار همین قشر نازک است که از مناسبات تورم‌زا به شدت نفع می‌برند و دلار را از یک ارز تبدیل به کالایی بنیادی و ضریب ثابت تعیین قیمت در بازار کرده‌اند. بنابراین هرگز جز نوسانات کوتاه‌برد مقطعی اجازه‌ی سقوط قیمت آن را نمی‌دهند و مانع از ریزش قیمت‌هایی می‌شوند که به بهانه‌ی افزایش بهای دلار جهش کرده بودند. تاکنون نه تنها اراده‌ای تصمیم‌ساز و فراتر از ادعا در مقابل خواسته‌های تمامیت‌طلبانه و فاجعه‌بارشان دیده نشده است؛ بلکه حتی با قوانینی خلق‌الساعه مسیرشان هموارتر شده است. به خاطر بیاورید که چگونه بعد از امیدواری‌های برساخته‌ای که مقدمه‌ی توافق برجام شدند، بازار در آستانه‌ی ریزش قیمت‌ها قرار گرفت و چگونه سیاست‌هایی خاص، سراشیبی قیمت را به سرعت معکوس کرد.

در بزنگاه اقتصاد سیاسی همیشه این نیروی پرزور و قوی‌شده مانع کاهش قیمت‌ها شده و تورم و رکود در تولید را در مسیر بی‌بازگشتی قرار داده است.

بعد از فروکش کردن التهاب انتخابات آمریکا، سیاست‌مداران ایرانی بار دیگر در معرض انتخاب قرار دارند که در عمل نشان دهند منافع عموم ایرانیان برای ایشان اولویت دارد یا منافع وابستگان و شرکای تجاری‌شان.