نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

مفهوم امرسیاسی


آیا می‌شود در جامعه‌ زندگی کرد و کاری به سیاست نداشت؟

 طنین صدای ارسطو از پس هزاران سال هم‌چنان در اندیشه‌ی امروز ما زنده و پابرجاست: انسان حیوانی سیاسی است. انسان تنها در یک اجتماع سیاسی قادر است زندگی اجتماعی خوبی داشته باشد. اما چرا؟

شاید چون متفکرینی مثل ارسطو این ضرورت را درک کردند که جامعه‌ی انسانی نقص‌هایی دارد و این نقص‌ها می‌بایست توسط مشارکت سیاسی شهروندان برطرف شوند.

انسان در اساس موجودی قادر به ایجاد فاصله است که در ذات خود نامعین و غیر قابل توضیح است؛ و همواره پرسشی گشوده باقی می‌ماند. انسان نه تنها بی‌مسأله و بی‌مناقشه نیست بلکه موجودی خطرناک و نا‌آرام است. وقتی با هم‌نوع خود زندگی می‌کند، هر طرف درگیر موقعیتی می‌شود که قضاوت کند؛ آیا دیگری قصد دارد شیوه‌ی زیست او و منافعش را نفی کند یا نه ؟ در این صورت می‌خواهد با او از در رقابت، جدال یا نبرد درآید و از قدرتش استفاده کند تا شکل هستی خود را حفظ کند. دقیقاً این جا در نقطه‌ی تضاد منافع او با دیگری است که امر سیاسی رخ می‌دهد.

با شواهد بسیار، قدرت چیزی شرورانه است. شرّ در اشکال فساد، بزدلی، حماقت، بی‌رحمی، نفسانیت، ناعقلانیت، سرزندگی و... ظاهر می‌شود. انسان در ذات خود شرور نیست، اما آن چه هر فیلسوف سیاسی اصیل می‌خواهد نشان دهد این است که انسان اگر تحت نظر نباشد، گرایشی مقاومت‌ناپذیر برای لغزیدن از شفقت به شرارت دارد: حیوانیت، رانه‌ها، شهوات پایه‌های سرشت انسانی‌اند. از این‌جاست که قانون بنیادین و واقع‌گرایانه‌ی حیات سیاسی استخراج می‌شود.

اینک پرسش نخستین را تکرار می‌کنم. چرا انسان باید موجودی سیاسی باشد؟

غیر سیاسی شدن هدف شاعرانه‌ای است، اما رمانتیک است و واقعیت ندارد. در واقعیت اگر مردمی دیگر توان یا خواست حفاظت از خود را در سپهر سیاست نداشته باشند، سپهر سیاسی از میان نمی‌رود؛ تنها مردمان ضعیف محو می‌شوند.

چرا انسان‌های مدرن باید علاوه بر گروه‌ها، انجمن‌ها و سازمان‌های اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و ... که با نوعی تقسیم کار، نیازهای یکدیگر را برآورده می‌کنند، دولتی هم به معنای سیاسی آن باید تشکیل دهند که بالاتر از همه بایستد؟

چرا سازمان‌های جهانی و بین‌المللی قادر به برقراری صلح و برابری و حل و فصل مشکلات متعدد مردم دنیا نیستند؟  قدرت‌ها هر وقت بخواهند ترک یا تهدیدشان می‌کنند؟

چرا دشمنی طرفداران بی‌شمار صلح با جنگ به اندازه‌ای نیست که آن را متوقف کند؟ و هنوز با به‌راه‌اندازی جنگ‌هایی علیه جنگ و نیاز به داشتن سلاح‌هایی برای حفظ صلح در جهان مواجهیم؟

چرا لیبرالیسم و آزادی‌های فردی، دموکراسی را به امری به مراتب تشریفاتی، حتی در ساختارهای ظاهراً دموکراتیک تبدیل کرده است؟ آیا لیبرالیسم می‌تواند از پس چالش‌های ایجاد شده از جانب سیاست بین الملل و بحران‌های جدید جهانی برآید؟

با وجود چنین سؤالاتی، این احساس وجود دارد که سنت لیبرال دیگر منابع فکری برای مواجهه با چالش‌های دنیای مدرن ارائه نمی‌دهد؛ به ویژه چالش‌های حاصل از تسلط تکنولوژی و سرمایه‌داری دیوان‌سالارانه. به همین خاطر نظم و سامان سیاسی مسلط بر دنیا در عصر مدرن در معرض انتقاداتی شدید و بنیان برافکن قرار گرفته است.

 کارل اشمیت Carl Schmitt چهره‌ی صاحب‌نظری در حقوق و سیاست است که با نقدهای ویرانگرش، چه بسا آرام آرام در حال تبدیل شدن به هایدگر فلسفه‌ی سیاسی و هابز قرن بیستم است. اشمیت مسیر را برای نقد رادیکال و ریشه‌ای لیبرالیسم فراهم کرده است. رساله‌ی «مفهوم امرسیاسی» وی که با چند گفتار دیگر در این کتاب جمع‌آوری و با ترجمه‌ی سهیل صفاری منتشر شده است؛ در حقیقت به سان معدنی غنی است که به آرامی از درون منفجر می‌شود.

کتاب مشتمل بر دو رساله از اشمیت و یک نقد از لئواشتراوس بر رساله‌های اوست. به علاوه دو پیش‌گفتار مشروح مقدماتی با عنوان ابعاد مباحثات تازه پیرامون کارل اشمیت و شرح مفهوم امر سیاسی. ترجمه‌ی کتاب می‌توانست روان‌تر و به گواه نقدهای شکلی که با دسترسی به متن اصلی بر کتاب نوشته‌اند دقیق‌تر باشد. (از جمله نقدی با عنوان اشمیت و امر سیاسی : بازسازی یک پرتره‌ی بحث‌انگیز از علی‌اشرف نظری) اما به هر جهت به اندازه‌ای نیست که بر فرض، ایده‌های اشمیت در ترجمه به کل از دست برود و قابل دریافت نباشد. گویا ترجمه‌ی دیگری هم از کتاب هست که نشر ققنوس منتشر کرده و من ندیده‌ام.  البته در خواندن کتاب ابداً نباید شتاب کرد. اما پس از فتح آرام و پرزحمت آن، دیدگاه غنی و تازه‌ای در باب سیاست و امر سیاسی برای خواننده‌ی کنجکاو محقق می‌شود.

نقد اشمیت بر لیبرالیسم سرزندگی فراوانی دارد و به خواندن و فهمیدنش می‌ارزد. به خصوص جایی که در تحلیل او دموکراسی و لیبرالیسم درست در مقابل هم قرار می‌گیرند. البته مسأله در این‌جا نفی لیبرالیسم نیست؛ بلکه یافتن راهی است که آدمی به واسطه‌ی آن بتواند خطرهای احتمالی در ذات لیبرالیسم را تعدیل کند.

 ولی در تناقضی شگفت‌انگیز نام اشمیت با مه پوشانده شده است و شاید پرسیده شود که آیا این مه ساختگی نیست؟ ... این همیشه در تاریخ متداول است که کار مؤلف بر پایه آوازه‌ای که خود بیشتر مبنی بر شایعات است بدنام شود ... ولی بهتر است قبول کنیم که اشمیت مناقشه‌برانگیز است و به خاطر زندگی سیاسی‌اش همواره مناقشه‌بر‌انگیز باقی خواهد ماند. مانند همه‌ی کسانی که به این خانواده‌ی فکری تعلق دارند: ماکیاولی، هابز، فیشته، ... و همین طور ماکس وبر.

با وجود این اشمیت در فضای فلسفه‌ی سیاسی چند سالی است که شروع به درخشیدن کرده است. بیشتر اعضای مکتب فرانکفورت با احترام از او یاد کرده‌اند. افراد سرشناسی از چپ رادیکال و راست محافظه‌کار هم‌دلانه به مفهوم غیر ایدئولوژیک او از امر سیاسی نظر داشته‌اند و از سویی برخی از مدافعان لیبرالیسم، حمله‌ی متمرکز به اشمیت را ضروری می‌دانند.

به این ترتیب ناچاریم اشمیت را جدی بگیریم؛ چون طیف وسیعی از منتقدان و موافقان از همه نحله‌های چپ و راست اندیشه‌ی سیاسی درباره‌ی او حرف می‌زنند و از این میان، هیچ کس تاکنون پرمایگی اشمیت را زیر سوال نبرده است. توجه احیا شده و پرشور به کارل اشمیت چه دوستانه و چه دشمنانه از این روست که او در برخوردگاه سه مسأله‌ی بنیادی نظریه‌پردازان سیاست جهان قرار گرفته است.  

1-     رابطه میان لیبرالیسم و دموکراسی

2-     رابطه میان سیاست و اخلاق

3-     مشروعیت دولت در سیاست داخلی و خارجی

این‌ها مسائل بنیادین سیاست‌اند و جامعه‌ی ما هم به شدت، نیازمند احیای امر سیاسی است. از این جهت ما نیز  باید با این مسأله‌ها روبرو شویم: حتی اگر به شکل بررسی «امکان‌ها» و نه «تجربه‌های زیسته‌مان» باشد.

از نظر اشمیت پیوستگی تاریخی لیبرالیسم با دموکراسی این ابهام را ایجاد کرده که دموکراسی محصول لیبرالیسم است. در صورتی که لیبرالیسم مبتلا به نوعی رمانتیسیسم سیاسی است. گویی هیچ کلام آخری درباره‌ی هیچ موضوعی وجود ندارد. این نظام فکری بر پایه‌ی مصالحه است؛ از این رو همه‌ی راه‌حل‌هایش موقتی، زمان مند و غیرقطعی‌اند؛ پس نمی‌توانند ادعای برابری ذاتی دموکراسی را برآورده کنند. اگر لیبرال کسی است که در یک منازعه نمی‌تواند طرف خود را بگیرد پس کسی است که با پیشنهاد به تعویق انداختن یا تشکیل هیأتی برای بررسی موضوع را بغرنج‌تر می‌سازد.

هم‌چنین اشمیت در رابطه با اخلاق و سیاست مدعی است که تکیه‌ی لیبرالیسم بر روند یا فرایند تصمیم‌گیری به جای تصمیم‌گیری منجر به سیاست‌زدایی و انسانیت‌زدایی از جهان می‌شود. او می‌گوید وقتی کسانی با یک نظر مخالفند، به‌راحتی آن را با برچسب‌هایی مثل غیر اخلاقی، غیر علمی و غیر اقتصادی مردود می‌شمارند... به همین دلیل او امر سیاسی را حوزه‌ای جدا از سایر فعالیت‌های بشری به موازات اخلاق، اقتصاد، علم و مذهب می‌داند.  

لیبرال‌ها از اشمیت وحشت دارند چرا که او علیه یکی از عمیق‌ترین مقدمات لیبرالیسم حمله برده است: سیاست ضرورت است لیکن نباید خیلی جدی گرفته شود. گویا سیاست لیبرال نیازمند اندکی بی‌ثباتی اجتماعی در گوشه و کنار حوزه‌ی عمومی است. مهم‌تر این که سیاست لیبرال هرگز نباید در باب هویت باشد و تصمیم‌های سیاسی نباید مفهوم شخص را متأثر سازد. برای لیبرال‌ها حقوق فارغ از این که چگونه به دست آمده‌اند، حقوق هستند: آن‌ها میانه‌ی خوبی با دموکرات‌های مایل به اشمیت نیستند که معتقدند، حقوق تنها وقتی برایشان جنگیده باشیم و آن‌ها را بُرده باشیم حقوق هستند، یعنی وقتی تبدیل به حقوق «ما» شوند.

دولت اشمیتی موجودیتی متصل به سایر سازمان‌های اجتماع است، لیکن از یک نوع خاصی که بر فراز همه‌ی آن سازمان‌ها می‌ایستد و همه را در بر می‌گیرد. در چنان دولتی هر چیزی دست کم بالقوه، سیاسی است.

اما هنوز نمی‌دانیم امر سیاسی مورد نظر اشمیت چیست؟ بگذارید فرض کنیم که در حوزه‌ی اخلاق تمایز نهایی میان شر و خیر تکلیف را روشن می‌کند. در زیبایی‌شناسی تمایز بین زشت و زیبا، در اقتصاد تمایز بین سودآور و زیان‌ده ... و تمایز ویژه‌ی سیاسی که می‌توان اعمال و انگیزه‌ها را با آن به امر سیاسی تبدیل کرد، تمایز میان دوست و دشمن است. آن که با من است و آن که با من نیست. دشمن نه موجودی مورد نفرت شخصی بلکه چیزی متفاوت است که در موارد اضطراری منازعه با آن ممکن است.

به عقیده‌ی اشمیت حتی مقولات به ظاهر غیر سیاسی مستعد آن هستند که سیاسی شوند. همین که مقوله‌ی غیر‌سیاسی در سیاست محو شد، از آن پس دولت است که در مقام تصمیم‌گیری درباره‌ی آن و انجام عمل مقتضی در وضعیت استثنایی پیش‌آمده است.

امر سیاسی برای اشمیت، قلمرو امورِ به راستی انسانی است. امر سیاسی تعیین می‌کند که در دنیای مدرن انسان «چه» است و آن کس که امر سیاسی را تقلیل می‌دهد، انسانیت را تقلیل می‌دهد. مسأله‌ی بنیادین در بطن این ادعا، خواست ما برای به عهده گرفتن مسئولیت زندگی‌هایمان است.

اشمیت نقطه‌ی اوج سیاست را لحظاتی می‌داند که دشمن به روشنی شناخته می‌شود. به این ترتیب شناخت انضمامی دشمن و پی‌ریزی هویت خود، اجزا اصلی امر سیاسی‌اند. برای اشمیت عبورکرده از کانت، دولت به واسطه‌ی حق حکومت می‌کرد، در اشمیت هابزی واقعیت منازعه‌بار امر سیاسی در قالب دوست و دشمن ترسیم می‌شود و برای اشمیت متاثر از هگل دولت به واسطه‌ی امکان کشمکش دائمی حکومت می‌کند. این یعنی ایستادن بر شانه‌ی کانت‌، هابز، هگل و نادیده‌های آنان را دیدن!

نقد اشتراوس با عنوان ملاحظاتی بر مفهوم امر سیاسی در جستار پایانی را هم باید با دقت خواند. او به زیبایی نشان می‌دهد که جای بحث دارد که اشمیت به آن چه که خود فکر می‌کرد به انجام رسانده است، دست یافته باشد. او نتیجه می‌گیرد که اشمیت در نهایت دل‌مشغول معناداری حیات اخلاقی می‌ماند. تصدیق امر سیاسی اشمیت چیزی جز تصدیق امر اخلاقی نیست. او گویی ناخواسته اخلاق‌ناشناسی خود را اخلاقی می‌کند. از نظر اشتراوس او با وجود تلاش برای نقد لیبرالیسم در چارچوب لیبرالی باقی می‌ماند. مشابه اتهامی که هایدگر به نیچه وارد می‌کرد که نیچه علیرغم نقد بنیادین متافیزیک غربی خود در چارچوب متافیزیکی باقی مانده است.

تجربه‌ی خواندن این کتاب را با خواندن آثار دیگر ترجمه‌شده از اشمیت ادامه خواهم ‌داد. اما در پایان به عنوان مخاطبانی در زیست جهان خودمان، این که چگونه حوزه‌های فکری‌ای که با خواندن و درک ابتدایی از این نظریه‌ها و کتاب‌ها می‌گشاییم اداره کنیم، مسئولیت ماست.

 

شناسه کتاب : مفهوم امر سیاسی / کارل اشمیت / سهیل صفاری / نشر نگاه معاصر 

امیدی که امید نیست

بین کسانی که هر روز با نگرانی از بالارفتن قیمت‌ها و نگاه به آینده‌ای نامعلوم سرمی‌کنند و در حال شاهد فرو ریختن اعتبار اقتصادی و اجتماعی‌شان هستند و روزبه‌روز مستأصل‌تر برای تأمین معیشت و گذران زندگی‌شان، قابل انکار نیست که تعداد کمی هم قادر به مخفی کردن هیجان خود از جهش قیمت‌ها نیستند.

واقعیت این است که در طی چهار دهه سیاست‌های مبتنی بر تزریق مالی به گروه‌های خاص حامی قدرت در درجه‌ی اول و پس از آن فساد و بی‌انضباطی مالی، طبقه‌ای نوظهور را شکل داده است که منافعش در گرو همین تورم و اقتصاد سوداگرانه و دلالی است. با این منظر طبقاتی می‌توان درک کرد که چرا تورم گریبان اقتصاد ایران را هرگز رها‌ نکرده است. بحرانی دراز دامنه که در حال حاضر در دل بحران‌های دیگر مثل سیاست خارجی تنش‌زا و همه‌گیری کرونا و ...  نفس بسیاری از مردم را به شماره انداخته است.

پیداست دولتی که تحلیل‌گران اقتصادی‌اش با فرافکنی، مردم را به تاب‌آوری بیشتر و وعده‌های چند ماهه فرا‌می‌خوانند، خود بیشتر از همه از این تورم افسارگسیخته سود می‌برد. بی‌جهت نیست که حتی فراتر از دست‌های نامرئی بازار هر جا که بتواند آشکارا افزایش قیمت‌ها را با صدور مجوزهای دم دستی  قانونی و موجه هم می‌کند. این اقتصاد غرق در رکود که قادر به تولید ارزش واقعی نیست، قادر به اخذ مالیات از گروه‌های نوکیسه‌ی خودساخته‌اش نیست، توان جلب سرمایه‌ی خارجی را ندارد، بهتر است منابع مالی و نیازهای بودجه‌ای خود را به واسطه‌ی کم شدن ارزش پول ملی تا جایی که بشود و مردم تحمل کنند از جیب مردم بردارد. رونق کاذبی در بازار دلالی سرمایه مثل بورس راه بیندازد، حتی محدودیت‌ها و انحصار کارگزاری‌های بورس را بردارد، لشکر حامی رسانه‌ای پشت آن راه بیندازد تا سهام‌های بی ارزشش به بهای گزاف‌تری آب کند. در واقع بورسی را رونق بدهد که فقط از تورم تغذیه می‌کند.

این تورم است که، فاصله‌ی ارزش واقعی و ارزش نمادین و کاغذی سرمایه‌های در حال گردش را می‌پوشاند و بقای حباب قیمت‌ها را تضمین می‌کند و ماسکی فریبنده به چهره‌ی رکود اقتصادی می‌زند. ارزش بدهی‌های کلان معوق طبقه‌ی سرمایه‌دار رانت‌خوار وابسته به دولت را به بانک‌ها کاهش می‌دهد؛ پس اصلاً چرا باید دولت مانع تورم شود؟

اما اقتصاد از هر گوشه به سیاست هم گره می‌خورد و برای من از این منظر قابل فهم‌تر. تحلیل‌گران و سیاست‌مدارانی که تا همین دیروز امید بذر هویت‌شان بود ولی ابعاد امیدواری و اصلاحات‌شان در عمل به چیزی در اندازه‌ی تغییر در رنگ و فرم گره زدن بستن روسری محدود شد، اگر از کنج عافیت‌ سکوت‌شان بیرون زده باشند، در قامت یک نصیحت‌گر مصلحت‌‌نظام‌اندیش تنها از حاکمیت می‌خواهند که حداقل با مردم حرف بزند. تا فروریختگان از طبقه‌ی خود قانع گشته، فعلاً تاب بیاورند و فقط نظاره‌گر بمانند. اما لابد می‌دانند در وضعیتی که از فرط بی‌ثباتی دیگر حتی وضعیت نیست،  کنش گفتاری اصحاب سیاست و قدرت نمایشی مبتذل است.

حال پرسش مهم این است. ممکن است کسانی که در هیچ‌یک از منافع حاکمیت سهیم نیستند، هنوز با ساختارهای موجود قدرت همکاری و نزدشان دریوزه‌گی ‌کنند و به ابتذال شر تن دهند؟ 

شاهدِ گوشی؛ پنجاه شخصیت

مسئولان بنیاد نوبل در سال 1981 نمی‌دانستند خبر دریافت جایزه‌ی برنده‌ی نوبل ادبیات آن سال را به سفارت‌خانه‌ی چه کشوری اعلام کنند: سفارت بلغارستان، اتریش، سوئیس، انگلیس یا آلمان ؟

برنده، الیاس کانه‌تی Elias Canetti  بود. (در مورد املای درست کانه‌تی و نه کانتی فعلاً به ویراستار نشر مرکز اطمینان کردم.) یهودی نویسنده‌ای بسیارخوان، چندفرهنگی و چندرگه با چشمی تیزبین و شامه‌ای تیز برای درک موقعیت‌ها و تفاوت‌های اقوام و ملیت‌های مختلف. نویسنده‌ای در آمد و شد میان فرهنگ‌های مختلف و در دل زبان‌های مختلف که در نهایت زبان آلمانی را برای نوشتن برگزید.

مقاله‌نویس، رمان‌نویس، طنزنویس و گزینه‌گویه‌پرداز قهاری که در خواندن و نوشتن فراتر از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ایستاده بود، نوبل را هم درست به همین دلیل، برای آن‌ که نوشته‌هایش با جهان‌بینی گسترده، ایده‌پردازی و قدرت هنرمندانه مشخص شده‌اند، برد.

کتاب «شاهدِ گوشی؛ پنجاه شخصیت» Ear Witness: Fifty Characters  از این لحاظ شباهت زیادی به خود او دارد. چون موضوع کتاب در تقاطع ادبیات، فلسفه، جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی ایستاده است. تصور کنید کسی بخواهد انسان‌ها را مطابق رفتارها و خصلت‌های فردی و اجتماعی‌شان دسته‌بندی کند؛ با ویژگی‌های هر گروه یک شخصیت نمادین بسازد و با بیان بسیار ظریفی از طنز و گروتسگ‌وار داستان کوتاهی از آن شخصیت تعریف کند.

این ایده اولین بار توسط یکی از شاگردان ارسطو به کار گرفته شد. تئوفراستوس طبق روشی که ارسطو برای مشاهده و طبقه‌بندی موجودات به کار گرفته بود، تمثال‌هایی اخلاقی از انسان‌ها می‌سازد و با سبکی زنده در یک رساله‌ی کمیک به نام «طبایع» می‌نویسد که بی‌بهره از گوهر مضحکه و طنز نیست. او خصوصیات روحی انسان‌ها را به حدود سی مقوله تقسیم می‌کند که هدفش نشان دادن ساده و سرراست صفت‌ها و سنت‌های اخلاقی رایج برای آدم‌هاست. البته او به هیچ عنوان بنا ندارد شخصیت آدم‌ها را تصحیح کند و بهبود بخشد، چون باور به محال بودن چنین اقدامی در یونان امری مسلم و بدیهی بود.

به همین سیاق، کانه‌تی با دقت علمی و کم‌نظیر به رده‌بندی شخصیت‌های انسانی زمان خود می‌پردازد. این کار در سنت ادبیات آلمان سابقه ندارد و از این جهت کار او بدیع و نوآورانه است. هدف نویسنده آشنا کردن خوانندگان با چنین عیوب شایعی است تا در پی آن مخاطب انتظار وقوع رفتار یا واکنشی را از طرف مقابل داشته باشد و از بروز آن تعجب نکند. البته او ادعای ارائه‌ی متنی فلسفی هم ندارد. همین طور در کسوت اندرزگوی اخلاق یا موعظه‌گر ظاهر نمی‌شود؛ بلکه فقط به گونه‌ای طنزآلود، ناشایسته‌های زمان خود را توصیف می‌کند. کانه‌تی نویسنده‌ای مدرن و امروزی است؛ بنابراین خبری از برچسب مطلق زدن و داوری اخلاقی و توصیف موعظه‌وار از فلان عادت ناپسند آدم‌ها در کتابش نیست.

او شخصیت‌های خودش را با عادات ناپسندشان سر و سامان می‌دهد؛ ولی آن عادت‌ها را به صورت منطقی و ذاتی به آدم‌ها نسبت نمی‌دهد. حرفی هم از اصلاح نمی‌زند. از آن جایی که او کافکا را بزرگترین درون‌کاو قدرت می‌داند و او را استاد و سرچشمه‌ی الهام خود می‌نامد، شخصیت‌های او به غایت کافکایی، تک‌افتاده و منزوی‌اند. به نظر او نویسنده باید شهامت نوشتن درباره‌ی سقوط آدم‌ها را داشته‌ باشد. شاید به همین جهت شاهد گوشی اثری منسجم و یکپارچه نیست و می‌توان جستار مربوط به هر شخصیت را جداگانه خواند.

 نام کتاب از مشاهده‌گری دقیق یعنی کاری که یک شاهد عینی می‌کند گرفته شده است. منتها برای کانه‌تی نیروی شنیداری اهمیت دارد نه دیدن چهره‌ی افراد. چون زبان در فضایی آوایی و آکوستیک کار می‌کند و زبان وجه انسانی و متمایز‌کننده‌ی اوست. از این لحاظ او در مقابل سنت تفکر اروپایی قرار دارد، چون ایده‌ها از زمان افلاطون همواره دیده می‌شدند نه این که شنیده شوند. این است که با ساختارشکنی کانه‌تی این‌جا ما با شاهد گوشی به جای شاهد عینی مواجهیم.

نکته‌ی مهم دیگر استفاده از تکنیک مبالغه‌ی دقیق است که اگر چه هر شخصیت با یک ویژگی ناپسند معرفی می‌شود ولی در انتها به نقیض خودش استحاله می‌یابد و سر آخر مشخص می‌شود که عمل و رفتارش ضد آن ویژگی است.

البته هیچ انسان واقعی فقط یک عیب ناپسند ندارد. کانه‌تی جایی گفته: «یکی از دوستان همسرم خودش را در هفت تا از این سیماچه‌ها پیدا کرده ولی من خودم به شخصه در بیست‌تایشان خودم را می‌یابم.»

برخی از شخصیت‌هایی که در کتاب ابداع و توصیف شده‌اند عبارتند از: شاه‌شناس، ناکامیاب، خدعه‌گر، کاغذ‌خور، نام‌لیس، قهرمان‌نواز، به خود هدیه‌دهنده، افکنده بانو، رومیزی‌پرست، اشک گرم کن، کورمرد، کلان‌سودا‌گر، نازک‌بو، لاش‌انداز، آوازه‌سنج، گره‌گفتار، نارس‌کلام، تلخ‌پیچ، آلاف‌اولوفی، خانه‌خوار، آسیب‌خورده و ... و در ادامه بخش‌هایی کوتاه از یکی دو روایت کتاب را مرور کنیم:

-         «کورمرد» به چیزی که نشود از آن عکس گرفت باور ندارد. او به خاطر دوربینش دور جهان می‌گردد. از نظر خودش هیچ چیز دور براق و به اندازه کافی عجیب نیست چون همه چیز را برای دوربینش می‌خواهد‌. از عکس‌هایی که گرفته چیزی را نشان می‌دهد و مادام که نتواند چیزی را به دیگران نشان بدهد خودش هم نمی‌داند کجا بوده و چه کرده است.

 با این شخصیت نویسنده توضیح موثری در مورد شب‌های عکسی ارائه می‌دهد، رسمی که در دهه‌ی هفتاد میلادی وجود داشته که در آن عکس‌های تعطیلات را روی دیوار به نمایش در می‌آوردند. در حالی که هر مهمانی گوشه‌ای در پناه تاریکی برای خودش چرت می‌زد. این طور جشن‌ها، سکوت‌ها، درخشش‌ها و توضیحات و پیشنهادها شعف زیادی به صاحب عکس و مهمانی می‌داد و این پاداش کوری تزلزل‌ناپذیر در تمام طول سفرش بود.... شما یاد اینستاگرام نمی‌افتید؟

 

-         آقای «نارس‌کلام» هم‌زمان سوار کفش یخ‌بازی حرف هم می‌زند و پیشاپیش رهگذرها راه می‌رود. کلمات از دهانش می‌افتند. عین فندق‌های بی‌صدا سبک هستند؛ چون پوک‌اند و توخالی. ولی شمارشان تا بخواهی زیاد است بعد از هزار فندق بی‌صدا یکی مغزدار از کار در می‌آید؛ ولی این یکی هم کاملاً اتفاقی است. شروع به حرف زدن که کرد هیچ توفیری به حالش ندارد که چه بگوید؛ با پلک‌هایش علامت می‌دهد که حرف‌هایش ادامه دارد و هنوز به آخر نرسیده و آن قدر طولانی می‌شود که طرف مقابل امیدش را از کف می‌دهد و گوش می‌سپارد. نارس‌کلام محض دست‌گرمی بستگانی دارد. ولی اذیت می‌شود که پیوسته نو نمی‌شوند، ترجیح می‌دهد اگر می‌توانست همه‌شان را با آدم‌های تازه‌تر تاخت بزند که هر چه دل تنگش بخواهد بتواند دوباره برایشان بگوید.

 

-         خانم «دار و ندار» با اشتیاق همه چیز را کنار هم جمع کرده است. این زن با پول مراوده‌ای دقیق تیمارگر و ظریف دارد. مراقب اوست تا چیزی برای پولش دست و پا نکند خود لب به لقمه‌ای نمی‌زند ... هیچ مراوده‌ای با همسایه‌ها ندارد چون آن‌ها با رفت و آمد خود باعث فرسوده شدن درگاه در خانه‌اش می‌شوند ... و هنوز پا به اتاق نگذاشته به اموال آدم خسارت می‌زنند.

دریغ است اگر از ترجمه‌ی خوب و دقیق علی عبدالهی گفته نشود. پیداست که کلمات و مفاهیم ابداعی کانه‌تی در این کتاب معادل فارسی نداشته‌اند و مترجم ناچار بوده موازی با نویسنده به ابداع در زبان فارسی دست بزند. تلاش او با حفظ لحن سرد و گزنده‌ی روایت‌ها در حد قابل قبولی کتاب را خواندنی کرده است. پیداست که کار ترجمه‌ی چنین کتابی از آلمانی و مقابله‌اش با ترجمه‌ی انگلیسی هر چند حجم کتاب کم است، ولی دردسر و دشواری کم نداشته است.  

 

شناسه کتاب:  شاهدگوشی؛ پنجاه شخصیت / الیاس کانه‌تی / ترجمه‌ی علی عبدالهی / نشرمرکز

باید صدایت بزنم... باید کنارت بمانم

سرزمین عزیز ما زخمی است، از ناکامی‌هایی که به موقع فهمیده نشده‌اند، از شکست‌هایی که هنوز درک نشده‌اند و بیماری‌هایی که تا امروز حتی پذیرفته نشده‌اند. دشوار است کسی را بیابید که از وضعیت امروز جامعه راضی باشد. حتی کسانی که دهه‌ها مجذوب و مطیع ساختارهای رسمی بوده‌اند، یا حتی همیشه از سیاست دوری کرده‌اند و سرشان به قولی در لاک زندگی خودشان بوده است و به کمترین‌ها قانع بوده‌اند، نمی‌توانند اضطراب و دلگیری‌شان را پنهان کنند.

تصویر جامعه حتی با امیدوارانه‌ترین شمایل‌ها هم بحرانی است. برای هر کسی، چیزی در اقتصاد به گل فرو رفته، مدیریت نابسامان اجتماعی، آشفتگی سرسام‌آور فرهنگی، ناکارآمدی‌ها، به محاق رفتن اخلاق و تبعیض و بی‌عدالتی‌های فراوان و... هست که فرصت یک بار خوب زندگی کردن در وطنش را بسیار سخت و حتی ناممکن کند.

شاید یک مانع بزرگ برای پرداختن به هر نوع چاره‌جویی و راه حل برای هر کدام از مشکلات‌مان، این است که سیاستمداران و تدبیرگران ما همچنان از درک ناکامی سیاست‌های خود عاجزند. این عجز آشکار می‌تواند دلایلی ذاتی نظیر بهره‌ی کم هوشی و یا بدوی مثل نداشتن دانش و مهارت لازم و یا علل روان‌شناختی مثل توهم قدرت مطلق داشته باشد. این که تمرکز و انباشت قدرت چنان آن‌ها را در محاصره و اسیر خود کرده است که هنوز قادر به درک محدودیت‌های خود و پیچیدگی‌های امور مربوط به اداره‌ی یک کشور نشده‌اند. هر چه هست گویا به شدت باعث فاصله گرفتن آن‌ها از واقعیت‌های سخت شده است. در هر موردی می‌توان شاهد بود و مثال‌هایی از امور روزمره آورد که چگونه جزئی‌ترین مسائل که در دنیا با عقل و درایت کنترل شده‌اند، به ما که رسیده‌اند تبدیل به بحران و فاجعه شده‌اند.

اما حرف این است که این شعار دادن‌ها و به مقصد نرسیدن‌ها در سیاست داخلی و سیاست خارجی هزینه و  نتیجه‌ی یکسانی ندارد. تاریخ ما لبریز از آزمون و خطاست. مسیر انحطاط و زوال قدرت‌ها هم تا بخواهید روشن است. پس چرا نمی‌نگرند و نمی‌شنوند؟

در عرصه‌ی سیاست و تدبیر داخلی شاید بتوان با دوختن دهان رسانه‌ها رندی و پنهان‌کاری کرد، متر و خطکش‌ها و حتی آرمان‌ها و ایدئولوژی‌ها را دست‌کاری کرد، تا بشود از نجابت مردم سوء استفاده کرد، گاهی دست نامشروع به باتوم و سرکوب برد و واقعیت‌ها را حتی اگر شده به طور موقت وارونه جلوه داد.

 مسلم است که سیاست خارجی و روابط بین‌الملل چنین ترک‌تازیهایی را از ما برنمی‌تابد. آن جا دیوار انکار و حاشا کمی کوتاه است. ممکن نیست کشورهایی که در موضع قدرتمندی با هم روابط و تبادل منفعت‌های متقابلی دارند، صرفاً با تعارفات و حتی هدایای ما برای تحقق شعارهای ما از منافع مشترکشان چشم بپوشند. ممکن نیست آن‌جا بتوان معیارها و مؤلفه‌های توسعه را از ته خواند. ممکن نیست در اتاق‌های شیشه‌ای جهان بتوان برای طولانی مدت، چیزی را پنهان یا مشکلی را فرافکنی کرد و از پاسخ‌گویی طفره رفت.

امروز افرادی غرق در ایدئولوژی حاکمیت که هنوز نسبت عمیق و تودرتویی پیچیده‌ی سیاست و اقتصاد را درک نکرده‌اند، می‌توانند منشأ تصمیم‌گیری‌های خطرناکی برای نسل امروز و آینده باشند. البته برخی از تحلیل‌گران و اهالی رسانه، حتی آرزوی برداشتن گام‌هایی چنین بی پروا در عرصه‌ی سیاست خارجی را نشان عقلانیت حاکمیت می‌دانند. این که بالاخره بازوهای دیپلماتیک با غلبه بر بازوهای انقلابی و احساسی به توازن قوا و ایدئولوژیک بودن شعار استقلال در دنیای بعد از جهانی‌‌شدن پی برده‌اند و سعی در مشارکت فعال و ایفای نقش در داد و ستدهای بین‌المللی قدرت دارند. اما با درک موقعیت و وضعیت کنونی کشورمان، نیازی به تفصیل ندارد که چنین اسناد و همکاری‌هایی به این می‌ماند که در شرایط غیر عادی و تحت فشار و از سر ناچاری به ناگاه تیری در تاریکی پرتاب کنید. نکته این جاست که درعرصه‌ی روابط بین‌الملل نمی‌شود بعدها دور محل اصابت تیر، دایره‌ای کشید و آن را هدف نامید.  


لذت ماهی آزاد بودن

 گمراه نشوید! وقتی برخلاف جریان آب شنا می‌کنید چیزی که می‌تواند فشار و استرس روی شما را کمتر کند، خاموش کردن صداهای بیرونی است. صداهایی که از بیرون مدام به شما می‌گویند: سخت نیست؟ چرا کار مناسب‌تر و آسان‌تری انتخاب نکردی؟ کار تو که ارزشی ندارد! زن‌ها در فلان کار بهتر یا بدترند!

به نظرم زن‌ها از جایی به بعد، همین جا گمراه می‌شوند، جایی که می‌گذارند این صداها برای مهارت‌های حرفه‌ای و مسیر شغلی‌شان تصمیم بگیرند. سال‌هاست که زنان در انواع رشته‌های مهندسی تخصص و مهارت یاد می‌گیرند، اما هنوز خبر چندان مهمی از زن‌ها در صنعت نیست. منظورم البته ویترین‌های نمایشگاهی و رسانه‌ای صنعت نیست.

شاید چون آن دیوار، سقف، صخره یا هر چیز شیشه‌ای که گفته می‌شود در مسیر پیشرفت‌ اجتماعی زنان هست، در بسترها و محیط‌های صنعتی، چندان هم شیشه‌ای نیست. حتی سخت و کدر و غیر قابل نفوذ به نظر می‌آید. در کارهای مهندسی یک سلسله مراتب خیلی واضح وجود دارد. کارها هر چه فنی‌تر و تخصصی‌تر و محاسباتی‌تر باشند، ارزش بیشتری دارند. کارهای مدیریتی، کنترل پروژه و نظارت کمتر می‌ارزند و امور اجرایی مربوط به ارتباطات و جلسات هماهنگی و فروش و بازاریابی که در اصل کار فنی و مهندسی محسوب نمی‌شوند و اغلب مهندسان مرد به میل خود انتخابشان نمی‌کنند. همین جا مغزهای سیستم به کار می‌افتند و مهندس‌های زن را حتی اگر توانایی‌های فنی بالایی داشته باشند؛ برای همین خرده‌کاری‌هایی که مهارت از نوع ارتباطی و پی‌گیری و پرداختن به ریزه‌کاری‌های روتین و یکنواخت و مراقبت‌ و حوصله و لبخند و عواطف بیشتری لازم دارد، مناسب تشخیص می‌دهند. حتی اگر ناچار شوند، مسیر ترفیع کنترل‌شده‌ای را از این‌جا برای زنان باز می‌کنند.

مهندسان زنی که یک بار با تحصیل در رشته‌های مهندسی کلیشه‌های جنسیتی را شکسته‌اند، حالا در انتخاب مسیر فرصت شغلی و جابجا شدن در حرفه‌های درون صنعت، باید با قدرت بیشتری این کار را بکنند؛ در واقع فقط باید صدای علایق و اشتیاق واقعی خودشان را بشنوند.

در غیر این صورت با رانده شدن به موقعیت‌های کم‌ارزش‌تر در دنیای صنعت، کلیشه‌های جنسیتی در مورد توانایی فنی مهندسان زن را تقویت می‌کنند و تا ابد مجبورند استرس پنهان و ساختگی ناهماهنگی هویت جنسی و شغلی‌شان را تحمل کنند، تنش آشکار مقایسه‌ی دایم و احساس پذیرفته نشدن فرسوده‌شان کند یا دست از کار بکشند.  

جالب است که تجربه‌ی زیسته‌ی من در صنعت می‌گوید، این کلیشه‌ها در میان مردهای روشنفکر و تحصیل‌کرده و یقه سفیدهای صنعت پررنگ‌تر است تا در بین کارگران یقه آبی بدنه‌ی صنعت.  اولی‌ها  در محیط کار، مهندس زن را تا جایی تحمل می‌کنند که حیوان ملوس و ویترینی دست‌آموزشان شود یا نگهبان وردست و پاچه‌گیرشان. اگر ایده و ابتکاری از خودت داشته باشی یا انتقادی به فرایند کار و زن هم باشی، بلافاصله زیر پایت خالی شده و تحمل نخواهی شد. اما یقه‌آبی‌هایی که اوایل با دیدنت در کارگاه دست از کارشان می‌کشیدند، حالا بیشترین اعتماد را به مهارت و کار و مسئولیت‌شناسی تو دارند.

پس به زنان و دختران مهندس می‌گویم ... گمراه نشوید! کمی پیچیده است، ولی باور کنید که شما هم مهندس هستید.

پی‌نوشت یکم: این داستان شباهت زیادی به جاگیری زنان در عرصه‌ی سیاست دارد. آن‌جا هم هنوز باید پرسید عرصه یا ویترین؟ متن یا حاشیه؟

پی‌نوشت دوم: من امسال آن هم با تأخیر فهمیدم که از سال 2017 روز 23 ژوئن به اسم روز جهانی زنان مهندس و تشویق ورود زنان به رشته‌های مهندسی در تقویم سازمان ملل ثبت شده است. مناسبتی در کارست؛ یعنی کار فنی و مهندسی هم‌چنان اسیر کلیشه و باور جنسیتی است.

پی‌نوشت سوم: کار هم که بدون شعار و هشتگ پیش نمی‌رود؛ پس شعار امسال این روز برای زنان: جهان را شکل دهید. #ShapeTheWorld