نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

پرسش از ظرفیت‌های بهبودباوری


در حال حاضر مجموعه‌ی گفتمان‌های سیاسی حاکمیت، با انبوهه‌ای از مسائل حل نشده روبرو هستند. بنابراین در ظاهر حداقل بخش‌هایی از نظام بوروکراتیک سیاسی و عقلانیت تصمیم‌ساز، درحال بازیابی نظری خود و تجمیع قوا برای مقابله با دشواری‌های کنونی هستند؛ آن هم در شرایط بسیار پیچیده‌ای که نیروهای جدیدی در متن جامعه به شکل متعارضی در حال رویش‌اند. این است که تحلیل واقع‌بینانه‌ی وضعیت، بدون مرور و آگاهی از گفتارهای درونی آن‌ها و نیز گفتگو با آن‌ها ممکن نخواهد بود.

گفتمان اصلاح‌طلبی هم با مشارکت مؤثر در حفظ و ثبات سامان سیاسی پس از دوم خرداد 76، امروز نیز تلاش می‌کند با ترسیم و بازسازی مرزهای جدید،  هویت‌ها و فهم‌های متفاوت از خود را هم‌چنان در عرصه‌ی سیاسی زنده و کم و بیش فعال نگه دارد.

در همین راستا، گفتار«بهبودباوری؛ الگویی برای بازسازی اصلاح‌طلبی» چنین نمای نوآورانه و جدیدی از اندیشه‌ی اصلاح‌طلبی را بر می‌سازد و ضمن برشمردن برخی کژتابی‌ها در فهم آن، دوگانگی دو طیف محافظه‌کار و رادیکال اصلاحات را یکسره باطل و غیرمعطوف به واقعیت‌های سیاست‌ورزی در جامعه‌ی ایران می‌داند. در حاشیه‌ی این منظر جدید به اصلاح‌طلبی، پرسش‌هایی هم از این دست، به شکل خلاصه  قابل طرح است:

1-     چنان‌چه مفهوم بهبودباوری را به عنوان روش و نه هدف بپذیریم، مشی سیاسی متناسب با این روش در جهان انضمامی و در عرصه‌ی عمل الزامات و بسترهای حداقلی از نوع اقتصادی و اجتماعی می‌طلبد. اگر اصلاح‌طلبی بهبودباورانه معطوف به هدف نیست، بلکه متعهد به روشی معین برای نتایجی نامتعین است، آیا تعهد به روش به تنهایی، فراهم آورنده‌ی لوازم اجرای آن روش است؟ به بیان دیگر، آیا بسندگی نظری روش به مثابه‌ی هدف، بدون هیچ وسیله‌ای امکان عبور از این وضعیت دشوار را خواهد داشت؟ چگونه در بیقراری‌های ناشی از بحران‌ها و وضعیت  فرسایشی و در آستانه‌ی از هم‌گسیختگی‌های اجتماعی و اقتصادی، می‌توان از اخلاق وظیفه‌محور و شفاف کردن هدف‌ها با الزام تعهد به روش حرف زد؟ کوتاه سخن این که، به نظر می‌رسد سوهان‌کاری و صیقلی کردن اهداف علاوه بر فرصت کافی، ابزار مناسب هم می‌طلبد. اگر چه ممکن است دستیابی به ابزارها خود از نتایج اصلاح طلبی بهبودباور و نه شرایط و الزامات آن شمرده شود، اما در عمل گشودن هر امکانی، نیازمند رهایی از تصلب و جزمی پیشینی است.  

2-     گفتمان سیاسی که فقط در اندک مجال‌های انتخاباتی اخیر، به تب تند خود انتقادگری و حتی خودزنی مبتلا می‌شود و به طور معمول از مواجهه با چالش‌های دشوار نظری و عملی سرباز می‌زند، چگونه می‌تواند بهبودباوری را به عنوان مشی سیاسی  خود معرفی کند؟ نگاه انتقادی فعالانه که باید در جهت برملاکردن و زدودن تناقض‌ها باشد، هم مورد نقد را بسازد و هم در حوزه‌ی عمومی جامعه‌ی کنونی‌مان، ضابطه‌ی نقادی را به‌دست بدهد و خطاها را کشف و حذف کند، کجای بهبود‌باوری اصلاح‌طلبانه قرار می‌گیرد؟ حرف این است که تأکید بر تعیین روش نیز، چه بسا ممکن است به همان سرنوشت سنگواره شدن تعیین هدف بینجامد و از تصحیح مداوم مسیر خود باز بماند و اگر نه، پس نشانه‌های آزمون‌پذیری و سنجش‌پذیری مورد ادعا برای اصلاح روش، کدام است؟

3-     مکانیسم بازشناسی و بازنمایی نیروهای متکثر و متنوع اجتماعی در اصلاح‌طلبی بهبودباورانه کدام است؟ به نظر می‌رسد،  برقراری گفتگوهای سیستماتیک با قشرها و طبقات اجتماعی مانند کارگران، زنان، روستاییان، نظامیان و ...   ابزارها و امکان‌های متنوعی می‌طلبد، راه دستیابی به این ابزارها در شرایط کنونی برای اصلاح‌طلبان چیست؟ مسلم است نخبه‌محوری، اتکا به طبقه‌ی متوسط در حال فروپاشی، ندیده گرفتن فرودستان و محذوفان اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اصلاح‌طلبان را به شدت از این هدف خود دور خواهد کرد. از سوی دیگر گویا  راهبرد و حتی چشم‌اندازی هم برای یافتن این زبان مشترک که لازمه‌ی رفتن از میدان منازعه و حذف به صحنه‌ی مذاکره و چانه‌زنی است، دیده نمی‌شود. خصوصاً این‌که همواره پای مقوله‌هایی هم‌چون چارچوب مصلحت عمومی و امنیت نظام در میان باشد.

 4-  استراتژی دقیق بهبودباوری برای نهادمند کردن نمادها و مقوله‌های رسم و روش اصلاح‌طلبی چیست؟ این که فقط به اسم‌ها بسنده نشود و فرایندهای حقوقی برگشت‌ناپذیری برای دفاع از سرمایه‌ی اجتماعی آن و کنش‌های حل مسأله‌ای سامان داده شود. اگر چه  بهبودباوری با این تعریف از خود، ارزش دستاوردی برای هیچ هدفی قائل نیست؛ اما حتی برای حفظ ارزش‌های جهت‌یابانه‌اش که معطوف به خیر عمومی تعریف می‌کند باید قادر باشد نقاط اتکای حقوقی بسازد. بدون چنین نهادهایی در دل جامعه، چگونه می‌توان نیروهای سیاسی درون آن را از وسوسه‌ی ورود به قدرت به هر شیوه‌ای بازداشت؟  

در باب مقاومت شکننده!

این روزها، التهاب روزهای نخستین همه‌گیری ویروس، دیگر با ما نیست. شهر و فضای فیزیکی عمومی که به واسطه‌ی کرونا و توسط قدرت متمرکز رسانه‌های حاکم بر جامعه ما را از خود رانده و به انفعال و بی‌حرکتی واداشته بود، قدم به قدم ناچار به پذیرفتن دوباره‌ی حضور واقعی ماست. انسان‌هایی که ساکن و وحشت‌زده جا به جا در تله‌های امر حاکم گیر افتاده بودند، علیرغم تحمل شرایط سخت، شروع به جنباندن دست و پاها و باز کردن بندها کرده‌اند.

سازماندهی قدرت حکمرانی در جامعه‌ی ایران همواره شکلی عمودی و از بالا به پایین داشته است. هم‌چنین محتوای سیاست‌ها و ضرورت‌های اعمال‌شده در فرایند سال‌های پس از انقلاب نشان می‌دهد این سلسله مراتب عمودی، مهم‌ترین وظیفه‌ و اولویت عملیاتی خود را نگهداری از ساختار خود و حفظ و تمرکز بیشتر قدرتش می‌داند. به این ترتیب هرگونه وضعیت بحرانی باعث می‌شود، با به پیش کشیدن مسأله‌ی امنیت و کلیشه‌ی برهه‌ی حساس کنونی برای مردم، سازماندهی‌های عمودی قدرت در جای خود محکم‌تر شده و تقویت شوند و هم‌چنین بیشترین هزینه‌ها روی دوش مردم سربار شوند.

اما قاعده این است که اگر حکومت، کار خود را بعد از حفظ قدرتش، فقط هدایت و حکم‌راندن بر جان و مال و شخصیت و امورات زندگی انسان‌ها می‌داند و سلسله‌مراتب عمودی حکومت، شخص و جامعه را به عنوان یک عامل اخلاقی و خودمختار جدی نگرفته و به سخره می‌گیرد؛ در مقابل، کار ممتاز مردم هم خلق موقعیت‌ها و امکانات جدید خواهد بود.

تاریخ می‌گوید همان افرادی که در سرزمین ما تاکنون عادت دارند، همیشه مرکزیت و قدرتی را پیدا کنند و مسئولیت را به او واگذار کنند و خودشان از او پیروی کنند، در هنگامه‌ی بحران و سوگ، وقتی از نزدیک فرصت لمس بی‌کسی و بی‌پناهی و خشم خود را در سیطره‌ی همان قدرت پیدا می‌کنند، امکان و روحیه‌ی مقاومت پیدا می‌کنند.

در آخرین مورد شاهدیم درست از همان موضعی که کرونا در سر هر کوی و برزنی لباس جنگ و بحران می‌پوشد و عرض اندام می‌کند و خصلت همه‌جایی و هرجایی قدرت را به رخ افراد می‌کشد، مقاومت نیز به شیوه‌های گوناگون، همین کار را می‌کند. این گونه است که فرصت‌های کم‌نظیری برای سازماندهی دوباره‌ی جامعه به دست می‌آیند. انسان‌ها در مقابل دست‌اندازی آشکار قدرت، به زندگی خصوصی و عمومی خود مقاومت می‌کنند. جامعه با خروج از ترس‌خوردگی، برای بازسازی و ترمیم خود دست به کار می‌شود، برای هر محرومیت و ممنوعیتی ابتکار عملی به خرج می‌دهد و در مقابل هر بن‌بستی نجیبانه راه دیگری می‌گشاید.

 مردم در این روزهای دشوار، تمام نیروهای روحی، روانی و همدلی‌ها و سرمایه‌های خود را به‌کار می‌گیرند تا در برابر سیستمی که حتی در سطح تدارکاتچی دست دوم هم عملکرد متناسب و درخوری از خود نشان نمی‌دهد و آن‌‌ها را به حال خود رها می‌کند، از زندگی و حیات انسانی خود دفاع کنند. با وجود شرایط فرسایشی و دشوار، مردم خودمراقبتی با حداقل امکانات، روندهای آموزشی، درمان، دستگیری از همدیگر، کارهای خیریه و حتی مناسک مذهبی و عرفی را به شیوه‌های جدیدی زیر سایه‌ی سنگین کرونا دنبال می‌کنند.

 در سناریوی طرح شده، می‌توان امیدوار بود این تلاش‌ها، بعد از بحران کرونا در غیاب حکمرانی خوب دولت را روزبه‌روز بیشتر وامدار و نیازمند به حضور اجتماعی و حتی اقتصادی مردم کند و با تمرین حضور و اراده جمعی مردم، فضای سیاسی پس از کرونا بازتر و شکاف میان مردم و دولت کمتر شود.

 اما آن ‌چه که این روزها و در عمل به عنوان تهدیدی برای این سناریوی خوش‌بینانه‌ اتفاق می‌افتد این است که در اوج ناکارآمدی اقتصادی و غیاب حکمرانی خوب و به حال خود رها شدن منافع ملی کشورمان در صحنه‌ی بین‌الملل، پای نیروهای ایدئولوژیک، نهادهای نظامی و بنیادهای فرادولتی در سایه نیز با شدت بیشتری در کنترل دامنه‌ی بحران کرونا و عواقب اقتصادی آن به میان آمده است. این مانورهای مشارکتی در قالب رزمایش‌های کمک مؤمنانه، پرداخت تسهیلات و کمک هزینه‌ها و خدمات درمانی با چنین گستره‌ی تبلیغاتی عظیمی، بی‌شک بدون هزینه نخواهد بود. هزینه‌ی آن، واگذاری بخش‌های بیشتری از قدرت نظارت و اختیارات دولت به نیروهای نظامی و ایدئولوژیکی است که برای اداره‌ی کشور، احتمالاً خود را نیازمند هیچ انتخابی از طرف مردم نمی‌دانند. در این صورت است که یک ‌بار دیگر فرصت تاریخی بازسازماندهی جامعه‌ی ایران برای مدتی نامعلوم به محاق خواهد رفت.  


مکتب دیکتاتورها


برای من تجربه‌ی خواندن یک کتاب می‌تواند بارها از خودش فراتر رود و تبدیل به گشایش منظری فراخ‌تر و پیچیده‌تر از یک تجربه‌ی ساده شود. وقتی کتاب کوچک «مکتب دیکتاتورها» را دست گرفتم تا سبک رمان‌نویسی یک روشنفکر ایتالیایی در اوایل قرن بیستم را ببینم، در واقع نمی‌دانستم پس از خواندنش قرارست باز هم به آن پرسش تاریخی معروف برگردانده شوم. این که آیا ادبیات در مقابل خصلت‌های اجتماعی و سیاسی زمان خود تعهدی دارد؟ آیا رمان و ادبیات ملزم است با جا دادن بیانیه‌ای سیاسی یا  داشتن فلسفه‌ای در خود، مسأله‌های مردم زمان خود را حل کند؟ و اگر چنین نکرد هر گونه ارزش زیبایی‌شناسی هنری آن منحط و بی‌ارزش نامیده خواهد شد؟ حق با سارتر و ژدانف و ... بسیاری دیگر بود که هنری را که عمل سیاسی و تعهد روشنفکرانه را وظیفه‌ی فوری خود نمی‌دانست را ادبیات برج عاج‌ می‌نامید؟  

نکته همین جاست. در این جمله‌ی بسیار معروف که از نویسنده‌ی مکتب دیکتاتورها، اینیاتسیو سیلونه Ignazio Silone  نقل شده است: «والاترین کاربرد‌ نویسندگی‌ این‌ است که‌ تـجربه را به شعور تبدیل کند.» او به وضوح گفته است که چه قصدی از نوشتن دارد. سیلونه تعهد و رسالتی از جنس آفریدن شعوری احتمالاً همگانی برای نویسنده قائل است. شعور می‌تواند توانایی حل مسأله‌های اجتماعی، سیاسی و فلسفی و ...  قلمداد شود و این از نظر من همان نقطه‌ی پایان رمان است.

اما موضوع کتاب او، مکتب دیکتاتورها یک گفتگوی طولانی بین سه شخصیت است. آمریکایی ابلهی که خیال دیکتاتور شدن دارد، از دموکراسی و حاکمیت شفاف قانون برای همه در سرزمین خود کسل و خسته شده است و برای تحقیق درباره‌ی این که چگونه می‌توان یک دیکتاتور موفق شد، در سال‌های قبل از جنگ جهانی دوم به اروپا آمده است. برای افزودن به وجه ناپیدا و استعاری این شخصیت، در داستان او را به نام آقای دبلیو می‌شناسیم.

 دبلیو به همراه مشاور ایدئولوژیک خود پروفسور پیکاپ سراسر اروپا را برای یافتن نشانه‌های تاریخی و اسرار برپایی یک دیکتاتوری موفق زیر پا می‌گذارند و سرانجام به سراغ کسی می‌روند که عمرش را صرف مبارزه با دیکتاتوری کرده است. روایتی در کار نیست؛ از این پس تمام گفتگوها درجهت نیشخند و هجو دیکتاتوری بین این سه نفر پیش می‌روند. جالب است که  شخصیت مبارز با دیکتاتوری یعنی تومازو به آن‌ها می‌گوید که در حال نوشتن کتابی در مورد هنر فریفتن دیگران است و تأکید می‌کند که آن را برای کسانی می‌نویسد که همواره فریب می‌خورده‌اند. پس مکتب دیکتاتورها در دل روایت هم دست از تلاش برای انجام نمادین رسالت حل مسأله‌ها بر نمی‌دارد.

 در حالی که توانایی نویسندگی سیلونه به تمامی می‌توانست صرف روایت زیسته‌ی خود و نشان دادن و پروراندن مفاهیم و مسأله‌های زمان خود باشد. چنانکه نویسندگان بسیاری چنین کردند و بازتاب هنرمندانه و واقع‌نمای زندگی معاصر خود شدند... به گفتار عامیانه و رفتارهای روزمره‌ی مردم خود رجوع کردند و قهرمانان‌شان را دور از هر نوع تصنع و خارق‌العادگی به ما نشان دادند؛ رویدادهای زمان خود را با جزئی‌نگری و دقت بی‌اندازه دیدند و روایت‌های شیرینی نوشتند که مخاطب را درگیر آگاهی خود کنند... و البته می‌دانیم که مرز ظریفی بین این نوع ادبیات واقع‌بینانه با مستندنگاری روزنامه‌نگارانه وجود دارد. چه بسا حاصل کار آن‌ها چنانکه ریچاردرورتی می‌گوید شاید روزی حتی بیشتر از فلسفه به کار شناساندن ما و جهان ما بیاید. ادبیات و رمان قادر است درک و معرفتی به خواننده بدهد که از جنس تاریخ‌نگاری و فلسفی و حتی آرمان‌گرایانه نیست؛ بنابراین چه بهتر که به بهترین شیوه فقط به کار خود بپردازد.

کار رمان ترسیم آرمان، نشان دادن رویاها و خلق ایدئولوژی نیست. شاید کار رمان و حتی کار ما با خواندن رمان، این است که بیشتر و بهتر وضعیت خود و مسأله‌ها و محدودیت‌های انسان را درک کنیم. البته اشتغال به چنین کاری در زمانه‌ای که انسان مجبور به مصرف سریع و بی وقفه‌ی انواع کالاهای فرهنگی است و رسانه‌ها آدم‌ها را بی‌جهت وادار به هیجان‌زدگی مفرط می‌کنند، آسان نیست. چه بسا می‌توان در مقابل ویژگی حرافی و اصرار به عقب نماندن از انبوهه‌ی نظردادن‌ و واکنش درباره‌ی همه چیز، ایستاد و تأملی کرد.

مروری بر زندگی نویسنده‌ی کتاب نشان می‌دهد او در زندگی و فعالیت‌های سیاسی‌اش در حزب کمونیست ایتالیا خود را در گرماگرم مبارزه قدرتی بین دو گروه متخاصم و آشتی‌ناپذیر می‌دید که مجبور بود فقط یکی را انتخاب کند. بنابراین تمایل و تأکید خود به این انتخاب را در آثارش همواره منعکس کرده است. جای پای نوع خاصی از زیبایی‌شناسی هنری در مکتب دیکتاتورها (آثار دیگر او را هنوز نخوانده‌ام) وجود دارد که گویا با استفاده از ابزار طنز و گفتگو در پی این است که خواننده را به موضع‌گیری خاص سیاسی و اقدام خاصی بر پایه‌ی آن بکشاند. در صورتی که از نظر من خواننده، ابتدایی‌ترین درس رمان و ادبیات این است که به جای اینکه مطلبی را بگوید، بتواند آن مطلب را نشان دهد و خواننده را هم در این مکاشفه و مشاهده‌ی خود مشارکت دهد.

با این حال خواندن نثر روان کتاب با ترجمه‌ی خوبش، برای مرور تسخرآمیز ویژگی‌های یک دیکتاتور و نظامی که می‌سازد، خالی از لطف نیست و خصوصاً برای ما اهالی خاورمیانه به مثابه‌ی دیدن آشنایی، در سرزمینی دوردست می‌ماند. البته بد نیست در کنار آن هم، نگاهی به اسنادی که مجله‌ی New Left Review در سال 2000 به قلم دو تاریخ‌نگار جوان از زندگی سیلونه منتشرکرد بیندازیم. مطابق این اسناد، رمان‌نویس ایتالیایی محبوب کمونیست‌ها سال‌ها با نام مستعار «سیلوستری» جاسوس دستگاه فاشیسم بوده و در شناسایی و فرسایش نیروهای انسانی همان ایدئولوژی سیاسی که در کتاب‌هایش تبلیغ می‌کرد، تأثیرگذار بوده است.

ظاهراً این فقره دیگر داستان نیست. زیستن با تاریخ و بهره گرفتن از امکاناتی که واقعیت تاریخ در اختیار ما می‌گذارد باعث می‌شود به شکل ویژه‌ای همه‌ی سرچشمه‌های آگاهی و دانستن، از جمله کارکرد واقعی رمان و ادبیات را جدی بگیریم و اجازه ندهیم زیبایی ناب آن مغلوب کارکردهای ایدئولوژیک و تبلیغاتی شود.


شناسه کتاب: مکتب دیکتاتورها / اینیاتسیو سیلونه / مهدی سحابی / نشر ماهی 

مشکلاتی که نامی ندارد (3)

با هدایت سرمایه‌‌ی مالی به ساختارهای مبهم و در سایه، ولی ایمن و بی‌ضرر برای بدنه‌ی حاکمیت، نوبت برداشتن مقررات و قوانین مزاحم و دست و پا گیر است که همه جا به عنوان بزرگترین مانع سرمایه‌گذاری و رشد اقتصادی و راه‌اندازی کسب و کار معرفی می‌شوند. پس باید به سرعت سراغ اجرای دستورالعمل‌ها و سیاست‌هایی برای آزادسازی بازار و گشودن دست صاحبان سرمایه رفت تا با فراغ بال به گسترش دامنه‌ی ثروت و قدرت‌شان بپردازند تا در آینده همه‌ی مردم از آن نصیب ببرند.«مقررات‌زدایی» ردیف دیگری از چک‌لیست معروف سیاست‌های نئولیبرالیستی است که حاکمیت، در سال‌های اخیر با تشکیل هیأت مقررات‌زدایی و بهبود کسب و کار در دولت به اجرای آن شتاب و رسمیت داده است.

ممکن است بپرسیم مگر توافق بر سر کم کردن حجم مقررات ایرادی دارد؟ اگر شامل همه باشد احتمالاً خیر! ولی حتی یک سیاست خالص نئولیبرالیستی هم نمی‌تواند تمام ریسک‌ها را به گردن بگیرد. در بحران ناشی از کرونا دیدیم که سرانجام چگونه دست به دامن محدودیت‌ها و مقررات و قوانین دولتی شدند تا جامعه از هم فرو نپاشد. پس در عرصه‌ی خدمات ملی حیاتی، نمی‌توان مقررات را به کل تعلیق کرد و همه چیز را به رقابت آزاد نئولیبرالیستی واگذار کرد.

در حالی که هم‌چنان مشاوران نئولیبرالیست دولت که تمایل چندانی هم به شناساندن عنوان رسمی خود ندارند، از آزادسازی بیشتر و مقررات‌زدایی برای رسیدن به تعادل و بهترین حالت ممکن رشد اقتصادی حرف می‌زنند؛ فراموش می‌کنند بگویند که این رهاسازی در عمل نمی‌تواند و نباید بی‌قید پیش برود. پس چه بسا باید فقط شامل سرمایه‌گذاران و بنگاه‌ها شود.

کاری که در تمام دهه‌های اخیر در عمل انجام شده است؛ بی‌محل و تشریفاتی‌کردن قانون و مقررات، فقط برای کسانی است که آشکار و نهان درکنار قدرت دولت ایستاده‌اند. بخش خصوصی و فرادولتی‌های شریک دولت فارغ از اسم و رسم‌ها و نمادهای قدیمی و انقلابی و حتی نظامی‌شان هر وقت که اراده کنند، می‌توانند با نام‌ها و حتی قالب‌های متنوع جدید مثل شرکت دانش‌بنیان و با دست باز و سهولت بیشتر تجارت و بنگاه‌داری کنند و حتی در قالب کارآفرین و سرمایه ‌‌گذار، شأن و هویت اجتماعی و فرهنگی و علمی هم در انتظار آن‌هاست.

بازار باید آزاد باشد، ولی حفظ نظم اجتماعی برای مقابله با مشکلات و بحران‌ها همچنان ضرورت دارد، پس مقررات را حذف نمی‌کنند، فقط کمی جابجا می‌کنند. همزمان شاهد بوده‌ایم، همواره رعایت مقررات و تبصره‌های قانونی ریز و درشت برای مردم عادی به شکل ضروری تجویز می‌شود. مردم را در تنگناهای پیچیده قوانین ناکارآمد و خلق‌الساعه گیر می‌اندازند و سرگرم می‌کنند. به این ترتیب ما هر روز بیشتر از قبل در نهادهای عمومی، آموزشی، درمانی، مالی، خدماتی و تعداد بی‌شماری از ادارات و سازمان‌ها، حتی برای کار کوچکی مثل خرید یک سیم‌کارت یا افتتاح حساب فرم‌های طویل امضا می‌کنیم، بدون این که روشن باشد دقیقاً چه تعهدات و مقرراتی را از سر اجبار، برای انجام شدن کار و دریافت حداقل خدمات، پذیرفته‌ایم. روز به روز با دیوارهای قانونی جدیدی برخورد می‌کنیم که البته غالباً با فقط با پول امکان دور زدن‌شان هست.

این واضح است هر جامعه، سرمایه‌ها و منابع طبیعی محدود و مشخصی دارد. اجتماعی از انسان‌ها که این سرمایه متعلق به آن‌هاست و باید مذاکرات و مقرراتی برای مدیریت و استفاده‌ی منصفانه از منابع داشته باشند. سرمایه و منبع مشترک را نه می‌توان فروخت؛ نه می‌توان واگذار کرد و نه به یکی بخشید. تجربه‌ی تاریخی نشان داده است، مقررات‌زدایی و به حال خود رها کردن بازار و سرمایه‌ در حوزه‌های بسیاری، منجر به کالایی‌کردن آن‌ها و فروختن و واگذار کردن آن‌ها به عده‌ای خاص شده است. خدمات عمومی و آموزش و درمان و ... که به جای خود، مگر نه این‌که امروز برای لحظه‌ای نشستن در ساحلی یا جنگلی باید مبلغی ورودیه پرداخت و حتی برای دقیقه‌ای پارک کردن ماشین کنار خیابان هم باید کارت کشید؟

 پس علیرغم دنبال‌کردن سیاست حذف مقررات و تسهیل‌گر جذب سرمایه هرگز وعده‌ی رشد اقتصادی به مفهوم بهره‌مندی عموم مردم از زندگی بهتر محقق شدنی نیست و این رهاسازی در عمل به رشد فساد اقتصادی هم‌بسته با ساختار سیاسی، کوتاه‌کردن دست عموم مردم از خدمات رفاهی، انحصار در استفاده از منابع ملی و طبیعی توسط سرمایه‌داری رانت‌خوار، بار شدن مقررات کنترل‌گر اضافی بر دوش مردم، گسترش شکاف‌های درآمدی، نابودی طبقه‌ی متوسط و گسترش فقر انجامیده است.  

 

 

ما ماندگان، آن رفتگان

آدمی که اسیر مناسبت‌ها و نماد‌ها باشد نیستم. تقویم مقابل چشمم بگذارم و برای هر روز، مناسبتی بیرون بکشم، کار من نیست. ربط چندانی به عادت‌واره‌ها ندارم و مناسبت‌ها مسأله‌ی من نیستند. هر روزی باشد، لابد امروز تولد یکی است و فردا روز بزرگداشت فلان است و روز بعد از آن سالروز رفتن کسی دیگر ... برای نوشتن و یادکردن از آدم‌ها و پدیده‌ها همیشه و بی‌نیاز به مناسبت، می‌توان دست به کار شد. به همین شیوه این روزها قصد نداشتم درباره‌ی آرام‌گرفتن نجف دریابندری چیزی بنویسم، اما گویا گریزی نبود. وقتی خبر رفتنش آمد، با خودم مروری‌ دلچسب کردم از خاطراتی دلنشین که با لذت خواندن ترجمه‌ها و کتاب‌هایش تجربه کرده بودم و درباره‌اش کم و بیش گفته و نوشته‌ام. پیش از این، قلم او مرا به لذت همراهی با فاکنر و همینگوی و ویل‌کاپی و راسل مهمان کرده بود، چه بسا کوشش‌های کم‌نظیر او در فضای فرهنگ و ادبیات، همواره با ما می‌ماند، حتی اگر جسم او دیگر ما را همراهی نکند.

 ولی در چند روز گذشته مطابق معمول، انبوهی از مقاله‌ها و تجلیل‌نامه‌ها و حسرت‌نامه ها و عکس‌ها و مطالبی پرسوز و احساس برای گرامیداشت وی منتشر شده است. لابد ناشران و کتاب‌فروشی‌ها هم در تدارک بسته‌هایی چشم‌نوازند که رفتن پیرمرد و محبوبیت و آثارش را بهانه‌ای برای حرکت‌دادن به بازارشان کنند. چنین فضایی اگر باعث شود چند نفری از سرکنجکاوی سراغ نیک‌مرد فرهنگ‌مان بروند و برخلاف آن مجری بی‌سواد تلویزیون حد‌اقل تلفظ نامش را یاد بگیرند، جای خوشحالی است. مکرر باید گفت که این مرد بیش از نیم قرن در عرصه‌ی فرهنگ به قدر وسع خود کوشید و درخشید؛ اما اگر فقط به ارجاعات تهاجمی و مناسبتی از نوعی که شخص را بت‌واره و مقدس و غیر قابل نقد می‌کند بینجامد، جای بسی تأمل دارد.

 برخی از چنین مطالبی یادآور منش و شخصیت آشنایی هستند. الیاس کانتی از شخصیتی در زبان آلمانی نوشته است که Der Namenlecker است. مترجمش علی عبدالهی این عنوان را « نام‌لیس» ترجمه کرده است. یعنی کسی که خوب می‌داند، کی باید ناغافل خود را به مقصد برساند و طوری مجیز نام‌ها را بگوید که انگار چیزی نمانده از فرط اشتیاق به آن‌ها از تشنگی هلاک شود و در آن لحظه، گویی تمام دنیای درندشت کویر برهوتی است و آن نام‌ها یگانه چشمه‌ی موجود آن کویرها هستند. نام‌لیس بی‌درنگ و ‌شرمساری نزدیک می‌شود، یقه‌ی نام مورد نظر را می‌چسبد و مدتی طولانی نامش را لیس می‌زند و از او عکس می‌گیرد. هیچ حرفی برای گفتن ندارد و شاید کمی مِن و مِن کند که نوعی احترام را تداعی کند، اما کار او بستگی به یک چیز دارد و آن هم لمس نام با زبانش است.  

در مقابل چنین رثاهای بی‌مایه‌ای می‌توان یاد نجف دریابندری را با خواندن و نقد آثارش گرامی داشت. بی‌شک او مرد نیک‌فرجامی بود که تا توانست رشد کرد و خودش را در همه‌ی جنبه‌ها توسعه داد، به نیکی کار کرد و در زمان صحیح در جای صحیح خود قرار گرفت و سلیقه‌ی بخش بزرگی از کتاب‌خوانان را ارتقاء داد. اما قرار نیست، یقه‌ی کسی را که چند کتاب نوشته و ترجمه‌کرده را بگیریم و از او بخواهیم سیر فرهنگ و اندیشه‌ی این سرزمین را از گذشته تا حال به تمامی بگوید و حتی آینده را هم پیش‌بینی کند و سپس بعد از مرگ بر مسند دور از دسترس منتقدان بنشیند. به طریق اولی می‌توان از خودساختگی او تمجید کرد، ولی این که مدرسه رهاکردن و دانشگاه نرفتنش را حجّت و الگو ساخت، به گمان من جفا به فرهنگ و خاک‌پاشیدن بر روی چهره‌هاست. اگر شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان او باعث شد که بقول شاملو کارهایشان سر و ته انجام گیرد و کسانی نخست نویسنده و مترجم شوند و سپس به فراگیری بپردازند، باز هم دلیل نمی‌شود ما عامدانه توالی صحیح و آزموده‌ی کارها را به هم بزنیم.

منظور از چنین مطالبی، تخطئه‌کردن و بی‌احترامی به چهره‌ای تازه درگذشته و بی‌شک توانا در نوشتن و ترجمه‌کردن نیست، اما به‌یادآوردن این نکته است که روحیات به‌شدت افراطی و حق به جانب و مناسبتی‌محور ما تا چه اندازه احتیاج به بهبود یافتن دارد و چه بسا بهتر است که مسند و جایگاه دانای کل را همیشه خالی بگذاریم.

بد نیست بگویم، این روزها یک یادداشت خوب از دکتر حسن محدثی گیلوایی در «زیر سقف آسمان» و یک جستار عالی از محمدمنصور هاشمی در«ما کم شماریم» درباره‌ی نجف دریابندری خوانده‌ام.