نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

با هم بودن

یک‌بار در تورقی که به تمامی از سر تفنن، در قفسه‌ی پرفروش‌ها داشتم، جمله‌ای در آغاز یک کتاب دیدم. جمله‌ای از آندره ژید که می‌گفت: «ای انتظار، پس کی به پایان می‌رسی و چون به پایان رسی؛ بی تو چگونه توانم زیست.» اما این جمله چطور به این قفسه راه پیدا کرده بود؟ این همان کاری‌ست که از آنا گاوالدا بر می‌آید. زنی با صورتی دلنشین که با جملات ساده و بریده‌های کتاب‌ها و داستان‌هایش شبکه‌های اجتماعی را تسخیر کرده است و جالب است که دقیقاً به همین دلیل، برای من یکی از عامه‌پسندهایی بود که خواندنش با گاز زدن یک همبرگر در پیاده‌رو برابری می‌کرد.

اما سنت مطالعات فرهنگی به من آموخته که مرزهای هنر و امور متعالی و غیر متعالی این روزها بیش از هر زمان دیگری مغشوش و درهم‌اند. پس شاید چشیدن چنین طعمی در ادبیات، لکه‌ی ننگی به تبار سلیقه‌ی فرهنگی آدم‌ها وارد نکند. در ضمن بد نبود چیزی که می‌توانست در بازار کتاب برای چند سال جنب و جوشی خلق کند را ببینم. به هر جهت نوشته‌های گاوالدا را اولین بار با همان مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» چشیدم. پیداست که گاوالدا از این که عامه‌پسند و بازاری نامیده شود، ابایی ندارد. داستانش را از آدم‌های معمولی روایت می‌کند، سرگرم می‌کند؛ ساده، روان، بی‌پیرایه و خوشخوان و در پی جلب مخاطب هست؛ ولی به دلایلی نمی‌شود او را به‌راحتی در دسته‌ی عامه‌پسندهای زرد و مبتذل قرار داد.

همین روزها فرصتی هم برای خواندن رمانی بلند از او دست داد، تا جهان او را بهتر بشناسم. رمان Hunting and Gathering که با عنوان «با هم بودن» یا «باهم بودن همه چیز است» و چند اسم مشابه دیگر ترجمه شده است، شاید برای شناختن جهان او انتخاب خوبی باشد. جهانی که او اصرار دارد در آن به انسان‌هایی توجه کند که سرکیسه شده‌اند. سرخوردگان و تیپ‌های تباه‌‌شده‌ی جامعه... فرقی هم نمی‌کند ثروتمند، فقیر، جوان، پیر، روشنفکر، زن یا مرد باشند؛ به نظر او هر انسانی دارای نقاط ضعفی است. او می‌گوید به کسانی که خود را بدون نقطه ضعف نشان می‌دهند و گویی هرگز متزلزل نمی‌شوند اعتمادی ندارد. پس قهرمان‌هایش، البته اگر قهرمانی در کار باشد، از همین آدم‌های زخم‌خورده و عادی است.

او برخلاف همه‌ی نویسندگان عامه‌پسند انتظار ندارد در یک رمان سرنوشت آدم‌های داستانش را از ابتدا تا پایان تعریف کند و کنتراست‌های عجیب بین شخصیت‌ها خلق کند؛ در عوض برشی عمیق از یک زمان کوتاه از زندگی‌شان را روایت می‌کند و تنها به نقاط تاریک زندگی‌شان با ظرافت پرتو نوری می‌تاباند و این همان وجه تمایز مهم او با نویسنده‌های عامه‌پسند نویس است. حتی در داستان پایان ماجرا هم اهمیتی ندارد. بیشتر داستان‌ها از جمله همین رمان، پایان خاصی ندارند. از اتفاق نسخه‌ای که خواندم چند صفحه پایانی‌اش را دریک سهل‌انگاری مربوط به چاپ از دست داده بود؛ ولی به نظرم پایان داستان هر شکلی می‌تواند داشته باشد. این یک داستان با پایان باز است. 

در این روایت کلاژی زیبا و دوست داشتنی از آدم‌های متفاوت به شکلی اتفاقی، موقتاً در کنار هم قرار می‌گیرند. دختری عصیان‌گر به خودش و مناسبات اجتماعی اطرافش، جوانکی تهی‌شده از درون با نسب اشرافی و پسر لمپن هم‌خانه‌اش با رویاهایی کوچک، از سر تنهایی و عسرت و به هم ریختگی در یک خانه جمع شده‌اند. کنار هم فضایی گیرا و زنده خلق می‌کنند که می‌تواند تلاش و مبارزه‌ی آن‌ها برای بهتر شدن زندگی را به ظرافت در مقابل چشم خواننده بگذارد. ایده‌آلیسم شخصیت‌های کتاب بارها توسط واقعیت‌های دشوار زندگی شهری معاصر لگدمال می‌شود، ولی از بین نمی‌رود. اما نویسنده خود یک زن فرانسوی مدرن و هموطن روشنفکر طنازی مثل ولتر است که همانند او با ظرافت و شوخ‌طبعی تلخی مبارزه را می‌گیرد و به عنوان یکی از مظاهر دنیای مدرن سر به سر شهر پاریس می‌گذارد.   

در روایت گاوالدا خبری از اتفاقات بسیار بزرگ و حوادث عجیب نیست ولی با  دست یافتن به برش‌هایی ژرف از جریان زندگی، تا بخواهید با دیالوگ‌هایی پرکشش و در عین حال کوتاه داستان را پیش می‌برد. به این ترتیب جملاتی از متن و ژرفای زندگی آدم‌ها داریم که گاهی به مثابه‌ی تلنگرهایی بزرگ عمل می‌کنند. ترجمه‌ای که من خواندم از خجسته کیهان بود؛ که در مجموع ترجمه‌ای کم‌نقص و قابل قبول با تلاشی برای تمایز در لحن شخصیت‌ها و تا حدی که ممیزی اجازه بدهد، وفادار به متن بود. به نظرم طرح جلدی که برای چاپ کتاب به زبان فرانسوی انتخاب شده با دقت و ظرافت بیشتری نسبت به نمونه‌های دیگر انتخاب شده است و با مضمون داستان مطابقت بیشتری دارد.

  یوسا درست می‌گفت وقتی از دنیای بدون ادبیات با عنوان دنیایی بی‌بهره از حساسیت و ناپخته در سخن‌گفتن یاد می‌کرد. ادبیات و رمان حتی در سطوحی به ظاهر دم دستی مثل داستان‌های گاوالدا که با ادبیات ماندگار و شاهکارهای عظیم فاصله دارند، حساسیت‌های روح ما را بر می‌انگیزند و ظرافت گفتار را هدیه می‌کنند. به نظر من ادبیات این فضیلت بزرگ را دارد که در پوچی آشفته‌ی زندگی ما رخنه‌ای ایجاد کند. پس تا حد ممکن باید از این فرصت‌های شادی‌بخش استفاده کرد.

 

شناسه کتاب: با هم بودن / آنا گاوالدا / خجسته کیهان / کتاب پارسه

فرصتی به نام بحران

امروز اگر چه بحران کرونا به بیشتر ابعاد زندگی فردی و اجتماعی نفوذ کرده است، در عین حال فرصت کم‌نظیری برای سیاستمداران ساخته است که بتوانند با توسل به بحرانی بزرگتر و البته با تکیه بر قدرت رسانه، حداقل برای مدتی بحران‌های دیگر ناشی از عملکرد ناکارآمد خودشان در طی سال‌ها و در سامان‌های مختلف اقتصادی و سیاسی را کم‌رنگ و بی‌اهمیت جلوه داده و به حاشیه ببرند.

 این یکی از کارکردهای بحران، در اعمال «سیاست‌زدایی» است. سیاست‌زدایی یعنی تبدیل سیاست‌ورزی به امری بی‌اصل و نسب، مزاحم، حتی بی‌فایده و در عین حال پرهزینه و ترسناک. جایی که سیاست‌ورزی به معنی امر سیاسی و در‌جریان‌ بودن و پیگیری دایمی مطالبات و منافع مردم و نه حکومت‌ها، امری مهجور و مازاد جلوه داده شده باشد؛ فساد اقتصادی دروازه‌ای است که خواه یا ناخواه گشوده خواهد شد و عرصه را بر مردم تنگ خواهدکرد. در چنین وضعیت بی‌سامانی، نهادهای سیاسی نه تنها خود را موظف به پاسخ‌گویی در مقابل عملکردشان نمی‌دانند؛ بلکه با توسل به روش‌های رسانه‌محور در پی استفاده حداکثری از فرصت‌ پیش‌آمده برای تحکیم مناسبات قدرت خود در داخل و خارج کشور نیز برمی‌آیند.

 اما بحران پیش آمده، چگونه به اهداف سیاستمداران کمک می‌کند؟ بهتر است مثالی را مرور کنیم. بعد از بروز آثار کرونا بر بدنه‌ی اقتصاد جهان، در سایه‌ی همین تهدید-فرصت کم‌نظیر، امروز شبکه‌ی بزرگی از رسانه‌های متنوع داخلی و خارجی درباره‌ی آثار تحریم‌ها بر زندگی و اقتصاد کرونا‌زده‌ی مردم ایران می‌گویند. این رسانه‌ها هم‌سو با سیاست رسمی، تلاش حداکثری‌شان را برای جلب توجه افکار عمومی جهان و نهادهای بین‌المللی به‌کار گرفته‌اند و کمپین‌های فعال مجازی در داخل و خارج به راه انداخته‌اند که نشان دهند چگونه مردم که ناچارند در دو جبهه‌ی کرونا و تحریم بجنگند، به میدان آمده و یک صدا خواهان رفع تحریم‌ها برای رفع مشکلات‌شان هستند. همین رسانه‌ها در موارد دیگری مثل انتشار گزارش دیوان محاسبات کشور از بودجه سال 97 به طرز عجیبی باز هم یکپارچه با رقبای داخلی‌شان عمل می‌کنند. آن‌ها فقط به ذکر نقل‌قول‌های مبهم سیاستمداران که غالباً حتی در سطح شفاهی، مسئولیتی به عهده نمی‌گیرند و حداکثر در موضع نصیحت‌گری به یکدیگر قرار می‌گیرند، اکتفا می‌کنند. بخاطر داریم این‌ها همان رسانه‌هایی هستند که بخصوص روزهای پیش از انتخابات تلاش می‌کنند، تصویری دوپاره از دستگاه حاکمیتی به مردم نشان دهند و با توسل به سیاست انتخاب لاجرم بین بد و بدتر نیروی مردم را بدون نیاز به سیاست‌ورزی واقعی‌شان در میدان قدرت، به بازی بگیرند.

 در همین موارد ذکرشده، کارکرد کاملا متفاوتی از رسانه‌ها‌ی به ظاهر متکثر و نمادهای به اصطلاح  مدنیت و روشنفکری جامعه‌ را می‌بینیم. در مورد آثار تحریم‌ها بر اقتصاد و زندگی مردم، انواع تحلیل‌ها برای توسل به احساسات ملی و میهنی و فشارهای اقتصادی مردم برجسته و تکرار می‌شود؛ اما در مورد گزارش‌های مربوط به فساد، نوعی عادی‌انگاری و القای این که فعلاً همه چیز در هاله‌ای از ابهام است و نباید در متهم کردن عجله کرد و لابد دستگاه قانون رسیدگی خواهد کرد، را شاهد هستیم. گویا افشای فساد هیچ کارکردی جز تسویه حساب سیاسی افراد درون قدرت با یکدیگر ندارد.

 پیداست که چنین رسانه‌هایی حتی اگر ادعایی خلاف این داشته باشند، در حاشیه‌های امنیتی و انواعی از مناطق خاکستری میان حاکمیت به‌سر می‌برند و هرگز نمی‌توانند به عنوان رکن مدنی شفاف‌کننده‌ی اطلاعات و مورد اعتماد مردم عمل کنند. در اکثر اوقات حتی گسترش افقی عملکرد رسانه‌ای در فضای مجازی و تشکیل گروه‌ها و محفل‌های به ظاهر سیاسی، ته‌مانده‌ی انرژی و نیروی فکری و انگیزشی مردم را بدون این‌که خود بخواهند؛ مصادره به مطلوب کرده و در دنیای واقعی سیاست‌ورزی بی‌اثر می‌کند.

وقتی رسانه‌ها خواسته و ناخواسته به انتشار آن‌چه سیاستمداران تعیین می‌کنند و می‌توانند کنترلش کنند، اکتفا می‌کنند، هیچ تأثیری در شفافیت اطلاعات نخواهند داشت. به این ترتیب در سایه‌ی بحران‌ها، فساد و ناکارآمدی و فرصت‌های سوءاستفاده روزبروز وسیع‌تر اما پیچیده‌تر و پنهان‌تر می‌شود و آخرین ضربات مهلک به مفهوم سیاست‌ورزی و پیگیری منافع مردم توسط همین رسانه‌ها نواخته می‌شود.  

دانستنی که توانستن نیست.

شاید داستان از آن‌جا شروع شد که افلاطون بر سر در آکادمی خود نوشت: هرکس هندسه نمی‌داند وارد نشود. اگر چه مقصود او از اساس چیز دیگری بوده، اما به نظر می‌رسد هیچ‌کس به اندازه‌ی روشنفکران و اهالی معرفت و علم در این سرزمین، این جمله‌ی طنزآلود و آیرونیک را جدی نگرفته باشند. این‌جا هرگروه از تحصیل‌کردگان دانشگاهی و غیردانشگاهی حلقه و دژ مستحکمی برای خود دارند و در فراز آن؛ دیگران را از ورود و رفت و آمد به آن منع می‌کنند. تو گویی بی‌وقفه تلاش می‌کنند بگویند من با چیزی تماس دارم که شما ندارید: واقعیت!

 فرق چندانی هم نمی‌کند اهل علوم تجربی و مهندسی باشند یا هنر و فلسفه و علوم انسانی یا صاحب فن و مهارتی باشند؛ یا حتی ایمان و عرفان و دین‌داری پیشه کرده باشند. گویا نخستین وظیفه‌شان تعیین جایگاه و شأن برای معرفت و هنر خودشان است که لابد به کمتر از اولین و مهم‌ترین بودن هم رضایت نمی‌دهند. این جدال دائمی بر سر سلسله مراتب و ادعای این که علم بهتر است و کارایی بیشتری برای حل مشکلات انسان دارد یا هنر یا دین یا ... در سطح دیگری و البته با وسعت بیشتری درون هر گروه نیز ادامه می‌یابد. هر کس رشته و تخصص و مهارت خود را مهم‌تر می‌داند و پیش خود گمان می‌برد سهم بیشتری از حقیقت و بهترین دانستنی‌ها نزد اوست و دیگران چیزی از واقعیت نمی‌فهمند و اگرتصادفاً هم چیزی بدانند؛ لابد بخش‌های بی‌اهمیتی را می‌دانند که به هیچ کاری نمی‌آید.

برای کسی که اندک آشنایی با محیط و فضای علمی و نخبگانی داشته باشد، روشن است که توّهم خودمرکزپنداری در تمام شاخه‌ها و رشته‌های علوم و معرفت گسترده است. بدیهی است که چنین جدال بیهوده‌ای علاوه بر گرفتاری ابدی مدعیانش در مضحکه‌ی مبتذل همه‌چیزدانی، راه گفتگو و دادوستد ثمربخش بین علوم و تخصص‌ها و اندیشه‌های گوناگون را می‌بندد و مباحثه را تنها به نمایش و آیینی ظاهری و  مجادله‌ای بی‌ثمر و از سر رفع تکلیف تبدیل خواهد کرد که چه بسا به دشمنی هم بینجامد.

تاریخ به ما می‌گوید؛ حتی اگر بخواهیم رتبه و اهمیت متفاوتی به علوم و دانش‌ها بدهیم، باز هم بی‌نیاز از این که همه‌ی آن متفاوت‌ها را در کنار هم داشته باشیم نیستیم. باید بدانیم زمانه‌ی علامه‌هایی که به تمام علوم و هنر زمان خود مسلط بوده‌اند، قرن‌هاست که به‌سر آمده است. امروز دیگر کسی در بهترین حالت و حتی در تخصص و رشته‌ی خود نمی‌تواند ادعا کند که مسلط به همه‌ی یافته‌ها و منابع دانش و خلاقیت است.

بنابراین پیش‌بردن کارها و صورت‌بندی و حل مسأله‌ها و اندکی بهترکردن وضعیت زندگی انسان، مأموریتی دسته‌جمعی و مشارکتی است و در این کار همه‌ی دانش‌ها و توانایی‌های بشر به شکل عرضی در کنار هم قرار دارند؛ اعم از علم و فن و فلسفه و هنر با تمام شاخه‌ها و زیرمجموعه‌هایشان.

شاید وقتی بتوان چنین موضعی گرفت که ابتدا از جایی که خودمان ایستاده‌ایم اندکی حرکت کنیم و امکان کشف منظره‌های دیگری از دانش و خلاقیت بشر برای‌مان فراهم شود. در این صورت پذیرفتنی است که برای مثال، ریز‌بینی و موشکافی زیست‌شناسی با قدرت تحلیل ریاضیات و علوم مهندسی با جامع‌نگری و وسعت دید علوم انسانی و خلاقیت هنری ادبیات و موسیقی و نقاشی همه در موقعیت‌ها و زمان‌های متفاوتی به کارمان می‌آید و برتری‌دادن یکی بر دیگری کار بیهوده و لغوی است. کما این‌که دیوار ساختن و سنگر گرفتن افراد پشت پیشه و مهارت و رشته‌ی تحصیلی‌شان، کاری میان‌مایه و نشانه‌ی نادانی است.

فاصله‌گرفتن آگاهانه، ابزار «نقد» است و آن‌چه که در این میان، جدل بیهوده، قهرمان‌پروری و علامه‌سازی و مریدبازی مبتذل در بحث‌های میان علوم و رشته‌های مختلف را تعطیل خواهد کرد؛ هم «نقد» است. نقد این امکان را می‌دهد که شخص از مسأله و موضوع مورد مطالعه‌ی خود نیز فاصله بگیرد. این فاصله‌ی انتقادی، برای سنجش دائمی و  با‌زاندیشی در مورد آن‌چه می‌دانیم و می‌توانیم و آن‌چه هنوز نمی‌دانیم و نمی‌توانیم، ضروری است.  

مهم‌تر این‌که، ابزار نقد و بازاندیشی این آگاهی را به شخص می‌دهد که خود او هم محصول و تربیت‌یافته‌ و شاید همدست همین زمینه‌ایست که در حال نقد آن است. پس در اولین فرصت دست به کار نقد و پالایش خود هم خواهد شد. در این صورت هیچ نقدی آزار دادن و خصومت و افاده‌فروشی تلقی نمی‌شود و هیچ عاقلی هم خود را بی‌نیاز از نقد و بهتر شدن مداوم نمی‌داند. برای پیش‌رفتن و بهبود مستمر زندگی انسان و کاستن از مشکلات کار او، چه امکانی بهتر از این.

در اصل، همان طور که نفهمیدن چیزی و بیهوده مجیز گفتن و ستایش‌کردن مضحک است، همین طور ندیده‌ گرفتن تلاش و تکاپوی کسانی دیگر، برای یافتن از مسیری دیگر و بلکه فهمیدن و توصیف چیزی به روش دیگر هم خنده‌دار است و شخصیت‌هایی در قامت توخالی دون‌کیشوت خواهد ساخت. آن چه که قهرمانانه است قاطعیت در ردکردن همه‌ی نظرها و یکه‌تازی کردن با دانش و دیدگاه خود نیست. بلکه توانایی حرکت، پس و پیش رفتن در میان توصیف‌ها و نظرها و نقد و ارزیابی و سنجش مداوم خود و دیگران است.


 

در دفاع از پوپولیسم چپ

واژه‌ی پوپولیست در همان سال‌ها که مردم امیدوارانه تلاش می‌کردند حرفشان را با صندوق رأی بزنند، سر زبان‌ها افتاد. بخصوص بعد از حوادث سال 88 مدام حرف از سیاست‌های پوپولیستی بود، که گویا دولت قصد داشت با بکاربردن آن‌ها رضایت‌ عوام را جلب‌ کرده و عموم مردم را در مقابل نخبگان مخالف خود قراردهد. لابد هم نخبگانی باید در کشور بودند که منافع مردم را بهتر از خودشان می‌فهمیدند. اما همیشه پرسشی در ذهن من بوده؛ اگر سیاست بقول ژاک رانسیر، کمک به مردمی باشد که بتوانند به جای خود و برای خود حرف بزنند؛ چطور در زمانه‌ی حقوق‌بشری قرن بیست و یکمی، باید دسته‌ای از مردم را عوام نامید و خواسته‌هایشان را حقیر و بی‌اهمیت شمرد و اگر چنین نیست، پس چرا باید پوپولیسم را به همین راحتی تقبیح کرد؟

در سال‌های اخیر به هر مطلبی اطراف این پرسش و درباره‌ی پوپولیسم رسیده‌ام، به قصد حل این مسأله خوانده‌ام؛ تا این روزها که فرصت خواندن کتابی جدید از شانتال موف بدست داد. نام کتاب «در دفاع از پوپولیسم چپ» است و این عنوان، تا حدی قصد نویسنده از طرح موضوع را نشان می‌دهد. ولی باید با دقت و توجه به زمینه‌ی فکری نویسنده‌اش می‌خواندم تا استدلال‌های او را در می‌یافتم.

 این کتاب ظاهراً به فاصله‌ی کوتاهی در ایران ترجمه و منتشر شده و مورد انتقاد دو گروه عمده نیز قرار گرفته است. نخست دار و دسته‌ی اصلاحات نرمالیزه‌ شده که محمد قوچانی سخنگوی مطبوعاتی و از اعضای اتاق فکر و پیونددهنده‌ی آن‌هاست. مقاله‌ی «دلقک‌ها چریک می‌شوند» در سالنامه‌ی تشریفاتی‌شان، با حمله به کتاب موف، آن را رساله‌ی فارسی‌شده‌ای نامیده که سوگمندانه دلقک‌ها و چریک‌ها را به هم رسانده، مردم را به عبور از سیاستمداران و روشنفکران فرامی‌خواند و از بازگشت شبح پوپولیسم و ظهور یک ترامپ ایرانی در آینده‌ی نزدیک، بعد از اوبامای فعلی ایرانی خبر می‌دهد!

 دوم گروه دیگری که تحلیل‌ها و پیشنهادات موف را از اساس مرتبط به ایران نمی‌دانند. آن‌ها می‌گویند در فقدان نهاد‌های پایدار دموکراسی در ایران، سیاست داخل کشور بیشتر از راست یا چپ بودن، اتحادهای موقتی در اطراف سرمایه و قدرت است و به همین جهت شکل‌گیری پوپولیسم چپ و دموکراسی رادیکال مورد نظر موف، در ایران مقدور نیست.

 از سوی دیگر این کتاب، در مرکز خوانش و توجه بسیاری از گروه‌‌های فکری منتقد وضعیت کنونی هم قرارگرفته است. به این ترتیب پیداست که کتاب، درتحلیل و بازاندیشی یک پرسش مهم موفق بوده است و این چیز کمی نیست. نقلی از استاد بزرگوارم را به خاطر دارم که : «پرسش‌های اصیل این گونه‌اند. جوامع را شقه‌شقه می‌کنند.» به بیان دیگر گروه‌های موافق و مخالف درست می‌کنند و کسی نمی‌تواند در برابرشان بی‌تفاوت بماند.

شانتال موف از نظریه‌پردازان معاصر پسامارکسیستی است و در پروژه‌ی فکری‌اش هدف سیاست مدرن را نوعی«ایجاد مردم» می‌داند. او به پیروی از گرامشی، خواهان انسجام ارگانیکی از گروه‌های مختلف مردم می‌شود که نسبت به وضعیت خود معترض‌اند؛ ولی قادرند شور را به فهم تبدیل کنند. این راهبرد باید با کلنجار رفتن روی نظرات عقلانی، مردم را چنان مورد خطاب قرار دهد که بتواند با عواطف آن‌ها هم ارتباط برقرارکند. به این ترتیب می‌تواند اراده‌ای جمعی از مردم را در جهت ایجاد نظم دموکراتیک متبلور کند.

 چنین راهبردی برای آن که مشکلاتی از زندگی روزمره‌ی مردم را منعکس کند، باید از همان جایی که آن‌ها ایستاده‌اند و از همان احساسی که مردم عادی دارند آغازکند و بتواند نگاهی امیدوارانه به آینده بسازد. به این ترتیب مرزهای سیاسی آشکاری اطراف آن‌چه مردم می‌خواهند و موانع خواست مردم، ساخته خواهد شد.

به نظر نویسنده وقتی در جامعه‌ای فشارهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی به اندازه‌ای باشد که انواع و اقسام مطالبات مردم بر زمین مانده باشد، هژمونی مسلط متزلزل می‌شود، او چنین موقعیتی را «لحظه‌ی پوپولیستی» نامیده است. لحظه‌ای که امکان فروپاشی ساختار قدرت و برساختن یک کنش جمعی وجود دارد. موف گفتمان اصلاح‌طلبانه را در نهایت، ادغام‌شده در نهادهای قدرت دانسته و معتقد است روش استریل‌شده‌ی اصلاح‌طلبی، اجازه‌ی ترسیم مرز سیاسی و رقابت واقعی را نمی‌دهد. از طرفی وی راهبرد انقلابی افراطی و نابودی یکسره‌ی نهادها را هم نمی‌پذیرد.

 سیاست پیشنهادی او به قصد ایجاد تغییرات ساختاری، با نهادهای موجود سیاسی درگیر می‌شود؛ از این رو دوراهی کاذب انقلاب یا اصلاح را رد می‌کند و قصد دارد با رویه‌های دموکراتیک رادیکال، مرزی سیاسی ترسیم کند که جامعه را به دو اردوگاه عمده تقسیم می‌کند. همچنین خواستار بسیج دموکراتیک نیروهای مردم در برابر تکیه‌زنندگان بر اریکه‌ی قدرت می‌شود. هدف او نه تسخیر قدرت حکومتی، بلکه همان طور که گرامشی پیشتر از او گفته، بدل گشتن به خود حکومت است، یعنی آوردن مردم به خاکریزهای سیاست. 

اگر خواننده‌ی کتاب در این‌جا از موف بپرسد چرا فکر می‌کنی الان وقت دفاع از پوپولیسم چپ رسیده، خواهد گفت: «در حال حاضر ما در جوامع پسادموکراتیک زندگی می‌کنیم. به علت محوشدن خطوط بین چپ و راست، وضعیتی پیش آمده که من آن را پساسیاسی می‌نامم. این وضعیت ناشی از این است که احزاب پذیرفته‌اند، هیچ بدیلی برای جهانی‌سازی نولیبرال وجود ندارد. شهروندانی که می‌روند رأی می‌دهند در واقع حق انتخابی ندارند، چون تفاوت بنیادینی بین برنامه‌های راست میانه‌رو و چپ میانه‌رو وجود ندارد.»

 و در ادامه: «آن‌ها وانمود می‌کنند مشغول اداره‌ی بی‌طرفانه‌ی امور هستند؛ تنها چیزی که پساسیاست جایز می‌داند، دست به دست شدن قدرت میان احزاب راست میانه و چپ میانه است، در حالی که جوامع ما روزبه‌روز بیشتر سرمایه‌سالار می‌شوند، به این معنا که شاهد شکافی فزاینده بین گروه کوچکی از مردم بسیار ثروتمند و بقیه‌ی جمعیت هستیم. نکته‌ی جدید، این است که با اعمال سیاست خصوصی‌سازی و به ویژه ریاضتی، پدیده‌ی فقیرسازی، بی‌ثبات‌سازی و ناامن زیستن طبقه‌ی متوسط رخ داده که امروز عمیقاً ناشی از سیاست‌های نولیبرال است. پس طبیعی است که جنبش‌های مقاومت در برابر اجماع راست و چپ میانه‌رو شکل بگیرد. مقاومت در برابر این وضعیت پسادموکراتیک روزبروز افزایش می‌یابد. این مقاومت‌ها خود را به شکل‌های مختلفی نشان می‌دهند که لزوماً هم مترقی نیستند.

اما به یک معنا، همه‌ی این مقاومت‌ها بیان نوعی مطالبات دموکراتیک هستند، یعنی درخواست بیشتر فرصت‌های اقتصادی برابر و حق اظهارنظر مردم. اگر این مطالبات در قالب‌های بیگانه‌هراسانه و دشمن‌محور بیان شوند، شاهد گسترش پوپولیسم دست‌راستی خواهیم بود که ادعا می‌کند«مشکل از مهاجران و آن دیگری‌هاست»؛ ولی این مطالبات می‌توانند در قالب‌های مترقی‌تر، به شکل فراخوانی برای گسترش و رادیکال‌کردن دموکراسی بیان شوند. به همین دلیل من از پوپولیسم چپ حرف می‌زنم. در حقیقت تنها روش مقابله با پوپولیسم دست‌راستی گسترش شکلی از پوپولیسم دست چپی است. این پوپولیسم تنوع مقاومت‌ها را علیه وضع موجود، در نظر می‌گیرد و آن‌ها را در قالبی می‌ریزد که منجر به تائید دوباره و گسترش ارزش‌های دموکراتیک شوند.

چپ از ارزش‌های خاصی حرف می‌زند: عدالت اجتماعی، حاکمیت مردمی، برابری. من فکر می‌کنم باید از این ارزش‌ها دفاع کرد و به این معناست که از پوپولیسم «چپ» حرف می‌زنم. به نظرم صحبت از «پوپولیسم ترقی‌خواه» کافی نیست. از نظر آن‌ها اگر پوپولیسم راست مولد اقتدارگرایی است، پوپولیسم چپ به دموکراسی منجر می‌شود.»

از نظر موف مردم این روزها می‌گویند: «ما یک رأی داده‌ایم، ولی صدایی نداریم.» امروز مردم زیادی احساس می‌کنند، صدا ندارند و از حق اظهارنظر محروم شده‌اند. به نظر وی باید به آن‌ها پاسخی مترقی داد. وی همچنین می‌گوید جنبه‌های زیادی از زندگی‌مان امروز تحت کنترل سرمایه‌داری است. اگرچه این نکته‌ای منفی است، اما در عین حال می‌تواند یک فرصت محسوب شود، چون به این معنی است که تعداد بیشتری از مردم می‌توانند با پروژه‌ی رادیکال‌کردن دموکراسی همراه شوند. نه فقط طبقه‌ی محروم، بلکه بخش‌های بسیار مهمی از طبقه متوسط. مرزکشی سیاست چپ سنتی بر اساس طبقه ترسیم شده بود و طبقه‌ی کارگر یا پرولتاریا در مقابل بورژوازی قرار داشت. امروز با توجه به تحول جامعه، دیگر نمی‌توان به همان شیوه مرزکشی کرد.

 در پایان خواندن کتاب، هنوز ذهن من دیگر این پرسش‌هاست؛ آیا پوپولیسم چپ منجر به دموکراسی می‌شود؟ پوپولیسم محتمل در شرایط فعلی ایران چگونه خواهد بود؟ پوپولیسم اگر از زمین راست بیرون بزند، بی‌شک پیام‌آور شوربختی بیشتری خواهد بود؟ آیا پوپولیسم چپ یک میانبر، برای راهی طولانی است؟ در نبود کنش‌گرهای خاص انسجام مردم چگونه ممکن است؟ چگونه می‌توان یک پروژه‌ی رهایی‌بخش به راه انداخت که چندگانگی متقاطع اقتدارگرایی و تبعیض و فساد را در نظر گیرد؟ پاسخ تمام این پرسش‌ها را نمی‌دانیم؛ اما بدترین چیز در این وضعیت مبهم، وسوسه‌‌ی میان‌بر زدن و گرفتار حادثه‌ای انفجاری شدن است که عموماً راه را طولانی‌تر می‌کند.

 

شناسه کتاب : در دفاع از پوپولیسم چپ / شانتال موف / ترجمه‌ی حسین رحمتی / نشر اختران

من کار می‌کنم، آیا هستم؟

این‌جا در کف جامعه، واقعی‌ترین مبارزه برای ادامه‌ی زندگی، یک مبارزه‌ی شخصی است: کارگر آرزومند دستمزد بالاتر و کار روزانه‌ی کمتر است و صاحب‌کار و سرمایه، خواهان پرداخت دستمزد کمتر و کار روزانه‌ی بیشتر. دستاوردهای حقوق بشری و مدنیت، می‌گویند که هر دو طرف حقوق برابر دارند! ولی همواره بین حقوق برابر، «زور» است که تعیین تکلیف می‌کند.

کسانی که بقول خودشان فقط در پی حقوق برابر شهروندی و مبارزه دموکراتیک مدنی‌اند، می‌توانستند در روزهای آغاز سال، شاهد یکی از دلسردکننده‌ترین و نومیدکننده‌ترین مناظر به ظاهر دموکراتیک در جلسه‌ی دستمزد شورای عالی کار باشند. در فرایند خالص «گفت‌وگو» که به مدد شبکه‌های اجتماعی این روزها بسیار تقدیس می‌شود؛ آن که زور و قدرت ندارد، کنار گذاشته شد. در فرایند عمل به «قانون» هم، قانونی که شاید می‌توانست مختصر حمایتی از طرف ضعیف‌تر باشد براحتی بی‌خاصیت شده و روی کاغذ باقی ماند. پس زمین بازی جای دیگری غیر از میزمذاکره و کتاب قانون‌ست. در آن زمین واقعی، سهم هزینه‌های نیروی انسانی از کل هزینه‌های تولید و خدمات باز هم کوچک‌تر شد و کارگر ایرانی در ردیف ارزان‌ترین نیروهای کار در دنیا، باز هم ارزان‌تر شد.

بعد از این، حرف‌زدن و کمپین درست‌کردن و تحلیل‌های رنگین، به چه کار گذران زندگی دشوار و ریشه‌کن‌شده‌ی فقیرترشدگان خواهد آمد؟ بیم آن دارم که هر چه باشد، تبدیل به مرثیه‌سرایی حقیرانه‌ای برای کارگران نفس‌بریده خواهدشد یا محملی با ژست روشنفکرانه برای ساختن و انباشتن نوع دیگری از سرمایه‌ی اجتماعی برای فرصت‌طلبان و یا در نهایت دستاویزی برای شناسایی و سرکوب و پرکردن زندان‌ها.

با این همه خوانش مختصر من از این «به رسمیت نشناختن نیروی کار» چنین است:

1-     تصویر «کارگر» را نباید منحصر به مردانی دودزده با بازوی آهنین آن طورکه رسانه‌ها نشان ما می‌دهند کرد، هر کسی که جز «کار» و «توان جسمی یا فکری» خود چیزی برای گذران معاش ندارد، کارگر است. از یک مهندس ارشد و تکنسین ماهر تا یک منشی بزک‌شده همه کارگرند. کارگران به بهره‌کشی از خود تن می‌دهند فقط به این دلیل که چاره‌ی دیگری ندارند. نمی‌توانند برای خود کار کنند، چون مالک چیزی نیستند. نه زمین و مغازه نه هیچ منبع دیگری که روی آن و یا با آن کار کنند؛ بنابراین باید نیروی کار خود را به بهترین پیشنهاد دهنده بفروشند.  

2-     اما این‌جا در بهشت امن دلالان، که می‌توان طلا و زمین و دلار و سهام بورس و حتی رانت دولتی خرید و فروش کرد و سرمایه روی سرمایه انباشت و جایزه کارآفرینی هم گرفت، چه کسی دنبال نیروی کار می‌گردد؟ لاجرم نیروی کار، ضعیف نگه ‌داشته شده، درحاشیه مانده و به کمترین بها خریده می‌شود. به این ترتیب سرمایه‌داران هر روز در موقعیت چانه‌زنی بهتری هستند و کارگر به ناچار باید در فرایندی یکطرفه و تحقیرآمیز خودش را آماده‌ی پذیرش دستمزد بسیار پایینی کند که پیشنهاد خواهد شد و فقط برای زنده ماندن او و خانواده‌اش کفایت می‌کند و چه بسا او را مجبور به اضافه‌کاری و فرسودگی و حذف زودرس خواهد کرد.

3-     چیزی که شرایط این داد و ستد و کشمکش را نابرابر و غیر‌عادلانه می‌کند، «دولت» است نه تقابل تاریخی کارگر و کارفرما. این‌جا دولت، نقش نظارت‌کننده و مداخله‌گر خود برای ایجاد تعادل نسبی را با پنهان‌شدن خود در پوشش کارفرمایی حریص، بلندپرواز و البته بی‌رقیب عوض کرده است. بنابراین کارگر نه با کارفرمای کوچک غیر رانتی خود، بلکه به طریق اولی‌تر با لویاتان دولت روبروست.

4-     تمام این تصاویر فقط درباره‌ی کسانی است که شاید با تحمل مشقت و به کمک اندک اندوخته‌های انسانی، اخلاقی خود شانسی برای یافتن کارفرما داشته‌اند و مشغول کارند. مطابق نرخ رسمی بیکاری اعلام شده که آن هم با دستکاری‌هایی معمول در مورد هرم سنی و مشاغل پایدار اعلام می‌شود، در سال قبل حدود 10/9 درصد از جمعیت فعال ایران هیچ‌ کاری ندارند. یعنی برای جمعیت بزرگی بالغ بر میلیون‌ها نفر، امکان همین مبادله‌ی کار و مزد اندک هم وجود ندارد. ضمن این‌که بخش بسیار بزرگتری در زیرزمین مخفی قانون کار، به کارگری غیر رسمی و موقت مشغول‌اند.

5-     مسئولیت پس‌گرفتن زندگی کارگران رسمی و غیر رسمی که با چنین سیاست‌هایی هر روز فرودست‌تر و ضعیف‌تر از دیروز می‌شوند با کیست؟ چه کسی سرانجام آن‌ها را در گفت‌وگو  به رسمیت خواهد شناخت؟ چه کسی صدای آنان خواهد شد؟ روشنفکران، فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران و اهالی رسانه ...؟ هیچ‌کدام. هر یک جایی و به شکلی مشغول نسبت دادن حقی به کسی و یا ساختن بهشت موعودی هستند، اما دیده‌ایم که نه تنها داشتن حق، چیزی را تضمین نمی‌کند بلکه هر چه باشد؛ وقتی که کارگران دلمشغول بهشتی خیالی باشند، کمتر احتمال می‌رود تا به جهنم زمینی اطرافشان اعتراض کنند.