شما طرفدار «هوشمند شدن» هستید؟ البته! مگر کسی را میتوان پیداکرد که مخالف این کلمه باشد؟ مسئولان، مردم عادی، روشنفکران، کارشناسان، کارگران... همه و همه طرفدار هوشمندیاند. پس کافی است برای روبرو شدن با انبوه مشکلات پیچیده، همین روزها اسم فاصلهگذاری فیزیکی را فاصلهگذاری هوشمند بگذاریم. توافق کردیم؛ ولی اختلاف اینجاست که چه حالتی در فاصلهگذاری را هوشمند و کدام وضعیت را غیرهوشمند میدانیم؟ هوشمند برای که؟ این هم که واضح است، هوشمندی در این وضعیت، چرخیدن چرخ اقتصاد ما همراه با مراقبت از سلامتی مردم است.
اما چگونه؟ با چه تضمینی؟ هوشمندکردن فاصلهی اجتماعی که منجر به سهولت در مهار بیماری به لحاظ فنی نخواهد شد؛ اما یک کارکرد نجاتبخش برای سیاستمدار گرفتار دارد. او را از فرایند اصولی ولی طولانی و پرهزینهی بیماریابی فعال و گسترده، توسعهی ظرفیت آزمایش کرونا، جداسازی و درمان همه موارد بیمار، پیداکردن و قرنطینهی موارد تماس یافته با بیماران و ایفای نقش جدی برای پوشش تبعات سهمگین اجتماعی و اقتصادی تعطیلیهای طولانی رها میکند.
با همین روش، بسیاری از سیاستمداران برای مشروعیتدادن به سیاستگزاریهای خود از کلماتی استفاده میکنند که توضیحی دربارهشان داده نمیشود ولی صرفنظر از محتوایشان همه به آن اعتقاد دارند. این راه بسیار سادهای برای جلب نظر همه است. اکثر اوقات سیاستمدار چیزی جز همین کلمه در اختیار ندارد؛ ولی بعد از رهاکردن این کلمه در ذهن مردم، بخش بزرگی از مسئولیت از دوش سیستم برداشته میشود و او نفس راحتی میکشد. چوبهای دو امدادیاش حالا دست رسانهها و روشنفکران و چهرههاست. به کمک آنها هر روند نامطلوبی از کنترل بحران در روزهای آتی را میتوان به همکاری نکردن مردم و سطح فرهنگشان نسبت داد. بعلاوه کار بالا بگیرد غول تحریم هم که دم دست است.
در حالی که گویا فاصلهگذاری هوشمند همان اسم اعظم آشنا، در بحران فعلی است و بناست نور امیدی در انتهای وضعیت مبهم پیش رویمان باشد. اما بخش بزرگی از واقعیتها را نمیشود با عوضکردن کلمات تغییر داد. در واقع چنین کلماتی در صورت همگانی شدن، بهسرعت زیر پای خودشان را خالی میکنند. هرچند بازیکردن با کلمات، همیشه سیاستمداران را به طرز عجیبی وسوسه میکند؛ اما با چنین نامگذاریهایی، سیاستمدار در واقع هیچ حرف بدردبخوری نزده است و از آن مهمتر هیچ کاری هم برای مردم نکرده است.
اگر حین حرکت اتومبیل در جادهای ناهموار، چرخها پنچر شوند؛ با عوضکردن اسم ماشین که چرخها راه نمیافتند، حداقل باید پنچریشان را گرفت.
در میانهی پیشروی ویروس کرونا و بلکه از نخستین روزهای پیدایش و همهگیری آن، تا امروز مهمترین واکنش سیاستمداران و دولتمردان ما این بوده که به زودی کرونا را شکست خواهیم داد و وضعیت به حالت عادی برخواهد گشت. حتی در روزهای اخیر دستوراتی پشت سر هم، برای بازگشت به وضعیت عادی صادر شده است و تاریخهای متفاوتی هم ذکر میشود، برای این که کرونا را سریعتر پی کارش بفرستند و بصورت پلکانی و با پروتکلهای بهداشتی روی کاغذ هم شده مردم برگردند سر همانجایی که بودند. تمام این واکنشها نشانهی در پیشگیری سیاست حفظ وضعیت موجود سیستم آن هم به هر قیمتی است. بههرحال گویا زمان آن شده که نمودارهای ابتلا و مرگومیر بیماری و عوارض اقتصادی و اجتماعی آن را با ترفندهایی صافکرد و همه چیز را در هماهنگی با همهی کشورهای جهان، طبیعی و نرمال جلوه داد. صرف نظر از این که طبیعت و روند پیشروی دامنههای بحران، تا چه اندازه تابع دستورات اکید ایشان است، که هنوز هم با لحن و ادبیات ظلاللهی دستور میدهند که از فلان روز باید چنین و چنان بشود؛ من اینجا قصد دارم به وجه دیگری از موضوع بپردازم.
پرسش این است که وضعیت ما قبل از آمدن کرونا، چقدر«عادی» بود؟ چرا تمام برنامهها و سیاستگزاریها به سمتی میرود که به همان ساز و کارهای وضع پیشین برگردیم؟ چرا به این ترتیب علیرغم بیاعتمادیها، مردم هم به تبع عادتها، تصاویر برساختهی رسانهها و رهبرانشان با نگرانی فقط میپرسند این وضع کی به پایان میرسد و کی میتوانیم به زندگی عادی برگردیم؟
کمترین درسی که از چنین بحران فراگیر و فلجکنندهای میتوان آموخت این است که؛ گویا وضعیت ما قبل از شناختهشدن و فراگیری این ویروس چندان هم «عادی» و در مسیر طبیعی نبوده است. پس چه بسا لازم است؛ در کنار تدبیرها برای کنترل تبعات و تلفات بحران، به طرحهای بهبودیافتهی دیگری برای سازماندهی تازهای از زندگی بعدکرونا هم بیندیشیم.
برای مثال حالا دیگر باید فهمیده باشیم؛ بدون اجرای مناسک الهیاتی و حتی عرفی و سنتی پیشین، آسمانی به زمین نمیآید. یا نیازهای واقعی انسان و کیفیت زندگی و روابط انسانی تا چه اندازه به پول و سرمایه کمارتباط است و یا دستاوردهای ظاهری ما در رشد و پیشرفت تا چه اندازه شکننده و لرزاناند؟ یا سیاستهای حامیپروری اطراف قدرت، آن هم به هر قیمتی، چگونه در بالاترین لایههای اقتصاد و ادارهی کشور رسوخ کرده است؟ نابرابری و شکافهای عمیق اقتصادی و اجتماعی چگونه در پس چهرهی شهرها به مثابهی زخمهایی مهلک پنهاناند و براحتی ممکن است سرباز کنند و هستی ما را تهدید کنند؟ یا اینکه محیط زیست و طبیعت کمجان اطرافمان چگونه درکمحضوری انسان نفس راحتتری میکشد و به آرامی دست به احیای خود میزند؟... درسهایی که از کرونا میتوان آموخت، بسیارند.
پیداست اگر درسها را خوب نیاموخته باشیم محکوم به تکرار آنها در آینده چه بسا با هزینههای بدتری خواهیم بود. پس شاید کار ما دقیقاً بازنگشتن به وضعیت پیشین«عادی» شدهمان باشد.
در کنار تلاشها و ابتکاراتی که این روزها برای پیشبردن زندگی به ظاهر عادی قبلی، در همزیستی با کرونا میکنیم؛ خوبست ذهن ما به سراغ وضعی بهبودیافتهتر و فراتر از عادی و مطالبههایی رهاییبخشتر از سیاستمداران برود. وضعی که در آن میتوانیم علاقه به تجملات و مصرف دیوانهوار کالاها و خدمات غیرضروری را با علایق انسانیتر و پایدارتری عوض کنیم که به دیگر انسانها و محیط زندگیمان آسیب کمتری برساند و آرامش و رضایت بیشتری در طولانی مدت برای خود ما به دنبال داشته باشد. حرص و طمع بیپایان برای جمعآوری ثروت و بازی در مسابقهی چه کسی بیشتر دارد و لوکستر مصرف میکند و به نظر میآید، حق مسلم و عادی ما نیست.
حق مسلم انسانی ما زیستن در جامعهای آزاد است، به گواه تاریخ چنین حقی جز با تلاش برای ایجاد رفاه نسبی برای همگان و کاستن از نابرابریها، بدست نیامده و پایدار نخواهد ماند و البته این تلاش، به مفهوم تولید بیشتر و انباشت و مصرف و دستبرد زدن افسارگسیختهتر به منابع مادی و انسانی نیست. لازم است باورکنیم که منابع ما از هر حیث محدود است و عمر ما محدودتر. پس چه بهترکه با رشد ذهنی و خلاقیت بیشتر، به رفع ضروریترین و عالیترین نیازها و همچنین دیگردوستی و رفع نابرابریها تمرکز کنیم.
به همین وجه، هشیاری ما در مطالبهگری از سیاستمداران هم ضرورت دارد متکی به همین نیازها و نکات، البته بصورت مستمر و برای همهی ایرانیان باشد.
ترجمههای سلیس علی اصغر حداد از غولهای ادبیات آلمان، کافکا، شینتسلر و هانتکه توجیه خوبی است برای این که انتخابهای دیگر او از ادبیات آلمان را از دست ندهم. «یعقوب کذّاب» از یورک بکر Jurek Becker نویسنده و فیلمنامهنویس آلمانی متولد لهستان که ابتدا بصورت طرحی اولیه در دههی شصت برای ساخت فیلمی دربارهی یهودیان در آلمان شرقی نوشته شد؛ ولی ساخت فیلم در نهایت متوقف شد. بکر در سال 1969 آن را بصورت رمان بازنویسی و منتشر کرد.
برای من یکی از راههای انسگرفتن با کتاب، تحقیق دربارهی حال و هوای نویسنده و داستان نوشتهشدن کتاب و زندگینامهی نویسندهاش است. زندگی بکر از این زاویه، بسیار غنی و قابل بررسی است. او تا 5 سالگی در گتوی لودز در 120کیلومتری ورشو بوده، مادرش قربانی هولوکاست شده؛ ولی او به همراه پدرش بعد از پایان جنگ به برلین شرقی فرستاده شدند. پس از پایان خدمت در ارتش آلمان، به هنگام تحصیل فلسفه در دانشگاه برلین به جهت عقاید غیرسازشکارانهاش از دانشگاه اخراج شده و پس از آن نوشتن از تجربههای مهیب زندگیش را در پیش میگیرد که حاصل آن به چندین رمان و فیلمنامه تبدیل شده است.
یعقوب کذاب داستان «امید» علیه «امید» است. بکر در روایت خود، «انسان» را با همهی نقطهضعفها و دست و پاگیریهای معمولیاش بزرگ میدارد، معصومیت را پاس میدارد و انسان را حتی در بدترین و تاریکترین لحظهها لایق همدردی میشمرد.
او برای دمی نفس کشیدن در عمق تراژیک این زندگی، از طنز سیاه کلمات خود کمک میگیرد. کتاب با این جملات شروع میشود:«پیشاپیش میدانم، همه خواهند گفت: درخت که چیز خاصی نیست؛ همهاش یک تنه است با مقداری برگ و ریشه که در شیار پوستهاش کفشدوزکی نشسته و دست بالا قد و قامتی بالا کشیده و کاکلی شکیل دارد. همه خواهند گفت چیز بهتری سراغ نداری که به آن فکر کنی و نگاهت مثل چشمهای بز گرسنهای که دستهای علف تر و تازه دیده باشد روشن شود؟ ... دیگر دست از حدس زدن بردارید ممکن نیست پیدایش کنید. درختها در زندگی من نقش مهمی بازی کردهاند.... من در نه سالگی از یک درخت افتادم و دست چپم شکست، هر چند آن شکستگی دوباره خوب شد، اما از آن زمان دیگر نمیتوانم دست چپم را به دلخواه چرخش دهم... نهایتاً نشد که من ویولونیست بشوم .... چند سال بعد گمانم وقتی هفده ساله بودم برای نخستین بار در زندگی در زیر یک درخت با دختری خلوت کردم... یک خوک وحشی مزاحم ما شد و حتی فرصت نکردیم سرمان را بچرخانیم و باز چند سال بعد زنم خانا را زیر یک درخت تیرباران کردند و اما احتمالاً مهمترین دلیل این که چرا هر وقت یاد درخت میافتم چشمانم روشن میشود امریه شماره 31 است. در داخل گتو نگهداری هر گونه گیاه تزئینی و مفید اکیداً ممنوع است. این امریه از تراوشات مغز هارت لوف است و چرایش را خدا میداند.»
گتو ghetto به معنی منطقه و محلهای است که برای زندگی اقلیتهای خاص در نظر گرفته میشود و با قوانین خاصی اداره میشود. راوی داستان در یک گتوی یهودینشین تحت نظر نازیها ساکن است. او از زبان خود ما را با ضدقهرمان دروغگوی داستان، یعقوب حییم آشنا میکند. البته سبک راوی قدری متفاوت است، گاهی علاوه بر روایت نه چندان پر افت و خیز خود، گپ کوتاهی هم با ما میزند و حتی برای چگونه پیش رفتن اتفاقات بعدی نظر ما را میپرسد. پشت و روی شخصیتها را نشانمان میدهد و روایت را تا آن جا که دینخویی و ترس یهودیها و امریههای آلمانی برای کار و زندگی در گتو اجازه بدهند، هیجانانگیز میکند. اما تلاش او برای ساختن قهرمان از ضدقهرمان داستانش به نتیجه نمیرسد. آن یهودیها مثل درخت سرجایشان ایستادهاند و کاری نمیکنند؛ تا اینکه شبی یک اقبال و اتفاق کوچک باعث میشود در قرارگاه آلمانیها، یعقوب که برای مجازات شکستن ساعت عبور و مرور پایش به آنجا رسیده، خبری کوتاه از پیشروی نیروهای روسی بشنود و همان خبر کوتاه و مبهم جرقهی امیدی ناخواسته میشود. خبر دهان به دهان میچرخد و زندگیها را عوض میکند. دیگر همه باور کردهاند که یعقوب پنهانی رادیویی دارد و میتواند اخبار تازهتری از دنیای بیرون به آنها بدهد. او هم از سر دلسوزی با قدرت تخیل خود جعبهی جادویی دروغینی میسازد که تا رسیدن روسها و روزهای رهایی، عشقها زنده بماند، دستها جان بگیرد و رویاها همچنان ایستاده بمانند.
بِکِر تلاش کرده با نقل جزئیاتی شیرین، موقعیتهای باورپذیر از انسانهای ناامید بسازد. برخی از آنها تقدیر خود را پذیرفتهاند و میخواهند زندگیشان را همانطور که هست حفظ کنند، مبادا بدتر شود. برخی حریصانه در پی به چنگ آوردن هر روزنهی تغییری در آینده جانشان را به خطر میاندازند و کسانی هم تصوری از طور دیگری که میتوانستند زندگیکنند ندارند و صرفاً کنجکاوند. سرانجام راوی هم به شیوهی ضدقهرمان خود، داستان را با دو پایان تمام میکند. ابتدا پایانی که فکر میکند مخاطب دوست دارد بشنود و باور کند را میگوید و سپس پایانی که در واقعیت اتفاق میافتد.
میتوان دید که در میانهی دشواریها، فضیلت اخلاقی دروغ نگفتن چه وضعیت غیرقطعی و شکنندهای دارد. چگونه باور انسانها بیآن که بخواهند به سویی میرود که همچنان امیدوار بمانند، حتی اگر امیدواریشان بر علیه امید حقیقی باشد.
شناسهی کتاب: یعقوب کذّاب / یورک بِکِر / ترجمهی علی اصغر حداد / نشر ماهی
همهگیری بحرانی بیماری از یک سو، برخی از اعتقادات و باورهای جزمی ما را درهم میشکند و از سویی دیگر پابهپای گسترش ویروس و تلاشها برای کنترل بیماری، انبوهی از تئوریهای توطئه و خرافات دربارهی منشأ ویروس و ادعاهای معجزهآسای درمان بیماری در حال اشاعه است. شاید هر حرکت انسان در جهت روشنگری و افسونزدایی با یک خرافه و شارلاتانیسم امروزی و جدید توسط خود او پاسخ داده میشود. امیدواری به پیشرفت و تهدید به زوال، مدام جای خود را با یکدیگر عوض میکنند. تجربهی بشری نشان میدهد، ذهن انسان عموماً پیرو واقعیتها نیست. واقعیتها سرسختاند اما ذهن ما از آنها هم سرسختتر است.
در این صورت آیا میتوان از شکستن بازار خرافه چیزی گفت؟ به نظر میآید خرافهها بیشتر از این که از بین بروند در حال بازسازی و تعویض شکل و ظاهر خود هستند. حال میتوان دید که تحلیل دیوید هیوم از خرافه تا چه اندازه درست است؛ وقتی میگوید تمایل به خرافات را هرگز نمیتوان از بین برد. بشر همیشه تمایل دارد نیروهای موهوم را جانشین زحمات طاقتفرسا و عقلانی کند. اگر با وامگیری از هیوم، مفهوم عقل را ترجیحدادن نفع بلندمدت به نفع لحظهای بدانیم، در سوی دیگر مقاومتکردن در مقابل لذت و آرامش آنی هم گاهی ناممکن است. چه بسا باورهای روانشناختی برای انسان، به مراتب قویتر از باورهای عقلانی و منطقی عمل میکنند. پس جایگاه عقلانیت همیشه متزلزل بوده و گویا هنوز هم هست. شاید به گفتهی اسپینوزا اگر انسانها قواعد ثابت و مشخصی برای ادارهی امور زندگی خود در اختیار داشتند و یا بخت همیشه با آنها یار بود، هرگز به خرافات روی نمیآوردند؛ اما چون اغلب به مشکلاتی برمیخورند که قواعد موجود پاسخگوی آنها نیست، بین ترس و امید سرگردان شده و سخت زودباور میشوند.
در واقع زمانی که امکان کنترل محیط کمتر میشود، گرایش به خرافات هم افزایش مییابد. این خرافات از حوزهی خصوصی تا بستر سیاست و جامعه گسترده میشوند و در هر دورهی تاریخی کارکردهای خود را دارند. ما هم تحت آموزههای رسانهای و ایدئولوژیک و شاید به جهت آسانطلبی غریزیمان به جای این که گریزگاهی انتقادی برای درک واقعیت، به ذهن بدهیم اغلب با خرافهای دیگر مشتی را حوالهاش میکنیم. برای مثال کسی که سروصداهای آنلاین و پرسرعت انسانها در اینترنت را به هر قیمتی، پیشرفت بشریت میداند و یا بکاربردن نامهای انگلیسی در یک متن را با موثق بودن اطلاعات آن متن یکی میگیرد، دیگری را که میخواهد با دعا و توسل به معنویت، کرونا را درمان کند جاهل میداند. آن دیگری هم به فرادرمان و شعور کیهانی و حلقههای عرفانی باور دارد و هرگونه ظن توطئهانگارانه مربوط به سلاحهای بیولوژیک و عملیات بیوتروریستی دولتها را ناچیز میشمارد.
در جهت گریز از خرافه همان لحظهای که ذهن کسی را برای باور به چیزی تحقیرکنیم، دیگر جنگ را باختهایم. در این لحظه ذهن او تسلیم واقعیت نمیشود بلکه جای پایش را مستحکمتر میکند. وقتی باورهای کسی را معادل خرافه و حماقت بگیریم، برای عوضکردن نظرش لازم است که قبول کند احمق بوده است و این اعترافیست که کمتر ذهنی حاضراست بکند. برای پذیرش واقعیت شهامت و جربزه لازم است نه راحت طلبی. البته کاملاً به سختیاش میارزد ولی لابد نه برای همه. چارهی کار، رواج همدلانهی تفکر انتقادی است.
پرسش این است که اکنون در میانهی بحران کرونا، اوضاع ما به لحاظ باور به خرافهها بهتر میشود یا بدتر؟ پاسخ این است که هر دو.
ما در جهاتی روز به روز بهتر و در جهات دیگری بدتر میشویم. ممکن است اوضاع برای افراد مختلف در جاهای مختلف متفاوت باشد؛ اما در هر شکل و شاید در مجموع، ما نه بدتر میشویم و نه بهتر.
شاید هم دلیل این که چارلز دیکنز کتاب «داستان دو شهر» خود را با این جمله شروع کرد، همین دید عمیق او به جهان باشد. او مینویسد: «بهترین روزگار و بدترین ایام بود.» و درادامه : «دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم.»
شهر به واسطهی یک ویروس ما را از خود رانده است. همین روزها که ضربآهنگ زندگی روزمره دچار تحولی اساسی شده است، با اتفاقات متنوع پشت سرهمی که میافتد تجربههای فراوانی کسب میکنیم. اما این تجربهها سرگرداناند. چون همگی نمیتوانند به یکباره در معنای زندگی جای گیرند. اما اگر نوشتن، واسطهای باشد که تجربههای زیستهی خام، بیواسطه و ابتدایی ما را از خیابان و فضای زندگیمان به تجربههایی قابل انباشت تبدیل کند به طوری که بتوانیم آنها را با یکدیگر مبادله کنیم؛ چه بسا از این راه به تجربهی جمعی معناداری دست یابیم.
هنوز میتوان به تنهایی و با لوازم حفاظتی اندک ساعتی در پیادهروها قدم زد و در فضای شهر که انباشته از تناقض و وضعیتهای متعارض است بیهدف پرسه زد. همان جایی که به قول برمن در کتاب «تجربهی مدرنیته»اش، رادیکالترین امیدها شعله میکشد و در عین حال همان امیدها انکار میشود.
حالا در خلوت با وضوح بیشتری میشود مدرن بودن شهر را دید. سبزهها، جوانهها و شکوفههایی که ویروس و تعویق در شکفتن را به هیچ انگاشتهاند و با طراوت بیشتری هر گوشه که توانستهاند بیرون زدهاند، در پس زمینه پیوند میخورد به خیابانهایی که همچنان در اشغال اتومبیلها ماندهاند. ماشینهایی که مدتهاست دیگر کارکردشان جابجایی و حمل و نقل نیست، بلکه متضمن نمادها، نشانهها و ارزشهایی هستند که گویی سرنشینها با نمایش شمایل لوکس فلزی و قدرت آن در خیابان میتوانند برای خلق و حفظ هویتی جدید تلاش کنند. نگاه که میکنی تصویرکسانی با دستکش لاتکس و ماسک داخل اتومبیل گرم و نرم نشستهاند که پیداست موسیقی مناسب حالشان هم براه است در کنار مسافرکش سمجی قرار میگیرد که با ماشین کهنه ولی برق انداختهاش سر خیابان ایستاده و در فرصت تعطیلی اتوبوس و مترو دنبال یک مشتری است.
کمی جلوتر سرزندگی و بیپروایی دخترکی که با دوستش بلندبلند میخندد و دوربینی حرفهای به دست به شکار قابهای کرونایی به خیابان آمده است، در مقابل نگاه سنگین وخستهی پیرمردیست سرد و گرم چشیده که برای هواخوری از آپارتمانش بیرون زده ولی نفس کمآورده، ماسک پارچهای روی صورتش کج شده و روی نیمکت کنار خیابان نشسته است.
در ردیف ممتد و طولانی غیبت مغازهها، نورهای تندی از برخی مغازهها به خیابان میتابد؛ از داروخانهها و فروشندگان لوازم پزشکی که این روزها جای هر چه معبد و زیارتگاه است را گرفتهاند و برای هر دردی وسیله و درمانی خوب میفروشند و سوپرمارکتها که وظیفه دارند تندتندکارت بکشند و فعلاً کیسهکیسه خوراکی و تنقلات دست مردم بدهند برای درخانه ماندن....آن طرفتر نورهای ضعیفی هم هست به مثابهی نقطههای روشن و امیدبخش مقاومت در تاریکی؛ مغازههایی نیمهباز که کرکرهشان را به اجبار پایین کشیدهاند، ولی نصفه تا نزدیک زمین. انگار صاحب مغازه از آخرین امیدهایش برای کمکردن ضرر و زیانش استفاده میکند شاید هم خودش آن تو، مشغول عملیات ریاضی پیچیدهای با تاریخ سررسید چکها و اجارهها و قبضهاست.
حتی جای خالی بساط دستفروشها درکنارخیابانها و مغازههای بزرگ مثل زخمی همیشگی همچنان دیده میشود و میتوانی پشت سرشان کمی آن سوتر بنرها و اطلاعیههایی را ببینی که جابجا روی در مغازههای بسته، تو را به چشیدن لذت خرید آنلاین دعوت میکنند. تقریباً هر چیزی را میشود سفارش داد و با تضمینهای لازم بهداشتی خرید. از اتومبیل و خانه و موبایل تا ....سرویس خواب. حتی خدمات مشاورهای و آموزشی و مذهبی و حتی ورزشی براحتی قابل عرضهاند. پس همچنان منطق بازار و خرافهسازی نفس میکشد. فقط باید صفحهی اینستاگرامی علم کنید و آن اسکناسهای بدنام چرک و دردسرساز همیشگی را کافیست به چند رقم و علامت شخصی در بستر اینترنت تبدیل کنید.
متوجه خنده و سروصدای چند جوانک میشوم که بسرعت و همزمان با پایینآمدن کرکره برقی یک کافه به درونش میخزند. در دلشان نظمی را شکسته و به سخره گرفتهاند و سرخوشانه همین لحظه میتوانند دنیا را فتح کنند. مثل همین دختر و پسری که روی دوچرخههایشان دستهایشان به هم قلاب است، فاصلهگذاری را چه فیزیکی باشد چه اجتماعی، به هیچ گرفتهاند و با هم رکاب میزنند. کسی چه میداند؟ شاید بتوانند. میبینید! خیابان آلوده به ویروس هم در کار خلق نمادهای نو است.