چرا باید سوزان سانتاگ را خواند؟ پاسخ من بعد از تجربهی ناب خواندن کتاب«تماشای رنج دیگران» این است که او را باید خواند؛ چون میداند چگونه موضعی داشته باشد که مردم را وادار کند، ایدهای را جدی بگیرند و بررسی کنند تا شاید به خودآگاهی برسند. سانتاگ میداند چگونه در دل ماجرا برود و از آن بنویسد تا با ولع تمام خط به خط خوانده شود. به همین شیوه او در این کتاب، از تماشاکردن رنج دیگران نوشته است. پرسش ابتدایی این است که اصلاً چرا باید رنج دیگران را تماشا کرد؟
این همان موضع انتقادی مهمی است که کتاب به آن پرداخته است. حرف زدن از رنج دیگران میتواند به سرعت تبدیل به سوگنامهای دم دستی یا حس ترحم و خودبزرگ بینی گوینده شود و یا شرارت را برای ما عادی جلوه دهد به این ترتیب مشکلی دیگر به مشکلات موجود بیفزاید، اما سانتاگ در کتابش نشان داده که از همهی اینها بیزار است و هنگام تماشا کردن هیچ «ما» یی بدیهی نیست.
از نظر او اگر چه، دیدن بی دردسر است، به فاصله احتیاج دارد و میتواند خاموش شود... اما هیچکس حق ندارد «نگاه کردن» را به عملی بیارزش مبدل کند.
همچنین احساسات بعد از دیدن رنج «دیگری»، قبل از کلیشه شدن فقط باید تبدیل به حرکت و عمل یا کنش انسانی شود در غیر این صورت امنیت و غرور و بی تفاوتی ما را به موجوداتی کرخت تبدیل خواهدکرد. تصاویر سبعانه حتی اگر پشیزی از واقعیت هم نباشند به ما میگویند: فراموش نکنید این آن چیزی است که بشر قدرت انجامش را دارد و ممکن است حتی داوطلبانه و با شور و اشتیاق و حتی پارسانمایی آن را انجام داده باشد. بیاد داشته باشید که هنوز به وضوح بیعدالتی فاحشی بر جهان حاکم است.
سانتاگ خویشتن انسانی خودش را یک طرح و برنامه میداند، چیزی که باید ساخت. در جای جای متن میبینیم که چگونه با عطشی کمنظیر برای رفتن، دیدن، شناختن، تجربه کردن، فهمیدن و الهام گرفتن، مکالمه و ارتباط برقرارکردن نثر شگفتانگیزی خلق میکند و حاصل کارش هرگز سیاست و کنشگری اجتماعی را رها نمیکند.
محور کتاب بررسی فرایند و انتشار و ثبت تصاویر و مستندات از موقعیتهای وسیع رنج انسانی است مثل جنگها، خشونتها، فلاکتها و بیماریها ... او در پی این است که در دوران مدرن این ثبتها برای چه انجام میشوند و دولتها و قدرتهای پنهان چه استفادههایی از آنها میکنند؟ نثر برّنده و شگفتانگیز سانتاگ لحظهای خواننده را به حال خود نمیگذارد .
او میگوید آن چه ثبت میشود باید حرفش را بزند و به عمق وجود دیگری نفوذ کند. اما این واقعیتهای شوکآور در بازی رسانهها و معرض دید همگان چگونه تعبیر میشوند؟ میپرسد:«چگونه میتوان به جای تأکید بر رنج به وجود آن اعتراض کرد؟ آیا باید از شکیبایی رنجدیدگان درس بگیریم؟ یا سوژههای تصویرنگاری رنج فقط بکار برانگیختن عواطف و تأسف میآیند؟»
سانتاگ از جنس نویسندگان و منتقدانی است که ما را هشیار و گوش بزنگ نگه میدارند. اکسیری که برای زمانهی ما حیاتی است. هرگز اصراری به پذیرفتهشدن ندارد و یکراست سراغ اصل موضوع میرود. به نظر او رویکرد ثبت رنج و درد انسان به سویی رفته است که هر چه مکان آن دورتر یا عجیب و غریبتر باشد، جسارت بیشتری برای نشاندادن ظاهر عریان رنج و مشقت دارند. در واقع ایدئولوژیها آرشیوی امن از تصاویر نمایشی خلق میکنند که باورهای عوام و به زعم آنها مهم را درون یک پکیج تماشایی جا میدهد و به این ترتیب افکار و عواطف پیشبینیپذیر را بوجود میآورند. این کار به مردم اطمینان خواهد داد که شیطانی در کار بوده؛ ولی نه در اینجا که ما ایستادهایم. البته که شیطان جای دیگری است.
از سوی دیگر شوکِ دیدن این بستههای آماده و پی در پی میتواند عادی و فرسوده شود، حتی اگر نشود بعد از مدتی نادیده گرفته میشود. چون مردم راهکارهای خود را برای مصون ماندن از رنج دارند برای آنها که راغب به ترک وضعیت کنونی نیستند، این خبرها و عکسها تنها اطلاعاتی ناخوشایند محسوب میشود. وقتی کسی میتواند به ترس در زندگی واقعی عادت کند؛ پس میتواند وحشت برآمده از تماشای برخی عکسها که از شرارتی عظیم حکایت دارند را تاب آورد. مشکل این نیست که مردم با عکسها به یاد میآورند مشکل این است که آنها تنها عکسها را بیاد میآورند و این نوع یادآوری، البته اشکال آگاهی را مخدوش میکند.
سانتاگ میپرسد نمایش این نوع عکسها و فیلمها چه سودی دارد؟ بروز خشم و وحشت؟ کاری کند که اشک بریزیم و به خود بگوییم ما آدمهای بهتری هستیم؟ آیا واقعا چیزی به ما میآموزند؟ آیا ما در شرایط مشابه رفتار بهتری داشتیم؟ دلمان میخواهد چه کسی مقصر باشد؟ دقیقتر این که حق مقصر شمردن چه کسی را داریم؟
سانتاگ از در میانه ایستادن و وسطبازی متنفر است. با سماجت دنبال ناسازهها و تناقضها میرود و افشایشان میکند. میانهروی به نظر او نوعی مسئولیتگریزی است. جایی از ادموند برک نقل کرده است که انسانها تماشای رنج را دوست دارند و نوشته: «مطمئن هستم که در ما میزانی از شعف در تماشای بدبختی و رنج واقعی دیگران سکنا گزیده است که نمیتوان از آن چشمپوشی کرد.» بههرحال بیراه نمیگوید؛ بیاد بیاورید که ترافیک جاده پس از یک تصادف وحشتناک حاصل مردمی است که از سر کنجکاوی مشغول تماشا و احیاناً ثبت موبایلی حادثهاند.
اما در میان این احساسات متناقض اگر گزینهی مطلوب را بخواهیم، به ترحم میرسیم. ترحم چیزی جز توهم نزدیکی با رنج تحمیلی نیست. این یکی از گیجکنندهترین موارد در ارتباط واقعی ما به هنگام روبرو شدن با قدرت است. تا زمانی که حس ترحم در ما بیدار است خود را شریک جرم احساس نمیکنیم. اما دلسوزی گواه بر سادهلوحی و عجز است و حتی به هر دلیل محکمهپسندی واکنشی بیربط و نامناسب است.
در جامعهای شگفتانگیز زندگی میکنیم؛ هر واقعهای گویا باید به نمایشی باشکوه تبدیل شود تا واقعی به نظر برسد. به نظررسیدن چیزی، یعنی مثلاً جذاب است و باید برای دیدنش سر و دست شکست. این است که مردم رویای تبدیلشدن به تصویر را درسرمیپرورانند و اینجاست که واقعیت کنارهگیری میکند و جایش را تنها «بازنماییها» پر میکنند که همانا نمایش رسانهای نام دارد!
اما زمانی که قرارست مردم فلان شرارت خاص از فلان شیطان را به خاطر بسپارند مسأله کاملا متفاوت است ... برای برقراری صلح باید فراموش کرد و برای آشتیکردن لازم است خاطره دچار خلل و محدود شود. اگر هدف، فقط داشتن تکه فضایی برای زیستن باشد پس وقوع ستمها و وحشیگریها طبیعی نشان داده میشود و این به درک حقیقتی جامعتر هلمان میدهد این که مردمان بشر هر جا باشند به همدیگر رحم نمیکنند و چه بسیارند شرارتهایی که هیچ تصویری از آنها موجود نیست. جدیتِ درک این واقعیت است که ما را به تحرک و بلوغ در مقابل توجیهات قدرتهای رسمی وا میدارد.
شناسهی کتاب : تماشای رنج دیگران / سوزان سانتاگ / ترجمهی زهرا درویشیان / نشر چشمه
درست همان زمانی که اصرار میشود در خانه بمانیم و بیرون نرویم. همزمان توصیههای دیگری میشود که درخانه، درونِ خود نمانیم. امیدوار، سرگرم و خوشحال باشیم و به کرونا فکر نکنیم. کلیت رسانهها و کسانی که ناخواسته در فضای مجازی با آنها هم نوا میشوند و توأمان امر به ماندن و نماندن میکنند؛ حقیقتی بزرگ را میپوشانند. اینکه امکانِ درخانه ماندن، رفتاری با تبعات اقتصادی، اجتماعی و حتی سیاسی است. آنها تمام این تبعات را بیرون پنجرهی توجه شما میگذارند.
رسانهها، چهرهها و کارشناسانی که این روزها مردم را به سوژههای روانشناسانه فرو کاسته، آنها را به سرگرمیهای درون خانه و به تعویق انداختن دلخوشیهایشان فرا میخوانند، کرونا را در حد مشکلی فردی و بهداشتی نشانمیدهند که با دستکش و اسپری الکل و مدتی بازی و سرگرمشدن در خانه و دعا و مثبتاندیشی قلابی حل خواهد شد. از این رو حتی یک بیماری با واگیر جهانی هم موضوعی نیست که تبدیل به یک درخواست جمعی از حاکمیت، برای کنترل شرایط و بهبود ساختارها شود. گویا بحران هر قدر هم بزرگ و فراگیر در همهی جامعه باشد، میتوان آن را خرد کرد و درون خانهها محصور کرد.
اگرچه پیداست که هر فرد باید، سهم شخصی خود از مسئولیت مراقبت از خود و دیگری و کنترل بحران را، به عهده بگیرد، اما هرگز نمیتوان امری چنین اجتماعی را به امر فردی فروکاست. کرونا بحران و مسألهای است که اگر در تمامیت اجتماعی خود فهمیده نشود؛ کنشی اجتماعی برنمیانگیزد. کنشی که برای پاسخگوکردن نهاد حاکمیت ضروری است.
همهگیری سریع این بیماری اگر چه باورها و نمادهایی را در حوزه فردی و اجتماعی و حتی سیاسی فرو ریخت و از درون تهیکرد؛ اما هنوز بسیاری از مسائل در چنبرهی واقعیت سفت و سخت اقتصادی و سیاسی گرفتار است و چه بسا وضعیت «بعد از بحران» خفهکنندهتر از خود بحران باشد
از این رو باید مکرر پرسید؛ آیا افراد به تنهایی قادر به حل مسائل کلان اجتماعی و اقتصادی هستند؟ فرد چگونه میتواند زندگی خود را به خوبی و درستی پیش ببرد؛ آن هم درجامعهای که برای انبوهی از مردم محرومیت ساختاری وجود دارد؟ ساختاری که تعیین میکند کدام زندگی ارزش بیشتری دارد و زندگی چه کسانی کمارزش یا بیارزش است و احتمالاً نیازی به گنجاندن در آماررسمی تلفات هم ندارد.
ساختاری که در بحبوحهی بحرانی جهانی، با شدت تمام مشغول چینش مهرههای دیپلماسی و ایدئولوژیک و رسانهای بازی قدرت برای بقای خود است. وزیرش که در پی درخواست علنی وام از بانک جهانی حتی به اجلاس بانک جهانی دعوت هم نشده، در ویدئویی عجیب، از لزوم خانهتکانی اضطراری در افکار اهالی قدرت میگوید، نهادهای ایدئولوژیکش پیامهای کاریکاتوری افراطی و تند جهت سرگرمشدن محافل مجازی روشنفکران صادر میکنند و در گوشهای آن سوتر از شوخی کوچک جوانک بازیگری با رأس ساختار هم نمیگذرند تا همچنان با حفظ اقتدار و هیمنه ! و وعدهها و اشکها و لبخندهای رسانهای مردم بینوا را دست خالی و تنها به مقابله با بحران بفرستند.
با این همه ... بله! خانه و زندگی من اینجاست. من در خانهام محصورم. اما واقعیت آن بیرون جاری است، در هم پیچیده و پر از تنشِ زندگیهایی که من فقط یکی از آنها هستم. پس زندگی من محصور در خانهام نیست. ساختاری که زندگیها را ارزشگذاری میکند، زندگی عدهای را به واسطهی آن چه هستند و دارند از شفافیت اطلاعات، آموزش، حمایتهای لازم و سریع اجتماعی و اقتصادی، خدمات درمانی با کیفیت، امنیت شغلی و اشکال گوناگون به رسمیت شناختهشدن اجتماعی محروم میکند؛ لاجرم زندگی و جامعهای بد است. آدورنو درست میگوید: «زندگی بد را نمیتوان خوب زندگی کرد.»
یکی از کارکردهای نهاد حاکمیت اجرای قانون است. قانون برای تضمین تأمین منافع همگان و کاستن از آسیبهاست. در شرایط مواجهه با بحران، سپردن آن چه که باید قانون شود و به سرعت وضع و اجرا شود، به شعور و اختیار مردم، نوعی بیمسئولیتی و عدم کفایت بازوی اجرایی دولت است، با آن ژست دموکراتیک نمیتوان گرفت.
اما ملاک این که چه چیزی باید تبدیل به قانون شود نفع عمومی جامعه است، نه نظر افراد درون حاکمیت. چگونه انتظار همکاری از مردمی دارند که در مقام تأسیس قانون حضور نداشتهاند و ندارند؟ برای مثال چگونه چیزی که من میپوشم در اختیار شعور من نیست، حجاب اجباری قانون است؛ ولی ناگهان مواجهه با یک بحران تهدیدکنندهی سلامتی جامعه و اجرای قرنطینه، به عهدهی شعور من گذاشته میشود؟
یکی از راههای تبلیغ دروغ و پاسخگو نبودن، ایجاد شکاف میان مردم و شوراندن بخشی علیه بخشی دیگر است. فیلمهای پزشکان و پرستارانی را ببینید که در لباس کارشان التماس میکنند که سفر نروید؛ بگذاریدش مقابل تصاویری از رانندگانی در حال خنده که بیخیال بار سفر بستهاند. همین طور موجی از فحاشیها و خودزنی ها در فضای مجازی که مردم کسانی دیگر از مردم خودشان را فاقد شعور و فرهنگ میدانند. بی آن که بیاد بیاورند آن که بیرون از خانه است، لزوماً بیشعور نیست، بلکه شاید برای به خاک سیاه ننشستن، مجبور است بیماری را به هیچ بگیرد. در چنین مواقعی بسیاری از مردم ندانسته، به حلقههای میانی تبلیغ دروغ پیوسته و علیه خودشان کف و سوت میزنند.
به نظر میآید بخشی از حاکمیت با گرفتن ژست دیپلماتیک و فرو رفتن در نقش قربانی، حاضر است حتی به بهای از دست رفتن جان عدهای از مردم و فلج شدن کسب و کار بسیاری دیگر، کمتوانی خود در مقابله با بحران کرونا و افزایش تلفات را به حساب تحریمها بگذارد و برای دور بعدی بازی امتیاز بگیرد.
برگردیم سر خانهی فرهنگ، دولت با بازوی فرهنگی رسانهای خود برای مردم دیگر چه میکند؟ مردم در تلویزیون شما، چیزی جز آدمهای مبتذل و تکراری، لباسهای زشت و بدقواره، آشپزی و مسابقهی دلقکها و خوانندههای باسمهای و احتمالاً چند فیلم ناقصشده چیزی میبینند؟ قادر به گفتگو با مردم که نیستید، حتی قادر به سرگرمکردنشان هم نیستید.
تاکنون این تجربه را داشتهاید که جایی ایستاده باشید و قطعاتی از حقیقت سخت، پی در پی به سمت شما پرتاب شود؟ خواندن این کتاب چنین تجربهای است. آن هم در زمانهای چون اکنون که بقول دوستی، یأس لطیفترین شناسهی جهان است. تجربهای چنان سهمگین که شاید حتی مجال ایستادن و سرپا ماندن را هم ندهد. تا همین چند روز پیش نه کتاب را میشناختم و نه نامی از نویسندهاش شنیده بودم. اما از شب آخرین چهارشنبهی سال وقتی به پیشنهاد دوستی کتابخوان خواندنش را شروع کردم؛ تجربهای ناب و شگفتآور و البته بسیار دشوار را گذراندم. تابآوردن حقیقت چنین لخت و عریان که آگوتا کریستف نوشته است؛ آسان نیست؛ با خواندن کتاب مبهوت نثری شدم که با وجود سادگی سرسختانه همهی تصنع ها را رد میکند.
داستان به صورت رمانی در سه اپیزود نوشته شده است. در جلد اول با عنوان «دفتر بزرگ» با روایت از زبان دو پسربچه دوقلو وارد داستان میشویم که در میانهی جنگ و بطور موقت توسط مادرشان به پیرزنی در شهری کوچک سپرده میشوند. نه راویها و شخصیتها را میشناسیم نه چیزی از مکان و زمان میدانیم؛ نه خبری از احساسات و روانکاوی شخصیتها و توصیف تصورات هست و نه دیالوگهای پیچیده و بازی با زمان. با جملاتی بسیار ساده و ابتدایی فقط اعمال و رفتارها روایت میشود. ولی با همین گزارش ساده به تصویری روشن و عجیب از آدمهای داستان میرسیم. آدمهایی که زندگی سخت، سختترشان کرده است و کودکانی که سیاهی شرایط تلخ و ظالمانه را به نوعی«قدرت» تبدیل میکنند. روزها در پی تجربهاند و شب ها تجربههایشان را در دفتری بزرگ مینویسند. کریستف راست میگوید سختیها میتواند انسان را به موجودی تبدیل کند که فقط به خودش فکر میکند. آنها به دیگران کمک میکنند ولی هرگز نزدیکشان نمیشوند. کاری را میکنند که باید کرد. نمیدانم، شاید هم دنیا جای بهتری میشد اگر سبعیت جای احساسات را میگرفت.
پیداست که برخی از صحنههای اروتیک و خشن در ترجمه کوتاه شدهاند و اگر چه مترجم ناخواسته ولی با ظرافت دست به حذفزده است؛ اما همچنان گوشههای تیز واقعیت دراماتیک در متن دیده میشود. حتی به نظر میرسد هیچ نسخهی سینمایی اقتباس از اثر هم قادر به بازسازی تمام و کمال آن نباشد و این یعنی به کارگیری تمام قد نیروی بیبدیل ادبیات که نویسنده به خوبی از عهدهی آن برآمده است. جلد اول با صحنهی جدایی دوقلوها در مرز کشور دیگر و کشتهشدن پدرشان به دست آنها به پایان میرسد. پسرها با تصمیم خود از هم جدا میشوند چون فکر میکنند بیش از حد به هم وابستهاند.
کتاب دوم با عنوان «مدرک» از زبان راوی غایب روایت میشود. کمکم با اسمها آشنا میشویم. با یکی از پسرها به نام لوکاس که بعد از رفتن برادرش، در شهر کوچک مرزی مانده است و با ادامهی همان سبک زندگیای که از کودکی با او تمرین میکرد، صاحب قدرتی است که هیچ کس نمیتواند آسیبی به او برساند و جایگاه و هویت اجتماعی یگانهای در عنفوان سن بلوغ یافتهاست. در واقع او با این قدرت، اخلاق خاص خود را بنا کرده است و در زندگی دست به انتخابهایی ناب و دست اول می زند که ناخودآگاه تحسیناش میکنیم.
زبان روایت به سادگی و مینیمالیستی جلد اول نیست و ماجراها با سرعت و پیچیدگی بیشتری روایت میشوند. بسیار جالب است که «نوشتن» مثل یک شخصیت جاندار در همه جای رمان حضور دارد. شخصیتهایی که زندهاند میخواهند بنویسند و گویا اگر ننویسند مردهاند. کاغذ، مداد و لوازم نوشتن برای زندهماندن ضرورت دارند. گویا نوشتن نوعی ابزار خودآگاهی است. جالب است که نویسنده وسواس خود در نوشتن را در شخصیتهایش به اشکال متفاوتی نشان داده است. لوکاس بسیاری از نوشتههایش را از بین میبرد چون فکر میکند دروغاند و هنگامی که میخواهد واقعیت را بنویسد؛ همه چیز بینهایت تلخ و گزنده از کار در میآید. و ویکتور کتابفروش که برای نوشتن همه چیزش را رها میکند و به نزد خواهرش میرود در طی سالها یک کلمه هم نمیتواند بنویسد.
به رغم رنج و خشونتی که در متن واقعیت جاری است اخلاق و ارادهی سخت لوکاس قادر به خلق زیبایی ناب هم هست. اما این زیبایی برای تغییر جهانش کافی نیست. در فضای داستان می بینیم، همچنان کشور آنها با مرزهای غیر قابل گذر از تمام جهان آزاد جدا مانده است و وضعیت نابسامانی دارد. گویا مردم به خاطر ترس و مقاومت نکردنشان در مقابل زورگویی حکومت با آن همدستاند. آنها زندگی خوب و عزیزانشان را از دست دادهاند؛ از وضعیت راضی نیستند ولی کاری هم نمیکنند. گویا توتالیتاریسم فردیت آنها را کشته است.
شاید به همین روست که نویسنده در جلد سوم کتاب یعنی «دروغ سوم» از زبان شخصیتش می گوید: «زندگیهایی هست که از غمگینترین کتابها هم غمانگیزترند.» و در ادامه از زبان دیگری: «دقیقا همین است. یک کتاب، هرچقدر هم غمانگیز باشد، نمیتواند به غمانگیزی زندگی باشد.»
در جلد سوم داستان، زمان و راوی و حتی شخصیتها پاره پارهاند. شاید چون جنگ، استبداد، دروغ و فقر شکافهایی بس عمیق به بار میآورند و نویسنده با سبک نوشتاریاش این شکاف را پیش چشم ما میگذارد. ویرانیهای استبداد، حکومت توتالیتر، جنگ، تبعید ناخواسته و ... چنان عینی و آشکارند که نویسنده با طنز خاص خود حتی سعی در تلطیف آن میکند ولی واقعیت همچنان گزنده است. در دروغ سوم هر آنچه در دو جلد پیشین در ذهن ساختهایم ویران میشود، همهی مدرکها از بین میروند و بعد از خواندنش مثل کسی هستیم که از جهانی رویایی بازگشته است با این آگاهی ناب که همهی روایتها در جهان واقعیتها چه اندازه قابل نقد و آسیب پذیر و فرو ریختنی اند.
شناسه کتاب: دوقلوها (دفتر بزرگ، مدرک، دروغ سوم) / آگوتا کریستف Ágota Kristóf / اصغر نوری / انتشارات مروارید
بهار اما هیچ نیست ...
مگر شیوه ای نو از کلام.
- ما همه در یک کشتی نشستهایم؟
- بله البته در یک کشتی ... اما کشتی که به کوه یخ بخورد، دست و پا زدنهای از سر استیصال طبقه پایینیها فدای سلامت بالانشینها.
نردههای آهنی راه طبقات را به هم بسته است.
قایق نجات که برای همه جا ندارد.