نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

دانستنی که توانستن نیست.

شاید داستان از آن‌جا شروع شد که افلاطون بر سر در آکادمی خود نوشت: هرکس هندسه نمی‌داند وارد نشود. اگر چه مقصود او از اساس چیز دیگری بوده، اما به نظر می‌رسد هیچ‌کس به اندازه‌ی روشنفکران و اهالی معرفت و علم در این سرزمین، این جمله‌ی طنزآلود و آیرونیک را جدی نگرفته باشند. این‌جا هرگروه از تحصیل‌کردگان دانشگاهی و غیردانشگاهی حلقه و دژ مستحکمی برای خود دارند و در فراز آن؛ دیگران را از ورود و رفت و آمد به آن منع می‌کنند. تو گویی بی‌وقفه تلاش می‌کنند بگویند من با چیزی تماس دارم که شما ندارید: واقعیت!

 فرق چندانی هم نمی‌کند اهل علوم تجربی و مهندسی باشند یا هنر و فلسفه و علوم انسانی یا صاحب فن و مهارتی باشند؛ یا حتی ایمان و عرفان و دین‌داری پیشه کرده باشند. گویا نخستین وظیفه‌شان تعیین جایگاه و شأن برای معرفت و هنر خودشان است که لابد به کمتر از اولین و مهم‌ترین بودن هم رضایت نمی‌دهند. این جدال دائمی بر سر سلسله مراتب و ادعای این که علم بهتر است و کارایی بیشتری برای حل مشکلات انسان دارد یا هنر یا دین یا ... در سطح دیگری و البته با وسعت بیشتری درون هر گروه نیز ادامه می‌یابد. هر کس رشته و تخصص و مهارت خود را مهم‌تر می‌داند و پیش خود گمان می‌برد سهم بیشتری از حقیقت و بهترین دانستنی‌ها نزد اوست و دیگران چیزی از واقعیت نمی‌فهمند و اگرتصادفاً هم چیزی بدانند؛ لابد بخش‌های بی‌اهمیتی را می‌دانند که به هیچ کاری نمی‌آید.

برای کسی که اندک آشنایی با محیط و فضای علمی و نخبگانی داشته باشد، روشن است که توّهم خودمرکزپنداری در تمام شاخه‌ها و رشته‌های علوم و معرفت گسترده است. بدیهی است که چنین جدال بیهوده‌ای علاوه بر گرفتاری ابدی مدعیانش در مضحکه‌ی مبتذل همه‌چیزدانی، راه گفتگو و دادوستد ثمربخش بین علوم و تخصص‌ها و اندیشه‌های گوناگون را می‌بندد و مباحثه را تنها به نمایش و آیینی ظاهری و  مجادله‌ای بی‌ثمر و از سر رفع تکلیف تبدیل خواهد کرد که چه بسا به دشمنی هم بینجامد.

تاریخ به ما می‌گوید؛ حتی اگر بخواهیم رتبه و اهمیت متفاوتی به علوم و دانش‌ها بدهیم، باز هم بی‌نیاز از این که همه‌ی آن متفاوت‌ها را در کنار هم داشته باشیم نیستیم. باید بدانیم زمانه‌ی علامه‌هایی که به تمام علوم و هنر زمان خود مسلط بوده‌اند، قرن‌هاست که به‌سر آمده است. امروز دیگر کسی در بهترین حالت و حتی در تخصص و رشته‌ی خود نمی‌تواند ادعا کند که مسلط به همه‌ی یافته‌ها و منابع دانش و خلاقیت است.

بنابراین پیش‌بردن کارها و صورت‌بندی و حل مسأله‌ها و اندکی بهترکردن وضعیت زندگی انسان، مأموریتی دسته‌جمعی و مشارکتی است و در این کار همه‌ی دانش‌ها و توانایی‌های بشر به شکل عرضی در کنار هم قرار دارند؛ اعم از علم و فن و فلسفه و هنر با تمام شاخه‌ها و زیرمجموعه‌هایشان.

شاید وقتی بتوان چنین موضعی گرفت که ابتدا از جایی که خودمان ایستاده‌ایم اندکی حرکت کنیم و امکان کشف منظره‌های دیگری از دانش و خلاقیت بشر برای‌مان فراهم شود. در این صورت پذیرفتنی است که برای مثال، ریز‌بینی و موشکافی زیست‌شناسی با قدرت تحلیل ریاضیات و علوم مهندسی با جامع‌نگری و وسعت دید علوم انسانی و خلاقیت هنری ادبیات و موسیقی و نقاشی همه در موقعیت‌ها و زمان‌های متفاوتی به کارمان می‌آید و برتری‌دادن یکی بر دیگری کار بیهوده و لغوی است. کما این‌که دیوار ساختن و سنگر گرفتن افراد پشت پیشه و مهارت و رشته‌ی تحصیلی‌شان، کاری میان‌مایه و نشانه‌ی نادانی است.

فاصله‌گرفتن آگاهانه، ابزار «نقد» است و آن‌چه که در این میان، جدل بیهوده، قهرمان‌پروری و علامه‌سازی و مریدبازی مبتذل در بحث‌های میان علوم و رشته‌های مختلف را تعطیل خواهد کرد؛ هم «نقد» است. نقد این امکان را می‌دهد که شخص از مسأله و موضوع مورد مطالعه‌ی خود نیز فاصله بگیرد. این فاصله‌ی انتقادی، برای سنجش دائمی و  با‌زاندیشی در مورد آن‌چه می‌دانیم و می‌توانیم و آن‌چه هنوز نمی‌دانیم و نمی‌توانیم، ضروری است.  

مهم‌تر این‌که، ابزار نقد و بازاندیشی این آگاهی را به شخص می‌دهد که خود او هم محصول و تربیت‌یافته‌ و شاید همدست همین زمینه‌ایست که در حال نقد آن است. پس در اولین فرصت دست به کار نقد و پالایش خود هم خواهد شد. در این صورت هیچ نقدی آزار دادن و خصومت و افاده‌فروشی تلقی نمی‌شود و هیچ عاقلی هم خود را بی‌نیاز از نقد و بهتر شدن مداوم نمی‌داند. برای پیش‌رفتن و بهبود مستمر زندگی انسان و کاستن از مشکلات کار او، چه امکانی بهتر از این.

در اصل، همان طور که نفهمیدن چیزی و بیهوده مجیز گفتن و ستایش‌کردن مضحک است، همین طور ندیده‌ گرفتن تلاش و تکاپوی کسانی دیگر، برای یافتن از مسیری دیگر و بلکه فهمیدن و توصیف چیزی به روش دیگر هم خنده‌دار است و شخصیت‌هایی در قامت توخالی دون‌کیشوت خواهد ساخت. آن چه که قهرمانانه است قاطعیت در ردکردن همه‌ی نظرها و یکه‌تازی کردن با دانش و دیدگاه خود نیست. بلکه توانایی حرکت، پس و پیش رفتن در میان توصیف‌ها و نظرها و نقد و ارزیابی و سنجش مداوم خود و دیگران است.


 

در دفاع از پوپولیسم چپ

واژه‌ی پوپولیست در همان سال‌ها که مردم امیدوارانه تلاش می‌کردند حرفشان را با صندوق رأی بزنند، سر زبان‌ها افتاد. بخصوص بعد از حوادث سال 88 مدام حرف از سیاست‌های پوپولیستی بود، که گویا دولت قصد داشت با بکاربردن آن‌ها رضایت‌ عوام را جلب‌ کرده و عموم مردم را در مقابل نخبگان مخالف خود قراردهد. لابد هم نخبگانی باید در کشور بودند که منافع مردم را بهتر از خودشان می‌فهمیدند. اما همیشه پرسشی در ذهن من بوده؛ اگر سیاست بقول ژاک رانسیر، کمک به مردمی باشد که بتوانند به جای خود و برای خود حرف بزنند؛ چطور در زمانه‌ی حقوق‌بشری قرن بیست و یکمی، باید دسته‌ای از مردم را عوام نامید و خواسته‌هایشان را حقیر و بی‌اهمیت شمرد و اگر چنین نیست، پس چرا باید پوپولیسم را به همین راحتی تقبیح کرد؟

در سال‌های اخیر به هر مطلبی اطراف این پرسش و درباره‌ی پوپولیسم رسیده‌ام، به قصد حل این مسأله خوانده‌ام؛ تا این روزها که فرصت خواندن کتابی جدید از شانتال موف بدست داد. نام کتاب «در دفاع از پوپولیسم چپ» است و این عنوان، تا حدی قصد نویسنده از طرح موضوع را نشان می‌دهد. ولی باید با دقت و توجه به زمینه‌ی فکری نویسنده‌اش می‌خواندم تا استدلال‌های او را در می‌یافتم.

 این کتاب ظاهراً به فاصله‌ی کوتاهی در ایران ترجمه و منتشر شده و مورد انتقاد دو گروه عمده نیز قرار گرفته است. نخست دار و دسته‌ی اصلاحات نرمالیزه‌ شده که محمد قوچانی سخنگوی مطبوعاتی و از اعضای اتاق فکر و پیونددهنده‌ی آن‌هاست. مقاله‌ی «دلقک‌ها چریک می‌شوند» در سالنامه‌ی تشریفاتی‌شان، با حمله به کتاب موف، آن را رساله‌ی فارسی‌شده‌ای نامیده که سوگمندانه دلقک‌ها و چریک‌ها را به هم رسانده، مردم را به عبور از سیاستمداران و روشنفکران فرامی‌خواند و از بازگشت شبح پوپولیسم و ظهور یک ترامپ ایرانی در آینده‌ی نزدیک، بعد از اوبامای فعلی ایرانی خبر می‌دهد!

 دوم گروه دیگری که تحلیل‌ها و پیشنهادات موف را از اساس مرتبط به ایران نمی‌دانند. آن‌ها می‌گویند در فقدان نهاد‌های پایدار دموکراسی در ایران، سیاست داخل کشور بیشتر از راست یا چپ بودن، اتحادهای موقتی در اطراف سرمایه و قدرت است و به همین جهت شکل‌گیری پوپولیسم چپ و دموکراسی رادیکال مورد نظر موف، در ایران مقدور نیست.

 از سوی دیگر این کتاب، در مرکز خوانش و توجه بسیاری از گروه‌‌های فکری منتقد وضعیت کنونی هم قرارگرفته است. به این ترتیب پیداست که کتاب، درتحلیل و بازاندیشی یک پرسش مهم موفق بوده است و این چیز کمی نیست. نقلی از استاد بزرگوارم را به خاطر دارم که : «پرسش‌های اصیل این گونه‌اند. جوامع را شقه‌شقه می‌کنند.» به بیان دیگر گروه‌های موافق و مخالف درست می‌کنند و کسی نمی‌تواند در برابرشان بی‌تفاوت بماند.

شانتال موف از نظریه‌پردازان معاصر پسامارکسیستی است و در پروژه‌ی فکری‌اش هدف سیاست مدرن را نوعی«ایجاد مردم» می‌داند. او به پیروی از گرامشی، خواهان انسجام ارگانیکی از گروه‌های مختلف مردم می‌شود که نسبت به وضعیت خود معترض‌اند؛ ولی قادرند شور را به فهم تبدیل کنند. این راهبرد باید با کلنجار رفتن روی نظرات عقلانی، مردم را چنان مورد خطاب قرار دهد که بتواند با عواطف آن‌ها هم ارتباط برقرارکند. به این ترتیب می‌تواند اراده‌ای جمعی از مردم را در جهت ایجاد نظم دموکراتیک متبلور کند.

 چنین راهبردی برای آن که مشکلاتی از زندگی روزمره‌ی مردم را منعکس کند، باید از همان جایی که آن‌ها ایستاده‌اند و از همان احساسی که مردم عادی دارند آغازکند و بتواند نگاهی امیدوارانه به آینده بسازد. به این ترتیب مرزهای سیاسی آشکاری اطراف آن‌چه مردم می‌خواهند و موانع خواست مردم، ساخته خواهد شد.

به نظر نویسنده وقتی در جامعه‌ای فشارهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی به اندازه‌ای باشد که انواع و اقسام مطالبات مردم بر زمین مانده باشد، هژمونی مسلط متزلزل می‌شود، او چنین موقعیتی را «لحظه‌ی پوپولیستی» نامیده است. لحظه‌ای که امکان فروپاشی ساختار قدرت و برساختن یک کنش جمعی وجود دارد. موف گفتمان اصلاح‌طلبانه را در نهایت، ادغام‌شده در نهادهای قدرت دانسته و معتقد است روش استریل‌شده‌ی اصلاح‌طلبی، اجازه‌ی ترسیم مرز سیاسی و رقابت واقعی را نمی‌دهد. از طرفی وی راهبرد انقلابی افراطی و نابودی یکسره‌ی نهادها را هم نمی‌پذیرد.

 سیاست پیشنهادی او به قصد ایجاد تغییرات ساختاری، با نهادهای موجود سیاسی درگیر می‌شود؛ از این رو دوراهی کاذب انقلاب یا اصلاح را رد می‌کند و قصد دارد با رویه‌های دموکراتیک رادیکال، مرزی سیاسی ترسیم کند که جامعه را به دو اردوگاه عمده تقسیم می‌کند. همچنین خواستار بسیج دموکراتیک نیروهای مردم در برابر تکیه‌زنندگان بر اریکه‌ی قدرت می‌شود. هدف او نه تسخیر قدرت حکومتی، بلکه همان طور که گرامشی پیشتر از او گفته، بدل گشتن به خود حکومت است، یعنی آوردن مردم به خاکریزهای سیاست. 

اگر خواننده‌ی کتاب در این‌جا از موف بپرسد چرا فکر می‌کنی الان وقت دفاع از پوپولیسم چپ رسیده، خواهد گفت: «در حال حاضر ما در جوامع پسادموکراتیک زندگی می‌کنیم. به علت محوشدن خطوط بین چپ و راست، وضعیتی پیش آمده که من آن را پساسیاسی می‌نامم. این وضعیت ناشی از این است که احزاب پذیرفته‌اند، هیچ بدیلی برای جهانی‌سازی نولیبرال وجود ندارد. شهروندانی که می‌روند رأی می‌دهند در واقع حق انتخابی ندارند، چون تفاوت بنیادینی بین برنامه‌های راست میانه‌رو و چپ میانه‌رو وجود ندارد.»

 و در ادامه: «آن‌ها وانمود می‌کنند مشغول اداره‌ی بی‌طرفانه‌ی امور هستند؛ تنها چیزی که پساسیاست جایز می‌داند، دست به دست شدن قدرت میان احزاب راست میانه و چپ میانه است، در حالی که جوامع ما روزبه‌روز بیشتر سرمایه‌سالار می‌شوند، به این معنا که شاهد شکافی فزاینده بین گروه کوچکی از مردم بسیار ثروتمند و بقیه‌ی جمعیت هستیم. نکته‌ی جدید، این است که با اعمال سیاست خصوصی‌سازی و به ویژه ریاضتی، پدیده‌ی فقیرسازی، بی‌ثبات‌سازی و ناامن زیستن طبقه‌ی متوسط رخ داده که امروز عمیقاً ناشی از سیاست‌های نولیبرال است. پس طبیعی است که جنبش‌های مقاومت در برابر اجماع راست و چپ میانه‌رو شکل بگیرد. مقاومت در برابر این وضعیت پسادموکراتیک روزبروز افزایش می‌یابد. این مقاومت‌ها خود را به شکل‌های مختلفی نشان می‌دهند که لزوماً هم مترقی نیستند.

اما به یک معنا، همه‌ی این مقاومت‌ها بیان نوعی مطالبات دموکراتیک هستند، یعنی درخواست بیشتر فرصت‌های اقتصادی برابر و حق اظهارنظر مردم. اگر این مطالبات در قالب‌های بیگانه‌هراسانه و دشمن‌محور بیان شوند، شاهد گسترش پوپولیسم دست‌راستی خواهیم بود که ادعا می‌کند«مشکل از مهاجران و آن دیگری‌هاست»؛ ولی این مطالبات می‌توانند در قالب‌های مترقی‌تر، به شکل فراخوانی برای گسترش و رادیکال‌کردن دموکراسی بیان شوند. به همین دلیل من از پوپولیسم چپ حرف می‌زنم. در حقیقت تنها روش مقابله با پوپولیسم دست‌راستی گسترش شکلی از پوپولیسم دست چپی است. این پوپولیسم تنوع مقاومت‌ها را علیه وضع موجود، در نظر می‌گیرد و آن‌ها را در قالبی می‌ریزد که منجر به تائید دوباره و گسترش ارزش‌های دموکراتیک شوند.

چپ از ارزش‌های خاصی حرف می‌زند: عدالت اجتماعی، حاکمیت مردمی، برابری. من فکر می‌کنم باید از این ارزش‌ها دفاع کرد و به این معناست که از پوپولیسم «چپ» حرف می‌زنم. به نظرم صحبت از «پوپولیسم ترقی‌خواه» کافی نیست. از نظر آن‌ها اگر پوپولیسم راست مولد اقتدارگرایی است، پوپولیسم چپ به دموکراسی منجر می‌شود.»

از نظر موف مردم این روزها می‌گویند: «ما یک رأی داده‌ایم، ولی صدایی نداریم.» امروز مردم زیادی احساس می‌کنند، صدا ندارند و از حق اظهارنظر محروم شده‌اند. به نظر وی باید به آن‌ها پاسخی مترقی داد. وی همچنین می‌گوید جنبه‌های زیادی از زندگی‌مان امروز تحت کنترل سرمایه‌داری است. اگرچه این نکته‌ای منفی است، اما در عین حال می‌تواند یک فرصت محسوب شود، چون به این معنی است که تعداد بیشتری از مردم می‌توانند با پروژه‌ی رادیکال‌کردن دموکراسی همراه شوند. نه فقط طبقه‌ی محروم، بلکه بخش‌های بسیار مهمی از طبقه متوسط. مرزکشی سیاست چپ سنتی بر اساس طبقه ترسیم شده بود و طبقه‌ی کارگر یا پرولتاریا در مقابل بورژوازی قرار داشت. امروز با توجه به تحول جامعه، دیگر نمی‌توان به همان شیوه مرزکشی کرد.

 در پایان خواندن کتاب، هنوز ذهن من دیگر این پرسش‌هاست؛ آیا پوپولیسم چپ منجر به دموکراسی می‌شود؟ پوپولیسم محتمل در شرایط فعلی ایران چگونه خواهد بود؟ پوپولیسم اگر از زمین راست بیرون بزند، بی‌شک پیام‌آور شوربختی بیشتری خواهد بود؟ آیا پوپولیسم چپ یک میانبر، برای راهی طولانی است؟ در نبود کنش‌گرهای خاص انسجام مردم چگونه ممکن است؟ چگونه می‌توان یک پروژه‌ی رهایی‌بخش به راه انداخت که چندگانگی متقاطع اقتدارگرایی و تبعیض و فساد را در نظر گیرد؟ پاسخ تمام این پرسش‌ها را نمی‌دانیم؛ اما بدترین چیز در این وضعیت مبهم، وسوسه‌‌ی میان‌بر زدن و گرفتار حادثه‌ای انفجاری شدن است که عموماً راه را طولانی‌تر می‌کند.

 

شناسه کتاب : در دفاع از پوپولیسم چپ / شانتال موف / ترجمه‌ی حسین رحمتی / نشر اختران

من کار می‌کنم، آیا هستم؟

این‌جا در کف جامعه، واقعی‌ترین مبارزه برای ادامه‌ی زندگی، یک مبارزه‌ی شخصی است: کارگر آرزومند دستمزد بالاتر و کار روزانه‌ی کمتر است و صاحب‌کار و سرمایه، خواهان پرداخت دستمزد کمتر و کار روزانه‌ی بیشتر. دستاوردهای حقوق بشری و مدنیت، می‌گویند که هر دو طرف حقوق برابر دارند! ولی همواره بین حقوق برابر، «زور» است که تعیین تکلیف می‌کند.

کسانی که بقول خودشان فقط در پی حقوق برابر شهروندی و مبارزه دموکراتیک مدنی‌اند، می‌توانستند در روزهای آغاز سال، شاهد یکی از دلسردکننده‌ترین و نومیدکننده‌ترین مناظر به ظاهر دموکراتیک در جلسه‌ی دستمزد شورای عالی کار باشند. در فرایند خالص «گفت‌وگو» که به مدد شبکه‌های اجتماعی این روزها بسیار تقدیس می‌شود؛ آن که زور و قدرت ندارد، کنار گذاشته شد. در فرایند عمل به «قانون» هم، قانونی که شاید می‌توانست مختصر حمایتی از طرف ضعیف‌تر باشد براحتی بی‌خاصیت شده و روی کاغذ باقی ماند. پس زمین بازی جای دیگری غیر از میزمذاکره و کتاب قانون‌ست. در آن زمین واقعی، سهم هزینه‌های نیروی انسانی از کل هزینه‌های تولید و خدمات باز هم کوچک‌تر شد و کارگر ایرانی در ردیف ارزان‌ترین نیروهای کار در دنیا، باز هم ارزان‌تر شد.

بعد از این، حرف‌زدن و کمپین درست‌کردن و تحلیل‌های رنگین، به چه کار گذران زندگی دشوار و ریشه‌کن‌شده‌ی فقیرترشدگان خواهد آمد؟ بیم آن دارم که هر چه باشد، تبدیل به مرثیه‌سرایی حقیرانه‌ای برای کارگران نفس‌بریده خواهدشد یا محملی با ژست روشنفکرانه برای ساختن و انباشتن نوع دیگری از سرمایه‌ی اجتماعی برای فرصت‌طلبان و یا در نهایت دستاویزی برای شناسایی و سرکوب و پرکردن زندان‌ها.

با این همه خوانش مختصر من از این «به رسمیت نشناختن نیروی کار» چنین است:

1-     تصویر «کارگر» را نباید منحصر به مردانی دودزده با بازوی آهنین آن طورکه رسانه‌ها نشان ما می‌دهند کرد، هر کسی که جز «کار» و «توان جسمی یا فکری» خود چیزی برای گذران معاش ندارد، کارگر است. از یک مهندس ارشد و تکنسین ماهر تا یک منشی بزک‌شده همه کارگرند. کارگران به بهره‌کشی از خود تن می‌دهند فقط به این دلیل که چاره‌ی دیگری ندارند. نمی‌توانند برای خود کار کنند، چون مالک چیزی نیستند. نه زمین و مغازه نه هیچ منبع دیگری که روی آن و یا با آن کار کنند؛ بنابراین باید نیروی کار خود را به بهترین پیشنهاد دهنده بفروشند.  

2-     اما این‌جا در بهشت امن دلالان، که می‌توان طلا و زمین و دلار و سهام بورس و حتی رانت دولتی خرید و فروش کرد و سرمایه روی سرمایه انباشت و جایزه کارآفرینی هم گرفت، چه کسی دنبال نیروی کار می‌گردد؟ لاجرم نیروی کار، ضعیف نگه ‌داشته شده، درحاشیه مانده و به کمترین بها خریده می‌شود. به این ترتیب سرمایه‌داران هر روز در موقعیت چانه‌زنی بهتری هستند و کارگر به ناچار باید در فرایندی یکطرفه و تحقیرآمیز خودش را آماده‌ی پذیرش دستمزد بسیار پایینی کند که پیشنهاد خواهد شد و فقط برای زنده ماندن او و خانواده‌اش کفایت می‌کند و چه بسا او را مجبور به اضافه‌کاری و فرسودگی و حذف زودرس خواهد کرد.

3-     چیزی که شرایط این داد و ستد و کشمکش را نابرابر و غیر‌عادلانه می‌کند، «دولت» است نه تقابل تاریخی کارگر و کارفرما. این‌جا دولت، نقش نظارت‌کننده و مداخله‌گر خود برای ایجاد تعادل نسبی را با پنهان‌شدن خود در پوشش کارفرمایی حریص، بلندپرواز و البته بی‌رقیب عوض کرده است. بنابراین کارگر نه با کارفرمای کوچک غیر رانتی خود، بلکه به طریق اولی‌تر با لویاتان دولت روبروست.

4-     تمام این تصاویر فقط درباره‌ی کسانی است که شاید با تحمل مشقت و به کمک اندک اندوخته‌های انسانی، اخلاقی خود شانسی برای یافتن کارفرما داشته‌اند و مشغول کارند. مطابق نرخ رسمی بیکاری اعلام شده که آن هم با دستکاری‌هایی معمول در مورد هرم سنی و مشاغل پایدار اعلام می‌شود، در سال قبل حدود 10/9 درصد از جمعیت فعال ایران هیچ‌ کاری ندارند. یعنی برای جمعیت بزرگی بالغ بر میلیون‌ها نفر، امکان همین مبادله‌ی کار و مزد اندک هم وجود ندارد. ضمن این‌که بخش بسیار بزرگتری در زیرزمین مخفی قانون کار، به کارگری غیر رسمی و موقت مشغول‌اند.

5-     مسئولیت پس‌گرفتن زندگی کارگران رسمی و غیر رسمی که با چنین سیاست‌هایی هر روز فرودست‌تر و ضعیف‌تر از دیروز می‌شوند با کیست؟ چه کسی سرانجام آن‌ها را در گفت‌وگو  به رسمیت خواهد شناخت؟ چه کسی صدای آنان خواهد شد؟ روشنفکران، فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران و اهالی رسانه ...؟ هیچ‌کدام. هر یک جایی و به شکلی مشغول نسبت دادن حقی به کسی و یا ساختن بهشت موعودی هستند، اما دیده‌ایم که نه تنها داشتن حق، چیزی را تضمین نمی‌کند بلکه هر چه باشد؛ وقتی که کارگران دلمشغول بهشتی خیالی باشند، کمتر احتمال می‌رود تا به جهنم زمینی اطرافشان اعتراض کنند.   

هوشمند می‌شویم!


شما طرفدار «هوشمند شدن» هستید؟ البته! مگر کسی را می‌توان پیداکرد که مخالف این کلمه باشد؟ مسئولان، مردم عادی، روشنفکران، کارشناسان، کارگران... همه و همه طرفدار هوشمندی‌اند. پس کافی است برای روبرو شدن با انبوه مشکلات پیچیده، همین روزها اسم فاصله‌گذاری فیزیکی را فاصله‌گذاری هوشمند بگذاریم. توافق کردیم؛ ولی اختلاف این‌جاست که چه حالتی در فاصله‌گذاری را هوشمند و کدام وضعیت را غیر‌هوشمند می‌دانیم؟ هوشمند برای که؟ این هم که واضح است، هوشمندی در این وضعیت، چرخیدن چرخ اقتصاد ما همراه با مراقبت از سلامتی مردم است.

 اما چگونه؟ با چه تضمینی؟ هوشمندکردن فاصله‌ی اجتماعی که منجر به سهولت در مهار بیماری به لحاظ فنی نخواهد شد؛ اما یک کارکرد نجات‌بخش برای سیاستمدار گرفتار دارد. او را از فرایند اصولی ولی طولانی و پرهزینه‌ی بیماریابی فعال و گسترده، توسعه‌ی ظرفیت آزمایش کرونا، جداسازی و درمان همه موارد بیمار، پیداکردن و قرنطینه‌ی موارد تماس یافته با بیماران و ایفای نقش جدی برای پوشش تبعات سهمگین اجتماعی و اقتصادی تعطیلی‌های طولانی رها می‌کند.

 با همین روش، بسیاری از سیاستمداران برای مشروعیت‌دادن به سیاستگزاری‌های خود از کلماتی استفاده می‌کنند که توضیحی درباره‌شان داده نمی‌شود ولی صرف‌نظر از محتوایشان همه به آن اعتقاد دارند. این راه بسیار ساده‌ای برای جلب نظر همه است. اکثر اوقات سیاستمدار چیزی جز همین کلمه در اختیار ندارد؛ ولی بعد از رهاکردن این کلمه در ذهن‌ مردم، بخش بزرگی از مسئولیت از دوش سیستم برداشته می‌شود و او نفس راحتی می‌کشد. چوب‌های دو امدادی‌اش حالا دست رسانه‌ها و روشنفکران و چهره‌هاست. به کمک آن‌ها هر روند نامطلوبی از کنترل بحران در روزهای آتی را می‌توان به همکاری نکردن مردم و سطح فرهنگ‌شان نسبت داد. بعلاوه کار بالا بگیرد غول تحریم هم که دم دست است.

در حالی که گویا فاصله‌گذاری هوشمند همان اسم اعظم آشنا، در بحران فعلی است و بناست نور امیدی در انتهای وضعیت مبهم پیش رویمان باشد. اما بخش بزرگی از واقعیت‌ها را نمی‌شود با عوض‌کردن کلمات تغییر داد. در واقع چنین کلماتی در صورت همگانی شدن، به‌سرعت زیر پای خودشان را خالی‌ می‌کنند. هرچند بازی‌کردن با کلمات، همیشه سیاستمداران را به طرز عجیبی وسوسه می‌کند؛ اما با چنین نامگذاری‌هایی، سیاستمدار در واقع هیچ حرف بدرد‌بخوری نزده است و از آن مهم‌تر هیچ کاری هم برای مردم نکرده است.

 اگر حین حرکت اتومبیل در جاده‌ای ناهموار، چرخ‌ها پنچر شوند؛ با عوض‌کردن اسم ماشین که چرخ‌ها راه نمی‌افتند، حداقل باید پنچری‌شان را گرفت.  

ما هرگز عادی نبودیم!

در میانه‌ی پیشروی ویروس کرونا و بلکه از نخستین روزهای پیدایش و همه‌گیری آن، تا امروز مهم‌ترین واکنش سیاستمداران و دولتمردان ما این بوده که به زودی کرونا را شکست خواهیم داد و وضعیت به حالت عادی برخواهد گشت. حتی در روزهای اخیر دستوراتی پشت سر هم، برای بازگشت به وضعیت عادی صادر شده است و تاریخ‌های متفاوتی هم ذکر می‌شود، برای این که کرونا را سریع‌تر پی کارش بفرستند و بصورت پلکانی و با پروتکل‌های بهداشتی روی کاغذ هم شده مردم برگردند سر همان‌جایی که بودند. تمام این واکنش‌ها نشانه‌ی در پیش‌گیری سیاست حفظ وضعیت موجود سیستم آن هم به هر قیمتی است. به‌هرحال گویا زمان آن شده که نمودارهای ابتلا و مرگ‌و‌میر بیماری و عوارض اقتصادی و اجتماعی آن را با ترفندهایی صاف‌کرد و همه چیز را در هماهنگی با همه‌ی کشورهای جهان، طبیعی و نرمال جلوه داد. صرف نظر از این که طبیعت و روند پیشروی دامنه‌های بحران، تا چه اندازه تابع دستورات اکید ایشان است، که هنوز هم با لحن و ادبیات ظل‌اللهی دستور می‌دهند که از فلان روز باید چنین و چنان بشود؛ من این‌جا قصد دارم به وجه دیگری از موضوع بپردازم.

 پرسش این است که وضعیت ما قبل از آمدن کرونا، چقدر«عادی» بود؟ چرا تمام برنامه‌ها و سیاستگزاری‌ها به سمتی می‌رود که به همان ساز و کارهای وضع پیشین برگردیم؟ چرا به این ترتیب علیرغم بی‌اعتمادی‌ها، مردم هم به تبع عادت‌ها، تصاویر برساخته‌ی رسانه‌ها و رهبران‌شان با نگرانی فقط می‌پرسند این وضع کی به پایان می‌رسد و کی می‌توانیم به زندگی عادی برگردیم؟

کمترین درسی که از چنین بحران فراگیر و فلج‌کننده‌ای می‌توان آموخت این است که؛ گویا وضعیت ما قبل از شناخته‌شدن و فراگیری این ویروس چندان هم «عادی» و در مسیر طبیعی نبوده است. پس چه بسا لازم است؛ در کنار تدبیرها برای کنترل تبعات و تلفات بحران، به طرح‌های بهبودیافته‌ی دیگری برای سازماندهی تازه‌ای از زندگی بعدکرونا هم بیندیشیم.

 برای مثال حالا دیگر باید فهمیده باشیم؛ بدون اجرای مناسک الهیاتی و حتی عرفی و سنتی پیشین، آسمانی به زمین نمی‌آید. یا نیازهای واقعی انسان و کیفیت زندگی و روابط انسانی تا چه اندازه به پول و سرمایه کم‌‌ارتباط است و یا دستاوردهای ظاهری ما در رشد و پیشرفت تا چه اندازه شکننده و لرزان‌اند؟ یا سیاست‌های حامی‌پروری اطراف قدرت، آن هم به هر قیمتی، چگونه در بالاترین لایه‌های اقتصاد و اداره‌ی کشور رسوخ کرده است؟ نابرابری و شکاف‌های عمیق اقتصادی و اجتماعی چگونه در پس چهره‌ی شهرها به مثابه‌ی زخم‌هایی مهلک پنهان‌اند و براحتی ممکن است سرباز ‌کنند و هستی ما را تهدید ‌کنند؟ یا این‌که محیط زیست و طبیعت کم‌جان اطراف‌مان چگونه درکم‌حضوری انسان نفس راحت‌تری می‌کشد و به آرامی دست به احیای خود می‌زند؟... درس‌هایی که از کرونا می‌توان آموخت، بسیارند.

پیداست اگر درس‌ها را خوب نیاموخته ‌باشیم محکوم به تکرار آن‌ها در آینده چه بسا با هزینه‌های بدتری خواهیم بود. پس شاید کار ما دقیقاً بازنگشتن به وضعیت پیشین«عادی» شده‌مان باشد.

 در کنار تلاش‌ها و ابتکاراتی که این روزها برای پیش‌بردن زندگی به ظاهر عادی قبلی، در همزیستی با کرونا می‌کنیم؛ خوبست ذهن ما به سراغ وضعی بهبودیافته‌تر و فراتر از عادی و مطالبه‌هایی رهایی‌بخش‌تر از سیاستمداران برود. وضعی که در آن می‌توانیم علاقه به تجملات و مصرف دیوانه‌وار کالاها و خدمات غیرضروری را با علایق انسانی‌تر و پایدارتری عوض کنیم که به دیگر انسان‌ها و محیط ‌زندگی‌مان آسیب کمتری برساند و آرامش و رضایت بیشتری در طولانی مدت برای خود ما به دنبال داشته باشد. حرص و طمع بی‌پایان برای جمع‌آوری ثروت و بازی در مسابقه‌ی چه کسی بیشتر دارد و لوکس‌تر مصرف می‌کند و به‌ نظر می‌آید، حق مسلم و عادی ما نیست.

 حق مسلم انسانی ما زیستن در جامعه‌ای آزاد است، به گواه تاریخ چنین حقی جز با تلاش برای ایجاد رفاه نسبی برای همگان و کاستن از نابرابری‌ها، بدست نیامده و پایدار نخواهد ماند و البته این تلاش، به مفهوم تولید بیشتر و انباشت و مصرف و دستبرد زدن افسارگسیخته‌تر به منابع مادی و انسانی نیست. لازم است باورکنیم که منابع ما از هر حیث محدود است و عمر ما محدودتر. پس چه بهترکه با رشد ذهنی و خلاقیت بیشتر، به رفع ضروری‌ترین و عالی‌ترین نیازها و همچنین دیگر‌دوستی‌ و رفع نابرابری‌ها تمرکز کنیم. 

به همین وجه، هشیاری ما در مطالبه‌گری از سیاستمداران هم ضرورت دارد متکی به همین نیازها و نکات، البته بصورت مستمر و برای همه‌ی ایرانیان باشد.