نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

در امکان افسون زدایی

همه‌گیری بحرانی بیماری از یک‌ سو، برخی از اعتقادات و باورهای جزمی ما را درهم می‌شکند و از سویی دیگر پا‌به‌پای گسترش ویروس و تلاش‌ها برای کنترل بیماری، انبوهی از تئوری‌های توطئه و خرافات درباره‌ی منشأ ویروس و ادعاهای معجزه‌آسای درمان بیماری در حال اشاعه است. شاید هر حرکت انسان در جهت روشنگری و افسون‌زدایی با یک خرافه و شارلاتانیسم امروزی و جدید توسط خود او پاسخ داده‌ می‌شود. امیدواری به پیشرفت و تهدید به زوال، مدام جای خود را با یکدیگر عوض می‌کنند. تجربه‌ی بشری نشان می‌دهد، ذهن انسان عموماً پیرو واقعیت‌ها نیست. واقعیت‌ها سرسخت‌اند اما ذهن ما از آن‌ها هم سرسخت‌تر است.

در این صورت آیا می‌توان از شکستن بازار خرافه چیزی گفت؟ به نظر می‌آید خرافه‌ها بیشتر از این که از بین بروند در حال بازسازی و تعویض شکل و ظاهر خود هستند. حال می‌توان دید که تحلیل دیوید هیوم از خرافه تا چه اندازه درست است؛ وقتی می‌گوید تمایل به خرافات را هرگز نمی‌توان از بین برد. بشر همیشه تمایل دارد نیروهای موهوم را جانشین زحمات طاقت‌فرسا و عقلانی کند. اگر با وامگیری از هیوم، مفهوم عقل را ترجیح‌دادن نفع بلندمدت به نفع لحظه‌ای بدانیم، در سوی دیگر مقاومت‌کردن در مقابل لذت و آرامش آنی هم گاهی نا‌ممکن است. چه بسا باورهای روان‌شناختی برای انسان، به مراتب قوی‌تر از باورهای عقلانی و منطقی عمل می‌کنند. پس جایگاه عقلانیت همیشه متزلزل بوده و گویا هنوز هم هست. شاید به‌ گفته‌ی اسپینوزا اگر انسان‌ها قواعد ثابت و مشخصی برای اداره‌ی امور زندگی خود در اختیار داشتند و یا بخت همیشه با آنها یار بود، هرگز به خرافات روی نمی‌آوردند؛ اما چون اغلب به مشکلاتی برمی‌خورند که قواعد موجود پاسخگوی آن‌ها نیست، بین ترس و امید سرگردان شده و سخت زودباور می‌شوند.

در واقع زمانی‌ که امکان کنترل محیط کمتر می‌شود، گرایش به خرافات هم افزایش می‌یابد. این خرافات از حوزه‌ی خصوصی تا بستر سیاست و جامعه گسترده می‌شوند و در هر دوره‌ی تاریخی کارکردهای خود را دارند. ما هم  تحت آموزه‌های رسانه‌ای و ایدئولوژیک و شاید به جهت آسان‌طلبی غریزی‌مان به جای این که گریزگاهی انتقادی برای درک واقعیت، به ذهن بدهیم اغلب با خرافه‌ای دیگر مشتی را حواله‌اش می‌کنیم. برای مثال کسی که سروصداهای آنلاین و پرسرعت انسان‌ها در اینترنت را به هر قیمتی، پیشرفت بشریت می‌داند و یا بکاربردن نام‌های انگلیسی در یک متن را با موثق بودن اطلاعات آن متن یکی می‌گیرد، دیگری را که می‌خواهد با دعا و توسل به معنویت، کرونا را درمان کند جاهل می‌داند. آن دیگری هم به فرادرمان و شعور کیهانی و حلقه‌های عرفانی باور دارد و هرگونه ظن توطئه‌انگارانه مربوط به سلاح‌های بیولوژیک و عملیات بیوتروریستی دولت‌ها را ناچیز می‌شمارد.

  در جهت گریز از خرافه همان لحظه‌ای که ذهن کسی را برای باور به چیزی تحقیرکنیم، دیگر جنگ را باخته‌ایم. در این لحظه ذهن او تسلیم واقعیت نمی‌شود بلکه جای پایش را مستحکم‌تر می‌کند. وقتی باورهای کسی را معادل خرافه و حماقت بگیریم، برای عوض‌کردن نظرش لازم است که قبول کند احمق بوده است و این اعترافیست که کمتر ذهنی حاضراست بکند. برای پذیرش واقعیت شهامت و جربزه لازم است نه راحت طلبی. البته کاملاً به سختی‌اش می‌ارزد ولی لابد نه برای همه. چاره‌ی کار، رواج همدلانه‌ی تفکر انتقادی است.

پرسش این است که اکنون در میانه‌ی بحران کرونا، اوضاع ما به لحاظ باور به خرافه‌ها بهتر می‌شود یا بدتر؟ پاسخ این است که هر دو.

 ما در جهاتی روز به‌ روز بهتر و در جهات دیگری بدتر می‌شویم. ممکن است اوضاع برای افراد مختلف در جاهای مختلف متفاوت باشد؛ اما در هر شکل و شاید در مجموع، ما نه بدتر می‌شویم و نه‌ بهتر.

 شاید هم دلیل این که چارلز دیکنز کتاب «داستان دو شهر» خود را با این جمله شروع کرد، همین دید عمیق او به جهان باشد. او می‌نویسد: «بهترین روزگار و بدترین ایام بود.» و درادامه : «دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی‌باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت می‌شتافتیم و همه در جهت عکس ره می‌سپردیم.»

 

نجواهایی در خیابان

 

شهر به واسطه‌ی یک ویروس ما را از خود رانده‌ است. همین روزها که ضرب‌آهنگ زندگی روزمره دچار تحولی اساسی شده است، با اتفاقات متنوع پشت سرهمی که می‌افتد تجربه‌های فراوانی کسب می‌کنیم. اما این تجربه‌ها سرگردان‌اند. چون همگی نمی‌توانند به یکباره در معنای زندگی جای گیرند. اما اگر نوشتن، واسطه‌ای باشد که تجربه‌های زیسته‌ی خام، بی‌واسطه و ابتدایی ما را از خیابان و فضای زندگی‌مان به تجربه‌هایی قابل انباشت تبدیل کند به طوری که بتوانیم آن‌ها را با یکدیگر مبادله کنیم؛ چه بسا از این راه به تجربه‌ی جمعی معناداری دست یابیم.

هنوز می‌توان به تنهایی و با لوازم حفاظتی اندک ساعتی در پیاده‌روها قدم زد و در فضای شهر که انباشته از تناقض و وضعیت‌های متعارض است بی‌هدف پرسه زد. همان جایی که به قول برمن در کتاب «تجربه‌ی مدرنیته‌»اش، رادیکال‌ترین امیدها شعله می‌کشد و در عین حال همان امیدها انکار می‌شود.

حالا در خلوت با وضوح بیشتری می‌شود مدرن بودن شهر را دید. سبزه‌ها، جوانه‌ها و شکوفه‌هایی که ویروس و تعویق در شکفتن را به هیچ انگاشته‌اند و با طراوت بیشتری هر گوشه که توانسته‌اند بیرون زده‌اند، در پس زمینه پیوند می‌خورد به خیابان‌هایی که هم‌چنان در اشغال اتومبیل‌ها مانده‌اند. ماشین‌هایی که مدت‌هاست دیگر کارکردشان جابجایی و حمل و نقل نیست، بلکه متضمن نمادها، نشانه‌ها و ارزش‌هایی هستند که گویی سرنشین‌ها با نمایش شمایل لوکس فلزی و قدرت آن در خیابان می‌توانند برای خلق و حفظ هویتی جدید تلاش کنند. نگاه‌ که می‌کنی تصویرکسانی با دستکش لاتکس و ماسک داخل اتومبیل گرم و نرم نشسته‌اند که پیداست موسیقی مناسب حالشان هم براه است در کنار مسافرکش سمجی قرار می‌گیرد که با ماشین کهنه ولی برق انداخته‌اش سر خیابان ایستاده و در فرصت تعطیلی اتوبوس و مترو دنبال یک مشتری است.  

کمی جلوتر سرزندگی و بی‌پروایی دخترکی که با دوستش بلندبلند می‌خندد و دوربینی حرفه‌ای به دست به شکار قاب‌های کرونایی به خیابان آمده است، در مقابل نگاه سنگین وخسته‌ی پیرمردی‌ست سرد و گرم چشیده که برای هواخوری از آپارتمانش بیرون زده ولی نفس کم‌آورده، ماسک پارچه‌ای روی صورتش کج شده و روی نیمکت کنار خیابان نشسته است.

در ردیف ممتد و طولانی غیبت مغازه‌ها، نورهای تندی از برخی مغازه‌ها به خیابان می‌تابد؛ از داروخانه‌ها و فروشندگان لوازم پزشکی که این روزها جای هر چه معبد و زیارتگاه است را گرفته‌اند و برای هر دردی وسیله و درمانی خوب می‌فروشند و سوپرمارکت‌ها که وظیفه دارند تندتندکارت بکشند و فعلاً کیسه‌کیسه خوراکی و تنقلات دست مردم بدهند برای درخانه ماندن....آن طرف‌تر نورهای ضعیفی هم هست به مثابه‌ی نقطه‌های روشن و امیدبخش مقاومت در تاریکی؛ مغازه‌هایی نیمه‌باز که کرکره‌شان را به اجبار پایین کشیده‌اند، ولی نصفه تا نزدیک زمین. انگار صاحب مغازه از آخرین امیدهایش برای کم‌کردن ضرر و زیانش استفاده می‌کند شاید هم خودش آن تو، مشغول عملیات ریاضی پیچیده‌ای با تاریخ سررسید چک‌ها و اجاره‌ها و قبض‌هاست.  

حتی جای خالی بساط دستفروش‌ها درکنارخیابان‌ها و مغازه‌های بزرگ مثل زخمی همیشگی همچنان دیده می‌شود و می‌توانی پشت سرشان کمی آن سوتر بنرها و اطلاعیه‌هایی را  ببینی که جابجا روی در مغازه‌های بسته، تو را به چشیدن لذت خرید آنلاین دعوت می‌کنند. تقریباً هر چیزی را می‌شود سفارش داد و با تضمین‌های لازم بهداشتی خرید. از اتومبیل و خانه و موبایل تا ....سرویس خواب. حتی خدمات مشاوره‌ای و آموزشی و مذهبی و حتی ورزشی براحتی قابل عرضه‌اند. پس همچنان منطق بازار و خرافه‌سازی نفس می‌کشد. فقط باید صفحه‌‌ی اینستاگرامی علم کنید و آن اسکناس‌های بدنام چرک و دردسرساز همیشگی را کافیست به چند رقم و علامت شخصی در بستر اینترنت تبدیل کنید.

متوجه خنده و سروصدای چند جوانک می‌شوم که بسرعت و همزمان با پایین‌آمدن کرکره برقی یک کافه به درونش می‌خزند. در دلشان نظمی را شکسته و به سخره گرفته‌اند و سرخوشانه همین لحظه می‌توانند دنیا را فتح کنند. مثل همین دختر و پسری که روی دوچرخه‌هایشان دست‌هایشان به هم قلاب است، فاصله‌گذاری را چه فیزیکی باشد چه اجتماعی، به هیچ گرفته‌اند و با هم رکاب می‌زنند. کسی چه می‌داند؟ شاید بتوانند. می‌بینید! خیابان آلوده به ویروس هم در کار خلق نمادهای نو است.

 

ویروسی که خلاق نیست

دایره‌های نارنجی روی نقشه‌ی جهان در سایت سازمان جهانی بهداشت در حال بزرگتر‌شدن و گسترش‌اند. ویروس بسرعت مرزهای سیاسی را از مفهوم تهی کرده است. سیاست‌ها در سراسر جهان به وضعیت جنگی و اضطراری و استثنائی تیدیل می‌شوند. به رغم همه‌ی غفلت‌ها و دیررسیدن‌ها، کما‌بیش سیاستمداران ما هم فرصتی یافته‌اند، که همان تدبیرها را البته بدون قاطعیت در اجرا و به صورت کج‌دار و مریز و حتی‌الامکان با فاکتورگرفتن و به تأخیر‌انداختن بسته‌های حمایت اقتصادی از مردم، دنبال‌کنند.

 گویا بد هم نیست؛ حال که جایمان را در ردیف‌های بالایی رتبه‌بندی مرگ و میر به دیگران می‌دهیم، حداقل هر شب گزارشی برای تطهیر عملکرد خودمان از جهنم بیمارستان‌ها و سردخانه‌های دنیا داریم که پخش‌کنیم. ما روزبروز با توصیه‌ها و قوانین سخت‌گیرانه‌تری مواجه‌ایم که ما را منزوی‌تر و منفردتر می‌کنند. همیشه به دنبال بحران‌ها و سوانح طبیعی که فقط بخشی از کشور یا دنیا را درگیر می‌کرد، همدلی‌ها شکل می‌گرفت و احساسات مشترک اوج می‌گرفت. اما سرعت انتشار ویروس و بی‌دفاعی ما در مقابل آن چنان است که این بار چنین فرصتی را هم کمتر داریم؛ باید فاصله‌ها را حفظ کنیم و بیشتر از قبل فقط به فکر خودمان باشیم.  

علیرغم همه‌ی خطراتی که زیست و سلامت انسان‌ها را تهدید می‌کند و به هیچ عنوان قصد دست کم‌گرفتن آن‌ها را ندارم، با این همه هراسی چنین بزرگ و فراگیر از دشمنی به نام ویروس کرونا نمی‌تواند طبیعی باشد. ما در خانه می‌مانیم، اما آن بیرون آن‌قدرها هم وحشتناک‌تر نیست. حداقل این است که درون خانه هم به همان اندازه وحشتناک است. درک‌کنید، بی‌تفاوتی نسبی ما در مقابل ویروسی که دشمن و منحوس و شیطانی نامیده می‌شود، حاصل روزهای گذشته‌ی ماست که مدت‌ها با دشمن زندگی کرده‌ایم و دیگر سرمایه‌ی انسانی، روانی، اجتماعی و اقتصادی ما در مقابل آن فرسوده است.

 شاید ما در حال گذراندن لحظه‌های شوک اول هستیم. شوک مواجهه با واقعیت. آن هم واقعیتی که قبل از آمدن ویروس هم بود. اقتصاد به حال خود رهاشده و ناکارآمدی سیاست‌مداران و بدن‌هایی به غایت آسیب‌پذیر قبل از این هم بود. ولی یک ویروس لازم بود تا حس‌اش کنیم. اما چه کسی به فکر شوک‌های دوم و سوم است. شاید به گفته‌ی نائومی کلاین شوک بزرگ اول برای کرخت‌شدن بالابردن آستانه‌ی تحمل ما و کمترحس کردن و پذیرفتن شوک‌های بعدی باشد.

نمی دانم ... اما آنچه می‌بینم این است که منطق سرمایه‌داری در غوغای تاخت و تاز جهانی ویروس هم در حال بازیابی و بازتولید خود است. منطقی که سرازیرشدن سودهای کلان به سمت کنترل‌کنندگان ویروس را تا مدت‌ها تضمین خواهد کرد. ولی در عوض، تنها سیاسی پشتوانه‌ی ایدئولوژیک سرمایه‌داری، یعنی «آزادی برای همه» را بشدت در تنگنا قرار خواهد داد. منظورم مفهوم حقوق بشر، حریم خصوصی و آزادی‌های فردی است. بدیهی است سیستم‌های تمامیت‌خواه کنونی در سراسر جهان و از جمله در خاورمیانه فرصت مغتنم و بیشتری برای اعمال کنترل بر بدن‌ها و ذهن‌ها خواهند یافت. البته که شوک‌ها در اصل، فرصتی برای دولت‌ها هستند که نظام‌های خود را بازیابی کنند و تغییرات رادیکال مورد نظر خود را اعمال کنند.

نگاه کنید به این بستر دیجیتال در حال گسترش در کشور ما، فراهم‌شدن امکان آموزش از طریق سامانه‌ی مجازی، توجه ناگهانی به کسب وکارها و خرید آنلاین، توصیه‌های روانشناسانه به ایجاد و حفظ روابط عرفی و آیین‌هایی مثل دید و بازدید در دنیای مجازی و حتی اشاعه و اجرای فرامین ایدئولوژیکی از قبیل زیارت و نماز و دعای جمعی در اینترنت ... با همه‌ی اطلاعات و داده‌هایی که از زندگی روزمره‌‌ی خود به آن سرازیر می‌کنیم در کنار تسهیل کارها و تسکین‌های موقت روانی برای ما، کار بعدی دولت در کنترل هر چه بیشتر مردم و شهروندان را بسی آسان‌تر خواهد کرد.

نگاهی دوباره به نقشه‌ی گسترش ویروس در جهان بیندازید... دولت‌هایی مثل چین و کره که زیرساخت‌های اقتصادی مستحکم و نظارت اجتماعی بیشتری بر زندگی شهروندان دارند، احتمالاً اولین کشورهایی هستند که جشن پایان کرونا خواهند گرفت. گویا الگوی نوینی در حال شکل‌گیری است، فردیتی که تا دیروز همراه جدایی‌ناپذیر سرمایه‌داری بود در حال محوشدن و به حاشیه‌رفتن است. در عوض ساختار جدیدی از سرمایه‌داری با همکاری صاحبان قدیم سرمایه و قدرت و شرکای جدید آن‌ها، در حال شکل‌گیری است. حتی وظایف حکومت‌های دموکراتیک در مداخله‌ها و کنترل‌های اقتصادی و مراقبت از تشدید نابرابری‌ها و حمایت از فرودستان، دیگر به اندازه‌ی مراقبت‌های اجتماعی و سیاسی اهمیت نخواهد داشت. در واقع کنترل‌های اجتماعی و سیاسی به بهانه‌ی سلامت و حیات با مزاحمت کمتری پی‌گیری خواهد شد. سیاست دیجیتال و جمع کردن اطلاعات شخصی مردم برای کنترل روان و سبک زندگی مردم حال در سایه‌ی وجود ویروسی تهدیدکننده، به حوزه‌ی زیست و سلامت آنان گسترش خواهدیافت.

آیا روشنفکران میانه‌روی بهداشتی و نرمالیزه‌ی بروکرات ما از خزیدن بی‌صدای این الگوی جهانی در بدنه‌ی حاکمیت باخبرند؟ امیدوارم باشند. امیدوارم به مقاومت‌هایی که خلاقانه در این بستر ترسناک خواهدرویید. همچنان امیدوارم به انسان‌هایی که زندگی و انسانیت پرشور و همبستگی خود را به یک ویروس نمی‌بازند.

 

تماشای رنج دیگران

چرا باید سوزان سانتاگ را خواند؟ پاسخ من بعد از تجربه‌ی ناب خواندن کتاب«تماشای رنج دیگران» این است که او را باید خواند؛ چون می‌داند چگونه موضعی داشته باشد که مردم را وادار کند، ایده‌ای را جدی بگیرند و بررسی کنند تا شاید به خودآگاهی برسند. سانتاگ می‌داند چگونه در دل ماجرا برود و از آن بنویسد تا با ولع تمام خط به خط خوانده شود. به همین شیوه او در این کتاب، از تماشاکردن رنج دیگران نوشته است. پرسش ابتدایی این است که اصلاً چرا باید رنج دیگران را تماشا کرد؟

این همان موضع انتقادی مهمی است که کتاب به آن پرداخته است. حرف زدن از رنج دیگران می‌تواند به سرعت تبدیل به سوگنامه‌ای دم دستی یا حس ترحم و خودبزرگ بینی گوینده شود و یا شرارت را برای ما عادی جلوه دهد به این ترتیب مشکلی دیگر به مشکلات موجود بیفزاید، اما سانتاگ در کتابش نشان داده که از همه‌ی این‌ها بیزار است و هنگام تماشا کردن هیچ «ما» یی بدیهی نیست.

از نظر او اگر چه، دیدن بی دردسر است، به فاصله احتیاج دارد و می‌تواند خاموش شود... اما هیچ‌کس حق ندارد «نگاه کردن» را به عملی بی‌ارزش مبدل کند.

 همچنین احساسات بعد از دیدن رنج «دیگری»، قبل از کلیشه شدن فقط باید تبدیل به حرکت و عمل یا کنش انسانی شود در غیر این صورت امنیت و غرور و بی تفاوتی ما را به موجوداتی کرخت تبدیل خواهدکرد. تصاویر سبعانه حتی اگر پشیزی از واقعیت هم نباشند به ما می‌گویند: فراموش نکنید این آن چیزی است که بشر قدرت انجامش را دارد و ممکن است حتی داوطلبانه و با شور و اشتیاق و حتی پارسانمایی آن را انجام داده باشد. بیاد داشته باشید که هنوز به وضوح بی‌عدالتی فاحشی بر جهان حاکم است.

 سانتاگ خویشتن انسانی خودش را یک طرح و برنامه می‌داند، چیزی که باید ساخت. در جای جای متن می‌بینیم که چگونه با عطشی کم‌نظیر برای رفتن، دیدن، شناختن، تجربه کردن، فهمیدن و الهام گرفتن، مکالمه و ارتباط برقرارکردن نثر شگفت‌انگیزی خلق می‌کند و حاصل کارش هرگز سیاست و کنش‌گری اجتماعی را رها نمی‌کند.

محور کتاب بررسی فرایند و انتشار و ثبت تصاویر و مستندات از موقعیت‌های وسیع رنج انسانی است مثل جنگ‌ها، خشونت‌ها، فلاکت‌ها و بیماری‌ها ... او در پی این است که در دوران مدرن این ثبت‌ها برای چه انجام می‌شوند و دولت‌ها و قدرت‌های پنهان چه استفاده‌هایی از آن‌ها می‌کنند؟ نثر برّنده و شگفت‌انگیز سانتاگ لحظه‌ای خواننده را به حال خود نمی‌گذارد .

او می‌گوید آن چه ثبت می‌شود باید حرفش را بزند و به عمق وجود دیگری نفوذ کند. اما این واقعیت‌های شوک‌آور در بازی رسانه‌ها و معرض دید همگان چگونه تعبیر می‌شوند؟ می‌پرسد:«چگونه می‌توان به جای تأکید بر رنج به وجود آن اعتراض کرد؟ آیا باید از شکیبایی رنج‌دیدگان درس بگیریم؟ یا سوژه‌های تصویرنگاری رنج فقط بکار برانگیختن عواطف و تأسف می‌آیند؟»

سانتاگ از جنس نویسندگان و منتقدانی است که ما را هشیار و گوش بزنگ نگه می‌دارند. اکسیری که برای زمانه‌ی ما حیاتی است. هرگز اصراری به پذیرفته‌شدن ندارد و یک‌راست سراغ اصل موضوع می‌رود. به نظر او رویکرد ثبت رنج و درد انسان به سویی رفته است که هر چه مکان آن دورتر یا عجیب و غریب‌تر باشد، جسارت بیشتری برای نشان‌دادن ظاهر عریان رنج و مشقت دارند. در واقع ایدئولوژی‌ها آرشیوی امن از تصاویر نمایشی خلق می‌کنند که باورهای عوام و به زعم آن‌ها مهم را درون یک پکیج تماشایی جا می‌دهد و به این ترتیب افکار و عواطف پیش‌بینی‌پذیر را بوجود می‌آورند. این کار به مردم اطمینان خواهد داد که شیطانی در کار بوده؛ ولی نه در این‌جا که ما ایستاده‌ایم. البته که شیطان جای دیگری است.

از سوی دیگر شوکِ دیدن این بسته‌های آماده و پی در پی می‌تواند عادی و فرسوده شود، حتی اگر نشود بعد از مدتی نادیده گرفته می‌شود. چون مردم راهکارهای خود را برای مصون ماندن از رنج دارند برای آن‌ها که راغب به ترک وضعیت کنونی نیستند، این خبرها و عکس‌ها تنها اطلاعاتی ناخوشایند محسوب می‌شود. وقتی کسی می‌تواند به ترس در زندگی واقعی عادت کند؛ پس می‌تواند وحشت برآمده از تماشای برخی عکس‌ها که از شرارتی عظیم حکایت دارند را تاب آورد. مشکل این نیست که مردم با عکس‌ها به یاد می‌آورند مشکل این است که آن‌ها تنها عکس‌ها را بیاد می‌آورند و این نوع یادآوری، البته اشکال آگاهی را مخدوش می‌کند.

سانتاگ می‌پرسد نمایش این نوع عکس‌ها  و فیلم‌ها چه سودی دارد؟ بروز خشم و وحشت؟ کاری کند که اشک بریزیم و به خود بگوییم ما آدم‌های بهتری هستیم؟ آیا واقعا چیزی به ما می‌آموزند؟ آیا ما در شرایط مشابه رفتار بهتری داشتیم؟ دل‌مان می‌خواهد چه کسی مقصر باشد؟ دقیق‌تر این که حق مقصر شمردن چه کسی را داریم؟

سانتاگ از در میانه ایستادن و وسط‌بازی متنفر است. با سماجت دنبال ناسازه‌ها و تناقض‌ها می‌رود و افشایشان می‌کند. میانه‌روی به نظر او نوعی مسئولیت‌گریزی است. جایی از ادموند برک نقل کرده است که انسان‌ها تماشای رنج را دوست دارند و نوشته: «مطمئن هستم که در ما میزانی از شعف در تماشای بدبختی و رنج واقعی دیگران سکنا گزیده است که نمی‌توان از آن چشم‌پوشی کرد.» به‌هرحال بیراه نمی‌گوید؛ بیاد بیاورید که ترافیک جاده پس از یک تصادف وحشتناک حاصل مردمی است که از سر کنجکاوی مشغول تماشا و احیاناً  ثبت موبایلی حادثه‌اند.

اما در میان این احساسات متناقض اگر گزینه‌ی  مطلوب را بخواهیم، به ترحم می‌رسیم. ترحم چیزی جز توهم نزدیکی با رنج تحمیلی نیست. این یکی از گیج‌کننده‌ترین موارد در ارتباط واقعی ما به هنگام روبرو شدن با قدرت است. تا زمانی که حس ترحم در ما بیدار است خود را شریک جرم احساس نمی‌کنیم. اما دلسوزی گواه بر ساده‌لوحی و عجز است و حتی به هر دلیل محکمه‌پسندی واکنشی بی‌ربط و نامناسب است.

 در جامعه‌ای شگفت‌انگیز زندگی می‌کنیم؛ هر واقعه‌ای گویا باید به نمایشی باشکوه تبدیل شود تا واقعی به نظر برسد. به نظررسیدن چیزی، یعنی مثلاً جذاب است و باید برای دیدنش سر و دست شکست. این است که مردم رویای تبدیل‌شدن به تصویر را درسر‌می‌پرورانند و این‌جاست که واقعیت کناره‌گیری می‌کند و جایش را تنها «بازنمایی‌ها» پر می‌کنند که همانا نمایش رسانه‌ای نام دارد!

اما زمانی که قرارست مردم فلان شرارت خاص از فلان شیطان را به خاطر بسپارند مسأله کاملا متفاوت است ... برای برقراری صلح باید فراموش کرد و برای آشتی‌کردن لازم است خاطره دچار خلل و محدود شود. اگر هدف، فقط داشتن تکه فضایی برای زیستن باشد پس وقوع ستم‌ها و وحشی‌گری‌ها طبیعی نشان‌ داده می‌شود و این به درک حقیقتی جامع‌تر هل‌مان می‌دهد این که مردمان بشر هر جا باشند به هم‌دیگر رحم نمی‌کنند و چه بسیارند شرارت‌هایی که هیچ تصویری از آن‌ها موجود نیست. جدیتِ درک این واقعیت است که ما را به تحرک و بلوغ در مقابل توجیهات قدرت‌های رسمی وا می‌دارد.


شناسه‌ی کتاب : تماشای رنج دیگران / سوزان سانتاگ / ترجمه‌ی زهرا درویشیان / نشر چشمه


در باب حق نظر داشتن

در زمانه‌ای شگرف بسر می‌بریم؛ زمانه‌ای ناآرام در جهانی همواره در حال نوشدن و تغییر. جهان آکنده از رخدادهایی‌ست که به مثابه‌ی خلق امکان‌هایی نو برای انسان‌اند. هم ‌اوکه در سرعت به ظاهریکنواخت و ملال‌آور زمان، تن به عادت پیشرفت و ترقی سپرده؛ آسوده غرق در لذت‌دیدن منظره‌های اطراف راه‌ست، رفتن و حتی موقتی‌بودن و درراه‌بودن را فراموش‌کرده و درخیال خود برای عبور از سختی‌ها و رنج‌های زندگی تلاش‌می‌کند، با محاسباتش آینده‌ی زیبا را می‌سازد و سرخوش از روزی که به مقصدی رسیده و حداقل برخی از هدف‌هایش را با خود دارد، ناگهان در مواجهه با وضعیتی قرار می‌گیرد که بقول دلوز ، مجبور به فکرکردن می‌شود. چیزی در جهان، ما را مجبورمی‌کند که‌ فکرکنیم. زخمی، حادثه‌ای، مشکلی، دردی، رنجی ... این همان امکانی است که بواسطه‌ی یک رخداد، خلق‌شده‌است. رخداد همان چیزی‌است که آن امکانی که پیش‌ازاین، نامرئی یا حتی نا‌اندیشیدنی بود را آشکارمی‌کند. رخداد نشان‌می‌دهد امکانی وجود‌دارد که نادیده‌گرفته‌شده بود. اما پس از آن باید کوششی فردی و جمعی درکار باشد تا این امکان به واقعیتی نو تبدیل شود.

اما انسان‌ها اغلب مطابق غریزه به جای کوشش، آسان‌ترین و کوتاه‌ترین راه را می‌روند، از رنج و اضطراب اندیشیدن و پاسخ‌گویی می‌گذرند و دل به داستان‌ها و روایت‌های آماده‌می‌سپارند. حتی ترجیح‌می دهند با استیصال و درماندگی در انتظار وقوع یک معجزه بمانند. درچرخه‌ی فهم نادرست خود، به یکدیگر امیدواری می‌دهند و به‌سادگی دست از واقعیت می‌شویند. بخش‌های مهمی از زندگی را نادیده می‌گیرند و  بخش‌هایی را انتخاب می‌کنند که با آن‌ها قصه بسازند. همین روایت‌ها آدم‌ها را به هم نزدیک‌می‌کند و چهره‌ای قهرمانانه و جذاب و دوست‌داشتنی از خودشان می‌سازد. امید و انگیزه و اعتماد را در آن‌ها بکار می‌اندازد و موقتاً ترس‌ را به حاشیه می‌برد. قصه‌ها چنین کارکردهایی دارند. انسان با پاسخ‌هایی دم‌دستی، تراژیک‌ترین موقعیت‌ها را به کمدی تبدیل‌می‌کنند تا تحمل نظم و هنجارهای موجود اندکی آسان‌ترگردد.

 در زمانه‌ای چنین ناآرام که یک موجود نیمه‌زنده، نظم مصنوعی زندگی و حتی هنجارهای پیش‌پا افتاده‌ی اجتماعی و روانی و اعتقادی را با شتابی روزافزون به‌هم می‌ریزد، داستان‌ها درپی هم ساخته و پراکنده‌می‌شوند. با شواهد و مستنداتی واقع‌نما، ترکیب‌می‌شوند تا باورپذیرتر شوند. تکثر و تنوع و همه‌گیری رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی داستان‌ها را به همان سرعت ویروس پراکنده و در ذهن‌ها انباشته می‌کنند. ذهن‌هایی ترس‌خورده و مضطرب که دقیقاً حالا برای پذیرفتن و اقناع آماده‌‌شده‌اند. چون دیگر از مرحله‌ی انکار و به هیچ‌گرفتن مشکل گذشته‌اند و حالا با خود واقعی بحران، چهره‌به‌چهره ایستاده‌اند. آپاراتوس‌های خرافه‌سازی و توطئه‌محور به‌کار‌افتاده‌ا‌ند. نه فقط در اشکال سنتی دعا و نیایش دینی و آیین‌های عرفی قدیم، بلکه در صورت‌های مدرن و امروزی. از نسخه‌‌های مشفقانه‌ی درمان با فلان پودر و دمنوش و بهمان جوشانده که بیماران بسیاری را درمان‌‌کرده‌است؛ تا داستان سرگرم‌کننده‌‌ی دست‌های پشت‌پرده‌ی سیاستمداران و سیاستی که می‌خواهد با حمله‌ی بیوتروریستی بر جهان برتری‌یابد؛ تا دستورالعمل‌های شفابخش فرا‌درمانگران مثبت‌اندیش و رهاکنندگان انرژی و شعور کیهانی و چاکرا‌شناسان معظم؛ تا پیش‌بینی‌های آخرالزمانی و مخوفی که سال‌ها قبل در فلان بریده‌ی روزنامه و کتاب بوده و کسی توجهی‌نکرده‌‌؛ تا پزشک نابغه و مظلومی که دارو و واکسن کرونا را اختراع‌کرده ولی مافیای کثیف بازار دارو مانع توزیع انبوه آن می‌شود؛ تا داستان فداکاری‌های عجیب پرسنل درمانی که اخیراً با فرمانی از سر لطف، راه شهادت هم برایشان گشوده‌شده است. گویا مجالی برای درنگ و فکرکردن نیست. باید به اقتضای فضا، پشت سر یکی از این روایت‌ها سنگرگرفت و حتی‌الامکان بلندگویی هم به دست‌گرفت. این روایت‌ها و قصه‌ها  شبکه‌ای از باورها و اعتقادات را می‌‌سازند و روز بروز بر استحکام خود می‌افزایند و به کنترل و بازتولید وضع موجود ادامه می‌دهند.

اما واقعیت چیست؟ مسأله کدام است؟ به چه روشی و در چه جهت‌هایی در حال فراگیرشدن‌است؟ چه‌کسی باید به سراغ‌ امکان‌های حل مسأله برود؟ آیا تمام این باورهای رایج  قابل‌احترام‌اند؟ کمکی به حل مسأله می‌کنند یا به ابهام بیشتر دامن می‌زنند؟ آیا هرکس می‌تواند دیگری را به احترام‌گذاشتن به داستان و روایت خود وادار کند؟

اگر احترام به معنی ارزش‌گذاری و توجه‌کردن باشد، نباید فراموش‌کرد که مسئولیت‌هایی هم به دنبال خواهد‌داشت. مسئولیت‌پذیری و پاسخ‌گویی درمورد عواقب هرآن‌چه گفته و منتشرمی‌شود. در ابعاد اجتماعی مسلماً کسانی که اختیارات و منابع و قدرت بیشتری در دست دارند؛ دامنه‌ی تأثیرگذاری وسیع‌تری دارند مثل سیاستمداران، ضرورت دارد بشدت از چنین یاوه‌گویی‌هایی دوری‌کنند و به سنجش ابعاد واقعی بحران در اقتصاد و معیشت و زندگی مردمان بپردازند.

در فضای عمومی جملات انحرافی «هر کسی نظری دارد...» و «هر عقیده‌ای برای خودش محترم است...» و « هر کسی حق دارد نظر بدهد...»  فقط و فقط در دایره‌ی محدود مربوط به امور ذوقی و سلیقه‌ای اعتباردارد. مثل این‌که کسی از طعم شکلات در مقابل طعم پرتقال دفاع‌کند. به واقع اموری که امکان راستی‌آزمایی ندارند. اما بسیاری از امور این‌گونه نیستند؛ نظردادن و تحلیل درباره‌ی واقعیت‌های بسیاری، نیاز به استدلال و منطق و دانش و معرفت قابل راستی‌آزمایی دارد، که مسلماً در دسترس همگان نیست. این‌که تازه‌کارهای پرشور فضای مجازی بخواهند داستان‌سرایی کنند و برای مثال با نظرات اپیدمیولوژیست‌ها مخالفت‌کنند؛ شاید افتادن در تله‌ی همین انحراف است. این‌جاست که نمی‌توان برای یک حرف مفت و حرف جدی یک متخصص فرصتی برابر به لحاظ توجه و احترام داد. حتی اگر هر دو به یک اندازه به گوشی هوشمند و کلیک‌کردن دسترسی‌داشته‌باشند.

 احترام صرف، به هر اعتقاد و نظری، امری نمادین که در گوشه‌ی ذهن بماند و فراموش‌شود  نیست، بلکه به شکل واضحی در تصمیم، واکنش، عمل و واقعیت زندگی تأثیرمی‌گذارد. به همین‌جهت در نگاه انتقادی هر داستان و باور و اعتقادی قابل احترام نیست. در مواجهه با روایت‌هایی که اقسامی از انقیاد و بی‌اندیشگی و شر را موجه و مشروع می‌کند، کار نقد، « شر» نامیدن همان روایت‌هاست.

روایت‌هایی که با ایجاد تصاویر غیرواقعی و جعلی، کنش‌گری آزاد، هشیاری، خلاقیت، توانایی خلق « واقعیت نو» و حل مسأله را از انسان می‌ستانند. پس چگونه می‌توانند احترام‌برانگیز باشند؟ این‌جاست که نقد، باید ویرانگر فریبندگی این داستان‌ها باشد. نه تنها نباید جدی گرفته شوند بلکه با پرسش‌هایی کوبنده تمام قد باید در مقابل آن‌ها ایستاد. از گوینده‌ی این داستان‌ها همواره باید پرسید: چرا ؟

 

پ.ن:  « زمانه شگرف، زمانه ناآرام»  نام کتابی است از لشک کولاکوفسکی درباره‌ی روزگار و زندگی خود او ... نامی به غایت انذار‌دهنده از این رو که گمان می‌کنیم هیچ زمانی به اندازه‌ی اکنون شگرف و ناآرام نیست. نوعی ابتلا به سندروم « برهه‌ی حساس کنونی» !