نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

راه‌هایی برای نرفتن

گاهی اصرار به ماندن در بازی، بازیگران را چنان مسخ و تسلیم سوگیریِ آرزواندیشانه می‌کند که نمی‌توانند در عمل به استلزاماتِ بازی پای‌بند بمانند. آن‌ها رقبا و مختصات و شرایط زمین بازی و قواعدش را از یاد می‌برند و هر چه بگویی باور ندارند که این فقط یک بازی است که چندی پیش خودشان برپا کرده‌اند. این اختلال ادراکی و کژفهمی باعث می‌شود دیگر ارتباطی عینی با واقعیت بیرونی و با تماشاگران داخل و خارج بازی نداشته باشند و در وضعیت مضحکی مستقر شوند؛ هر چه پیش بروند، گویی فرو می‌روند.

 اگر با همین ملاحظه به بحث‌های سیاسی روز برگردیم، ماجرا شفاف‌تر می‌شود. کسانی که چراغ به دست گرفته و این روزها دنبال جمهوریت و مردم می‌گردند یا نگرانی‌شان را در باب امکان از دست رفتن جمهوریت و برآیند خواست مردم در رسانه‌های متنوع فریاد می‌زنند، در حال سکندری خوردن  و زدنِ تپق فرویدی هستند.

ایده‌ی مرکزی ساختار جمهوری اسلامی از ابتدا تشکیل ساختاری از اسلام شیعی و سیاسی شده با هویت ایرانی بوده است. خط مشی و هدف‌گذاری کنونی هم برپا داشتن «تمدن نوین اسلامی» است. این پروژه ربطی به جمهوریت و دولت - ملت سازی مدرن ندارد؛ حتی اگر علاقه‌ای مصلحتی به استفاده از لفظ جمهوری توسط طراحان وجود داشته، اکنون بخش عقلانی‌ترِ حاکمیت به این صورت‌بندی رسیده است که نیاز کمتری به تظاهر دارد و می‌تواند به شکل شفاف‌تری از پروژه‌ی خود دفاع کند.

این پروژه هیچ ربطی به پرسشِ محوری که ایرانیان حدود صد سال پیش در مواجهه با دنیای دیگر از خود پرسیدند، ندارد. آن پرسش برای دهه‌ها در آماج انواع ایدئولوژی‌ها محو شده و اکنون در ذیل بحران‌ها و تعارضات دیگری فراموش شده است. پرسش از این که ایرانِ واقعی با همین مردم که دارد و سرمایه‌ها و جغرافیای موجود کنونی‌اش چگونه می‌تواند دولت - ملتی برخوردار از سعادت باشد؟ جمهوری‌خواهی یا مشروطه‌خواهی یا ... یکی از پاسخ‌های ممکن برای چنین پرسشی می‌توانست باشد.

اما سال‌هاست که به جای پرداختن به این پرسش، نزاع بر سر رویاها و ایدئولوژی‌های ناممکن و دور از واقعیتِ موجود ایران ادامه دارد. که اگر این طور نیست ساختارِ حاکمیت کی و کجا خواسته است تکلیف خودش را با این پرسش روشن کند؟ آیا ساختاری که به پرسش حداکثرِ منافع و سعادت برای همه‌ی ایرانیان گره نخورده باشد و ربطی به آن نداشته باشد را می‌توان دارای مشروعیت یک پاسخ موجه دانست؟ کجا و کی و با کدام پیشینه و کار نظری تشخیص دادیم ایرانی که برای قرن‌ها مونارشیک بوده به واسطه‌ی گروهی که مسخِ بازی ترکیب دین و دنیا شده و بازی هر چند پرسر و صدا و پر‌تماشاگری راه انداخته است، می‌تواند یک‌باره جمهوری شود؟ آیا آن منفعت و سعادت مشترک برای همه‌ی ایرانیان با یک نامگذاری متناقض و تجاوز به روحِ کلمات محقق می‌شود؟

پرسشی نباشد پاسخی هم وجود نخواهد داشت. پیداست که چنین ساختاری از درون دچار بحران می‌شود؛ چون به صورت دوفاکتو یعنی غیررسمی و در عمل به همه‌ی ایرانیان متصل و مربوط است؛ اما به صورت دوژور یعنی در لفظ و قانون در پی تدارک تمدن مقتدر شیعی و اسلامی است. کسانی که این‌جا به بالانس کردن دو هویت ‌می‌اندیشند، دل به رویای محالی داده‌اند که کمترین بهره از واقعیت‌های ایران را دارد؛ اما با هزینه‌های فراوان، نسل‌هایی را به خود مشغول کرده است.

 البته کارکرد این قبیل رویاها، بهانه‌ی جلوی چشم ماندن و روی صحنه نقش گرفتن برای عده‌ی قلیلی است که می‌تواند فقط آن‌ها را به منابع قدرت وصل کند. اما همان منفعت مشترک برای همه که بتوان آن را به جمهوریت گره زد نیست. پس آیا جمهوریت خاصی وجود دارد که فقط به کار گیراندن یک بازی می‌آید؟ این کدام جمهوریت است که با کشتن و زندانی کردن و تفتیش و اجبار در عقاید و تبعیض و فساد سیستماتیک و رانت و نظام‌های حامی - پیرو و نادیده گرفتن منافع و رفاه بسیاری از  ایرانیان آسیب‌دیده و از بین نمی‌رود، اما با دستکاری در سازوکار انتخابات از بین می‌رود و فقط رانده‌شدگان از بازی قدرت را نگران می‌کند؟

به نظر می‌رسد این ساختار اگر هم نسخه‌های دیگری داشته باشد، بحران‌هایش کمتر از نمونه‌ی فعلی نیست. بنابراین عقلانیت و نوعی ملازمت علم و عمل باعث می‌شود که امکان تحقق هر جمهوریتی را در بستر عینی، ذهنی و تاریخی و فرهنگی ایران به حاشیه ببرد. طوری که حتی پای‌بندی به قوانین و حقوق شهروندی و قدرت دموکراتیک دادن به اکثریت شهروندان ایرانی که مسلمان هم هستند، دیگر جمهوری اسلامی نخواهد بود.

نیروهای سیاسی اگر چنان که می‌گویند پروای آزادی و عدالت دارند، نمی‌توانند و نباید خود را محدود به شکل و صورت واحدی از ساختار سیاسی کنند که امکان و لوازمی برای تحققش در زمین واقعیت وجود ندارد.

تن به درد دادن

بعد از خبر هولناکی که در شهر پیچید یا بعد از هر اضطراب کلافه‌کننده‌‌ از مبهم بودن آن‌چه بر سرمان خواهد آمد، یکی می‌پرسد: کاری از دست علوم انسانی برمی‌آید؟ گفته می‌شود عموماً آن که دهانش پر از حرف است، دست‌هایش خالی از عمل است. عمل؟ علم؟ تحلیل؟ سیاست؟ نظریه؟ داستان؟ حال کدام یک به کار می‌آیند؟ هر پاسخی به این سؤال می‌تواند مخاطره‌آمیز باشد و از ادراک مستقیم و خودآگاهی گوینده و شنونده‌اش رهزنی کند. پیش از هر انتخاب و پاسخ بله و خیر باید مراقب سرریز شدن احساسات شد. احساسات که سرریز شود، فوران کردنش مداوم شود؛ به این می‌ماند که قرص رخوت‌آوری بالا انداخته‌ایم و همین‌طور بی‌هدف چشم دوخته‌ایم به آینده؛ بی این‌که مسئولیتی برای انسان بودن‌مان داشته باشیم.

آن کنترل و مراقبت از احساسات که گفته شد با ابراز احساسات نکردن یا سرکوب کردن و فروخوردن احساسات یکی نیست. معنی‌اش فقط این است که نسبت به تمام واکنش‌های اولیه و ابراز انزجارها و خشم و ترس و تأسفِ خود، آگاه باشیم و زیر سیلان احساسات و پاسخ‌های آماده مدفون نشویم. آن‌ها تبدیل به اولین موانع فهمیدن و انسان بودن ما خواهند شد. یادمان باشد هنوز اولین قدم را هم برنداشته‌ایم و بی‌دفاع بر سر راه پدیده‌هایی فجیع‌تر و دهشتناک‌تر نشسته‌ایم. احساس زجرآور «ناکافی بودن» و «نشنیده شدن» تا ابد با ماست.

 تجربه‌ی تاریخی انسان و حاصل تمام تلاش‌های اصیل انسان می‌گوید، قدمی که می‌تواند این غول را در شیشه کند و حرکاتش را مهار کند، شناختن و فهم دقیق آن است. فهمیدن می‌تواند ریشه‌ها و بنیادها را به ما نشان بدهد. ما خیال می‌کنیم که می‌اندیشیم و عمل می‌کنیم... اما به‌ راحتی فراموش می‌کنیم دیگران یا دیگرانی در ما هستند که عمل می‌کنند. عادت دیرپا به الگوهای کهنی تبدیل شده است که قدرت اغواگر عظیمی را حمل می‌کند. آیا انسان سزاوار این نیست که از اغواشدگی رها شود؟

 هم‌چنین «شناخت» می‌تواند در برابر خوی نابودنشدنی انسان بایستد. همان خوی و عادت آزاردهنده‌ای که انسان را وا می‌دارد، فوری و بی‌وقفه دست به داوری بزند. داوری پیش از« فهم» یا حتی داوری در غیاب فهم.  

این به تعلیق درآوردن داوری‌های اخلاقی که به تمامی از چاه گذشته تغذیه می‌شوند، به معنی غیراخلاقی بودن و زیستن بی‌اخلاق نیست. قضاوت نکردن مطلق و کرختی و بی‌تفاوت بودن هم نیست. به یک معنی هیچ یک از این‌ها نیست. پذیرفتن و تن دادن به تعلیق داوری، فقط نوعی «گشودگی» خودآگاه انسانی ماست. این تعلیق ما را کمی رهاتر و آزادتر می‌کند؛ که اوج بگیریم و بتوانیم سرزمین‌های بیشتری از ناخودآگاه تودرتوی خودمان را ببینیم. در ابراز احساسات متوقف نشویم. از آستانه‌ی تضادها و آوارگی‌ها‌یمان در جهان عبور کنیم و هویت انسانی بگیریم.

ما در شرایط خطرناکی زندگی می‌کنیم. آن چه که ساخته‌ایم و آن‌چه که تاکنون به آن نیندیشیده‌ایم، قدرت و شدت گرفته و خطرناک شده است. اگر نتوانیم پیچیدگی و وسعت ناخودآگاه‌مان را ببینیم، ناگهان تکلیف همه چیز روشن می‌شود. پیچیدگی‌ها از بین می‌روند. انسان‌ها دیگر انسان نیستند، دسترسی به آزادی و انتخاب فردی ندارند. نماد خیر‌اند یا نماد شر. یکسره معصوم و پاک و سفید یا به تمامی روانی و قاتل بالفطره و سیاه. دیگر انسان آن وجود خود انگیخته‌ای که می‌تواند بهتر یا بدتر شود نیست. راه برای هر تغییری در پایان‌بندیِ داستان بسته شده است. یک داستان بیشتر وجود ندارد. چه دنیای تاریکی!

راستی چرا مدرن شدن گاهی این قدر خودش را جدی می‌گیرد؟ بدتر از آن چرا ادای مدرن شدن، کمی نمی‌تواند به خودش بخندد؟ شاید خندیدن به آن راهی باشد برای فرونشاندن عطش و آتشی که به پا می‌کند. آتش که خاموش شود و انسان در فرصت صلح و ثبات به دست آمده مرزهای خودآگاهی‌اش را بزرگتر کند و در نتیجه آزادتر باشد، می‌تواند درباره‌ی دیگران کنجکاو باشد. می‌تواند برای درک کردن حقایقی متفاوت از چیزی که خودش باور دارد تلاش کند. هر انسان می‌تواند روایت و داستان خود را بگوید و ضمن گفتن آن داستان دیگری را هم بشنود. راستی اگر برای همین گفت‌وشنود متقابل با دیگری نبود برای چه از غارها بیرون آمده‌‌ایم؟

 

بی‌تاب می‌شود این دل، که می‌بینمت تن به درد داده‌ای.

درمانده‌ات می‌بینم، در می‌مانم.

پس ابری تار پیش چشمم می‌تند

و ناله‌ای زار گوشم را می‌آکند و آن‌گاه اشک چو بارانم.

                                                                                                    « آیسخولوس»

  

به محاق رفتن گذار

 

انتخابات در جامعه‌ی ما بحث‌انگیز است. از یک سو نسلی که تغییر از بالا و دگرگونی‌های ساختاری را از سر گذرانده و با هزینه‌ها و تبعات آن آشناست، تمایلی به تکرار آن ندارد. از سوی دیگر تلاش‌ها برای گشودن راه‌های رفرمیستی و اصلاح هم در عمل به سرخوردگی منجر شده است. در این وضعیت، روان جمعیِ جامعه گاهی گریزی به خودکاوی می‌زند. به تصویر خود می‌نگرد. زمانی ساده‌گرایانه مشغول پرخاش و حمله به خود می‌شود و تمام ناکامی‌ها را به توده‌ی مردم نسبت می‌دهد که چنین و چنان می‌کنند. گاهی هم با شیفتگی به تصویر تبلیغاتی خود، همه چیز را فراموش می‌کند و باز هم دانه‌ای از دامی برچیده و گرفتار می‌شود.

در هر صورت نوعی خطای ادراکی باعث می‌شود که از سرگردانی بین تصاویر فراتر نرود و به حداقل شناخت حقیقت و پراتیک متناسب با آن دست نیابد.

یکی از ابزارهایی که مکرراً برای تحلیل این وضعیت به کار می‌رود، نظریه‌ی گذار است که می‌گوید ما در حال گذار از «سنت به مدرنیته»، «قدیم به جدید»، «اقتدارگرا به دموکراتیک»، «جامعه‌ی بسته به جامعه‌ی باز»، «ناآگاهی به آگاهی» و ... هستیم. با این حساب نابسامانی و آشفتگی‌ها طبیعی و مربوط به دوران گذار است. با این تحلیل هنوز هم بخش‌هایی از جامعه را می‌توان تهییج و امیدوار کرد که فعلاً معترض ناکارآمدی‌ها نشوند و دست به خروج فعالانه از صحنه‌ی مشارکت سیاسیِ تأییدی نزنند.

سال‌هاست که نظریه‌‌ی گذار توسط بخش بزرگی از جامعه‌ی دانشگاهی ایران ترجمه، تئوریزه و تحت عنوان برنامه‌هایی مثل «گذار به دموکراسی» در ایران ترویج می‌شود. گویا هر روسری که از سری بلغزد، یا هر اسباب تکنولوژی جدیدی که دست مردم بیاید یا  اصلاً هر تحولی در مناسبات و هر شکافی در ساختارهای متمرکز قدرت اتفاق بیفتد، نشانه‌ی گذار به دموکراسی تلقی می‌شود. حال اگر با اشاره به واقعیت‌ها پرسیده شود که گذار مورد نظر شما چه مختصاتی دارد؟ چرا نشانه‌ای از موقت بودن ندارد؟ یا به اجرای ناقص و شکست‌خورده بودن فعلی پروژه‌ی گذار اشاره خواهد شد و یا با درهم تنیدن ناموجه مفاهیم پسوندهای بدبینانه‌ای به دموکراسی خواهند افزود که خوش‌بینی اولیه‌شان تعدیل شود.

اما قناعت کردن به فرضیه‌ی گذار، گمراه‌کننده و باعث کج فهمی است. هر ساختار سیاسی که ترکیبی از جنبه‌های اقتدارگرایانه و دموکراتیک باشد، لزوماً در راهی نیست و مقصدی دموکراتیک ندارد. ممکن است در همین وضعیت باثبات بماند یا حتی اقتدارگراتر شود. در عمل هیچ جامعه‌ای صلب نیست؛ ولی ممکن است در جنبه‌های مهمی الگوها و وضعیت پایداری داشته باشد. حتی در همان مرحله‌ی به اصطلاح گذار، اقامت دائمی داشته باشد.

 محدود شدن به ادبیات گذار باعث می‌شود، پویایی‌های درونی سیستم در جهت ثبات ساختار به راحتی از چشم بسیاری از منتقدان و مخالفان دور بماند و آن‌ها را فریب دهد. کژ نگریستنی که بخشی از اپوزیسیون ایرانی به آن مبتلاست.

پس دستیابی به برخی جنبه‌های دموکراتیک مثل برگزاری انتخابات  به هیچ عنوان ایستگاهی در جاده‌ی دموکراسی محسوب نمی‌شود. انتخابات در طولانی مدت با شبکه‌های حامی-پیرو ساخته‌شده هم‌زیستی می‌کند. رأی دادن تبدیل به اقدامی کم‌اهمیت در تعمیق جنبه‌های دموکراتیک می‌شود که در زمینی شیب‌دار به نفع حاکمیت بازی می‌شود. این روندی نیست که چشم‌اندازی برای کم‌رنگ‌شدن آن متصور باشد.

برای ما که مخاطب عام و مردم عادی محسوب می‌شویم، آموزنده‌تر و بهتر است به جای این‌که غرق ترویج یا سوگیری متعصبانه در انتخابات شویم، بپرسیم از کجا معلوم که هر تحول و گزینه‌ی جدیدی نشانه‌ی گذار به دموکراسی باشد؟ اصلاً چرا باید فرایند گذار به دموکراسی در همه کشورها مراحلی مشابه و متوالی داشته و با انتخابات شدنی باشد و بس؟

اصلاً در کنار کنش‌گری‌ها چرا کسی به ساختارها اهمیت نمی‌دهد؟ آن هم ساختارهایی که فاقد نظام چک و بالانس موثر هستند؟ ساختارها بی‌اثر نیستند، دو عامل رفاه اقتصادی و پیشینه‌ی فکری و ذهنی کثرت‌گرا هم بسیار مهم‌اند، چرا به حاشیه رفته است؟

 ساختاری که زندگی سیاسی را توخالی و بی‌ثمر کرده است و اصرار به ماندن در قدرت دارد؛ حتی تنوع جناح‌ها و چهره‌ها و کثرت‌گرایی را هم به نوعی پلورالیسم بی‌مسئولیت در حوالیِ انتخابات تبدیل می‌کند که مسئولیتی برای کارآمدی ندارد. رقابت فقط بین اشکالی از شبکه‌ی حامی-پیرو است که سرانش برای بقای همدیگر پنهانی تبانی می‌کنند. مدافعان گذار به دموکراسی ممکن است آن را شبه‌دموکراسی یا نیمه‌دموکراسی یا دموکراسیِ نمایشی بنامند؛ اما هر چه هست این نوع نظام‌ها لزوماً مقطعی و گذرا نیستند. آن‌ها در ناحیه‌ی خاکستری پایدارند و برای شناختن آن‌ها شاید گونه‌شناسی مستقلی لازم است که بر شکل و ماهیت منحصر به فرد هر نظام بپردازد.

 اساسا تصور از گذار که به طور عمده از بالا به پایین یا برعکس و توسط نخبگان یا مردم هدایت می‌شود، همیشه راهگشا نیست.

 

واقعیت با چندتایی دروغ

 «شید» به معنای سالوسی، تزویر و دورویی در نظر بسیاری از مردم مفهومی سنتی و در ارتباط با عقاید شخصی است. موضوعی که در دوران شفافیت، فراوانی و دسترسی‌های سریع به اطلاعات کارکردی ندارد و به سرعت برملا می‌شود. وقتی گوگل همه جا آدم‌ها را همراهی می‌کند، چطور می‌توان حقیقتی را برای مدتی طولانی پنهان کرد؟ کار دشواری است؛ اما هنوز هم ممکن!

 تزویر می‌تواند پوشاندن عمدی حقیقت باشد یا گزیدن و چیدن بخش‌هایی از آن برای نمایش با منظوری خاص، با افزودن چندتایی دروغ و هم‌چنین استفاده از انواع ترفندهای مستندنمایی. به این معنا تزویر دیگر فقط مخفی کردن چیزهایی نیست که دوست نداریم دیگران بدانند، بلکه تلاش برای واقعی‌نمودن تصویری است که می‌دانیم ربطی به واقعیت ندارد.

 خطرات و آسیب‌های تزویر بسته به گوناگونی و وسعت تصویری که نشان داده می‌شود، می‌تواند ویران‌گر و تباه‌کننده‌ی زندگی چندین نسل باشد. هر نسلی که جلوه‌های متفاوت شیدکردن را نشناسد، محکوم به سرگردانی در هزارتوهای آن است. به این ترتیب مسئولیت شخصی ما برای پرهیز از آن، پیچیده‌تر و دشوارتر می‌شود.

در خوانشی از سیاست که امر سیاسی تحقق اراده‌ای پیشینی و برای رسیدن به هدفی معین باشد از راهی که منزلگاه‌های خوب و بدش معلوم است، انتخاب کردن نه تنها مفهومی ندارد؛ بلکه ارزشی هم از حیث کنش‌گری سیاسی ندارد. اما مردم بیشترین خیر و منفعت عمومی را می‌خواهند؛ پس قدرت برای دستیابی به تصویری از خود که بیشترین مطابقت با خیر عمومی را داشته باشد، ناچارست تا حد ممکن در واقعیت دست ببرد و تصویری از خود بسازد که برای حفظ برتری‌اش لازم دارد.

اولین شلیک سیاست‌مدار برای اغوای مردم، هیاهوهای بسیار بر سر صحت و دقت تصویر فعلی است، مثلاً بر سر جزئیاتی که نباید لو می‌رفت، تا وانمود شود دارای شواهد کافی است و از عمیق‌ترین و درست‌ترین منابع بهره می‌گیرد. حتی برای مستندنمایی بیشتر از خاطرات، نامه‌ها و گفتگوهای محرمانه و زندگی‌های خصوصی مطالبی نقل می‌شود که کسی به آن‌ها دسترسی ندارد.

با این فرض که درگیری افکار عمومی و نخبگان با بحث‌های روز سیاسی و انواع گمانه‌زنی‌ها در مورد تصویر ضرورت دارد هر گونه تعمد در انگیزش عواطف مردم، مکرراً انکار می‌شود؛ ولی در واقع تصاویر فقط با امیال و عواطف مردم سخن می‌گویند. این برانگیختگی ممکن است حتی به تغییرات و تآثیرگذاری‌های اجتماعی مختلف بینجامد، ولی ربطی به امر سیاسی و تصمیم‌سازی بهینه ندارد.

 سیاست‌مداران کم‌وبیش از پدیده‌ی نوظهور نقص مدیریت‌شده یا Curated Imperfection استفاده می‌کنند. به این معنا که با لحنی مخالف‌ در تصویر خودساخته‌شان‌ چند نقص جزئی و کم‌اهمیت را می‌گنجانند که ببینید هیچ کس کامل نیست، این مطمئناً شامل ما هم می‌شود. ما به همین اندازه صادق و خوب‌ هستیم. ولی این هم فقط یک ترفند مستندنمایانه‌ است که با ظرافت واقعیت را دستکاری می‌کند. عیب و نقصی که انتخاب شده و به آن اعتراف می‌شود، فقط سطح موضوع را خراش می‌دهد و در عمل راه شناختن و تجزیه و تحلیل ابعاد دیگر را سد می‌کند. درست مثل یک اینفلوئنسر شبکه‌های اجتماعی که  ممکن است روزی با چهره‌ای به‌هم ریخته مقابل گلّه‌اش ظاهر شود تا تمام سرخوشی‌ها و کامیابی‌های روزهای دیگرش را باور کنند و حتی با اشتیاق بیشتری دنبالش کنند. نمایش این نوع نقص‌ها نه تنها صادقانه و برای دیگران انگیزشی نیست؛ بلکه به‌شدت آسیب‌زننده است؛ چون نه تنها نقص واقعی را ارزیابی نمی‌کند؛ بلکه نمایشی از آن را برای قالب‌کردن متاع دیگری دوباره به کار می‌برد.

ما درباره‌ی این که نقاط تاریک تصویر کجاست، ذهنی خودآگاه لازم داریم. خودآگاهی باعث می‌شود به جای آن که دست و پا بزنیم و در مقابل سیل تصاویر گیج‌کننده مأیوس شویم، بپذیریم که این فقط یک تصویر است.

 اندیشیدن تک‌بعدی که پیش‌فرض ذهنی انسان است و فقط با روابط علت و معلولی ساده استدلال می‌کند، ابزار باکفایت و خوبی برای مشارکت سیاسی نیست. از الزامات زندگی در عصر حاضر این است که پیچیدگی و عدم قطعیت را به عنوان تنها چیزی که در سنجیدن ابعاد مختلف یک موضوع قطعیت دارد بپذیریم و با آن هم‌صدا شویم. بدانیم که هیچ تصویری نه قطعی است و نه به تنهایی دارای معنای مستقل. تصاویر به هم پیوسته‌اند و در شبکه‌ای بزرگتر قابل تفسیرند.

حتی به جای آن که به سبک کلاسیک تلاش کنیم که نتایج وضعیت سیاسی فعلی را محاسبه، پیش‌بینی یا کنترل کنیم، در حال حاضر نیاز داریم سیستم ذهنی‌مان را مجهز کنیم تا به اندازه‌ی کافی در میان طیف گسترده‌ای از تصاویر انعطاف‌پذیر و مقاوم باشد. مراقب عناصر خودآگاهی و دوری از تزویر، در تمام رفتارها و مسئولیت‌های اجتماعی و سیاسی باشد تا امر سیاسی به خیر و منفعت عمومی متمایل شود.

شید کردی تا به منبر بَر جهی       تا  ز لاف این خلق را حسرت دهی      از"مثنوی مولوی"

 

شرط عقل است جَستن از درها

جهت‌گیری‌های سیاست خارجی ایران تاکنون نشان می‌دهد، ماتریسی از عدم قطعیت تمام سطوح آن را در برگرفته است؛ چه در سطح تدوین اصول و دکترین سیاست خارجی که هنوز هم پس از چهار دهه، توافقی برخوردار از کل منابع و سرمایه‌های اجتماعی بر سر آن صورت نگرفته است و چه در سطح تکنیک‌ها و فنون دیپلماسی و سیاست‌های اجرایی که همچنان سردرگم و فاقد انسجام و یک‌پارچگی است.

اگر چه شرایط نظام جهانی و بازیگرانش همواره در تغییر و تحول است و انتخاب رهیافت‌های متناسب در سیاست ضرورت دارد؛ اما در میان این همه آشفتگی ظاهری، هسته‌ی سخت و مقاومی به نام منافع ملی هر کشور قادر است نظم و روابط بین‌الملل را به خدمت خود بگیرد. از این رو تمام کشورهایی که سامانِ سیاسی مطلوبی دارند در طی نسل‌ها و با تغییر دولت‌ها، هم‌چنان به اصول و مبانی مورد توافق در کشور خود وفادارند و بر روی همان‌ها هزینه و سرمایه‌گذاری می‌کنند. فضیلتی که تداوم، پایداری، انباشت اقتصادی و توازن در قدرت را برای‌شان در پی‌دارد.

به نظر می‌رسد عدم قطعیت در سیاست خارجی ایران، به دلیل فقدان اصول و مبانی تعیین‌کننده‌ی سیاست نیست. چه بسا از آن‌جایی که ساختار حاکمیت ایرانی در دوره‌های مختلف تاریخی به ایفای نقشی هنجارساز و صاحب کرامات در مدیریت جهان علاقه‌مند بوده، اغلب فهرستی پروپیمان از مبانی و اصول و نظریه‌پردازی‌‌ها در دست داشته است. عمده‌ترین آن‌ها اصل مبارزه با نظم مستقر جهانی و تأکید بر استقلال و جدایی روابط سیاسی از روابط اقتصادی است. پس مشکل چیست؟ چرا دیپلماسی ایران با وجود دکترین خاص خود فاقد انسجام و ثبات و اثربخشی است؟ چرا برهه‌ی حساس برای ما تمام نمی‌شود و همیشه همه چیز در هاله‌ای از عدم قطعیت فرو رفته است و در زمین واقعیت و مقابل بازیگران بین‌المللی تا این اندازه آشفته‌ایم؟

پاسخ در متن همین اصول نهفته است. علاوه بر این که چنین اصولی همه بسته‌های معرفتی و هویتی ایران را فعال نکرده، همین استوانه‌ها در دکترین سیاست خارجی نشان می‌دهد که تدوینش تا چه اندازه آرمان‌گرایانه و کم‌بهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده است. ویژگی‌هایی که دیپلماسی ایران را در تزاحم دائمی با منافع کشور قرار می‌دهد و به جای رقابت در منافع ملموس مثل دسترسی به منابع طبیعی، انسانی و اقتصادی به رقابت ایدئولوژیکی دامن می‌زند که بازیگر حقیقی ندارد.

 رابطه‌ی ایران و آمریکا از مظاهر عدم قطعیت در سیاست خارجی است که به نظر می‌رسد، ریشه‌ در شکاف کاریزماتیک میان دوره‌ی قبل از سال 68 و بعد از آن دارد. این شکاف، سمپتوم سیاست خارجی است که تپق‌های آن گاه و بی‌گاه بیرون می‌زند و هزینه‌های سنگینی هم تحمیل می‌کند. گویی مخالفان سازش‌ناپذیر و شیفتگان تسلیم هر دو به معنایی روانکاوانه هیستریک‌اند. چون درست مثل سوژه‌ی هیستریک اصلاً نمی‌دانند که از جان مردم خود و جهان چه می‌خواهند؟

یا خود ساختار جهانی غیر قابل قبول است یا قدرتی که در حال حاضر در رأس ساختار قرار دارد؛ اما وقتی دلایل مخالفت با ساختار نظم جهانی را مطرح می‌کنند، به سادگی روشن می‌شود که در واقع دوست دارند خودشان در رأس قدرت جهانی و نقش منجی جهانیان قرار داشتند. چرا؟ به این دلیل هستی‌شناسانه‌ی ساده که هیچ ساختار انسانی و جهانی بدون مناسبات قدرت دوام نمی‌یابد. همان‌طور که در سیاست داخلی، وجود حاکمیت را باید پذیرفت و در عین حال قدرت آن را همواره تنظیم کرد، در سطح بین‌المللی هم باید بازی مشابهی را پذیرفت تا در زمین سیاست واقع‌گرایی به نتایج ملموس رسید.

از سوی دیگر استقلال تنها در صورتی می‌تواند برای یک کشور و جهان مفید و مایه‌ی رستگاری باشد که مبتنی بر تصوری از انگاره‌های جهان‌شمول سیاست باشد. این‌که کدام نقش من در جهان به نفع من و همه است، نه این‌که لابد نفع من در این است که خودم نقشم را انتخاب کنم. اگر این انگاره از استقلال‌خواهی بخواهد در جهان محقق شود، حاصلش چیزی جز وضعیت طبیعی هابزی و جنگ همه با همه نیست. در ضمن اگر ملت و دولتی به درجه‌ای از دانایی و بلوغ نرسیده باشد، با مستقل بودنش چه گلی می‌تواند به سر خودش و بقیه بزند؟

مسأله‌ی اساسی سیاست کلان، این نیست که مستقل از قدرت‌های جهانی شویم یا یکسره تسلیم و منحل در آن‌ها شویم. مسأله‌ی دقیق این است که چگونه در تعادل با همین ساختِ قدرت جهانی قرار بگیریم.

در هر حال باید بدانیم منابع قطعی اجتماعی و هویت‌بخش سیاست خارجی ایران چیست و کجاست؟ چنان‌چه این تصویر لانگ‌شات را نداشته باشیم در کلوزآپ، هر کنش قهرمانانه و حماسی و تراژیک ما می‌تواند در کسری از تاریخ به یک دیپلماسی کمیک و مفتضح بدل شود.