نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

گفتار در بندگیِ خودخواسته

 نوشته‌ی خوب از نظر من دست کم دو نشانه‌ی مهم دارد؛ نخست این‌که خواننده با خواندنش نه تنها خاطرش آسوده نمی‌شود بلکه به حالتی هدایت می‌شود که متن را بر زمین گذاشته و خود بیندیشد. دیگر این‌که در دل خود ایده‌ای زنده و بااهمیت داشته باشد، طوری که انسان را با خودش و با واقعیت مرتبط کند.

چنین نوشته‌ای حتی اگر کوتاه و مختصر باشد، در مکان و زمان نامناسب قرار گیرد و هم‌زمان منتشر و خوانده هم نشود، بالاخره روزی غبار از خود خواهد افکند و رخ نشان خواهد داد.

 درست به همین دلیل هم «گفتار در بندگی خودخواسته» جستار کوتاهی به قلم اتین دولابوئسی Étienne de La Boétie  جوان یک نوشته‌ی خوب به‌شمار می‌رود. اگر چه متن و ایده‌ی مرکزی مکتوب در آن برای خواننده‌ی امروزی هم‌چنان زنده و قابل استفاده است؛ اما درخشش متن زمانی بیشتر می‌شود که بدانیم دولابوئسی آن را 472 سال قبل و در سن 18 سالگی نوشته است؛ زمانی که هنوز در حال تحصیل در رشته حقوق بود.

طرفه آن که این رساله تاکنون سه بار به فارسی ترجمه شده است. من ترجمه‌ی لاله قدکپور از زبان فرانسه را خواندم و آن را از حیث توجه به جزئیات تاریخی و انتخاب لحن متناسب با محتوا و روانی عبارت‌ها بسیار مطلوب یافتم. هر چند نمی‌توانم درباره‌ی دقت ترجمه و مطابقت با متن اصلی ادعایی کنم. پیش‌گفتار مترجم در ابتدای کتاب داستان دشواری‌های ترجمه‌ی یک متن قدیمی را بازگو می‌کند و با تواضع نه تنها ترجمه را به مثابه‌ی تفکر نمی‌داند؛ بلکه امیدوار است حاصل کارش نزدیک‌ترین معنا به متن را انتقال داده باشد.

اگرچه نشر گمان این متن را در مجموعه‌ای با عنوان تجربه و هنر زندگی چاپ کرده است، شاید با این امید که بیشتر خوانده شود و از قفسه‌های پر ابهت فلسفه بیرون کشیده شود، ولی باز هم این رساله‌ در شمار یکی از متون کلاسیک فلسفه‌ی سیاسی قرار می‌گیرد. حتی با وجود این‌که لحن خطابی آن با تحلیل‌های آکادمیک فلسفه‌ی سیاسی امروز متفاوت است و بیشتر رنگ و بوی تاریخی و ادبی به آن می‌دهد.

هم‌چنان به خاطر درون‌مایه‌ی فلسفی کتاب می‌توان اطراف پرسش اصلی و مسأله‌های فرعی طرح‌شده در آن با دقت واکاوی کرد و ذهن را به جایی برد که نسبت و ارتباطی بین موضوع کتاب با واقعیت‌های کنونی اطراف‌مان پیدا کند. تنها به این شکل است که عمق و زیبایی جسورانه و استحکام منطقی متن را می‌توان دریافت.

در واقع چیزی که زندگی کوتاه دولابوئسی را اکنون از خلال این متن برجسته و پر‌مایه می‌کند، همین قابلیت بازبینی بی‌پروا و طرح دوباره‌ی سؤال‌هایی است که تا پیش از آن به نظر می‌رسد پاسخ داده شده‌اند.

او در این رساله می‌خواهد بداند دیکتاتور چگونه تبدیل به دیکتاتور می‌شود؟ آیا کسی جز مردم او را دیکتاتور می‌کنند؟ ولی می‌داند پرسش زمانی درک می‌شود که با پاسخی دم‌دستی به سرعت حل و فصل نشود. پس دولابوئسی قدم به قدم خواننده‌ی کتاب را با خود همراه می‌کند و او را برمی‌انگیزد که اندیشه‌ی موجود در متن را از آن خود کند. مثال می‌زند. از شواهد تاریخی استفاده می‌کند؛ ولی به دام دوباره‌گویی و تکرار نمی‌افتد. چشم‌اندازهای مختلف را به خواننده نشان می‌دهد و او را به سمتی می‌برد که خود بیندیشد و بپرسد و نتیجه‌گیری کند.

ابتدا می‌خواهد بداند چه می‌شود که گاهی تعداد زیادی از مردم آزادی خود را به یک نفر واگذار می‌کنند. یک نفری که هیچ قدرتی جز همان که مردم به او می‌دهند از خود ندارد. یکی که نباید از قدرتش بترسند چرا که تنهاست و نشاید که به شایستگی او دل ببندند، چرا که با ایشان ستم‌کار و بی‌انصاف است.

او در این نوشته نیکوترین خوشبختی برای انسان را آزادی می‌داند و در شگفت است که چرا با این‌که هر نیکی دیگری عطر و طعم خود را بدون آزادی از دست می‌دهد و تباه می‌شود، باز هم عده‌ای به میل خود، از خواستن آزادی صرف‌نظر می‌کنند و به آرزوی آن بسنده می‌کنند. پس تازیانه‌ی تحقیر قلمش را به‌دست گرفته و می‌نویسد:

« ای بیچاره و بینوا مردم بی‌خرد! ای شما ملت‌ها که خیره‌سرانه در پی زیان می‌روید و دیگر نمی‌بینید سودتان در چه است! می‌گذارید برکشتزارهایتان برانند و گل سرسبد دسترنج‌تان را بربایند ... به روزی افتاده‌اید که دیگر هیچ ندارید که به داشتن آن ببالید و گویی بخت بلندتان همین است که به اندک مالی و خانواده‌ای که آن‌ها هم دیگر به‌راستی از آن شما نیستند، بچسبید و سرافکنده زندگی کنید.»

جای دیگری با رویکردی روان‌شناسانه و انسان‌شناسانه به تحلیل جزئی‌تر رفتار جمعی مردمی می‌پردازد که زندگی زیر سلطه‌ی دیگری را تاب می‌آورند:« آزادی سرشت انسان است، بهره‌ی ما از طبیعت هر اندازه هم نیکو باشد اگر به‌کار گرفته نشود از دست می‌رود و به رغم طبیعت، تربیت است که به ما شکل می‌دهد؛ اما بافته‌ی طبیعت به قیچی تربیت بریده می‌شود. بنابراین نخستین علت بندگیِ خودخواسته، عادت است. مردم باور کرده‌اند که ناچارند ستم را تاب بیاورند و عذر از پی عذر می‌آورند تا سلطه‌ی جباران را با دیرینگی آن روا بنمایند. اما حقیقت این است که گذر سالیان بیداد را داد نمی‌کند بل بر ناروایی ستم می‌افزاید.»

ضمن اشاره به دردی که به کرختی روح انسان می‌انجامد، پرسش اصلی او این‌جا صورت دیگری یافته است:«بشر که تنها او به راستی برای آزاد زیستن به دنیا آمده است، به چه شوربختی دچار می‌شود که دیگر آزادی‌اش را نمی‌خواهد؟ عادت به بندگی سبب می‌شود آدمی زیر سلطه‌ی جبار سست‌نهاد گردد و این سست‌نهادی خود علت دیگری بر بندگی آدمیان است. فرومایگان همیشه چنین بوده‌اند در لذتی که جز با سرافکندگی به‌دست نمی‌آید غرق می‌شوند و ذلتی را که جز با سر افکندگی نمی‌توان تاب آورد حس هم نمی‌کنند.»

در ادامه با نکته‌سنجی سیاسی فراتر از دوران خود به تفاوت‌ها و تمایزهای انواع استبداد می‌پردازد. جالب است که برگزیده شدن توسط مردم را هم مانعی برای سلطه‌جویی نمی‌داند:«جباران بر سه دسته‌اند. نخست آن‌ها که مردم برای فرمانروایی بر مملکت برگزیده‌اند، دیگر آن‌ها که به زور تیغ آن را به چنگ آورده‌اند و آخر آن‌ها که آن را از تبارشان به ارث برده‌اند... پس باید بگویم که اگر چه این سه دسته را ناهمگون می‌بینم ولی هیچ یک را بهتر از دیگری نمی‌دانم و گرچه هریک از راه خود به حکومت می‌رسد؛ ولی هر سه کم‌و‌بیش به یک سان حکم می‌رانند. برگزیدگان در این گمان می‌افتند که مردم گله‌ای گاومیش‌اند و می‌خواهند رام‌شان کنند. ستیزه‌جویان مردم را طعمه‌ی خود می‌دانند و به صیدشان می‌روند و جانشینان مردم را غلامان خانه‌زاد خود می‌پندازند.»

اما در مقابل انواع استبداد برای مردم حرفی از شورش و اصلاح تدریجی امور نمی‌زند بلکه مؤثرترین راه مقابله با جباریت از نظر او چیزی است که امروز نافرمانی مدنی نامیده‌ می‌شود:«اگر دیگر فرمان‌شان را نبریم، بدون آن‌که به نبردشان بخوانیم یا تیغ بر ایشان بکشیم جباران نیز برهنه و نزار می‌مانند و از نفس می‌افتند.»

جالب است که از پیچیدگی امور غافل نیست و می‌داند که دیکتاتور چگونه و با چه ابزارهایی می‌تواند از قدرت خود محافظت کرده و به شکل‌های دیگر بازتولید شود. پس با رویکردی جامعه‌شناسانه می‌نویسد:«همین که جبار بودن شاهی آشکار شود همه‌ی لای و لرد کشور پیرامون او گرد‌ می‌آیند و پشتیبانش می‌شوند تا بهره‌ای بگیرند و در سایه‌ی جبار بزرگ، جبارکی شوند. چنین است که جبار مردمان را یکی به دست دیگری دربند می‌کشد و کسانی او را گزند پاس می‌دارند که اگر به چیزی می‌ارزیدند او باید خود را از گزند ایشان پاس می‌داشت و چنین بگوییم او تیر چوبی را با گوه‌ای از همان چوب می‌شکافد.»

خوب است این رساله با در هم آمیختن چشم‌اندازی از زمان نوشته شدن آن و زمان حال خوانده شود. لذت خواندن از همین چشم‌انداز مشترک برای من با نقد و پرسش‌هایی همراه می‌شود. اول این‌که با این پیش‌فرض که زندگی فیلسوف بهترین پرفورمنس از افکار اوست باید پرسید که آیا دستگاه سلطنت فرانسه‌ی قرن شانزدهم از جباریت بهره‌ای نداشت؟ در حالی که می‌دانیم شهرت و استعداد دولابوئسی در زمان تحصیل باعث شد او را به همکاری و مشاوره در پارلمان بوردو فرا بخوانند و او بپذیرد.

دیگر این‌که وقتی از آزاد بودن سرشت انسان می‌نویسد و حیرت، تندی، شکایت و طعن خود را آشکار می‌کند به نظر می‌رسد، اندکی به دام مطلق‌گرایی لغزیده باشد. آیا دولابوئسی جوان حتی اندکی محدودیت‌های سرشت، احساسات و عقل و روان انسان را در نظر نداشت؟

 

شناسه کتاب: گفتار در بندگیِ خودخواسته/ اتین دولابوئسی/ لاله قدکپور/ نشر گمان

 

چشم انداز؛ خوابی سنگین یا رویایی زرّین

ظاهراً در معماری شهری امروز خانه‌هایی با چشم‌انداز یا ویو ابدی ارزش بیشتری دارند. ساکن چنین خانه‌ای می‌تواند اطمینان داشته باشد که چشم‌اندازی دائمی و غیر قابل تغییر از شهر همیشه در دسترس او خواهد بود.

ولی میانه‌ی افکار انسان با چشم‌اندازهای ابدی چگونه است؟ چشم‌انداز یا Point of View منظری است که شما انسان‌های دیگر و جهان اطرافتان را از آن‌جا می‌بینید و می‌شناسید. آن‌چه که دنیای بیرون را به ما می‌شناساند، عقاید و عادت‌ها، موقعیت تاریخی و جغرافیایی، وضعیت مالی، جنسیت و ژن‌ها و بدن ما خواهد بود. اما به نظر می‌رسد چشم‌اندازهای دائمی با این ابزار‌های تحمیل‌شده، زندگی کسل‌کننده و محدود و محقرانه‌ای با خود به همراه خواهند داشت. گویی تصویری ثابت و هر چند زیبا به جای پنجره‌ی اتاق کار گذاشته باشند.

 یکی از توانایی‌های انسان در دوران جدید قدرت خروج از چشم‌انداز‌های قبلی است. به این معنی انسان مدرن قادر است زاویه‌ی دید خود را با اراده‌اش کنترل کرده و از جای قبلی‌اش تغییر دهد. در جستجوی چشم‌اندازهای جدید، پنجره‌های جدید بگشاید، دیگران را همراهی کند و تنوع و تکثر و مشارکت در چشم‌اندازها را بپذیرد. امروز حتی اخلاقی زیستن هم در گرو فرا رفتن از چشم‌انداز خود و درک دیدگاه دیگری است.

 اما با ابزار تفکر بین‌الاذهانی دانسته‌ایم تغییر چشم‌انداز هم با محدودیت‌هایی روبروست. همین محدودیت‌ها، چه با حضور دغدغه‌های اخلاقی و چه با دل‌مشغولی معرفتی و فلسفی بزرگ‌ترین چالش برای کیفیت زندگی انسان معاصر را رقم می‌زند. درست به همین دلیل و برای خوب زندگی کردن ضروری است، برخی از اشتباهات رایج در مورد نگرش‌ها و دیدگاه‌ها و امکانات و موانع تغییر زاویه‌ی دید را مرور کنیم.

-         حکایت همه چیز و همگان: توانایی با هم اندیشیدن و رعایت تناسب و توازن در دیدگاه‌های مختلف ضرورت مهمی برای ماست. حال که دسترسی گسترده به رسانه‌ها و اینترنت به آسانی ما را به این توهم مبتلا می‌کند که همه چیز را در لحظه می‌دانیم و تخصص ما مهم‌ترین راه کشف دنیاست، تهدید توهم جدی‌تر است. کسی که فلسفه‌ی تحلیلی می‌داند نیازی به فلسفه‌ی قاره‌ای ندارد و کسی که منظر فلسفی دارد از دیدگاه جامعه‌شناسی بی‌نیاز است و اهل ادبیات از علم فارغ ...  از آن‌جایی که امکان علامه‌گی مدت‌هاست از بین رفته است، به با هم دیدن و با هم اندیشیدن نیازمندیم.   

-         داستان دوربین روی دست: آیا تغییر نگرش‌ها و چشم‌اندازها همان آوارگی و بی‌مکانی نیست؟ نه! یک جا کاشتن دوربین ممکن است واقعیت‌های زیادی از دید ما پنهان کند. دوربین ذهن شما روی پایه‌های عقایدتان قرار دارد. حرکت‌دادن دوربین به معنی بی‌پایه بودن و معلق بودن دایمی‌اش نیست. اما امکان تحرک و تغییر چشم‌انداز و نگرش پویا به ذهن انسان می‌دهد.

-         روایت قاب‌های پنجره: همیشه حواس‌تان به قاب‌های دور پنجره باشد. ما هر که باشیم و در هر شرایطی محصور در مرزهایی از دانستن و فهمیدن هستیم. وضعیت آن چه می‌بینیم و می‌فهمیم در نزدیکی مرزها اتفاقاً مشکوک و مملو از حدس‌ها و شکیات و احتمالات فراوان است. قاب پنجره هم هر چه بزرگ‌تر باشد مرزهای طولانی‌تری دارد.

-         قصه‌ی ریز دیدن: باید به تصاویر کج و معوج واکنش نشان داد و گاهی ابزار دیدن و زاویه را عوض کرد. قهرمان فیلم آگراندیسمان میکل آنجلو آنتونیونی را به یاد داشته باشید. او می‌خواست با دقت و زوم کردن پی‌در‌پی به حقیقت دست یابد. اما عکاس آن فیلم هر بار تصاویر مغشوش‌تر و بی‌کیفیت‌تری می‌دید و حقیقت مدام از چنگش می‌گریخت. برای خوب دیدن گاهی باید فاصله گرفت، گاهی هم باید چرخاند یا چرخید و ورانداز کرد.

-         نقل آینه‌های روبرو: گاهی لازم است از آن دیدگاهی بنگرید که رو در روی شماست. درباره‌ی عقاید مخالف هر چه بیشتر بخوانید و بدانید و یاد بگیرید. ایده‌ها و ظرفیت‌های بسیاری در آن‌ها برای دفاع از دیدگاه فعلی‌تان یا در صورت لزوم تغییر پرسپکتیو کنونی‌تان خواهید یافت.

-         ماجرای ژرف نگریستن و هر نظری محترم است: دیدن و وارسی از چند جهت برای شناختن بهتر و کامل‌تر، همه‌ی ماجرا نیست. یادتان باشد این نگاه‌ها ممکن است عمیق یا سطحی باشد. پس هر نگاهی محترم و موجه نیست. در این صورت نگاه‌های مختلف الزاماً یکدیگر را تکمیل نمی‌کنند. حتی ممکن است یک نگاه سطحی از منظری به طور ناموجه نگاه عمیقی را که از منظر دیگری طرح شده نفی کند. بله از نگاه‌های مختلف می‌توان آموخت؛ اما مهم‌تر این است که بفهمیم نگاه‌‌ها از زاویه‌های مختلف می‌تواند عمیق یا سطحی و به همان نسبت درست یا غلط باشد. مهم این است که از آن منظر چه‌قدر عمیق و واقعی می‌بینیم و این نیازمند فرصت‌های مکرر دیدن است. توافق برای کسانی است که نگاه عمیق و شکاک دارند.چون همان‌ها هستند که از تک‌منظری و چشم‌انداز ابدی و نگاه یک‌سویه و تعصب و قطعیت کودکی عبور کرده‌اند.

 

استاد پترزبورگ

آخر آدم از کجا بداند؟ واقعاً از کجا بداند که آخرین روز کی فرا می‌رسد؟ کسی که در مقابل این پرسش مهیب منفعل بماند، تبدیل به شر می‌شود حتی اگر شرور نباشد.

 جی.ام.کوتسی   John Maxwell Coetzee در رمان «استاد پترزبورگ» با چیره‌دستی از شگردی ادبی استفاده می‌کند که نشان دهد چگونه انسان فقط با انفعال خود، بی‌‌آن که بداند می‌تواند انسانیتش را به هیچ واگذار کند. انسان نه از سر انگیزه‌های شرورانه بلکه حتی از سر ملال می‌تواند وسوسه‌های جنون‌آمیزش را عملی کند و به دامن شرّ بیفتد.

انسان هرگز آن چیزی که می‌اندیشد هست، نیست و این چیزی است که به‌ تازگی درآغاز دوران مدرن فهمیده است. او همواره آرزومند جهانی است که در آن خیر و شر آشکارا تشخیص‌دادنی باشند؛ حق با یک نفر باشد و تکلیف روشن.

 این آرزو تنها یکی از آن وسوسه‌های جنون‌آمیز شرّ بر سر راه انسان است. قضاوت‌کردن پیش از فهمیدن، ماندن در سطح و به دنبال آن ناتوانی در تشخیص این که همه‌ی چیزهای اساسی در زندگی بشر نسبی‌اند.

 رمان در کنار علم و فلسفه یکی از راه‌هایی است که می‌توان با آن به عقلانیتی برای مصون ماندن از شر، دست یافت که همان خرد «تردید در یقین» است. رمان در تاریخ درخشان خود نشان داده است هنری است که می‌تواند در هر قدم، جزئی ناشناخته از هستی انسان را کشف کند و انسان را از فراموشی، قضاوت سطحی کردن و منفعل بودن بدون فهمیدن مصون بدارد. رمان از نسبیت هر چیز و دشواری دانستن می‌گوید و اگر غیر از این باشد از تاریخ خود بیرون افتاده و به مسیر پُرگویی و داستان‌سرایی محض و بی‌ثمر افتاده است.

 کتاب، در اکتبر 1869 ما را همراه با مردی ریشو و جاافتاده در حوالی بازار دست‌فروشان پترزبورگ از درشکه پیاده می‌کند. مرد با نام‌و‌نشانی جعلی برای فهمیدن علت مرگ پسر جوانش به این‌جا آمده است. بعد می‌فهمیم که او همان داستایوفسکی معروف است. داستان اعتراف یک پدر ستمکار است که نسبت به پسرش مهربان نبوده و حالا می‌خواهد جبران کند، اما هیچ راه جبرانی وجود ندارد؛ چون پسرش مرده است و مرگ فرصت هرگونه جبرانی را از او گرفته است. الان آن‌چه هست فقط حسرت است.

کوتسی پسر 23 ساله‌اش را در اتفاقی مشکوک از دست داده است. فقدان و نیستی در واقعیت زندگی نویسنده چنان مهیب و رنج‌بار و سوزاننده است که  قادر به لمس آن نیست. ولی او می‌خواهد متهورانه با این مسأله روبرو شود.

از آن‌جایی که پسران آن صدای مخالفی هستند که درون پدران وجود دارند، کوتسی دست به خطر زده است. او باز هم با نوشتن، صدای مخالف درون خود را برمی‌انگیزد تا با آن صدا سخن بگوید. اما اگر صدایی در کار نباشد چه ؟ اگر صدا با انفعال او در مقابل واقعیت جهان از دست رفته باشد چه؟

 برای نزدیکی به این خلاء سوزاننده او با هوشمندی از دست‌پوشی استفاده می‌کند تا بلکه بتواند به آن دست بزند. آن دست‌پوش نقش‌مایه‌ها و مضامین متعددی است که از نبوغ و زندگی واقعی فئودور میخاییلویچ داستایوفسکی گرفته است.

 او به خوبی می‌داند که داستایوفسکی هنوز تمام نشده است. نبرد روشنایی خرد با تاریکی حماقت هنوز ادامه دارد و انسان حتی اگر التفاتی به نیروهای تاریکی نداشته باشد به سهولت می‌تواند به اسارت آن‌ها در بیاید و وجود پرشکوه خود را در اختیار شیاطین بگذارد تا توده‌ها را به واسطه‌ی او بفریبند. حتی در چنین حالتی او لزوماً شرور نیست بلکه منفعل است.

کوتسی با خلق یک مادر داستان یا Frame story جذاب، خِرَد رمان را از داستایوفسکی وام گرفته و با مصالحی از واقعیت‌های زندگی خود و جامعه‌اش در زمانه‌ی خود آن را می‌پرورد. او هم از تحرکات پنهان روح آدمی و روند غیرمنتظره‌ی تاریخ می‌نویسد و قهرمان منفعل خود را به شدت تنبیه می‌کند تا بدون کوچک‌ترین انگیزه‌های شرورانه بزرگ‌ترین گناه ممکن را انجام دهد. پس آیا می‌توان گفت که  فقط شگردهای ادبی داستایوفسکی را تقلید کرده است؟ شاید، نه! تکنیکی که کوتسی جسورانه به کار گرفته است نوعی حرکت خلاف جریان است. حال که ما داستایوفسکی و نبوغ او در به‌کار گرفتن ابزار رمان را می‌شناسیم، کوتسی رمانی درباره‌ی رمان نوشته است. درباره‌ی این‌که چه‌طور داستایوفسکی، داستایوفسکی شد؟ او با استفاده از تکنیک نوشتن درباره‌ی نوشتن با نبوغ خود به ما فرصتی زیبا می‌دهد که درباره‌ی خود سؤالات هم، سؤال کنیم. این انکار حقیقت نیست، نسبی بودن فهم ماست. این یعنی چند صدایی در رمان. یعنی منفعل نبودن حتی در برابر سؤالات ازلی و ابدی.

بنیاد نوبل دلیل برگزیدن او در سال 2003 را  این‌طور می‌گوید: کسی که به شکل بی حد و حصری مشارکت‌های خارجی شگفت‌آور را نمایش می‌دهد. او نویسنده‌ای است که همواره آثارش از سوی نویسندگان مورد بحث و تجزیه و تحلیل قرار خواهد گرفت و ما فکر می‌کنیم او باید به میراث ادبیات‌مان تعلق گیرد.

کوتسی حاضر است تن به هر تغییری در فرم نوشته‌اش بدهد تا بتواند چیزی را بگوید که گفته نشده یا نصفه نیمه شنیده شده است. حتی می‌خواهد با رمان چیزی بسازد که وارد رقابت با تاریخ شود و از آن اسطوره‌زدایی کند. انسان اقلیت، زخم‌خورده و به حاشیه رانده شده را به صحنه آورده و با سرسختی از او در مقابل نظام دیکتاتور و اسطوره‌ساز ایدئولوژی حاکم دفاع ‌کند. به این ترتیب حتی اگر این انسان حاشیه‌ای در مبارزاتش، مغلوب نظام سلطه و قدرت شود، انسانیتش از دست نمی‌رود.

 قهرمان آشنای داستان استاد پترزبورگ حتی با وسواس‌های فکری پایان ناپذیرش، کشاکش دائمی‌اش با تنگدستی، گرایش‌های اغماض‌ناپذیرش به جنس مخالف،  حساسیت به خصوصش به دختران نوجوان و ابتلایش به صرع هرگز نمی‌خواهد تسلیم شود.

به این دیالوگ داستایوفسکی پدر با ماتریونا دخترک صاحبخانه‌ نگاه کنید:

« -  دقیقاً چه اتفاقی برای پاول افتاد؟ تو می‌دانی؟

-         فکر می‌کنم ... فکر می‌کنم خودش را تسلیم کرد.

-         خودش را تسلیم چه کرد؟

-         تسلیم آینده. تا بتواند یکی از شهدا باشد.

-         شهدا؟ شهید چیست؟ کسی که خودش را تسلیم می‌کند. در راه آینده.»

نقطه‌ی اوج رمان، روبرو شدن نماد انسانی در مقابل نماد ایدئولوژی غاصب آینده است. داستایوفسکی با نچایف روبرو می‌شود. نچایف از منابع الهام انقلاب اکتبر روسیه و شخصیتی نیهیلیست است که گفته‌اند پسرش پاول با او سروسرّی پنهان داشته است. او همه چیز را مجاز می‌داند. حتی مرگ پاول را برای برافروختن شعله‌ای در انقلاب. صداهای پرشور و برانگیزاننده‌ی نچایف در سراسر رمان شنیده می‌شود:

«مردم می‌دانند دشمن‌شان کیست و وقتی دشمنان‌شان به انتهای خط برسند هیچ اشکی برایشان نخواهند ریخت! و ما، ما دست‌کم می‌دانیم که چه بایدکرد و داریم انجامش می‌دهیم. ما نازک‌نارنجی نیستیم. گریه نمی‌کنیم و وقت‌مان را با حرف‌های صد من یک غاز روشنفکری هدر نمی‌دهیم درباره‌ی یک سری چیزها می‌شود حرف زد و درباره‌ی یک سری چیزها نه، آن‌ها را فقط باید انجام داد ما نه حرف می‌زنیم نه اشک می‌ریزیم و نه مدام اما و اگر می‌آوریم. ما مرد عمل هستیم.»

اما صدایی در مقابل، از زبان داستایوفسکی به او می‌گوید :

«بسیار هم عالی! گیریم شما مرد عمل! اما دستورالعمل را از کجا می‌گیرید؟ آیا این صدای مردم است که شما از آن اطاعت می‌کنید یا صدای خودتان است که کمی عوض‌ شده و لازم نمی‌بینید آن را به جا بیاورید؟»

پوچی برآشفته و منفعل از زبان نچایف در پاسخ می‌گوید:

« باز هم سوالات روشنفکرانه! باز هم اتلاف وقت! ما از این روشنفکربازی‌ها ذلّه و خسته شده‌ایم. نفس این روشنفکربازی‌ها به شماره افتاده است. یکی از چیزهایی که می‌خواهیم از شرّشان خلاص شویم همین روشنفکر بازی‌ها ست. به زودی روز مردم عادی فرا می‌رسد. مردم عادی روشنفکر نیستند. فقط می‌خواهند کار انجام شود و وقتی کار انجام شد همین مردم عادی‌اند که تصمیم خواهند گرفت چه اتفاقی بیفتد و معلوم هم نیست آیا اصلاً اجازه‌ی وجود روشنفکر بازی را خواهند داد یا نه؟»

 این‌جاست که رمان به قول میلان کوندرا بازتابی از خنده‌ی خدایان می‌شود. راستی چرا خداوندی اگر باشد از دیدن انسانی که می‌اندیشد و ایده‌پردازی می‌کند به خنده می‌افتد؟ زیرا انسان هر چه می‌اندیشد، به حقیقت پی نمی‌برد و دریغا اگر این پی نبردن را ببیند و بداند و در برابرش بی‌تاب نشود:

«چیزی را که نشود در یک صفحه گفت ارزش گفتن ندارد. بعد هم چرا باید یک سری آدم در ناز و نعمت بنشینند و کتاب بخوانند در حالی که بقیه‌ی مردم حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارند؟ ... دانشگاه جایی است که به شما یاد می‌دهد بحث کنید تا عملاً هیچ وقت نتوانید دست به کار دیگری بزنید... بحث کردن تله‌ای بیش نیست. فکر می‌کنند با حرف زدن و بحث کردن دنیا را جای بهتری می‌کنند. نمی‌فهمند هر چیزی برای آن که بهتر شود اول باید بدتر شود.»

نچایف ضد قهرمان داستان است و گفتگوهای حق‌به‌جانب او با داستایوفسکی ماهیت رقت‌انگیز و هم‌زمان هول‌آور او را عریان کرده و به خواننده نشان می‌دهد:

«کسی که تظاهر به خواب می‌کند نمی‌توان بیدار کرد شما کودکان گرسنه را در زیرزمین می‌بینید اما از دیدن چیزی که موجب این وضعیت شده است سرباز می‌زنید. چطور به این می‌گویید دیدن؟ همین کودکان معصوم اگر نمی‌دانستند که شما آن قدر قدرت دارید که پس‌شان بزنید، به شما حمله می‌کردند و مثل یک موش بدن‌تان را تکه تکه می‌جویدند. اما شما ترجیح می‌دهید این چیزها را نادیده بگیرید. اگر هستند کسانی که رنج می‌برند عدالتی در کار نخواهد بود؛ مگر آن‌که همه رنج ببرند و آن وقت همه چیز شتاب می‌گیرد. اگر امروز دست به عمل بزنیم آینده پیش از آن‌که بفهمیم در دستان ما خواهد بود.

پس جعل مجاز است. همه چیز مجاز است. چرا که نه؟ این که چیز تازه‌ای نیست؟ به نام آینده همه چیز مجاز است... حتی تعجب نمی‌کنم اگر این در کتاب مقدس هم آمده باشد.»

جای دیگری در جزوه‌ای موسوم به دانستنی‌های یک انقلابی از نچایف نقل می‌شود:

«فرد انقلابی انسانی از دست رفته است. نه علایقی دارد و نه احساساتی، نه وابستگی و نه حتی نامی. در او همه چیز وقف شوری یگانه و فراگیر شده است: انقلاب در عمق وجود خویش! فرد انقلابی جملگی پیوندها با نظم مدنی، قانون و اخلاق را بریده است. اگر او به زندگی درون جامعه ادامه می‌دهد، تنها از آن روست که ویرانش کند. انقلابی امید کم‌ترین شفقتی ندارد و هر روز مرگ را انتظار می‌کشد.»

این همان صدای مخالفی در درون نویسنده است که کوتسی با واسطه‌گری برش‌هایی از زندگی واقعی خودش و داستایوفسکی بیرون می‌کشد و در مقابل چشمان ما با آن گفت‌وگو می‌کند.

کوتسی در روزگاری که همه فکر می‌کنند به حقیقت دست پیدا کرده‌اند و به حقانیت خودشان و اعتقادات‌شان ایمان دارند نه حرف می‌زند و نه سکوت می‌کند. او راه سومی را یافته است: گفت‌و‌گو با نوشتن! مردی که بارها جوایز ادبی معتبر دنیا را برده است از رسانه‌ها دوری می‌کند. او نه برای دوبار برنده‌ی بوکر شدن به لندن رفت و نه بعد از برنده‌ شدن نوبل ادبیات حاضر به مصاحبه با رسانه‌ها شد. مردی گوشه‌گیر و آرام هلندی‌تبار اهل آفریقای جنوبی که اکنون آرامش آدلاید استرالیا را برای زندگی انتخاب کرده است.

زمانی که رسانه‌ها با تمام قوا، پیچیده‌ترین مسائل و مفاهیم بشری را به گونه‌ای سطحی و کلیشه‌وار در سراسر جامعه پخش می‌کنند و مشغول یک‌شکل کردن آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی هستند. حتی وقتی افراد روحیات و سلیقه‌های مشترک می‌یابند و می‌کوشند هر چه بیشتر یک شکل باب روز و هم‌رنگ جماعت شوند؛ کوتسی در هماهنگی با روح و خرد واقعی رمان با اثرش به خواننده می‌گوید: چیزها پیچیده‌تر از آنند که تو فکر می‌کنی!

 تلاش نویسنده‌ای مثل او این است که شور و شوق شناختن و دانستن و پرسیدن را به تک‌تک انسان‌ها یادآوری کند و برای این مهم نه نیازمند رونمایی و جشن امضا در بنگاه‌های تجاری نشر است، نه لایک‌بازی در شبکه‌های اجتماعی و نه حتی سخنرانی در مراسم بزرگ‌ترین جوایز ادبی. او قدرت و روح قلم را به تسخیر خود در آورده است؛ ولی به تأسی از فلوبر که می‌گفت نویسنده باید در پشت اثر خود ناپدید شود، هرگز شومن رسانه‌ها نمی‌شود و اعتقادی به جوایز ادبی ندارد.

 ناپدید شدنی که فلوبر از آن حرف می‌زد، ارجاع دادن مخاطب به متن اثر و چشم‌پوشی کردن از سلبریتی شدن و وجیه‌المله شدن نویسنده است. امروز این کار آسانی نیست. رسانه‌ها با تمام قوا، متن اثر را پشت خالق آن پنهان می‌کنند و با هیاهو محتوای آن را به خطر می‌اندازند. با نگاه سطحی، خالی از معنا کردن و ابتذال. کوتسی به خوبی چنین ابتذال شری را می‌شناسد و با هشیاری از آن دوری می‌کند. 

درست در روزگاری که مبتذل‌ترین، پوچ‌ترین و بی‌مایه‌ترین کارها با گذشتن از دالان به شدت روشن‌شده‌ی رسانه‌های اینترنتی و در معرض دیدها قرار گرفتن مهم می‌شود و ارج پیدا می‌کند، رمانی  از جنس آن چه کوتسی نوشته است، هنوز انسان را با گرمای اندیشه‌ی خود وفادارانه همراهی می‌کند و هنوز می‌تواند بذری در روح انسان تنها بکارد.

 محمدرضا ترک‌تتاری عکاسی علاقمند به ادبیات است که در دومین تجربه‌ی ترجمه‌اش به خوبی از عهده‌ی انتقال ایده‌ی کوتسی در این کتاب برآمده است. سپاس ریوندی هم مؤخره‌ای غنی و قابل توجه برای درک بهتر نکات کتاب نوشته است.

استاد پترزبورگ را بخوانید! بگذارید دل این آسمان بترکد، این همه درنگ را چه سود؟


شناسه کتاب: استاد پترزبورگ/ جان ماکسول کوتسی/ ترجمه‌ی محمدرضا ترک‌تتاری/ نشر ماهی 


ارزیابی یک مشتِ بسته

ایرانی‌ها اکنون به طور عمده و بر مبنای عرف می‌فهمند باید با آمریکا رابطه‌ی متناسبی برقرار کنند. این عرف می‌تواند با همراهی عقل و تجربه و خودآگاهی تاریخی ایرانی‌ها خودبسنده شده، به قانون و سیاستی تبدیل شود که از حیات انسانی آن‌ها صیانت کند. سیاست برخاسته از عرف و قانون اگر چه ریشه در تمایز دوست و دشمن دارد؛ ولی ماهیتی ذاتی برای دوستی و دشمنی متصور نیست. دوست کسی است که با ماست و دشمن کسی است که در شرایط اضطرار می‌توان با او وارد منازعه شد. دشمن مورد تنفر ما نیست؛ بلکه فقط تعیین‌کننده‌ی حد سیاست‌ورزی است. پس تکلیفی از پیش روشن نیست و هر سیاستی‌ فقط یک مرزبندی بر طبق شرایط، برای کسب حداکثر حقوق و امتیازات از دیگری است.

 حاکمیت سیاسی ایران مبتنی بر الهیات سیاسی قدمایی نشان داده است که میانه‌ای با عرف ندارد و علاقمند است بازی سیاست را با دوست موقت و دشمن دائمی پیش ببرد. گویا وجود دشمن دائمی، لوازم بهتری برای هویت‌سازی و تبختر روحی فراهم می‌کند. در این رویکرد، شرع به دوست و دشمن قطعیت می‌دهد و عرف و سیاست عادی را زیر سیطره‌ی خود می‌برد. دیگر لازم نیست ذهن کسی مشغول چیزی باشد کسی حق ندارد بترسد و اسمی از عقلانیت ببرد، هر چه هست تکلیفی است که روشن است. دشمن ماهیتی غیر قابل تغییر دارد و هر تغییری در وضعیت نشان می‌دهد که دشمن می‌خواهد با شیطنت خود، فهم ما را از واقعیت مخدوش کند و نباید به آن توجه کرد.

این کج‌فهمی از ماهیت سیاست، منجر به ساختن کاردستی سیاسی منحصر به فردی شده است که سرشتی به ناچار تراژیک و ماهیتی التقاطی دارد. سیاست متناقض باعث شده است ایران در سیاست خارجی‌اش از یک سو به امور و منازعاتی پای‌بند شود که از نگاه عرف جهانی نه تنها بیهوده است؛ بلکه در عمل هیچ راه حل سیاسی و انسانی ندارد و از سوی دیگر مدام در مواجهه با مردم و الزامات عرفی سیاست متوسل به وضعیت اضطراری شود.

این ساختار سیاسی در طی دهه‌ها نه توانسته است در نظم بین‌المللی انتگره شود و نه توانسته راهی برای رهایی از آن را محک بزند. امروز هم در وضعیت پیچیده‌ای رها شده است که دود بی‌سرانجامی آن به چشم ایرانی‌ها می‌رود.

البته حاکمیت سیاسی با ترفندهای گفتاری تلاش می‌کند خواست خود را خواست تمام مردم ایران جلوه دهد. ولی با وجود این که سرمایه‌های داخلی و خارجی بسیاری را تبدیل به دم و دستگاه ایدئولوژیک کرده است، در عین حال نتوانسته است ضعف‌های بنیادی و فاصله‌گیری‌اش از عرف را بپوشاند. هم‌چنین هر چه جاذبه‌ی ایدئولوژیکش کم شده و به زوال رفته است به احساسات ملی‌گرایانه و میهن‌دوستانه‌ی ایرانی‌ها چنگ زده است. طبق این تحلیل‌ها  هر کس به این ساختار قدرت باور ندارد یا هم اکنون بیرون مرزهاست و یا باید برود. به این ترتیب دشمن این ساختار، دشمن تک‌تک ایرانی‌ها معرفی می‌شود. اتخاذ برخی سیاست‌ها از سوی آمریکا در سال‌های اخیر هم این گمان را تقویت کرده است.

اما در چشم‌انداز پیش‌رو، ایران نیازمند تدبیر و تصمیمی سیاسی است. تحریم و ناکارآمدی بدنه‌ی مدیریتی، استخوان‌بندی اقتصاد کشور را تحت فشاری کم‌سابقه گذاشته و به آستانه‌ی نابودی برده است. سقف معیشت بخش بزرگی از مردم آسیب‌های جدی دیده و در حال فرو ریختن است. هیچ متحد استراتژیکی خطوط قرمز ایران را به رسمیت نمی‌شناسد. سیاست گردش به شرق با ابهامات و موانع عملی بی‌پاسخ مانده است. حتی مصادره به مطلوب کردن مواضع بین‌المللی دیگر کشورها کارایی سابق را ندارد. پس لاجرم، قاعده‌ی اضطرار به‌کار خواهد افتاد. قاعده‌ای که بنا به تشخیص شارع می‌تواند گوشت مردار میت را حلال و قابل خوردن کند، این‌جا هم می‌تواند هیولای غیر قابل مذاکره و شرّ اعظم آمریکا را تبدیل به طرف دیپلماتیک و قابل مذاکره کند. هر چند تشخیص این اضطرار وابسته به نظر کسانی است که برای عرف محلی از اعراب قائل نیستند؛ اما ناگزیرند شکاف شرع و عرف را پر کنند. بحث این‌جاست که آرزوی تبدیل کردن فشار حداکثری به روسیاهی حداکثری، هزینه‌ای سنگین‌تر از تصور دارد. حتی قابل محاسبه نیست این روسیاهی به چه کسانی تعلق خواهد داشت؟ شاید نه به آمریکا و متحدانش بلکه فقط به کاریکاتوری از آمریکا که نه تنها باید شکست بخورد؛ بلکه باید تحقیر و حتی نابود شود.

اما وقتی سیاست عرفی با عقل و شرع سیاسی با اضطرار هر دو به مقصد مشترک مذاکره با آمریکا می‌رسند، بحث بر سر چیست؟ علاوه بر اختلاف قابل توجه هزینه‌های این دو روش؛ نکته‌ی بسیار مهم این است که سیاست عرفی خط‌و‌ربطی جز سامان دادن به زندگی مردم نمی‌شناسد و در آن مذاکره حد یقفی ندارد؛ در حالی که در گرامری که آمریکا دشمن ابدی ساختار سیاسی فعلی است، مذاکره فقط می‌تواند بر سر توافقی برای بقای ساختار فعلی حاکمیت ایران باشد. 

بندبازی بر فراز مغاک

قرن‌ها پیش خورشید و طوفان و ستاره و مجسمه‌های چوبی و سنگی و صورتک می‌پرستیدیم؛ امروز سرگرم پرستیدن بت‌های دیگری هستیم که زندگی و انسانیت ما را با تصویرها و گفتارهایشان احاطه کرده‌اند. نمی‌دانم کسی که از غروب بت‌ها گفت، امکان طلوع آن‌ها را از افق دیگری چگونه می‌دید؟ اما می‌دانم بت‌ها در شمایل جدید از هر گوشه سر برمی‌آورند و همواره باورمندان و مؤمنانی پرشور بر گرد خود فرا می‌خوانند.

 نکته این است که غرقه شدن در روزمرگی، حتی مجال اندکی برای «نپرستیدن» به ما نمی‌دهد. گویا همه باید مذبوحانه چیزی را بپرستند: عقیده و باور، قدرت، پول، عقل و هوش، جذابیت و شهرت و ... نکته‌ی مشترک در پرستش انواع بت‌ها این است که همه به شکل رقت‌انگیزی ناآگاهانه‌اند. در واقع چیزی که می‌پرستیم هر چه که باشد، زنده زنده ما را می‌بلعد. چشم که باز کنیم به آرامی در باتلاق چسبناکش فرو رفته‌ایم و به‌تدریج توانایی درک کیفیت زندگی را از دست داده‌ایم.

 در مغاکِ پرستیدن، داوری‌های ما ترس‌خورده و ناشیانه می‌شود و از همه مهم‌تر باید روزی وارستگی‌مان را به پایش قربانی ‌کنیم. مشکل بزرگ‌تر از این، زمانی پدیدار می‌شود که به دلیل ناتوانی در تشخیص کیفیت، تصمیم‌های نادرست می‌گیریم و ناچاریم تاوانش را با زندگی‌‌مان بپردازیم که گاهی تاوانی بسیار سخت و گران است.

دستاورد بزرگ انسان مدرن این است که فهمید‌ گریزی از حضور بت‌ها نیست؛ در عوض اصیل و شکوفنده و انسانی زیستن بدون بندگی بت‌ها ممکن است، اما مثل بندبازی کردن بر فراز مغاکی است که هشیاری و خودآگاهی و مراقبت دایمی می‌خواهد. 

انسانی که محدودیت‌های ذهن خود را می‌داند، منتظر معجزه‌ی غروب بت‌ها نمی‌نشیند. او می‌داند، دست به‌کار شناختن و عریان‌کردن بت‌ها که شود از مهابت و قدرت‌شان کاسته خواهد شد. چه بسا همین شناسایی کمک می‌کند که به‌تدریج بر آن‌ها چیره شود یا جا گذاشته و دورشان بزند. وقتی امکان خطا را بپذیریم، دقت و هشیاری‌مان تقویت خواهد شد. کافی است مدام به خودمان یادآوری کنیم که بت‌ها عیّاراند و هر جا و هر زمانی به رنگی و شکلی در می‌آیند.

 از نخستین کسانی که بت‌های ذهنی را به ما نشان داد فرانسیس بیکن است. او دریافت که ذهن انسان تا چه اندازه دچار تنگنا‌های فردی و اجتماعی است و چگونه با فریب بت‌ها که شبح‌ها و صورتک‌هایی خیالی از واقعیت هستند، ممکن است به اشتباه بیفتد. بیکن هوشمندانه بخشی از این خطاها را دسته‌بندی کرد. برای مثال گفت چگونه با حالتی روانی و عاطفی، باوری دم دستی را انتخاب می‌کنیم و به سرعت با جهت‌گیری تأییدی و دلیل‌تراشی به جای استدلال، فقط حقایق و مستنداتی را می‌بینیم که تأییدکننده‌ی همان باور هستند و نسبت به بقیه بی‌توجه‌ایم.

 او می‌نویسد: «فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آن‌جا به او تصویر کسانی را نشان می‌دادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سؤال پرسید، سؤالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بوده‌اند و رهایی نیافته‌اند کجاست!» یعنی نمونه‌هایی که باور ما را نقض می‌کنند مهم‌اند و نادیده گرفتن آن‌ها، به سادگی می‌تواند ذهن را در قضاوت منصفانه ناتوان کند و به سوی تجربه‌هایی مهلک هدایت کند.

هم او گوشزد می‌کند چگونه همراهی و همنشینی با مردم، انسان را به راحتی دستخوش توهم و اسیر بت‌ها می‌کند. همین زبانی که وسیله‌ی ارتباط و انتقال معنا بین انسان‌هاست، می‌تواند با الفاظی ستایش‌گر و گمراه‌کننده و مبهم حقیقت را بپوشاند و بت بازار شود.

ما در جمع انسان‌ها که امروز با کمک رسانه‌ گستره‌ی بزرگتر و پرنفوذتری هم دارد، به دادوستد همان معناهای مبهم و ناشناس مشغول می‌شویم. برای عقب نماندن از قافله با قیمت‌های بالاتر معامله می‌کنیم. بر مبنای آن‌ها می‌سنجیم و می‌فهمیم و تحلیل می‌کنیم و کارهای‌مان رنگ و بو و نرخ روز بازار را می‌گیرد. پس همان را می‌پرستیم که دیگران می‌پرستند، که متاع روز است. از آدم‌ها و معناها قهرمان و قدیس می‌سازیم و نردبان جلوی پایشان می‌گذاریم که بالا بروند و دور از دسترس و پرستیدنی شوند و راه خوشبختی و سعادت را نشان‌مان دهند. اما چه سود از راهی که افراطی است و دیر یا زود ما را به زمین خواهد زد؟

شاید فقط لازم است هر از چند گاهی خودمان و ذهن‌مان را از محوطه‌ی آسایش بیرون ببریم، چشم از صحنه‌ی نمایش بازار برداریم. بر فراز مغاک تقلید و پرستیدن بت‌ها، راهی هرچند اندک طی کنیم تا از انواع متداول افراطی زیستن‌ها خلاص شویم و نقطه‌ای متعادل بیابیم. این دستاوردی پرقدر و قیمت است که به حق می‌توان در آرزویش بود.