آیا چیزی مهلکتر از این هست که سلیقهها و انتخابهای دیگران بخواهند مسیر زندگی ما را مشخص کنند؟ پس چرا باید به واسطهی آثار ادبی گوناگون به دیدن دنیاهای متفاوتی رفت که نویسندگان از منظر خود خلق کردهاند؟
این پرسشی شجاعانه است که خواندن و دلمشغولی با ادبیات را هدف گرفته است و هر بار از سمتی متفاوت خودش را نشانم میدهد. اما بسیار زیباست که «خواندن» همواره پاسخی غافلگیرکننده و رهاییبخش به این پرسش دارد.
خواندن در حیطهی ادبیات فرایندی عمیقتر و پیچیدهتر از «دیدن» است. خواندن با گشتوگذار و عزیمت از جهانی به جهانی دیگر توانایی برکَندن از خویش و پیوستن متهورانه به دیگری را به ما میدهد. این زیرورو شدن، همان قوّت و پرمایگی روح است که انسان برای تاب آوردن پیچیدگیها و فراز و فرودهای زندگی به آن نیاز دارد. این همه علاوه بر لذّت بیحدی است که خواننده از زیبایی و گیرایی هنری متن میبرد.
ادبیات آلمان در روزگار پرتلاطم اروپای اواخر قرن هجدهم که رو به مدرنیته داشت، چهرهای بیقرار و تابناک در خود دارد. هاینریش فون کلایست Heinrich von Kleist نویسندهی نمایشنامه و نوولهایی که به واقع عجین شده با زندگی پر تبوتاب و طوفانی، اما کوتاه او هستند. به همت نیکوی محمود حدادی ترجمهای خوب و قابل اتکا از چند داستان او توسط نشر ماهی در دسترس ما قرار گرفته است.
عنوان کتاب چاپ شده از نام «میشائیل کلهاس» گرفته شده است که بلندترین و به نظر من پرمایهترین داستان کتاب است؛ چرا که با ظرافت و استادی تمام بنمایههایی فلسفی از تقدیر انسانی که ناچار است از خود فراتر رود و سیاسی شود را با روایت خود درآمیخته است.
توماس مان سومین برندهی آلمانی جایزه نوبل ادبیات، به مناسبت ترجمه و بازنشر آثار کلایست به زبان انگلیسی در نیمهی قرن بیستم، جستاری در مورد زندگی و آثار او نوشته است که در ابتدای این کتاب آمده است. مطالعهی آن کلید مناسبی برای ورود به دنیای هنرمند است. وی در این مقدمه کلایست را قیاسناپذیر در حیطهی روایت نامیده است و در هر حال بیهمتا و بیرون از چارچوب هر چه سنت و سرمشق است. همچنین کسی که پیوسته در کلنجار با «ناممکن» بوده است.
چنین توصیفی از نویسنده با شرحی مستند که از زندگی او آمده است، اشتیاقم برای خواندن را به مراتب افزونتر میکند؛ پس بیدرنگ به سراغ نخستین داستان میروم.
میشائیل کلهاس گویا پرآوازهترین آنها هم هست. روایت مردی شریف و درستکار و بیآزار که در عین حال بیآن که بخواهد بهتدریج هراسانگیزترین چهرهی روزگار خود میشود. تجسمی از مفهوم آشکارشدن رذیلت و شر در پس پردهی فضیلت. همین مفهوم در داستان البته با شیب ملایمی برای خواننده هم آشکار میشود:
«جهان بیشک از این مرد به نیکی یاد میکرد اگر که وی در دنبال کردن فضائل خود به راه افراط در نمیغلتید.»
این مهارت و توانایی روایتکننده است که مخاطب را با ابزارهای آشنای هنری به هیجان بیاورد، بدون این که موضع و قضاوت خود را آشکار کند. با این همه، هیجانی که کلایست بیدار میکند از این دست نیست. چیزی که او نوشته است به معنای واقعی نوول است. نوول در معنی لغوی به معنای خبری تازه، نو و بدیع است. هر قدر که در خواندن پیش میروم، تازه میفهمم که چرا کافکا گفته بود برای دهمین بار غرق در خواندنش شده و حتی نوشتن به فلیسه را برای شبی فراموش کرده بود. متن با تصویرسازی استادانه و از فراز نوشته شده است و باید بدون از دست دادن کلمهای خوانده شود:
«کوتوال با نگاهی نیمبر جواب داد: بیمجوز اربابی هیچ اسبفروشی حق عبور از مرز را ندارد. اسبفروش اطمینان داد تا به حال هفده بار در زندگیاش بیچنین جوازی از مرز رد شده است و تمام قوانین اربابی مربوط به حرفهی خود را میشناسد و چنین مطالبهای قطعاً اشتباه است. از این بابت درخواست بررسی دوباره دارد و نیز اینکه محض راه دراز در پیش رویش، بیش از این بیهوده در اینجا معطلش نکنند. اما کوتوال گفت که بار هجدهم قسر در نمیرود. این حکم تازه صادر شده است و او باید همینجا این جواز را تهیه کند و یا برگردد به همانجا که بود.»
چیزی که کلایست در داستان خود میگوید، بهراستی خبری نو و ناشنیده است و هیجانی که از خواندن آن به دست میدهد، چیزی عجیب و غیرمنتظره است. حسی آمیخته با نگرانی و وحشت! گویی با چیزی خوفانگیز مواجه شدهای که حتی محاسبات خلقت و آفرینش هم در آن دچار خطایی ناگزیر شده است. آشفتگی احساس، اسبفروش نجیب و بیمدعا و درستکار را یک تنه به برپا داشتن نظم و عدالت وا میدارد. در این مسیر او به جنایتکاری تبدیل میشود که میخواهد نظم را حتی اگر شده با قیمتی گزاف بر فراز پشتهای از اجساد و ویرانیها بنا کند.
اینجا بهروشنی قدرت کلایست در بهکارگیری ادبیات برای بیان منظری از حقیقت را میتوان دید. در روایت او گویی همه تصویرها و اندیشههای قطعی و نهایی دربارهی عقلانیت و فضیلت و انسان و جهان، با خاک یکسان شده است. خِرَد، آن هم در زمانهی روشنگری خوشبینانهی اروپا و جوانه زدن مدرنیته دچار گسستی مهیب شده است و پرداختن به همین مفهوم به تنهایی چیزی پیشروتر از زمانهی اوست. شاید به همین علت کلایست در طبقهبندی متعارف کلاسیک یا رمانتیک زمان خود نمیگنجید.
به این ترتیب واژهها و تصویرها بیوقفه درون ما به کار میافتند و ذهن را کندهکاری میکنند. آنها به جان ما میافتند و نوری بر پهنهی فهم ما میاندازند یا دست کم تاریکیهای فهم ما نسبت به انسان خردمند را کمتر میکنند. از خود میپرسم این همان انسانی است که امروز هم هست؟ این ماییم، زمانی که با خواست حقیرانهی خود برای کسب لذت، قدرت، ثروت و محبوبیت و هر آنچه که حق خود میدانیم، انسانیت خودمان را بیاختیار و از سر ناخودآگاهی یا تعصب واگذار میکنیم.
به قول ویرجینیا وولف برای دریافت کردن و فهمیدن تمام هرچیزی که یک متن در خود دارد باید جسارت تخیل کردن هم داشت و به این اندیشید که آنچه که خواندم چه نسبتی با حالا و اینجا دارد؟ این، همان گسترش دادن دایرهی امکانات ذهن ماست که با خواندن ممکن میشود. کتاب کلایست بهراستی بازتاب دقیق چیزهایی است که نبوغ انسانی با الهامی کم و بیش به سامان پدید آورده است، هم جسارت تخیل با خود میآورد و هم اندیشیدن به اکنون و جایی که ایستادهایم. یعنی خاورمیانهی قرن بیست و یکم.
قهرمان او در داستانِ کلهاس، فردی کموبیش متفاوت از شورشکنندگان عادی و راهزنان جوانمرد و خیزشهای دهقانی انتقامجویانه است. جالب است که در نگاه این قهرمان، قانون اولین خشت بنای جامعه محسوب میشود. قانون برای کلهاس چیزی بیش از مصلحت و قراردادی اجتماعی برای حفاظت از نظم جامعه است و حتی به عنوان چکیدهی وجدان و عقل بشری حرمت و تقدس بالایی هم دارد.
به همین علت کلهاس حتی در اوج مبارزهی خود با ظلم حاکم و بیعدالتی روا شده به خودش دنبال مشروعیت و اخلاقی بودن عمل خود است. از نظر او دولت باید پاسدار حقوق افراد باشد و اگر در وظایف خود کوتاهی کرد، در واقع به فرد اجازه میدهد با زور بازوی خودش حقش را بگیرد. اما لغزش در مسیر همیشه در کمین انسان بوده و ممکن است. پس در همین حقستانی موجه و مشروع فرد، در چشمانداز بستری عمومی به ناگاه حقوق کسان دیگری پایمال شده و از بین میرود.
یعنی طبیعت خودکامگی بیحد و مرز خود را به رخ انسان میکشد و حتی حقخواهی به شکل افراطی او را در عرصهی اخلاق، فراتر از حریفان فاسدش میبرد. کلهاس همه چیز را پای ایمانش به عدالت قربانی میکند. پاسدار قانون خود قاتل قانون میشود و با استقبال از کیفر خود سرانجام شهید حقخواهی خود میشود. داستان کلایست ما را وا میدارد بپرسیم، آیا این کار ضروری است؟ حاصل پرسیدن، تردید و نقد نگاه بنیادگرایانه به هرچیزی حتی به عدالت آرمانی است.
این برخورد بین خصلتها و سرشتهای واقعیت انسانی درخشانترین نقطهی روایت کلهاس است. جالب است که در روایت او مذهب حتی در قامت اصلاحگرانهی لوتری با نظم سیاسی و قضایی حاکم کمال همکاری را دارد و حتی پشتیبان آن است. صحنههای برخورد و مباحثهی کلهاس با شخصیت متجسم مسیحیت که از اتفاق نامش هم دکتر مارتین لوتر است، به نظرم فرازهایی بسیار خواندنی از کار در آمده است. زبان کلایست به قدری دقیق و باریکبینانه است که تکتک جملهها را باید با وسواس خواند:
«در این شرایط دکتر مارتین لوتر بر آن شد کلهاس را به یاری سخنانی تسلیجویانه و به پشتوانهی حرمتی که مقامش در جهان ارزانیاش میکرد، دوباره به نظم انسانی برگرداند... پس دستور داد اعلامیهای با این مضمون خطاب به او در همه شهرها و روستاهای این امیرنشین به دیوارها بزنند:
کلهاس! ای تویی که دعوا داری فرستاده شدی تا شمشیر عدالت را به دست بگیری، این چه گستاخی است، ای بیشرم! که در غلبهی اندیشهای ضاله و احساساتی کور، تویی که نفحهی بیعدالتی همهی وجودت را از سر تا پا انباشته است، به آن دست میزنی؟ در حالی که امیر کشور تو، حق تو را از تو که زیردست اویی دریغ داشت، در نزاع بر سر زخارفی پوچ قیام میکنی ای خبیث نابکار و با شمشیر و آتش به اجتماع صلحآمیزی حمله میآوری که زیر چتر حمایت او زندگی میکند!
گمان میکنی ای گناهپیشه که در روز موعود میتوانی در پیشگاه خداوند سر بلند کنی؟
- جنگی که من با اجتماع میکنم، گناه و جنایت تا آن زمانی شمرده میشود که از این اجتماع چنان که شما به من یقین دادهاید طرد نشده بودم.
لوتر فریاد زد: طرد؟ کدام فکر ضالهای ذهن تو را تسخیر کرده است؟ چه کسی تو را از ساحت جامعهای که در آن زندگی میکنی طرد کرده؟
کلهاس در حالی که دست درهم میفشرد گفت: من مطرود، کسی را میخوانم که حمایت قانون را از او دریغ کرده باشند. چرا که من در رشدِ پیشهی صلحآمیزم به این حمایت احتیاج دارم. با پشتوانهی قانون است که مرا با آن چه دارم، به پناه اجتماع میکشاند و کسی که این پشتوانه را از من دریغ میکند، مرا به جمع وحوش بیایان میراند.»
داستانهای دیگر کلایست در این کتاب با عناوین «زلزله در شیلی»، «گنده پیر لوکارنو» و «مارکوئیز فون اُ» جهان هماهنگی را که ادبیات کلاسیک آرزو میکرد و میکوشید در آثار خود بپرورد، از همگسیخته و آشفته نشان میدهند. به نظر میآید اگر در روایتهای او برخورد میان فرد و مناسبات حاکم اجتماعی یا آرمان و واقعیت، برخوردی ناسازگار است به شرایط اجتماعی و تاریخی روزگار او هم برمیگردد. به واقع او عصارهی زندگی خود و اندیشهای فراتر از زمانهاش را در اثرش چکانده و رفته است.
در داستانهای کوتاهتر نیز همین برخورد صاعقهوار و حیرت ناشی از آن را با تمام وجود حس میکنیم. جهانی که در معرض ویرانگری تعصب است و عشق در چنبرهی ملاحظات اجتماعی گرفتار است و تبدیل به پیوندی مصلحتی شده است، هرج و مرج طبیعت هم ناگهان از راه میرسد و زندگی انسان را در خود میپیچد. قهرمانهای کلایست انسانهایی هستند با ویژگیهای زیاده انسانی.
در واقع جذابیتی که در روایتهای کلایست وجود دارد، ناشی از این است که فرد از یک سو با بینشی خوشبینانه به آرمانها چشم میدوزد و برای آنها تا پای جان میرود و از سوی دیگر واقعیتی پر از جزئیات و دقیق چنان استادانه طراحی شده است که ضربههای حادثه را مثل آواری بر سر شخصیت اصلی فرو میبارد. اما تمام حرف نه آن خوشبینی سادهنگرانه است و نه این تاریکاندیشی منتهی به پوچی. بلکه نمایش نوعی گمگشتگی و حیرت و بیپناهی انسان است که در نظام دستساختهی بوروکراتیکاش گرفتار میشود. دوباره کافکا در ذهنم ظاهر میشود.
خبر خوب اینکه درونمایهی داستان، در نهایت به هر گونه مطلقگرایی و تمامیتخواهی وابسته به آرمان شک میکند. این شک انسانی دستمایهی طنزی دلنشین در پایان روایتها هم میشود.
در نگاه کلایست انسان اگر چه از درک حقیقت ناتوان است، به جبران این نقصان توان دیگری در او سر برمیدارد که ذاتی اوست و حقیقت را به مانند رویا و گمان انسانی خوابگرد در ناخودآگاه او به تجلی درمیآورد. در روایتهای وی برای انسان، گریزی از این رویا نیست. خواننده چرخهی جنایتومکافات و تنهایی خود را در جهان مینگرد و در نهایت باز هم پناهگاهی جز خود ندارد.
اما زبان و متن روایتها به گونهای تودرتو است که تمرکزی خاص از خواننده میخواهد و مترجم به گفتهی خود تلاش کرده است، لحن او را که بخشی از ابزار بیان هنری نویسنده و درخور محتوا و یگانه هم هست، حین ترجمه کردن متن نگه دارد. لحن خاصی که حتی کافی نیست آن را لحنی تاریخی بنامیم. به نظر توماس مان اگر مترجمی شجاع به سمت او بیاید و توفیقی نصفهنیمه هم در انتقال زبانش بیابد؛ باید کارش را ستایشانگیز دانست. اگر موضوع داستانها چالش برانگیزند، زبان و شیوهی روایتشان هم کمتر از آن چالشجو نیست.
اگر چه کلایست اقبالی نداشت که معاصرانش مثل گوته و شیلر با نوشتههایش تفاهم چندانی داشته باشند و به او اعتنا کنند؛ اما چیزی که بهراستی گوهری در خود داشته باشد؛ حتی اگر آفرینندهاش را هم نومید کند و سالها پنهان و دور از چشم بماند، سرانجام نسلی خواهد یافت که ارزش آن را تشخیص دهند. او در حالی که تقدیرش این نبود که درخشندگی ادبی و هنری کارهایش را در زمان زنده بودنش ببیند، با شتاب عرصههای دیگر را هم آزمود؛ سیاست و حتی نظامیگری. جایی به نامزدش نوشت:«باید کاری کنم که حکومت از من میخواهد. بدون اینکه در درستی آن چه از من خواسته شده چونوچرایی بکنم. باید برای اهداف مبهم چنین حکومتی صرفاً یک ابزار باشم و من قادر به چنین کاری نیستم.» عاقبت پس از ناکام ماندن تلاشهای بسیارش برای ورود و پذیرفته شدن در سطوح نخبگان ادبی همعصرش، حتی نتوانست بر رنج ناشی از کمالگرایی هنری خودش غلبه کند؛ به زندگیاش پایان داد و به خواهرش نوشت: «حقیقت آن است که روی زمین از هیچ چیز، کمکی برای من برنمیآید.»
در این اشتیاق جنونآمیز و خشم خودخورانهی نویسنده نسبت به معاصرانش که او را نادیده میگیرند، البته مضحکهای غریب و نامجویانه هم به چشم میخورد که به روح او آسیب میرساند و عاقبت او نمیتواند از طغیان دوران جوانی خود عبور کند.
هر چه هست آثار او به شایستگی میتواند از گنجینههای ادبیات آلمان و جهان باشد. چنین دریافتی از کتاب برای من شاید مقولهای ناخودآگاه باشد. اما این یکی از کتابهایی است که پس از خواندن مرا رها نمیکند و بدون آن که اراده کنم ناخودآگاه به سمتم برمیگردد و به مثابهی چیزی شناور، در مکانی متفاوت از ذهنم جای میگیرد.
شناسهی کتاب: میشائیل کلهاس/ هاینریش فون کلایست/ محمود حدادی/ نشر ماهی
منتشر شده در مجله هنری تحلیلی کافه کاتارسیس
زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازهی سرخی دانههای اناری در کاسهای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همهگیری کرونا باشد. زیبایی، وعدهی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟
اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر میرسد، عمیقترین پیوند با شرایط اجتماعیمان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدنهایمان در آن افکنده و تثبیت شدهایم. آیا میتوانیم در حصار خانهها و دور از مناسبات و پیکربندیهای اجتماعی و نابرابریهای اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟
به نظر میآید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی همچنان طنینانداز است. بیربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگیها اهمیت بیشتری و عدهای دیگر اهمیت کمتری یافتهاند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسانها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمیشود و زندگیشان تا حد زندهماندن تقلیل مییابد؟ چرا کوچکترین زیباییها و لذتها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانههای مختلف از آنها دریغ میشود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت میشوند و حتی حکم میشود اگر از فلان میل و لذت صرفنظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمیافتد؟
این پرسشها نشان میدهند، سیاستهای حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمیکند. نتیجهی همین سیاستهاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمیآید و پیشاپیش از دسترفته تلقی میشود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوهی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمیکند.
حتی با نیمنگاهی جزئی هم میتوان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بیکفایتی مدیریتی در متعادلکردن وضعیت اجتماعی و بیاخلاقی صاحبان قدرت، چنگالهایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آنها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.
پس باز هم به پرسش آدورنو بر میگردم که آیا زندگی بد را میتوان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب است حین نقدکردن پنجرهای هم برای نفسکشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستارهای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. میبینم امید محال، زندگیها را بیشتر به تنگنا میبرد. میبینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسانها بیشرمانه انکار میشود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.
بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بیارزش میبینند، کسانی که حس میکنند، زندگیشان ارزش هیچگونه مراقبت و بزرگداشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر میکنند حتی لایق کوچکترین زیباییها و لذتها و نیکیها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود میبینند، زندگیشان سزاوار آزادی و احترام، راستگویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهرهمندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظراتشان جایی به رسمیت شناخته نمیشود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگیای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟
در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که میکند؛ اگر حیات یا زیباییهای زندگیاش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از همنوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.
شاید علت رواج این همه بیاخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسانها را «سوگناپذیران» مینامد. کسانی که با نبودنشان و آسیب دیدنشان کسی به سوگشان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگیشان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعهای که نمیتواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژیهای حماقتپروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریههای گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزهای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگیهای دیگری است که ما فقط یکی از آنها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری میشود بپرسیم زندگی بد را چگونه میتوان خوب زیست؟
ادبیات روسیه تاکنون در قلههای بسیاری درخشیده است؛ نویسندگان روس دربارهی فضیلت، عدالت، زیبایی، معصومیت و شرارت و امیال هولناک انسان شاهکارهای بیبدیلی نوشتهاند. حرفی نیست؛ اما زندگی پیش پاافتاده و مبتذل مردم عامی به طور معمول راهی به این قلهها نداشت، تا زمانی که نیکلای گوگول در اوایل قرن نوزدهم با ذوق و قریحهی استثنایی خود دست به قلم برد.
این استفاده از طنز بود که نخستین بار نیروی هولناکِ زندگی فاقد معنویت و بلکه مهمتر، ریشههای اجتماعی آن را آشکار کرد. تضادهای اخلاقی را نشان داد و با زبانی گزنده مورخ راستین روزگار خود شد. امروز اگر بخواهیم بدانیم مردم روسیه در قرن نوزدهم چگونه و به چه چیز فکر میکردند، چه آرزوهایی داشتند، داستانها و نمایشنامههای گوگول یکی از بهترین راههاست.
سالها بعد در اوایل قرن بیستم چنین حقایقی نیاز به گردگیری داشتند تا فراموش نشوند. این بار میخاییل زوشنکو Mikhail Zoshchenko، گوگول زمانهی خود شد و با داستانها و نوشتههای طنازانه، نفس گرم خود را بر آینهی غبار گرفتهی اجتماع انسانی روسیه دمید تا تصویر تضادهای واقعی خود و سرخوردگی «آدمهای اضافی» را در آن ببینند؛ بلکه فرصتی برای بازنگری پیدا کنند.
زوشنکو قدرت شگفتانگیز طنز را دریافته بود و با نوشتههای خود آن لبخند اشکآلود را به صورت مردم هدیه داد و روح انتقادی را به سادهترین شکل ممکن میان آنها زنده کرد. مردم بهترین منتقدان هر جامعهای هستند. آنها خوب میفهمند که کدام نوشتهها را باید بخوانند و حتی چند بار بخوانند. به همین دلیل زوشنکو با زبان طنزپردازانهی خود به محبوبیت زیادی دست پیدا کرد. خوانندگان آثارش، او را نویسندهی خود میدانستند و حتی افراد شرور و مقامات بیکفایت را تهدید میکردند که دربارهشان به زوشنکو نامه خواهند نوشت تا آنان را با قلمش افشا کند.
زوشنکو به گفتهی خودش در زمانهای باورنکردنی زندگی میکرد و همیشه این «مردم کوچک» بودند که توجه و همدردی او را بر میانگیختند. با اینکه او خود در خانوادهای اشرافی و با اصلونسب ولی فقیر به دنیا آمده بود؛ ولی همیشه در همهی لایههای جامعه و میان مردم عادی، به دنبال راههای جدیدی برای فهمیدن واقعیتهای زندگی میگشت. «مردم کوچک» همان کسانی هستند که در پایینترین سلسله مراتب اجتماعی جای دارند و همین مسأله ویژگیهای روانی و رفتار اجتماعی آنان را رقم میزند. نوعی خودکمبینی آمیخته با احساس بیعدالتی و غرور جریحهدار. «آدمهای اضافی» ادبیات روسی هم کسانی هستند که نمیتوانند استعدادهای خود را در راه درست بهکار ببندند و بیآن که بخواهند، در تضاد با جامعه قرار میگیرند.
«حمامها و آدمها» مجموعهای از سی و پنج داستان کوتاه اوست که آبتین گلکار با زبان و لحنی متناسب از زبان روسی به فارسی ترجمه کرده است. همهی داستانها مضمون شیرین «انسان کوچک» و «خندهی اشکبار» را در خود دارند و میتوانند چشمان باز و بینای نویسنده را با قدرت به رخ بکشند.
ابداع و نوآوری زوشنکو در نوشتن، این بود که قهرمانش نه یک پیشرو و انقلابی و نه آگاه به زمان، بلکه یکی از همین انسانهای کوچک یا آدمهای اضافی بود که به زبان محاوره حرف میزند. این قهرمان آدمی معمولی و متوسط است که نه از سیاست سر در میآورد و نه برای آرمانهای والا مبارزه میکند؛ بلکه فقط فرصت دارد برای حل مشکلات روزمرهی خودش ایستادگی کند یا در نهایت کلکی سوار کند. این قهرمان همیشه با مشکلات معمولی خودش سرگرم است، وقتی هم کمی سروسامان میگیرد، باز مشکلات دیگری مثل کمی مساحت خانه و شلوغی تراموا و حساب و کتاب ازدواج گریبانش را میگیرد ... تا جایی که گاهی حتی خود راوی هم فوری «میزند به چاک و از غائله دور میشود.» راوی که خودش هم آدمی متوسطالحال، باکلّه، ولی نیمهروشنفکر و اهل دم به خمره زدن است.
البته این قهرمان آن قدرها هم عامی نیست، گاهی پایش به اماکن فرهنگی و هنری هم باز میشود؛ ولی به هر حال نمیتواند به دلیلی با این جریانها همراه شود؛ چون گویا این چیزها برای او ساخته نشدهاند.
در کل این آدم نسبت به هر گونه ابراز احساسات متعالی و تمجید از آرمانهای والا بدگمان است:«همهی این چیزها، چه میدانم زیبایی و اینها در حرف قشنگ است؛ ولی وقتی پای عمل وسط میآید همهاش یک جوری چرندیات میشود.»
قهرمان زوشنکو نمایندهی اکثریت مردم روسیه است. قرنها زیر ستم بوده و به همین دلیل بیفرهنگ است. این نه گناه، بلکه بدبیاری اوست. او برای تحولات اجتماعی افراطی، آمادگی ندارد و بدتر از آن برای ساختن جامعهای جدید بر اساس آرمانهای والای انتزاعی. حال این آرمانها هر اندازه هم که انساندوستانه و زیبا باشند.
البته کار طنز راستینی که زوشنکو به کار میبرد، فقط هجو و خندیدن به این مردم نیست، چنان که بسیاری در زمان ما میکنند. در چنین مواقعی نویسنده با قهرمانش همدلی نشان میدهد و کمکش میکند که از آن ویژگیهای زشت اخلاقی خلاص شود. پیشنهاد او هم این است که بیایید همه با هم و با شور و حرارت با عیبهای بشر مبارزه کنیم. ولی در عین حال میداند که هر برنامه و ایدئولوژیای که بخواهد به سرعت انسان را بازپروری کند حقه و فریب است: «این فریب آخرین چیزی است که این تن فانی ما را ترک میکند.»
او در زندگینامهاش که در ابتدای کتاب آمده، نوشته است:«کلاً نویسنده بودن خیلی کار سختی است . مثلاً به خاطر همین ایدئولوژی. الان از نویسنده انتظار میرود ایدئولوژی داشته باشد ... این برای من خبر بدی است. بفرمایید ببینم چه ایدئولوژی دقیقی از من در میآید، وقتی حتی یک حزب نمیتواند مرا به سمت خودش جلب کند؟ من از دید آدمهای حزب آدم متعهدی نیستم. باشد خودم هم دربارهی خودم میگویم: من نه کمونیستم. نه اِس اِر. نه سلطنتطلب. فقط یک آدم روس هستم. تازه شعور سیاسی هم ندارم. خیلیها به خاطر همین از دست من ناراحت میشوند (میگویند بعد از سه تا انقلاب هنوز شعور درست و حسابی ندارد) ولی واقعیت همین است. این بیخبریها واقعاً مایهی خوشحالی من است. من نسبت به هیچکس احساس نفرت ندارم. این همان ایدئولوژی دقیق من است. از این هم دقیقتر؟ بفرمایید. من قوم و خویشی خونی را قبول ندارم و در مورد روسیه هم از روسیهی نتراشیده و نخراشیده خوشم میآید.»
برای نوشتن طنز جسورانه و قدرتمند طوری که به آزادسازی تنشهای اجتماعی بینجامد، همین خشم و چشمان اشکآلود نویسنده لازم است و برای مهار این خشم و آفریدن خندهی اشکبار است که باید با زبان گزندهی طنز از تضادها و واقعیتهای پنهان نوشت. بیجهت نیست که چنین طنز گستاخی را برانگیزانندهی ابداع و آفرینش دانستهاند که امکان میدهد نگاهی تازه به جهان بیفکنیم و دریابیم هر آن چه وجود دارد تا چه اندازه نسبی است و یک نظم جهانی سراپا متفاوت تا چه اندازه امکانپذیر است.
زبان تند و تیز و شرافتمندانهی زوشنکو در نوشتههایش اگر چه بین مردم محبوبش میکرد ولی تلخکامی هم برایش داشت. منتقدان میخواستند او برای شکوه روسیه بنویسد، نه برای زندگی پیش پاافتادهی مردم ... به نظر آنها او دورنمای اجتماعی نداشت. خردهگیریها به اندازهای زیاد شد که او به همراه آنا آخماتووای شاعر محکوم شد. اتهام او تمسخر اهالی روسیه بود. او را تفالهی ادبیات نام نهادند و خواستند که سر عقل بیاید؛ ولی استقلال و مهارناپذیری او به اندازهای بود که باعث هراس حکومت میشد. او را از اتحادیهی نویسندگان اخراج کردند ولی نتوانستند بر قلم و ذهن او چیره شوند. همین نشان میدهد که طنز چگونه با اتکا به قدرت کلمات همواره با نظام حاکم در ستیز پیدا و پنهان است و رازهای ناگفتهای را برملا میکند.
زوشنکو در نامهای به ماکسیم گورکی مینویسد:«شاعران ما اشعاری دربارهی گل و پرنده میسرودند؛ ولی در کنارشان انسانهایی بدوی، جاهل و حتی هراسانگیز زندگی میکردند. اینجا چیزی به شکلی وحشتناک از نظر دور مانده بود.»
ولی ادبیات ابداعی زوشنکو دو کلیشهی رایج در زمان خود را با قدرت هر چه تمام شکست، ابتدا اینکه روسها آدمهای خشکی هستند و مهمترین ویژگی ادبی آنها خودنکوهشگری و بدگمانی است و دیگر کلیشهی امکان تربیت و بهوجود آوردن «انسان نو» در شرایط تاریخی جدید بود که اوایل قرن بیستم در روسیه بسیار رایج بود. او نشان داد انسان موجود بسیار پیچیدهای است و طبیعت تکاملیافتهای ندارد. شخصیت هر کس همواره دارای جنبههای تیرهای هم هست که در پرخاشجویی، حسابگری، بیاعتمادی به اطرافیان و ... نمود مییابد. در دورههای سراسر حادثه هم که انرژی عظیم درونی جامعه آزاد میشود، انسان در بسیاری اوقات به صورت علنی به سوی این خصوصیات سوق داده میشود.
با این حال، او به شکل تحسینبرانگیزی به انسان عشق میورزد و توصیف کاستیهای انسان، هدف نهایی او نیست؛ بلکه او انسان را با خنده و زیرکی دعوت میکند با تیزبینی بیشتری به خود بنگرد و درون خود تکیهگاههای اخلاقی بیابد و در برابر ضربات سرنوشت مقاومت کند.
شناسه کتاب: حمامها و آدمها / میخاییل زوشنکو/ ترجمهی آبتین گلکار / نشر ماهی
این واقعیت دارد که شبکههای اجتماعی هر چه را از انسان گرفته باشند، در عوض فضای وسیعی برای گفتگوی آزادانه بین انسانها فراهم کردهاند. به واسطهی اینترنت، همه علاوه بر این که میتوانند نظر و دیدگاهشان را بیان کنند، میتوانند برای مواجهه با حقیقت ماجراجویی کنند و چه بسا دیگران را هم با خود همراه کنند. گفتگو یک فعالیت اساسیِ انسان است. انسان میکوشد با تبادل تجربه از کانال گفتگو به حقیقت و مفاهمه با دیگران برسد؛ اما گاه در این کار موفق است و چه بسا نه!
میان گفتگو به مثابهی کنش فعال ذهنی و گفتگو به مثابهی تفنن و حتی فریب، نمیتوان مرز روشنی کشید. بنابراین روشنگری باید آنجایی دست به کار شود که آبشخور آسیب و شرّ است. لازم است در کنار ستایشهایی که از امکان گفتگو در شبکههای اجتماعی میشود، به نقاط آسیبپذیرش هم پرداخت. برای مثال به فضاهایی که با مکانیسم گردآوردن افراد همباور، برای اجرای نمایشی از گفتگو، بهراحتی فروتنی فکری و روح جستجوگری افراد را نابود میکنند.
به نظر میآید گفتگو هر چند به کمک شبکههای اجتماعی تسهیل و متنوع و لذتبخش شده است؛ اما در واقع به معنی دیگری دشوارتر هم شده است. حتی گاهی این دشواری به امتناع و غیرممکن شدن گفتگو نزدیک میشود.
با کثرت زبانی کلمات و افراد و فضاها، زمین و بستر گفتگو آن چنان سُر و لغزنده میشود که انسان نمیتواند بهراحتی روی آن راه برود و مدام زمین میخورد. طبیعی است وقتی انسان با زبان و گفتگو به معنا و هدف مورد نظرش دست پیدا نکند، به راحتی آن را تغییر کاربری میدهد؛ یعنی زمین لغزنده برایش تبدیل به پیست اسکیت میشود. خیلی ساده است؛ او به خودش میگوید: زمینی که از فرط لغزندگی نمیشود روی آن راه رفت، رویش بازی کن و از بازی لذت ببر!
البته همین هم دستاورد کمی نیست. لزومی ندارد هر گفتگویی از سر تفنن در فضای مجازی ما را به عمق حقیقتی ببرد و یا حتی باعث مفاهمه بین انسانهای متفاوت شود؛ اما نکتهی ظریف این است که همواره محدودیت و تغییریافتگی ماهیت گفتگو در فضای مجازی را در پیش چشم داشته باشیم. این فضا به راحتی گفتگو را محصور در اقتصاد شبکهای خود میکند. اقتصادی که در آن، سکهی رایج، لایک و دنبال کردن و کامنت و تأییدکردن است. این چیزی است که بر مبنای ویژگیهای روانشناختی و لذتجویانهی انسان پایهگذاری و تأسیس شده است. تولید اظهار نظر، لذت بردن از گفتن و شنیده شدن و تأیید شدن و حتی لذت بردن از نقد شدن و دیده شدن و به رسمیت شناخته شدن، پاداشی است که انسان از شبکههای اجتماعی میگیرد. این شکل گفتگو امروز برای بسیاری از افراد، معادل رفتن به فضاهای عمومی و نوشیدن فنجانی چای با رفقا آرامشبخش است. در فرایند چنین گفتگوهایی مثل تنفس در یک باغ پرگیاه، هوایی تولید و همان جا هم مصرف میشود.
خوب است اگر داستان همینجا تمام شود. این فضاها در همان حدود تفنن و سرگرمی باقی بمانند که افراد ضمن گپ و گفتگو بازخورد دیدگاه خود را با دیگری ببینند و بر سر ذوق بیایند و گاه بهره و معرفتی هم ببرند.
اما اغراق در کارکرد گفتگوی مجازی عین آسیب است. گفتگو در شبکهها اغلب امکانی بیش از این، برای مواجهه با حقیقت و یا حتی مفاهمه با دیگران فراهم نمیکنند.
شبکههای اجتماعی گاهی حتی افراد را به بیشتر دانستن و کمتر فهمیدن سوق میدهند. ما بی آنکه بدانیم در موقعیتی قرار میگیریم که تصور میکنیم زیاد میدانیم. ذهن انسان به راحتی فریب میخورد و آن چه را که در مورد جهان دانسته، زیادی دست بالا میگیرد. در ضمن معمولاً موافقان و مخالفان موضوعی که بر سر آن بحث یا مناقشهای وجود دارد به صورت تودههای جدا از هم باقی میمانند. بنابراین شبکههای اجتماعی باعث ورود فرد به شبکهی ذهنی منتقدانش نمیشوند.
اگر چه ممکن است افراد بخواهند نظرشان را عوض کنند؛ اما اکوسیستم رسانههای آنلاین عموماً به گونهای رشد یافته است که افراد را در معرض عقاید مخالف قرار نمیدهد. در واقع افراد در گروههایی مستقر میشوند که پذیرفته شوند و صداهای موافقی بشنوند. آنها، توسط کسانی که خودشان انتخاب کردهاند تأیید و تشویق میشوند و هرگز با چالش جدی و مهمی از دیدگاه مخالف روبرو نمیشوند. این شبکهها همچنین باعث میشوند، افراد اطلاعاتی را جذب کنند و به گفتگوهایی وارد شوند که از پیش مستعد پذیرششان بودهاند و به این ترتیب تنها اتفاقی که میافتد ایجاد تصویری تحریفیافته و غیر واقعی از خود است.
این قبیل گفتگوها بهتر است فقط نیازِ افراد به ارتباط، تحلیل شوند تا کنش برای یافتن حقیقت و مفاهمه بر سر آن. این کارکرد حداقلی هم کافی است که اصل گفتگو را حفظ کرده و تبدیل به نوعی تمرین زیستن کند.
آیا انسانها نسبت به چندهزار سال پیش انسانهای بهتری شدهاند؟ یادم هست وقتی تاریخ تمدن ویل دورانت را از روی تفنن دست گرفتم و مشرق زمین گاهوارهی تمدن را میخواندم، چنین زبانهای نخستین بار در قفل مغزم چرخید. چرا امروز هنوز داریم با موضوعاتی دست و پنجه نرم میکنیم که انسانها در تمدنهای اولیه با آنها روبرو بودند؟ بعدها هر اندازه درخشش کشفها و خلاقیتهای بشر در تمدنسازیها مسحورم کرده باز هم ظنهایی درمورد ایدهی پیشرفت در پس ذهن داشتهام. نه این که قادر باشم پیشرفت را نفی کنم و شواهد آن را ندیده بگیرم یا حتی بخواهم نقد نحیفی بر آن داشته باشم، فقط دیگر ته ذهنم پیشرفت را بدیهی نمیدانم و همین پرسش در مرزهای فلسفه و سیاست کلید آشنایی من با اشتراوس بود.
از سوی دیگر جامعهی ما در وضعیتی به سر میبرد که معیارهای سنتی فرو ریخته و در ظاهر هیچ مانعی برای به پرسش کشیدن سنتها و باورها در حال حاضر وجود ندارد. باورهایی که مرجعیت و اعتبار خود را از دست دادهاند و نظام فکری جدیدی هم سامان ندادهاند. در این وضعیت، مشکلات خوب زیستن و زندگی اخلاقی در سطح اجتماعی و سیاسی با وضوح بیشتری به چشم میآیند. پوچی و دلزدگی از اوضاع، زمانی واضحتر میشود که اغلب با خود میگوییم، وقتی صفآرایی بین خوبی و بدی و مرزهای بین والا و پست از میان رفته است و همه چیز صاف و یکدست شده، پس دنبال چه هستیم؟ حتی در سطح زندگی سیاسی این باشد یا آن، چه فرقی به حال ما میکند؟ با وجود این همه تغییرات در ظاهر، آیا در گذشته وضعیت بهتری نداشتیم؟ چرا با وجود این که میل داریم باز هم تغییر کنیم و بهتر شویم و به حقیقت دست پیدا کنیم، همچنان به صورت نامشروطی میل داریم «آن چه از ماست» باز هم با ما باشد. این میل به زندگی است که ما را وا میدارد دلبستهی گذشته، اموال و داراییها، خانواده، شهر و سرزمین مادری، و حتی عقاید و باورهایمان باشیم. بالاخره انسان با تضاد درونی این دو میل درون خود چه میکند؟ یک پا در این میل و پای دیگر در آن میل!
کدام دانستن و کدام سواد و علمی میتواند بر فراز چنین تضادی قرار بگیرد و میلهای رو در روی هم قرار گرفتهی انسان را متعادلتر کند؟ پروژهی جذاب اشتراوس دست یافتن به چنین شیوهای از زندگی و دفاع از آن است.
فلسفهی اشتراوس، به عبارتی شکار و به تور انداختن سقراطی دوکساها است. عقاید و باورهای پیشافلسفی که باعث میشوند انسان در مقابل حقیقت مقاومت کند و چشم بر واقعیت ببندد. مسلم است که غلبه بر چنین باورهایی با مطالعهی صرف و کلاس و تحصیل دانشگاهی به دست نمیآید.
لئواشتراوس Leo Strauss فیلسوف و محقق معاصر فلسفهی سیاسی به یک معنی فرزند زمانهی خود بود؛ اما به معنی دیگری توانست از سطح روشنفکربازیهای مرسوم زمانهی خود بجهد و مدافع سرسخت « فلسفه به مثابهی یک شیوهی زندگی والا» باقی بماند. او تصمیم گرفت نقشی فراتر از یک منتقد دانشگاهی داشته باشد و با یافتن ظرفیتهای جدید در مدرنیته راهی به سوی «انسانیتر زیستن» بیابد.
اشتراوس هرگز سیستم تربیتی دانشگاه را جدی نگرفت و در مقابل سیستم دانشگاهی رسمی هم هرگز او را به اندازهی کافی جدی نگرفت؛ ولی عمق و وسعت و غنای کارهای فکری او در همین مجموعه مقالاتی که یاشار جیرانی ترجمه و گردهم آورده است نیز دیده میشود. این مقالات به قدری جذاب و جسورانه به نگارش در آمدهاند که مطالعه و خواندن این کتاب میتواند برای علاقمندان، یکی از بهترین گشایشها به دنیای فکری غنی این فیلسوف سیاسی باشد. چون در این کتاب ما با صورتی سیاسی از اشتراوس مواجه میشویم و مسألههایی میبینیم که بیشترین تناسب با وضعیت فکری و سیاسی جامعهی خودمان دارد. به این ترتیب فهم آنها منجر به گشایشهای فکری جدیدی برای مسائل سیاسی- اخلاقی خود ما خواهد بود.
یاشار جیرانی علاوه بر مقدمهی گردآوردندهی مقالات در مورد میراث فکری اشتراوس، مقدمهای کوتاه ولی رسا برای معرفی چهارده مقالهی گرد آمده در این مجموعه و نحوهی چینش مقالات نوشته است؛ که بهتر است خواننده خصوصاً در اولین مواجهه با کتاب «مقدمهای سیاسی بر فلسفه» آن را بخواند. البته به نظرم ترجمهی او برای ارتباط با متنهای اشتراوس قابل اتکاست، ولی نیاز ضروری به ویراستاری دارد.
نام کتاب تا حدی نشان میدهد که پروژهی فکری اشتراوس در اصل سیاسی نیست، اما از آن جایی که وجه مشترک عقاید پیشا فلسفی و پسا فلسفی انسان، سیاسی بودن آنهاست، این مقالات به نوعی بازتابی از چهرهی سیاسی اشتراوس است و البته میتواند مهمترین مسألهی او را هم معرفی کند.
به این مفهوم، فلسفه وقتی دغدغهای سیاسی دارد که انسان در زندگی اجتماعی به عنوان شهروند به ما هو شهروند مجبور است، روشها یا پاسخهایی را در رابطه با شهر یا رژیم مطلوب اش پیش فرض بگیرد. ضمن این که امر انسانی همیشه قابلیتی اخلاقی – سیاسی را با خود حمل میکند؛ بنابراین اولین کوشش فلسفه در خصوص چرا فلسفه؟ دقیقاً از امر انسانی آغاز میکند و عاقبت به امر انسانی هم باز میگردد. چه بسا انسانها همیشه در آغاز در معرض دوکساها و عقاید پیشا فلسفی قرار دارند. بنابراین کار مهم فلسفهی سیاسی رهاکردن طبعهای مستعد از باورهای بدیهی انگاشتهی قبلی و تربیت فلسفی آنهاست. در این معنا فلسفهی سیاسی صورتی از خطابه است. چیزی که میتوان آن را خطابهی اروتیک نامید. یعنی خطابهای که در اساس میل به عشق یا شناخت را تحریک میکند.
این مقالات در زمانهای مختلفی نوشته شدهاند ولی همهی آنها مسألهساز هستند. به این معنا که تلاش میکنند به جای پاسخهای ظاهراً روشن پرسشهایی دقیق و اساسی را بنشاند. اگر چه اشتراوس در اکثر این مقالهها ژست منتقدانه دارد اما نقد او ویرانگرانه و مخرب نیست، بلکه فقط میخواهد بداهت پاسخهای داده شده در مدرنیته را با ظرافت به پرسش بگیرد و به این ترتیب مسألههای جدیدی در خصوص مدرنیتهای که با بحران روبروست طرح کند. به این ترتیب اشتراوس با رشتهی وسیعی از مسائل سر و کار پیدا میکند. هر کدام میتوانند مخاطبان خود را بیابند و بطور مستقل از هم نیز خوانده شوند. در ادامه مرور مختصری بر محتوای مقالات خواهم داشت.
چهار مقالهی نخستین یعنی «فلسفهی سیاسی چیست؟»،«یک مؤخره»،«حق طبیعی و رویکرد تاریخی» و «نسبیگرایی» استدلالهای پوزیتیویسم و نسبیگرایی تاریخی در مقابل فلسفه را به چالش میکشند. اولی فلسفهی سیاسی را متهم به غیر علمی بودن میکند؛ چون نتیجهگیریهای یک فیلسوف سیاسی هرگز با فیلسوف سیاسی دیگری موافقت نداشته است و نسبیگرایان تاریخی هر فلسفه و اندیشهی سیاسی را منحصر به زمینهی تاریخی خود کرده و آن را برای تمام انسانها نابسنده میدانند. تأکید میکنم هدف اشتراوس هرگز رد این مکاتب نیست ولی زیرکانه از آنها بداهتزدایی میکند. به نظر اشتراوس پوزیتیویسم اگر خودآگاه شود مجبور میشود به اردوگاه تاریخیگرایی بپیوندد و تاریخیگرایی هم در بهترین حالت فقط تفسیری از یک تجربه است و این همان ویروسی است که امروز مدرنیته به آن مبتلاست.
دو مقالهی «تعقیب و آزار و هنر نوشتار» و «در باب نوع فراموششدهای از نوشتار» در مورد شناختهشدهترین و پر آوازهترین کار اشتراوس است یعنی روششناسی خوانش متون تاریخی. ادعای اشتراوس این است که اغلب نویسندگان در سنت فلسفهی سیاسی فن پوشیدهنویسی را در پیش گرفتهاند. بنابراین برای خوانش و فهم آثار هر متفکر باید بین خطوط و نانوشتههای متون را هم خواند و آنها را چنان فهمید که خود میفهمیدند. البته این کاری بس دشوار و شاید ناممکن است، اما این حسن کنجکاوانه را دارد که در مقابل امکان فلسفه در معنای آغازین آن و هر پرسشی اساساً گشوده است و دست کم میتواند صدای نویسنده را از صدای مفسر متن بازشناسد.
مقالات «تربیت لیبرال چیست؟» و «تربیت لیبرال و مسئولیت» به موضوع تربیت جنتلمن/ تربیت توده میپردازند. جنتلمن اشتراوسی همان شخص شریف و خوبی است که از نظر اخلاقی و اقتصادی و سیاسی هم سرآمد است. به نظر او تفکیک بین واقعیت و ارزش سیستم دانشگاهی را از تشخیص ارزشها دور کرده است و بنابراین مطالعات و تحقیقات دانشگاه از توده پیروی میکند. در این صورت نمیتوان به شکل معناداری از تربیت چیزی گفت.
چهار مقالهی بعدی «سه موج مدرنیته»،«در باب قانون طبیعی»،«چگونه فلسفهی قرون میانه را مطالعه کنیم؟» و «در باب فلسفهی سیاسی کلاسیک» جدال مشهور قدیم و جدید را بررسی میکنند. جدالی که با ادعای جسورانهی افول فلسفه در دوران و تفکر مدرن به اوج خود میرسد. او نشان میدهد که چطور تفکر مدرن، فلسفه را در خدمت بهبود بشردوستانه قرار داد و امکان شیوهی زندگی فلسفی را زدود. انتقادهای بعدی در زمینهی مسألهی تکنولوژی و اخلاق، مسألهی پایینآوردن معیارها و ابتذال، مسألهی عدم خویشتنداری در سیاست، توهم کنترل بخت و اقبال و بیتوجهی به تکثر و ظن به ایدهی پیشرفت که نقطهی اتصال من به اشتراوس هم بود، همگی پیامد همان افول فلسفهاند.
البته اشتراوس به شکل هوشمندانهای فراتر از هایدگر قرار گرفت. او میدانست که اکتفا یا توجه بیش از حد به نقد مدرنیته از نظر بشردوستانه بازی در زمین مدرنیته است. به واقع شورشی ظاهری و بینتیجه علیه مدرنیته. به نظر اشتراوس از فلسفه به مثابهی کنیز الهیات تا فلسفه به مثابهی کنیز شهر راه چندانی نیست. در واقع فلسفه برای برخورداری از آزادی در جهان مسیحی بهای گزافی پرداخت.
در نهایت مقالات بسیار جالب «اورشلیم و آتن: تأملاتی مقدماتی» و «پیشرفت یا بازگشت؟ بحران معاصر در تمدن غربی» اختصاص به بررسی محوریترین مسألهی پروژه ی فکری اشتراوس دارند. یعنی تعارضی لاینحل بین الهیات و فلسفه. وحی و عقل. یا زندگی بر اساس اطاعت و زندگی بر اساس فهم خودمختار که سیاسیترین جنبه را دارد. مسألهی بنیادی بحران تمدن، همین تعارض بین اورشلیم و آتن یعنی اعتقاد دینی و بیاعتقادی است. پیدایش مدرنیته و فلسفهی سیاسی مدرن از بیخ و بن دین و الهیات را به شیوهای رادیکال نقد کرده است. اما هنوز قادر نیست پایی را که در اورشلیم مانده است بردارد. یک پا در اورشلیم و یک پا در آتن. این تعارض نه تنها با مدرنیته حل نشده است بلکه فراموش شده و به حاشیه رفته است. راه فلسفه بازگشت متواضعانه به موضع این تعارض و تلاش برای تفسیر دوبارهی تجربیات بشری است. بنابراین فیلسوف همیشه به معنایی فیلسوف سیاسی باقی میماند.
شناسه کتاب : مقدمهای سیاسی بر فلسفه/ لئو اشتراوس/ یاشار جیرانی/ نشر آگه