نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

پسر اِسوِئا

 از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را می‌نویسد هم کاری نیست، جز این‌که نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیت‌های تازه‌ای از آن را آزاد کند. چرا که هسته‌ی آن روایت یگانه و پایدار‌ است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر می‌گیرند، می‌تواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن می‌نویسد، نمی‌تواند بی‌توجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان می‌گیرد و می‌بالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان می‌شود و انسانیت چه پشتوانه‌‌ای جز این دارد؟ هم‌چنان که بالزاک انسان پریشان قرن‌های سپری‌شده را این طور دلداری می‌داد و می‌گفت خواستن تو را می‌سوزاند و توانستن تو را ویران می‌کند؛ ولی دانستن است که وجود کم‌توان تو را به آرامشی پایدار می‌رساند.

به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان می‌بیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی درباره‌ی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش می‌دهد.

گاهی فکر می‌کنم اگر رمان به زنجیره‌ای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعده‌ی نوشتاری و ادبی می‌گوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر می‌خیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشی‌ها و گرفتاری‌های انسان، همین متن زندگی بی‌اهمیت‌ و بسی پیش پا افتاده‌ی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانه‌ی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانه‌ی تیره‌بختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.

لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامه‌نگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطه‌ای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بی‌رخداد محسوب می‌شود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بی‌بهره نیست و آکادمی سلطنتی‌اش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری می‌کند. سرزمینی که شواهد تاریخی می‌گوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگ‌ها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشته‌اند. در حماسه‌ای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست می‌اندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه می‌تواند سرپا بماند؟ 

ادامه مطلب ...

مرگ و پنگوئن

 از مستندهای جذابی که احتمالاً بارها درباره‌ی پنگوئن‌ها دیده‌ایم، یادمان هست که چگونه زندگی در سرما و یخبندان به پنگوئن‌ها، سطح بالایی از تعامل اجتماعی را یاد داده است. اجتناب از درگیری، دلجویی و راندن متناوب همدیگر و استعداد عجیب در پنهان کردن احساسات و عواطف، بخشی از نمایش‌های دیدنی و شنیدنیِ زندگی این پرنده است.

 شاید همین ویژگی‌های جالب آندری کورکف Andrey Kurkov را به این فکر انداخته است که برای نوشتن از سرمای جاری شده توسط مرگ بین هم‌وطنانش و سترونی سرزمینش اوکراین، به سراغ استفاده‌ی نمادین از این پرنده‌ی دوست‌داشتنی برود. اما آیا بامزه بودن و جذابیت پنگوئنِ داستان، ماهیت خاکستری افسردگی بشر از نوع روسی را خواهد کاست؟

رمان «مرگ و پنگوئن» درست پنج سال بعد از فروپاشی شوروی در سال 1996 نوشته شده است و درون‌مایه‌ی اصلی آن نه مرور حوادث سیاسی و ثبت تاریخ، بلکه درماندگی، تنهایی و رهاشدگی انسان‌هایی است که فقط زندگی در جمع را آموخته بودند.

کیف Kyiv حالا شهری شده است که باید با دلار به راننده‌ی آمبولانس و پرستار رشوه داد تا بیمارت را در بیمارستان بپذیرند. شهری که در آن برق هر لحظه ممکن است قطع شود. شهری که روشنفکران ممتاز سابقش برای خرید یک وعده غذا ممکن است پول کافی نداشته باشند. شهری که باغ‌وحش فقیرش بودجه‌ی نگهداری از حیوانات را ندارد و آن‌ها را به هر کس که بخواهدشان واگذار می‌کند. مردم بسیاری حاضرند و یا بهتر است گفته شود مجبورند، اخلاقیات ناخوشایند و حتی شرکت در فریبکاری و جنایت و خشونت را به خاطر پول بپذیرند. مردم در مقابل فساد به شدت منعطف‌اند و آن را می‌پذیرند و حتی یاد می‌گیرند؛ چون در عوض، راهی به آن‌ها نشان می‌دهد که برای دادن صورت‌حساب‌ها و زنده ماندن پول در بیاورند:

«زمانه‌ی ناتویی است. برای بچه بودن و کشوری ناتو و زندگی‌ای ناتو که اصلاً دلش نمی‌خواست به معنایش فکر کند و تنها چیزی که دلش می‌خواست تحمل‌کردن بود: در همین نقطه. چون درست همان موقعی که به نظر می‌رسید وقتش است درک کند چه اتفاقاتی دارد می‌افتد، برگشت سر جای اولش ... کل داستان برای آدم وقتی و به شرطی پیدا می‌شود که وجودش دیگر از حیز انتفاع خارج شده باشد.»

کورکف با تیزبینی خاصِ یک رمان‌نویس، از دام توصیف مستقیم جامعه یا نقل وقایع تاریخی جسته است. او می‌داند که برای این کارها راه‌هایی خیلی بهتر از رمان نوشتن وجود دارد. ولی او می‌خواهد با رمان خود چیزی بگوید که آن را به هیچ شیوه‌ی دیگری نمی‌شود گفت. رمان بستری است که با آن می‌شود انسان را با همه‌ی جنبه‌های وجودی‌اش و در هر جغرافیا و موقعیتی تشریح کرد، تحلیل کرد، پوست کند و نشان داد و کورکف می‌خواهد همین کار را بکند. البته درخشیدن و عرض اندام در مقابل اسلاف روسی‌اش ابداً کار آسانی نیست.

نکته این‌جاست که به قول کوندرا چیزی که در جوامع بسته و توتالیتر و به شدت ایدئولوژیک اتفاق می‌افتد، فقط افتضاح‌ها و رسوایی‌های سیاسی نیست؛ بلکه بیشتر فضاحت‌های مردم‌شناختی و مربوط به انسان است. وقتی حرف شوروی سابق می‌شود، بلافاصله همه به یاد تصفیه‌های استالینی، گولاگ‌ها، بوروکراسی خفقان‌زده و محاکمه‌های سیاسی وحشتناک می‌افتند و از این‌ها به عنوان شرمساری و شکست یک نظام سیاسی یاد می‌کنند؛ ولی این حقیقت را فراموش می‌کنند که یک نظام سیاسی در واقع نمی‌تواند کاری فراتر از قابلیت و توانایی انسان‌ها انجام بدهد.

 اگر انسان توانایی تجاوز به حریم هم‌نوعش یا توانایی کشتن نداشت، خیلی از فجایع هرگز اتفاق نمی‌افتادند. از این جهت پرداختن نویسنده‌‌ای با تجربه‌ی زیسته‌ی کورکف به تحلیل و شناختن رفتار انسان‌های عادی در شوروی قبل و بعد از فروپاشی، فعالیتی روشنفکرانه و دارای اهمیت است.

کورکف در گفت‌و‌گویی درباره‌ی همین رمان گفته است نمی‌خواهد و نخواسته داستانی بنویسد که فقط شامل پیام‌هایی پر از آه و افسوس درباره‌ی سیاست اوکراین یا شوروی سابق باشد؛ بلکه می‌خواهد داستانش برای تمام انسان‌ها قابل درک و لذت‌بخش باشد. گونه‌ای از رمان که انسان را همواره و وفادارانه همراهی می‌کند.

قهرمان او مرد جوانی به نام «ویکتور زولوتاریوف» است. نویسنده‌ای سرخورده و تنها که دوست دخترش به تازگی ترکش کرده و داستان‌های کوتاهش بیش از حد کوتاه و شاید بی‌حس و حال هستند و نظر هیچ ناشر و مخاطبی را جلب نمی‌کنند.

«این‌جا نشستم و دارم هی می‌نویسم و می‌نویسم و هیچ‌کس هم نمی‌بیند، چه گهی نوشتم. تا امروز دویست صفحه شده و همه‌اش هم برای هیچ.»

ویکتور سعی می‌کند جاهای خالی زندگی خود را با آوردن یکی از حیوانات آواره شده‌ی باغ وحش شهر به آپارتمانش پر کند. یک پنگوئن دوست‌داشتنی به نام میشا که در وان حمامش برای او حوض یخ درست می‌کند و برایش ماهی یخ‌زده می‌خرد. میشا در مقابل این همه شوق و عواطفِ او اغلب ساکت و حتی غمگین در شکاف پشت کاناپه ایستاده و جز برای خوردن غذا از جایش تکان نمی‌خورد.

با این حساب پیداست که میشا قرار است نماد کسانی باشد که در گذشته به زندگی در هم تنیده‌ی جمعی عادت داشتند؛ ولی با تکه‌تکه شدن سرزمین‌شان، ناگهان خود را در موقعیتی کاملاً غریبه و تنها دیده‌اند و هنوز قادر به درک قوانین زندگی جدیدشان نیستند.

ویکتور در دفتر روزنامه‌ها و ناشران دنبال شغل می‌گردد تا این‌که بالاخره سردبیر یک روزنامه‌ی مهم پایتخت به او پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای می‌دهد. کافی است لیستی از نام‌های معروف و بانفوذ و اطلاعاتی محرمانه از آن‌ها را تحویل بگیرد و در اسرع وقت برایشان آگهی ترحیم و سوگنامه بنویسد و دستمزدش را نقد بگیرد. بیشتر از این لازم نیست کاری کند. ویکتور از روی کنجکاوی و نیازش به داشتن یک شغل قبول می‌کند. اوایل همه چیز خیلی خوب پیش می‌رود؛ ولی خیلی زود متوجه می‌شود افرادی که درباره‌شان می‌نویسد به فاصله‌ی کوتاهی می‌میرند. او بدون آن‌که خودش بداند وارد یک بازی امنیتی حذفِ رقبای قدرت شده است. به مجموعه‌ای از آدم‌ها پیوسته است که تمام هم‌وغم‌شان پاک کردن این کشور است! ولی ویکتور با دریافت منظم دلارها در آرامش به کارش ادامه می‌دهد:

«زندگی با بهار و آفتابش عالی بود و خبری از هیچ مشکلی نبود، مگر عذاب وجدان‌هایی که ناشی از نقشش در این کار کثیف بود. اگر چه این فکر و خیال‌ها دیگر کمتر به سراغش می‌آمدند تازه در این جهانِ کثیف، کارِ کثیف یعنی چه ؟ فقط جزئی کوچک و خیلی کوچک از شر و شیطانیتِ ناشناسی که کلاً و عموماً وجود داشت. اما از نظر شخصی دستش به او و جهان کوچکش با میشا و نینا و سونیا نرسیده بود. در ضمن همین که کاملاً هم نمی‌دانست نقشش در این کار کثیف چیست، آشکارا تضمینی بود برای ماندگاری جهانش و آرامش آن.»

کورکف واقع‌گراست. ساده و روان بدون استفاده از تکنیک‌های پیچیده‌ی مد روز داستان سرراستش را از زبان راوی تعریف می‌کند. در محتوا کسی را سرزنش نمی‌کند و حتی برخلاف قهرمانش ویکتور سوگ‌سرایی نمی‌کند و برای جلب خواننده هیجان قلابی به قصه‌اش تزریق نمی‌کند. او فقط مردم اوکراین و قهرمانش را در حالی که سعی می‌کند فاصله‌شان را با بدبینی و نارضایتی مالیخولیایی حفظ کند به ما نشان می‌دهد.

داستان او دوست‌ دارد گرمای گذرای زندگی را با تمام توان حفظ کند نه این‌که به آه و ناله و یأس لاعلاج پهلو بزند. کورکف البته در داستانش فضایی از پارانویا ایجاد می‌کند، قهرمانش و خواننده را با خرده تعلیق‌های وسوسه‌انگیز سرگرم می‌کند. خشونت را خارج از صحنه‌ی رمان نگه می‌دارد، صحنه‌های سورئال با پنگوئنی که در آپارتمان ویکتور زندگی می‌کند می‌سازد؛ اما در نهایت کاری می‌کند که در حین خواندن داستان خواننده، ناباوری را رها کند و اتفاقات را به مثابه‌ی واقعیتی تاریک با حاشیه‌ها و رگه‌هایی از ناپرهیزی ناگزیر انسان‌ها بپذیرد.

 هر چقدر موضوع کتاب تاریک است، تلاش کورکف برای کم کردن تاریکی بیشتر به چشم می‌آید. کورکف آشکارا نمی‌خواهد زندگی ظالمانه باشد. پس دوست داشتنِ میشا با آن کت و شلوار سیاه و سفید و راه رفتن مضحکش، سونیای کوچک که پدرش او را تا خوابیدن سروصداها به ویکتور سپرده، پرستارش نینای جوان و جذاب و دوست تازه‌اش سرگئی سرزنده و رفیقی تمام ... و در کل گرما و سخاوتی که هنوز در روابط انسانی وجود دارد، پناهگاه‌های کوچک شخصیت‌های کورکف در این دنیای تنگ و تاریک هستند.

از نظر کورکف حتی گذشته هم به طور مطلق تاریک نیست. در نظام آموزشی شوروی سابق هم ایدئولوژی و هم نوشتار خلاقانه‌ی زیادی وجود داشت و در کل او حتی کودکی و نوجوانی خوبی را با آن‌ها گذرانده است. ولی با این که کاری به سیاست نداشت و اصلاً مخالف سیستم محسوب نمی‌شد، چیزی تراژیک درآن سیستم بود که  بی‌اختیار باعث خنده‌اش می‌شد. مثلاً در مصاحبه‌ای می‌گوید فراموش نکرده که چطور مادرش مدال‌های تزاری پدربزرگش را به قاضی سرسختی که گفته بود به مدال‌های قدیمی علاقه دارد، رشوه داد و برادرش را از محکومیت در یک پرونده‌ی سیاسی نجات داد.

چیزهایی از قبیل همین تناقض درونی مضحک در نظام‌های ایدئولوژیک، که در جوانی باعث خنده‌ی کورکف می‌شد، حالا او را به موقعیت نابی رسانده که بتواند با رمانش تراژدی وضعیت انسان ترس‌خورده را در زمینه‌ای سورئال و گاهی کمیک نشان دهد. البته ساده‌لوحانه است اگر فکر کنیم که نگاه سخت‌گیرانه به عصر قدیم یا جدید فقط به منزله‌ی محکوم کردن آن است.

نویسنده به راحتی با یک پایان‌بندی جسورانه از ترس و عادت به ترس عبور می‌کند و گوشزد می‌کند که هیچ تغییری نمی‌تواند پاکسازی تمام و کمال نظم قدیمی باشد؛ ولی فکر می‌کند الان حتی اگر آن بالاها کار دست کسانی باشد که ضد فرهنگ و خشن و بی‌سواد هستند، باز هم حواشی طنز ذاتی زندگی به زندگی و انتخاب‌های مردم رونق خواهد داد. حتی اگر انتخاباتی که برگزار می‌شود، انتخاب بین یک ماشین اسپورت بدون ترمز و یک ترمز بدون ماشین باشند مردم اوکراین حالا حالاها عجله و شتابی برای تغییر ندارند و حتی نسبت به درک قواعد جدید بی‌علاقه‌اند، پس فعلاً ترمز بدون ماشین را انتخاب می‌کنند.

«خب همین که می‌بینی ... ما همه‌مان مستحق ماهی بهتری هستیم؛ اما آن‌چه را داریم می‌خوریم ... به سلامتی رفاقت!»

 می‌بینید که سبک خاص او با موفقیت مثلاً در میانه‌ی طنز سبک‌سرانه‌ی وودی آلنی و جهان تاریک کافکایی قرار می‌گیرد و حتی بین آن‌ها تعادل برقرار می‌کند تا اوکراین واقعی را آن طور که هست و می‌بیند به جهان نشان بدهد:

«زندگی جاده است و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میان‌بر بزنی؛ خداحافظ! جاده گم شد. تمام شد و جاده‌ی بلندتر یعنی زندگی طولانی‌تر. اصل ادامه‌ی سفر است، نه رسیدن به مقصد. گذشته از این‌ها مقصد که همیشه یکی است : مرگ»

درست است که قهرمانان کورکف به طرز غم‌انگیزی در مقابل مرگ و فقدان تنها هستند و در جهانی نا‌امن زندگی می‌کنند؛ اما قادرند وجود واقعی یکدیگر و ناتوانی‌شان از شناخت و فهم یکدیگر را موقتاً در پرانتزی قرار داده و رابطه‌ای عاطفی با یکدیگر خلق کنند. اگر چه هر آن‌چه باید درونی و جانانه باشد سطحی و پوشالی است و احتمالاً از جنبه‌های متعالی مهرورزی تهی است؛ اما باز هم باید انسان را همواره با کمی شفقت نگریست... ما همواره در برابر نیروی قوی‌تر ضعیف هستیم:

«ویکتور هم با آن که می‌دانست عشق یا اشتیاق به این جمع وارد نمی‌شود، باز هم می‌دید که دست‌ها و بدنش بی‌تاب آن لحظه است با بغلیدن و نازیدن و بازیدن با نینا خودش را فراموش می‌کرد. گویا حرارت نینا همان بهاری بود که چشم‌انتظارش نشسته بود... اما همین که متوجه می‌شد، این گروه چارتایی از سرتاپا مصنوعی است، چشم‌هایش را کیپ می‌بست تا این واقعیت را به نفع آسایش و توهم گذرای خوشبختی کنار بگذارد.»

«گویا همین تناوب خوشبختی شبانه و عقل سلیم روزانه‌اش و ادامه یافتن این تناوب اثبات می‌کرد که او در آنِ واحد خوشبخت است و هم مغرش عیب و ایراد ندارد؛ پس همه چیز خوب بود و زندگی ارزش زیستنش را داشت.»

 احتمالاً جذابیت ایده و سبک مصالح داستانی و استقبال از کتاب در سراسر جهان، باعث شده نویسنده دنباله‌ی این رمان را با نام پنگوئن گمشده در 2002 بنویسد که البته تاکنون به فارسی ترجمه نشده است.

کتاب اصلی به زبان روسی است و ترجمه‌ی شهریار وقفی پور از زبان انگلیسی صورت گرفته است. اغلب ترجمه‌های او در حوزه‌ی فلسفه‌ی هنر و روانکاوی بوده است و من نخستین بار بود که رمانی را با ترجمه‌ی او خواندم. با توجه به علایق گسترده و جوایز ادبی که برای تألیفات و ترجمه‌هایش نامزدشده یا دریافت کرده، انتظار داشتم با ترجمه‌ی بهتر و دقیق‌تری روبرو شوم. در حالی که متن حتی برای من که هیچ تخصصی در نقد ترجمه ندارم و امکان دیدن یا خواندن و مقایسه با متن اصلی روسی هم ندارم، گاهی تپق‌ها و حفره‌هایی دارد که در همین گزیده‌های کوتاه هم دیده می‌شوند. یا بی‌دقتی‌هایی آشکار از این نوع که مثلاً یک نوع ماهی در صفحه‌ی 24 ماهی حلوا نامیده شود و همان ماهی در صفحه‌ی 54 ماهی روغنی! خوشبختانه این روزها کارهای دیگر کورکف از زبان روسی توسط آبتین گلکار ترجمه می‌شوند. در هر حال اگر همین تلاش‌ها برای ترجمه نبود، ارتباط حداقلی با ادبیات دنیا برقرار نمی‌شد و شاید بهترین کار کورکف را در ایران نمی‌شناختیم و به این ترتیب فرصت کوچکی که به قول نویسنده برای مقایسه‌ی خودمان با مردم اوکراین فراهم شده را هم از دست می‌دادیم.

شناسه‌ی کتاب: مرگ و پنگوئن/ آندری کورکف/ ترجمه‌ی شهریار وقفی‌پور/ انتشارات روزنه

 

آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار

شکسپیر در فرازی از نمایشنامه‌ی «تیمون اهل آتن» که آن را همزمان با تراژدی شاه لیر نوشته است، از زبان تیمون می‌گوید: «طلا سفید را سیاه، زشت را زیبا، ناحق را برحق، دون پایه را والاتبار، پیر را جوان و ترسو را شجاع می‌کند.»

این دیالوگ هنوز هم جان‌مایه‌ و تصور روشنی از ایده‌ی مرکزی اقتصاد بازار آزاد به دست می‌دهد. اقتصادی که به ویژه در قرن بیستم پر از تقارن‌های دلنشین است. عرضه و تقاضا در آن به طور طبیعی به تعادل می‌رسند. کسانی که کار می‌کنند به اندازه‌ی ارزش کارشان مزد می‌گیرند. کسانی که کالایی تولید می‌کنند یا خدماتی عرضه می‌کنند، بر سر قیمت و کیفیت محصول‌شان در فضایی آزاد با هم رقابت می‌کنند. مصرف‌کننده‌ها با انتخاب قیمت کمتر و کیفیت بالاتر آن‌ها را وادار می‌کنند روز به روز کالا و خدمات با کیفیت‌تر و بهتری ارائه کنند. خلاصه بازار آزاد طبق نیاز مصرف‌کننده‌ها عمل می‌کند و در نهایت ثروت کل جامعه افزایش می‌یابد. دست نامرئیِ بازار، گرایش طبیعی به رقابت دارد و تقریباً بدیهی است که همیشه خودش وضعیت خودش را بهبود می‌بخشد. به این ترتیب هر کسی که رقابت را برده و در بالاترین طبقات جا دارد، شایستگی‌اش را داشته است و کسانی که جامانده‌اند، لابد به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اند و مستحق جایگاه‌شان هستند.

 اقتصاد بازار آزاد با نوعی فردگرایی خزنده همراه بوده است که از انسان تصویری می‌سازد که در آن خودش را به تمامی مستقل، خودساخته و متکی به خود قلمداد می‌کند. این تصویر البته جذابیت عمیقی هم دارد؛ چون به انسان احساس قدرت و شایستگی درونی می‌دهد و او را به این باور می‌رساند که اگر تلاش کند به تنهایی موفق خواهد شد که تصویر فوق‌العاده جذاب و مسحورکننده‌ای از آزادی فردی انسان است. به یاد داریم که لیبرالیسم در هر حال بر خوداتکایی انسان و آزادی به عنوان فضیلت‌هایی بنیادین نأکید می‌کند.

 با این حال آمارهای وحشتناکی در جهان وجود دارد، برای مثال ثروت 100 نفر به اندازه‌ی تمام دارایی 3 میلیارد نفر دیگر است. یا ثروت 3 نفر از تولید ناخالص ملی 48 کشور بیشتر است. 2 میلیارد نفر در دنیا صاحب هیچ چیزی مثل ماشین و خانه و ... نیستند. 900 میلیون نفر در گرسنگی دائم هستند و تازه آوارگان و بی‌سرزمین‌ها و جنگ‌زده‌ها را باید به این فجایع علاوه کرد. این انسان‌ها نه پرچم‌های رنگی دارند، نه نماینده، نه سهم اندکی از حقوق انسان در قرن بیست‌و‌یکم و نه کوچک‌ترین اهمیت و هویتی. تنها واژه‌ای ساخته شده به نام «فقرا» یا «فرودستان» که همه‌شان را با هم جمع بزند و از محدوده‌ی حیات اجتماعی بیرون بگذارد.

گویا آن تصویر خشنودکننده‌ی اقتصاد لیبرالیستی کامل نیست و تمام واقعیت را در برنمی‌گیرد. همان سپردن همه چیز به رقابت آزادانه و شایسته‌سالاری و گرایش به بازار آزاد به سهم خود جامعه‌ی انسانی را به معدودی برنده و انبوهی از بازنده‌ها تبدیل کرده است.

پس اعتماد و اطمینان به خودترمیمی بازار اشتباه بوده است. این همان تیتر جنجالی و معروفی است که اکونومیستِ بازاردوست، بعد از بحران مالی سال 2008 زد. «کجای علم اقتصاد ایراد داشت؟» 

ادامه مطلب ...

این دست، نامرئی نیست

 بخش بزرگی از روابط قدرتِ اجتماعی، در عرصه‌ی اقتصاد شکل می‌گیرد. بسیاری از نقاط عطف تاریخی و اجتماعی نیز ماهیت اقتصادی دارند. بنابراین اندیشیدن و پرداختن به نقاط عطف تاریخی و فرهنگی با غفلت از اقتصاد، ابتلا به نوعی تقلیل‌گرایی است که واقعیت را لوچ و بدون عمق می‌بیند. این فضای روشنفکریِ کژاندیشِ غالب را باید نقد کرد و هیمنه‌ی فرهنگ‌گرای آن را به دلیل بی‌توجهی به متن جامعه و کمک به عادی‌سازی نابرابری شکست.

در حالی که هر بار حوزه‌های بیشتری از حیات اجتماعی به بازار واگذار می‌شود؛ رسانه‌های مسلط کاری کرده‌اند که تصور و درک مفهوم «دولتِ مسئولیت‌پذیرِ اجتماعی» دشوار شود؛ یا با دولت تمامیت‌خواه و مستبد که به همه جای زندگی مردم سرک می‌کشد خلط شود. در حالی که اتفاقاً این دولت تمامیت‌خواه است که با ‌راحتی بیشتری می‌تواند از مسئولیت‌های اجتماعی خود عقب‌نشینی کند.

 بحران اقتصادی در معیشت مردم به توصیه‌های اخلاقی مردان دولت بی‌توجه است و نتیجه‌ی جهت‌گیری‌های سیاست‌گذارانه‌ی آن‌ها تنگ‌تر شدن عرصه‌ی زندگی برای بخش بزرگی از مردم و رشد گستره‌ی فقر و تضعیف قدرت اقتصادی مردم است.

می‌توان با کمی دقت در تصمیم‌گیری‌ها و نه اظهارنظرهای سیاست‌مداران، این جهت‌گیری را دریافت. علاوه بر فروش اوراق بدهی و چاپ پول که همیشه به صورت زمینه‌ای دنبال شده و آثار تورمی وحشتناکی داشته است، دو سیاستِ دنبال‌شده «فروش دارایی‌های ملی» و «آزادسازی قیمت‌ها»ست. این دو سیاست همواره در حال اجرا یا برنامه‌ریزی بوده‌اند. مسلم است دولتی که چشم‌انداز با ثباتی در شبکه‌سازی و ارتباط با سایر کشورهای جهان ندارد ناچار است همین سیاست‌ها را افتان و‌ خیزان دنبال کند. فرقی هم ندارد مجری سیاست، آخوند مهربانی باشد که اتوریته‌اش را در روستایی با دلجویی از چوپانی بدست می‌آورد یا آخوند متفرعنی که دیدن لبخند مردم از پشت شیشه‌ی اتومبیل تشریفاتی برای اتوریته‌اش کافی است. سیاست اقتصادی همان است و باید اجرا شود.

فروش اموال عمومی البته گاهی باعث ترس از دست رفتن اقتدار حاکم می‌شود؛ اما در یک توافق نامرئی، آن اقتدار را می‌شود به اقلیت خودیِ منتخبِ ثروتمند شده‌ای واگذار کرد که در هر حال می‌شود با آن‌ها کنار آمد. هر چه باشد واگذاریِ اقتدار برآمده از مالکیت اموال عمومی به تصمیم‌های دموکراتیک مردم ربطی ندارد. سیاست حراج کردن مال مردم با نام‌های زیبایی مثل کاهش تصدی‌گری دولت و توانمندسازی بخش خصوصی و اقتصاد مقاومتی در هر حال زینت داده می‌شود. هم‌چنین با مانورهای رسانه‌ای و باج دادن به سرمایه‌داران و فشار به تشکل‌های کارگری تبعات امنیتی آن کنترل می‌شود.

 البته همه در سطح لفظ و روی کاغذ تأکید دارند که واگذاری‌ها باید درست و واقعی صورت بگیرد؛ ولی کسی نمی‌داند که چرا سلب اقتدار از مردم و خصوصی‌سازی که این‌جا همیشه به انباشت ثروت بدون کار و از طریق تورم و هم‌چنین تقویت نابرابری منجر شده و اصلاً شکل درست و واقعی و سالم آن در این وانفسا چطور ممکن است؟ کسی شفاف نمی‌گوید که این خریداران مشفقی که اموال توسری‌خورده‌ی ملت را بی‌سروصدا از آن خود می‌کنند، از کجا آمده‌اند و چطور منافع شخصی‌شان با منافع اکثریت مردم زاویه پیدا کرده است؟

اما سیاستِ دیگر، یعنی آزادسازی قیمت‌ها بیشتر اوقات از این توجیه استفاده می‌کند که ثروتمندان سود بیشتری از قیمت‌های پایین می‌برند و با واقعی کردن قیمت‌ها، مثلاً در حد کشورهای منطقه باید آن‌ها را وادار کرد که هزینه‌ی واقعی زندگی مرفه و پرتجمل‌شان را بپردازند و منافع حاصل از آن را میان سایر مردم توزیع کرد. یعنی حذف به اصطلاح یارانه‌های پنهان و پرداخت یارانه‌ی هدفمند به نیازمندان.

 مشکلی نیست؛ به شرطی که روشن شود، ساختار رانت‌محور اقتصادی که فساد سیستماتیک و الیگارشیکِ آن انکارکردنی نیست، ناگهان چطور می‌تواند بازتوزیع‌کننده‌ی پاکدست و خوبی باشد؟ مگر همین آزادسازی‌های نفس‌گیر قیمت‌ها، مهم‌ترین عامل انباشت ثروت عده‌ای قلیل و خالی شدن روزافزون سبد معاش و رفاه مردم نبوده است؟ فضاسازی سیاست‌گذاران برای افزایش قیمت‌ها در کانون تصمیم‌گیری‌ها بوده است، در حالی که مکانیسم‌هایی مثل قیمت‌گذاری سلسله مراتبی یا نظام مالیاتی قدرتمند هرگز در مرکز توجه نبوده‌اند.

 در بحث مقایسه‌ی قیمت‌ها با قیمت جهانی، مقایسه‌ی دستمزد نیروی کار ایرانی با خارجی همیشه به حاشیه رانده شده و کوچک‌ترین توجهی به نظر مردم در این مورد نمی‌شود. مدافعانِ این سیاست‌ها کم و بیش منتفعانِ وضعیت فعلی هستند. فشار ناشی از این سیاست‌ها را هزینه‌ی جراحی اقتصاد و اقتصاد مقاومتی ترجمه می‌کنند که البته فقط فرودستان باید آن را با سفره‌های کم‌نان یا سلامتی و جان خود، حتی در مقابل گلوله بپردازند.

 اقتصادی که تن به شفافیت نمی‌دهد، در یک همدستی غیرشرافتمندانه از ابزارهای امنیتی برای ساکت کردن کسانی که دردشان را در عرصه‌ی حیات اجتماعی فریاد می‌زنند استفاده می‌کند و جامعه‌ی ایران را به سمت فقر و  از هم گسیختگی می‌راند. به نظرم هیچ چیز در مورد این تاریکیِ فقر و تبعیض، طبیعی نیست. البته روشنایی، روی خواهد کرد.


بووار و پکوشه

روزهایی که دنیای ما هر روز زیرو زبر می‌شود ممکن است علاقه به ادبیات و از جمله رمان تعجب‌آور و دور از ذهن یا حتی محافظهکارانه به نظر برسد؛ اما واقعیت این است که رمان به طرز سازنده و رادیکالی ما را به هشیاری و ارزش نهادن به اصیل‌ترین و متعالی‌ترین ارزش‌ها دعوت می‌کند. این یعنی رمان بیش از محافظه‌کارانه بودن، محافظت‌کننده است. درست مثل لایه‌ی محافظی در مقابل زمختی، سختی و ابتذال جهان واقعی که البته رمان می‌خواهد با ویژگی هنری‌اش آن را معنی‌دار و متعالی کند.

 وقتی رمان خوب می‌خوانم، به راحتی می‌توانم این فرم از ادبیات را به عنوان گفت‌و‌شنود یا مواجهه‌ای ارتباطی با جهان و انسان‌های دیگر تحلیل کنم؛ چون در آن همیشه یک دیگریِ ضمنی در جهان وجود دارد که گوش می‌دهد و حتی پرسش‌هایی طرح می‌کند و این چه شباهت عجیبی دارد به پرسه‌ها و پیاده‌روی‌های آهسته‌ی سقراطی در خیابان‌های آتن.

قبل از خواندن «بووار و پکوشه» هم به دلایل زیادی می‌توانستم فلوبر را به خاطر چیزی که بود و فراتر از عصرش فهمید و نوشت تحسین کنم، حالا این آخرین شاهکار ناتمامش را در ردیف کتاب‌هایی که حتماً باید می‌خواندم و شاید باز هم بخوانم، جای می‌دهم.

فرانسوا دنیس بارتولومه بووار و ژست رومن سیریل پکوشه یکی از زوج‌های عجیب‌وغریب ادبیات هستند. دو کارمند معمولی در اواخر چهل سالگی در پاریس انقلاب‌زده‌ی قرن نوزدهم که کارشان نسخه‌برداری است. حلقه‌ی دوستان یا خانواده‌‌ی چندانی برای خودشان ندارند (یکی همسرش را چندین دهه قبل از دست داده، دیگری حتی هنوز باکره است). هر دو فکر می‌کنند، آدم‌هایی بیش از حد معمولی و غیر قابل توجه‌اند و در بن‌بست شغل کسل‌کننده‌ای گیر افتاده‌اند.

روزی تصادفی روی یک نیمکت می‌نشینند و با هم صحبت می‌کنند، تقریباً فوری بهترین دوستان هم  می‌شوند و هر کدام دیگری را به عنوان یک آشنای روحی و دارای رویای مشترک با خودش می‌شناسد. فراتر از این وضعیت مشترکات دیگری ندارند؛ حتی از نظر ظاهری و شخصیتی متفاوت هستند، اما هر دو دیدگاه و رویکرد خاصی به زندگی دارند. برخوردار از انگیزه‌ای قوی برای زندگی‌ مفید که ترکیبی از کنجکاوی کودکانه، کج‌اندیشی و افکار بسته است:

«اگر فرصت پیدا می‌کردیم به علم بپردازیم چه قدر خوب بود! افسوس که گذران زندگی و امرار معاش اجازه‌ی پرداختن به چنین مسأله‌ای را به ما نمی‌دهد! بووار و پکوشه هر چه از علایق مشترک خود بیشتر می‌گفتند شگفت‌زده‌تر می‌شدند؛ اما موقعی که دریافتند هر دو نسخه‌بردارند چیزی نمانده بود از شدت تعجب از بالای میز هم دیگر را بغل کنند.»

 فلوبر به عنوان نویسنده فکر می‌کند ابتذال را باید به زیباترین شکل ممکن نوشت تا دیده شود. پس بن‌بست مبتذل زندگی آن‌ها را با رسیدن ارث نامنتظره و کلانی به یکی می‌گشاید. حالا وقتش رسیده که تغییری که همیشه دوست داشته‌اند، در زندگی‌شان ایجاد کنند. چندی بعد پاریس متلاطم و در حال مدرن شدن را رها می‌کنند و به روستایی پناه می‌برند تا دنیای ناب خودشان را بسازند.

حال با تبحر فلوبر در طنازی، داستان به شکل جذابی پیش می‌رود. بووار و پکوشه با پشتکاری باورنکردنی ولی واقعی از یک تجربه به تجربه‌ی دیگر رو می‌آورند و البته در همه‌ی آن‌ها خراب‌کاری می‌کنند. در هر حال تلاشِ مدام برای ساختن زندگی تازه و حس بهتر، آن هم با اصول برگرفته از دانش و سلیقه و وسواس زیبایی‌شناسی ادامه دارد. البته هر چیزی که درباره‌اش برنامه‌ریزی و مطالعه و تلاش می‌کنند، مجموعه‌ی جدیدی از مشکلات را ایجاد می‌کند. از کشاورزی و آبادکردن مزرعه‌ای که خریده‌اند شروع می‌کنند و بعد از افتضاحی که با بداقبالی در مزرعه‌داری به بار می‌آورند، در مسیر شناختن علت شکست به تاریخ می‌رسند. تاریخ باستان مبهم است، زیرا اسناد بسیار کمی وجود دارد. در تاریخ مدرن تعداد زیادی وجود دارد. حال چه کار باید کرد؟ برویم موضوع بعدی ... اما البته هر موضوعی به همین ترتیب غیر قابل حل و گیج‌کننده است و در عمل هم به راحتی جواب نمی‌دهد. همان‌طور که بووار در یک نقطه شکایت می‌کند:

 «ما حتی نمی‌دانیم زیر سقف خودمان چه می‌گذرد، و فکر می‌کنیم که می‌توانیم حقیقت را در مورد مدل موها و روابط عاشقانه‌ی دوک آنگولمه کشف کنیم؟»

 اما حقیقت چیزی است که بووار و پکوشه‌ی دوست‌داشتنی به دنبالش هستند، حتی در مورد آن مدل موها! حداقل تا زمانی که بهانه‌ی دست کشیدن از آن، برای رسیدن به حقیقتی مبرم‌تر داشته باشند. پس به دنبال قوانین و طرح‌هایی هستند که باید از آن‌ها پیروی کنند، مطمئن هستند که این تنها چیزی است که برای زندگی هدف‌دار و خوب لازم دارند. پیچیدگی واقعی جهان و موضوعاتی که به دنبال تسخیرشان هستند فراتر از توان‌شان است؛ ولی آن‌ها معتقدند که:

 «همیشه برای جبران عمر از دست رفته چاره‌ای وجود دارد. نباید غصه خورد. جدی می‌گویم. در صورتی که مایل باشی ... خود من ترتیب آن را می‌دهم. کافی است ذهن خود را به آن معطوف کنیم.»

دست نگه دارید مگر این همان ایده‌ی اصلی تمدن و مدرنیته نیست؟ ایده‌ی «پیشرفت» مدام به هر شکل و هر قیمت، البته همراه با سنجش‌گری، هسته‌ی مرکزی مدرنیته است. مگر بووار و پکوشه همان ابتدای داستان بیزاری و شکایت خودشان را از کسل‌کنندگی و پوچی زندگی انسان عصر جدید لو ندادند و از پیچیدگیِ همین مدرنیته فرار نکردند؟ پس فلوبر در ادامه با این طور ماهرانه دست‌انداختن بووار و پکوشه‌اش چه می‌خواهد بگوید؟ بالاخره او با ظواهر مدرن و پیشرفت انسان و علم موافق است یا مخالف؟

هنوز نمی‌دانیم! 

ادامه مطلب ...